روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

براش نوشتم برای بار دوم خواب تیموتی رو دیدم و بازم رفیقم بود. فکر کنم ما تو یه جهان موازی با هم دوستیم وگرنه این خواب‌ها منطقی نیست. واکنش ترازش این بود که تو نامه پستی بعدی همراه کاغذها یه استیکر برام فرستاد با این مضمون:


Hello I'm obsessed with Timothée Chalamet!


دارم فکر می‌کنم دفعه بعدی که با هم میریم بیرون هدیه‌شو بچسبونم روی پیشونیم یا یه پاسخ محدودتر بدم. :دی

 

  • ۳۱ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۳۸
  • چیــــکآ

زندگی ایده‌آل من یه آرامش عمدتا غرق در سکوت طبیعته. تو یه حاشیه امن دور از همه جنجال‌ها و پیشرفت‌ها.

کتاب‌فروشی محبوبم یه کلبه نسبتا بزرگ تو یه روستا بین رشته کوه‌های سبز و دریاچه است.

و هیچ‌وقت نخواستم کسی منو وارد کارهای بزرگ‌تر کنه.

مدت‌هاست که دیگه فکر نمی‌کنم به دنیا اومدم تا کار خاصی انجام بدم و اثر ماندگاری بذارم..نهایتا یه داستان!

چرا دارم می‌شنوم دغدغه و نیاز زمانه مهم‌تر از علاقه است؟ و من نباید خودم رو تباه کنم؟!

چرا افتادم به ورطه‌ای که یک سال حداقل باید توش غوطه‌ور باشم؟

و چرا اون لحظه‌ای که بهش فکر کردم و اومدم با احترام پیشنهاد رو رد کنم نیرویی از ذهنم دهانم رو وادار به تغییر جواب کرد؟

حس می‌کنم دستی منو انداخته تو جریان یه رودخونه بزرگ، درحالیکه فقط اومده بودم یه کاسه آب بردارم!

حالا چسبیده به یه کنده، دارم به ناچار با جریان به سمت افق نامعلومی میرم که واقعا نمی‌دونم قراره به کناره‌ای بکر ختم شه یا لبه یه آبشار! 

هنوز فکر می‌کنم حقی برای انتخاب دارم و امیدوارم ناامید نشم.

نمی‌خوام تغییر کنم...واقعا نمی‌خوام!

 

  • ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۲
  • چیــــکآ

یکی از عجیب‌ترین سوال‌هایی که تو مدت کارم تو کتاب‌فروشی باهاش برخورد کردم این بوده: میشه این‌جا کتاب خوند؟

واقعا مبهمه و واقعا نمی‌فهمی از کجای مغز پرسنده تراوش کرده!

پس من یه جواب ثابت غیرمستقیم رو انتخاب کردم: همیشه می‌تونید بخشی از کتاب رو بخونید تا ببینید ازش خوشتون میاد یا نه!

بعضیا سر تکون میدن و میرن سراغ کتابا بعضیا هم با یه زمزمه‌‌ی مرموزی اعلام می‌کنن که : پس اینجا کتاب‌فروشیه! و من رو تو این فکر می‌ذارن که پس قبلش فکر می‌کردن اینجا دقیقا کجاست؟! شاید هم تو ذهنشون یه کتاب‌خونه مدرن میومده...شاید تو ذهنشون کتاب‌فروشی جاییه که باید سریعا جنس رو بخری و خارج شی!! (چون چند بار ازم پرسیدن می‌تونم اینجا یه تیکه‌شو بخونم؟ یا مثلا می‌تونم همینی که تو قفسه‌است رو بردارم؟ البته این سوال‌ها خیلی نادرن). 

خلاصه که کاری با این میزان دسترسی به افکار و منویات درونی عجیب آدما یه توفیق اجباریه. هرچند گاهی نمی‌فهمی چرا اینگونه گشت.

 

پ.ن: و اگه فکر می‌کنید مشکل از کتاب نخوندن مردم ایرانه با توجه به مرور خاطرات شان بایتل - کتاب‌فروش اسکاتلندی که تو یه دهکده تا گردن در کتاب فرو رفته کتاب‌های دست دوم می‌فروشه - باید بگم آدما همه جا تو رو شگفت زده می‌کنن و این آسمون تقریبا همه جا یه رنگه...فقط توناژ ش متفاوته!

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۵۲
  • چیــــکآ

سهراب سپهری یه جا به نکته ظریفی درباره عشق اشاره می‌کنه:

«و عشق صدای فاصله‌هاست

صدای فاصله‌هایی که غرق ابهامند

نه

صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر»

 

ارتباط احساسی بین دو آدم، لااقل تو روزهای شروعش به شدت نوسان داره، در تلاطمه.

شاید چون هرکسی باید با ترس‌هاش روبه‌رو بشه و در کنار آرامش و شادی‌ای که این حس براش به ارمغان آورده مضطرب باشه که نکنه زیاده‌روی کنه، نکنه زیادی خودش باشه و این فرد مقابل رو فراری بده؟ نکنه این بار هم نشه این آتش سرکش رو به یه شعله ملایم اما دائمی تبدیل کرد؟!

 

عشق تمام حواس مارو نسبت به هم در تیزترین و حساس‌ترین حالت ممکن قرار میده. با تمام نیرو و قدرتی که می‌بخشه اما بهایی هم داره.

قدرت حواس و درک باعث میشه ما دیوارهامون رو فروبریزیم تا بیشتر احساس کنیم و در آسیب‌پذیرترین حالتمون قرار بگیریم و همین در یک موقعیت خاص باعث میشه صرفا یک سکوت یک "هیچ"، از طرف مقابل ما رو در هم بشکنه... 

 

پ.ن: تغییری در زندگی عاطفی‌ام به وجود نیومده. حرفای یه موجود باستانی درباره انواع خود باعث شد بهش فکر کنم و دلم بخواد این فکر رو به اشتراک بذارم.

پ.ن2: احتمالا من سهراب رو به میل خودم تفسیر کردم ولی مگه این بخشی از جذابیت شعر، و در معنای عام هنر، نیست؟ :)

  • ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۰۷
  • چیــــکآ

فصل ششم مای هیرو هم تمام شد (من تمام کردم یعنی) و باید بگم هرچقدر قسمت‌های اولش زجر کشیدم و فکر کردم دیگه نِمِتـ... از اون فضای مارولی و دی سی فاصله گرفت و دوباره شد همون انیمه شونن مدرسه‌ای.

یه نکته‌ای که در انیمه‌ها قابل تحسینه اینه که حتی تو سطحی ترین داستان‌ها یه تلاش غیرقابل انکار برای نمایش پیچیدگی و انسانیت در افراد دیده میشه و لعنت به اون طراحی گیسوان در باد و فَک! با وجود سرعت اما معمولا از قیافه نمیفتن و این به وضوح در مانگا هم رعایت شده (البته هنوز جام طراحی فک دست طراح جوجوتسوعه!)

فکر می‌کنم داره تموم میشه و امیدوارم مثل بعضی نویسنده‌ها فکر نکنه با کشتار بیشتر ما عاشق قصه‌اش میشیم. کل کلاس A  شخصیت‌های فرعی مدرسه و ده تا قهرمان اول هم خط قرمزمن، خصوصا شوتو! (لامصب عین نون بربری شخصیت زده، ریخته تو داستان!!) 

اگر از این سبک یا کلا انیمه لذت نمی‌برین بازم دلیل نمیشه از این آهنگ فوق‌العاده اندیگ بخش دوم این فصل لذت نبرین. 

لینک متن و ترجمه اش رو هم می‌ذارم که عیشتون کامل شه.

 

My Hero Academia

 

North Wind - Six Lounge

 

  

 

  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۵۱
  • چیــــکآ

آسفالت زیر پام سفت و سرده.

کفشای جدیدم رو با ریتم منظمی روش می‌کوبم و پیش می‌رم.

از کنار ردیف درختای سوزنی سپیدپوش رد میشم و نگاهم رو سمت راست برمی‌گردونم. به سمت تنه نقره‌ای درختای برهنه چنار. و فکر می‌کنم به همه نقاشی‌هایی که از صحنه‌های مشابه دیده بودم؛ از رقص نور چراغ روی تنه و شاخه‌های ظریفشون. 

آسمون سرخه و یه برف سبکی در حد رفع تکلیف می‌باره. هوای تازه و سرد رو با بینی فرو می‌کشم و طی یه بازدم طولانی از بین دو لب بیرون میدم تا بتونم نفس‌هامو ببینم. هیچ وقت تکراری نمیشه.

به ایستگاه اتوبوس می‌رسم؛ اما قرار نیست سوار شم. می‌خوام مکث کنم. می‌خوام طبق عادت برای یک دقیقه عین مسخ شده‌ها پشتم رو به میدون و ماشینای در حال گذر کنم و از بالای بلندی، به کوه‌های دوردست شمال نگاه کنم.

وقتی هوا تمیز باشه حتی اگه شب هم باشه، سایه‌روشن صخره‌های برفی مشخصه. اما امشب با وجود بارش و مه فقط از نوری که روی هر کدوم سوسو می‌زنه میشه تشخیص داد اونجا یه حجمی هست؛ سنگین، ساکت، مدفون زیر یه آوار سفید.

اونجا میمونم و برای مدتی بهشون خیره میشم. میذارم خواننده‌ای که تو پلی‌لیست نوبتش شده با تمام قدرت گوش‌هام رو تصرف کنه. به‌هرحال به جز تپش‌های قلبم و دلپیچه‌ی شادی‌آوری که هیجان رو به قسمت میانی بدنم می‌کوبه چیز دیگه ای حس نمی‌کنم. برای بار هزارم احساس زنده بودن می‌کنم. و یه میل شدید...می‌خوام اونجا باشم. اون بالا، بین اون صخره‌ها. هرشب آرزو می‌کنم. مثل یه مراسم آیینی. هرشبی که به اون‌جا می‌رسم این حسرت تو وجودم پنجه می‌کشه و به دیواره روحم می‌کوبه. اما من فقط نگاه می‌کنم.

و بعد...

بعد پشتم رو به اون هیولاهای باستانی می‌کنم و با ریتم موسیقی جدید به طرف پایینِ دامنه، به سمت چراغای خونه، شلنگ تخته میندازم!

 

  • ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۵
  • چیــــکآ

 

 

در راستای بحث پست قبلی یه غر دیگه هم به ذهنم رسید درباره اصرار بعضی نویسنده‌ها به برچسب‌مال کردن شخصیت!

مثلا هی همه به صورت متناوب میگن فلانی شجاعه، دلیره، دل شیر داره! بعد انتظار دارن ما روی صداقتشون حساب باز کنیم! عوض این کاغذی که هدر رفت یه ماجرا خلق کن و طرف رو یه جوری بیار وسط که بدون بردن اسمی از این صفت مخاطب فقط به همون صفت فکر کنه!

یا مثلا میگن زیباترین شخصه! خیلی قشنگه! زیباییش فلان می‌کنه! خب عزیزم زیبایی سلیقه‌ایه! تو فقط توصیف کن تهش بگو چهره متناسب و زیبا! بعد معیار زیبایی تو طول زمان عوض میشه! مثلا جنگ و صلح رو که میخونی کاخ آرزوهات درباره آندره فرو میریزه اونجایی که می‌فهمی دوست عزیزمون سبیل داره! اونم نه تو ترکیه و یه سبیل مردونه پرپشت؛ بلکه تو روسیه و احتمالا یه بچه سبیل قیطونی! الان با این وضعیت آیا ناتاشا حق نداشت آناتول رو ترجیح بده؟ البته که احتمالا آناتول هم بچه سبیل داشته و اون دختره کلا سلیقه‌اش تو دیوار بود!!

القصه؛

چند وقت پیش یه سفر در پیش داشتم که می‌خواستم چند روز فقط خوش بگذرونم. پس یه کتاب می‌خواستم با قابلیت افزایش آدرنالین، کمی سطحی و همراه با درام و هیجان و کمدی. شاهزاده سنگدل رو برداشتم و چقدر هم انتخاب به‌جایی بود. داستانی آنچنان پرکشش و درگیرکننده که جلد 2 و 3 رو هم تو فاصله چند روز بعد بلعیدم و واسه خرید جلد 3/5 هم اقدام کردم. اما چند مورد  واقعا آزارنده درش بود و توصیه‌اش نمی‌کنم چون این کشش عجیب باعث میشه نقص‌ها و اشتباهاتش رو نادیده بگیری و این بده! اما یکی از موارد کمتر آزارنده: همین برچسب‌مالی شخصیتِ اولِ مَرده.

تمام کتاب هرکی میکروفون رو به دست می‌گیره از خباثت، شرارت، بی‌رحمی، بی‌مسئولیتی، عیاشی، آسمون جلی و بی‌خاصیتی کاردن صحبت می‌کنه و در پس پرده صلیب می‌کشه از این شیطان جذاب. البته انصافا تا یه بخشی از داستان نماند منکری که نکرد و مسکری که نخورد! اما علاوه بر این که روشن میشه اون بخش از زندگی کاردن عصیانی در قبال یه گذشته غم‌انگیز بوده دست آخر مشخص میشه یکی از معصوم‌ترین، طفلکی‌ترین، باملاحظه‌ترین، خوددارترین، دل‌نازک‌ترین و در نهایت وفادارترین و با جنبه‌ترین کاراکترهای قصه همین پسرک پریانه! ضمن اینکه عصیانش هم ناگهان به طرز معجزه‌آسایی حل میشه. خب آخه چرا این‌طوری می‌کنی خانم بلک؟! این رفتار شایسته‌یه!؟

 

پ.ن: ماه پیش فرصت دست داد یکی از نویسنده‌های ژانر ایرانی رو از نزدیک ببینم. در اوج حیرت متوجه شدم جناب نویسنده تقریبا هیچ اثری از ژانر متبوعش، حتی معروف‌هاش رو نخونده! بنا به دلایلی فکر می‌کنم کاراش ارزش خوندن نداره. یکی از این دلایل موضوع همین غرولنده! تا وقتی از روی دست بقیه نگاه نکردی همیشه این احتمال هست که به طرز احمقانه‌ای اشتباه اون‌هارو تکرار کنی. علاوه بر دلایل ایجابی و آموزشی، مطالعه این فرصت رو میده که نقاط ضعف کارهای خوب رو هم ببینی و جلوی این دور باطل رو بگیری.

 

 

 

  • ۱۳ آذر ۰۲ ، ۱۹:۵۸
  • چیــــکآ

گاهی پیش میاد تو یه اثر شخصیتی خلق میشه که یه جوری برکت خداست که باید باهاش مثل نون برخورد کنی! یعنی جایی اتفاقی هم روی زمین دیدیش ببوسیش بذاریش روی طاقچه! حتی محض احتیاط یه بارم بذاری روی چشمت!!
بعد نویسنده میاد چیکار می‌کنه؟! یه شخصیت دیگه رو میاره وسط که با کفش از روش رد میشه! و بقیه هم اونو درهم شکسته همونجا رها می‌کنن...و بعد شخصیت در سکوت تباه میشه.
مقدسات حوزه‌های مختلفی داره؛ یکیش حوزه روایته. ابرپی‌رنگ‌ها و کهن‌الگوها و طرحواره‌های کلی به یه دلیلی محبوب شدن و شکستنشون تا یه جایی نشان‌دهنده خلاقیته.
یعنی خلاصه:
می‌خوام بگم توهین به مقدسات هم حدی داره!

 

  • ۰۵ آذر ۰۲ ، ۲۳:۵۴
  • چیــــکآ

سریال جدید داریم! یه موضوع مبتلابه:

آن‌چه درباره خود هرگز نمی‌انگاشتم و روزگار فرمود: زرشک!

قسمت اول:

حتما پیش اومده با یه موضوعی یا رفتاری از دیگران مواجه بشین، بعد اون مسئله تو ذهن‌تون اونقدر از دنیای شما و ارزش‌های شما فاصله داشته باشه (اونم در محور Z) که از اون بالای قله یه "پوف"ی، آشکار یا نهان، تحویل صاحب فعل بدین. حتی ممکنه سری به تاسف هم تکون بدید و بگید پس این ذائقه‌ها کی قراره رشد کنه. و در تکمله بفرمایید: هیچ وقت نفهمیدم از چیِ "این" لذت می‌برن!

تا اینجا شما در جهان با کلاس خودتون غرقید و از اون "این" یه کهکشان فاصله دارید. اما...اوضاع وقتی جالب میشه که زندگی‌تون تغییراتی می‌کنه و ذائقه شما نیز...تبدیل میشید به آدمی که نه تنها  "این" رو دوست داره، بلکه از تجربه و صحبت درباره "چیِ این" بسیار هم لذت می‌بره.

یه روزی می‌رسه که ناخودآگاه اون خاطره تو ذهن‌تون میاد و نمی‌دونید به خودتون هم پوف کنید یا بخندید و شل کنید. 

شاید مثال بزنم واضح‌تر بشه:

 

مورد اول: یه بار رفته بودم شهر کتابی تو مرکز شهر. محاصره شدن بین اون همه کتاب از هر موضوعی کمی به آدم حس نادانی میده. همینجوری که تو بحر "چقدر چیز هست که من نخوندم" مغروق بودم دو، سه تا از دخترای فروشنده شروع کردن راجع به یه موضوعی صحبت کردن. اول توجهی نکردم اما با شنیدن اسم شخصیت‌ها و آثار معروف نمایشی و ادبی حساس شدم. یکی داشت می‌گفت دیشب رفتیم فلان امشب بریم بیسار (به جای فلان و بیسار نام نمایشنامه محبوب خود را بگذارید) همین‌طور که درباره فلان و بهمان و بیسار حرف می‌زدن پیش خودم گفتم چقدر فاخرن! هم کتاب‌فروشن هم هر شب میرن تئاتر! کمی که صحبت کردن نمی‌دونم چرا فلان و بیسارشون دارای طعم و سرویس شد!! متوجه شدم قبل اون کلمات فاخر ادبی باید کافه فلان و رستوران بیسار بذارم. یه پوف نهانی کردم و گذشتم. گذشت تا اینکه خودم کتاب‌فروش شدم و یه روز که طبق عادت داشتم با همکارام درباره فیلم و سریال صحبت می‌کردم متوجه شدم از روزی که اینجام چند برابر بحث ادبی داریم درباره "کدوم کافه دنج‌تره" و "چه فیلمی دیدیم" و "این آهنگ مال کجاست" صحبت می‌کنیم. یه وقتایی حتی جلوی مشتری! یهو یاد اون خاطره افتادم و از شما چه پنهون کمی هم شرمنده شدم که به اونا برچسب زده بودم.

 

مورد دوم: اما این یکی خیلی عتیقه است! یه آشنایی دارم که از بچگی عاشق سریالای کره‌ای تی‌وی بود و وقتی هم که بزرگ‌تر شد انیمه و سریال و مانگا رو می‌جویید! البته کتاب از هر ژانری زیاد می‌خوند اما سطح اطلاعاتش از شرق آسیا، خصوصا بازیگرای کره‌ای زیاد بود. من که از بچگی سمت غرب غش می‌کردم و از اسپانیا تا سواحل کالیفرنیا رو می‌جویدم و شرق‌تر از اون رو سطح پایین‌تر از این حرفا می‌دونستم ته دلم فکر می‌کردم آخه این چه سلیقه‌ایه...چه سمیه! کی تموم میشه؟ بعد اینا چرا آرایش می‌کنن؟ چرا النگو دارن؟! چرا زبانشون....(این دیگه مسخرگی بود سانسور شد) خلاصه حتی اگه هرازگاهی چیزی هم می‌دیدم و خوشم میومد صداشو در نمیاوردم! تا اینکه کار جهان به جایی رسید که عمده تولیدات محور غرب دچار بروتکل‌سازی و پست‌مدرن‌سازی شد و انقدر جای خالی بعضی شکل‌های اصیل زندگی انسانی درش حس می‌شد که دنبال جایگزین گشتم و درحالیکه خودمم باورم نمیشد، این جایگزین رو تو نیمکره شرقی پیدا کردم. انیمه‌های نفس‌گیر با داستان‌های پرچالش و خطوط داستانی بدیع؛ سریال‌های درام با احساسات عمیق و دور از جنسیت زدگی، بازی‌های رئال، کادرها و رنگ‌های فوق‌العاده و ملودی‌های دلنشینی که همون زبان کذایی رو با نوازش به پرده گوش می‌رسونه. وقتی از مطالعه یا کار و درس فارغ می‌شدم یه داستان دیگه رو شروع می‌کردم و درست مثل یه کتاب حال‌خوب‌کن یا درگیرکننده از گفتمان روایی‌اش لذت می‌بردم. بهم همون چیزی رو می‌داد که می‌خواستم: تجربه یه زندگی به صورت فشرده. تجربه کنده شدن از جهان آشنا و پرت شدن به کوچه‌های یه دنیای دیگه. البته نمیشه گفت تمام آثار. کلیتی به این نام هنوزم برام جا نیفتاده اما تک اثرهایی هست که گاهی با خودم فکر می‌کنم اگه امریکایی‌ها اینو ساخته بودن تا الان همه جهان رو با نقدها و خودتعریفی‌هاشون سابیده بودن! 

در آخرین حرکت تابوی موسیقی شرقی ترک اساسی برداشت و با یه پسر کره‌ای آشنا شدم که از یه بوی‌بند معروف جدا شده و تو یه همچین سیستمی سولو می‌خونه. کاورهای انگلیسی‌اش حرف نداره، صداش محشره، پرفورمنسش با اجزای بدنش ممزوجه انگار؛ و برای تکمله متن‌های انتخابی و هماهنگی اون با فضای اجراش کاملا متفاوت و باب میل یه گرگ تنهای امیدواره! از تاسوگاره تا استفاده از اساطیر یونان برای انتقال مفهوم امید. این به ضمیمه داستان گذشته خودش باعث شد کم‌کم به این فکر بیفتم که به جای لاتین کردن کلمات شعر برای زمزمه‌شون شاید بهتر باشه در حد متن شعرها کره‌ای یاد بگیرم! همون کاری که با فرانسوی کردم. این قفلی بود که جدیدا باز شد و من باز یاد اون هزاران دفعه‌ای افتادم که طرفدارای تیفوسی‌شونو به تمسخر گرفتم. حالا موندم باید با این ذائقه تازه‌ساخته شبیه اون جمله «جرات کنید زشت باشید»ِ رومن رولان برخورد کنم یا به خودم بابت جستن و یافتن یه چیز متفاوت، اما خوب تبریک بگم. 

 

نتیجه قسمت اول اینه که با هر ذائقه متفاوتی که رو به رو میشم سعی می‌کنم مثل یه آریایی اصیل رفتار نکنم، بلکه اول ببینم آیا اصلا این چیز غلطه یا نه و اگه نیست صرفا به خاطر متفاوت بودن تقبیحش نمی‌کنم. از کجا معلوم که باز بهش دچار نشم؟

  • ۲۱ مهر ۰۲ ، ۲۲:۵۶
  • چیــــکآ

داشتم یه مجموعه جستار (فتحه، ضمه، هرچی عشقتون میکشه بذارین ولی اگه جای رودرواسی داری بودین جُستاره) درباره تجربه زندگی تو دو زبان مختلف رو میخوندم از نشر اطراف. نویسنده ژاپنی بعد مهاجرتش به آلمان از مواجهه زبان‌ها تو ذهنش گفته بود.

بخش جالبش برای من اونجاییه که داره درباره نوشتار ترجمه ژاپنی در باب یه شعر آلمانی میگه! به صورت خلاصه کلماتشون بیشتر از اینکه متشکل از الفبا باشه به ایدئوگرام نزدیکه و یه مفهوم رو منتقل می‌کنه. از یه شعری گفت به نام "هفت رُز بعدتر" و تو این شعر هفت تا مفهوم وجود دارن که تو ترجمه ژاپنی واژه‌هاشون از کاراکتر 門 استفاده شده. این رادیکال به معنای "دروازه" است و دقت کنید که شعر آلمانی چندان چیزی درباره دروازه نمیگه. در هر بند مفاهیم خاصی به کار رفته: آستانه، دروازه، شنیدن، گشودن، فاصله، پرتو افکندن و تاریکی اما تو کانجی هر کدوم از این کلمات در ترجمه ژاپنی، "دروازه" حضور داره! برای مثال شکل نوشتاری شنیدن به این صورته:  聞 اونی که احاطه  اش کرده "دروازه" است و اون کانجی وسطی هم به معنای "گوش"عه. پس تو ذهن این مردم شنیدن یعنی گوشی که در آستانه ایستاده!

یا مثلا تاریکی  闇 که یه جورایی از همه بیشتر دوسش داشتم و خیلی رمزآمیزه چون اون چیزی که بین دروازه قرار گرفته یک "صدا" است. تاوادا درباره‌اش اینطور میگه:

«تاریکی که به لحاظ زبانی بازنمایی‌پذیر نیست، شاید پشت دروازه‌ای باشدکه نمی‌توان پشتش را دید، زیرا صدایی در راه ما (یعنی درست زیر دروازه) قرار گرفته است...صدا دروازه را پر کرده اما خودش هم رسانه‌ایست که این سوی در را به سوی دیگرش پیوند می‌زند.» و این یعنی از راه واسطه ای که ظاهرا مانع رسیدن به اون سمته میشه از دنیای اون سمت هم با خبر شد. این آشنا نیست؟ نمیشه به خود ترجمه ربطش داد؟ زبان خودش یه مانعه برای دیدن مفاهیم و گاهی همین زبان از راه ترجمه به صورت یه رابط عمل می‌کنه. (آخرش بیشتر توضیح میدم!)

با خوندن شعر این احساس به وجود میاد که هفت رزی که میشکفن مثل هفت دروازه‌‌ی در حال گشودن هستن و مجموع این دروازه ها یک گذرگاه برای خواننده شعر ایجاد می‌کنه. خصوصا بخش آخر که نویسنده در شعر تاریکی میگه:

می‌بینم تاریکی‌ام زنده است.

روی زمین می‌بینمش:

آنجا نیز از آن من است و زنده.

انگار که اون تاریکی شعر نامفومش باشه و بعد رسما میپرسه:

آیا چنین چیزی برگردانده می‌شود؟

و از این رهگذر بیدار؟

با توجه به ترجمه ژاپنیش میشه اینطور تصور کرد که سلان یه گوشه آه میکشه و میگه آیا یه روز یکی از سرزمین آفتاب تابان این اثر رو ترجمه میکنه و از این طریق شعر نامفهومم رو به یه اثر زنده و اسرارآمیز تبدیل می‌کنه؟

نکته دقیقا همینه!

چیزی که از همه جالب‌تره اینه که شعر در زبان اصلی یه جورایی خزعبله اما وقتی به ژاپنی ترجمه میشه انگار روح پیدا می‌کنه و معنای اصلی‌شو نشون میده. نویسنده دقیقا به بیدار شدن شعر بعد از ترجمه اشاره می‌کنه و به نقل از والتر بنیامین میگه در ذاتِ متن مورد ترجمه یا همون متن مبدا، یه معنای خاص پنهان شده که بعد از ترجمه خودش رو آشکار می‌کنه. و شاعر آلمانی "سلان" انگار این شعر رو به زبان آلمانی کدگذاری کرده و این کد در زبانی بعید و دور قابل رمزگشاییه.

 

این بود انشای من!

اگه گره خوردین و میخواین بیشتر بدونین جستار «دروازه مترجم، یا سلان ژاپنی می‌خواند» از یوکو تاوادا رو بخونین که بازم تضمینی نیست گره‌تون واشه.

و نکته بعدی اینه که همه جستارهای کتاب "ارواح ملیت ندارند" به این خفنی نیست و یه جاهایی انگار تاوادا فقط داشته خودشو خالی میکرده. هشدار رو میدم که سر هزینه کتاب مدیون نشم!

  • ۱۳ مهر ۰۲ ، ۲۱:۴۳
  • چیــــکآ