روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱۱ مطلب با موضوع «فقط بهش فکر کن!» ثبت شده است


جنگل کلا پدیده ی شگفت انگیزیه. هرچقدر بزرگ تر باشه و تودرتو تر، به این میزان شگفتی اضافه میشه. وقتی اولین درخت رو پشت سر می ذاری دیگه وارد قلمرویی شدی که هرچقدر جلوتر  بری بیشتر تقدس و عمقش و حس می کنی. شاید اگر جرئت به خرج بدی و از صداهای موهوم نترسی، اون وسط ها به چشمه ی زلالی برسی ، یا به رودخونه ای که مثل یه مار نقره ای لا به لای درختای تو در تو پیچیده و طنین صدای آبش از چندین متر دورتر پشت شاخ و برگ ها شنیده میشه. شاید بوته های تمشک وحشی یا قارچ های هوس انگیزی که از لابلای شاخ و برگ ها چشمک می زنن و یا صدای پرنده هایی که نغمه های مستانه سر میدن از خود بی خودت کنن و همه ی این ها برای مدتی این حس و بهت بده که می تونی یه کلبه ی درختی بسازی و همین جا تا ابد دور از هر گونه تمدن بشری زندگی کنی. مخصوصا اگر این جنگل تو کوهستان هم باشه...فکر داشتن یه خونه ی درختی تو جنگل، همون رویاییه که از بچگی وارد خواب همه میشه، اما...

کافیه پا تو جنگل بذاری و تصمیم بگیری همیشه اون جا زندگی کنی...تصور کن! یه روزی پاتو تو یکی از رویایی ترین و سرسبزترین جنگلای دنیا بذاری، و کمی بعد تر، پرچین های قطور و پر از خار بالا بیان و تو اون جا محصور بشی...

چیکار می کنی؟...

این سوال مهمیه. یه حالت اینه که شونه بالا می اندازی و میری که خونه ی جدید و بشناسی...برای زندگی؟ یا برای پیدا کردن راه خروج؟

یا همون جا وایمیستی و یه لحطه از وحشت یخ می کنی...بعدش میشینی کنار پرچین های سربه فلک کشیده ای که نمی دونی تا کجا راهتو بستن ؟ یا سعی می کنی هر طور شده راهت و به دنیای بیرون ازین جا باز کنی؟

قبل اینکه بخوای به جواب  فکر کنی به این دقت کن: تو از سرزمین پریان نیومدی این جا! جایی که بودی چندان شاد نبودی، اما همیشه هم غمگین نبودی...این جا همون جاییه که دلت می خواست همیشه توش زندگی کنی...اما حالا یه فرق هست...قبل ازین تو خودت این جارو تو خواب میدیدی...حالا فقط باید این جارو تو بیداری ببینی...

شاید جواب همین سواله که لوسی و خواهر برادراشو از دل سرزمین نارنیا دوباره می کشونه به هیاهوی دنیای خودشون، یا رابینسون کروزوئه رو وادار می کنه برای برگشتن به شهر دلگیرش از هیچ تلاشی دریغ نکنه. شاید هرکس باید حداقل یک بار، حداقل یک بار به این سوال فکر کنه...

و جوابی که پیدا میشه قطعا و مطمئنا فقط در مورد جایی که زندگی می کنه صادق نیست...این همون چیزیه که بهش می گه چرا تا الان این طوری زندگی کرده و آدمای زندگیش چجوری موندگار شدن، و چجوری رفتن...شاید حتی پیش بینی آینده ی مبهمشم بکنه...فقط باید دقیق و صادقانه پاسخ بده...

 

 

 

***

+

نمی دونم این چه جادوییه که بین قفسه های بلند و تو در توی پر از کتابه که همیشه من و مسخ می کنه...هرچند وقت یه بار که بینشون قرار می گیرم تازه متوجه میشم من کیم...شاید این پروسه بزرگ تر شدن باعث شده تبدیل به دختری بشم که موقع ناراحتی یا عصبانیت یهو به نظرش مغازه ها با همه ی لباس هاشون جذاب تر میشن یا جنسا قابل خرید، اما هنوزم خودمم...این و امروز فهمیدم..وقتی از بین تمام این وسوسه ها بدون حتی یک قرون خرید بیرون اومدم و به جاش به تصویر مسحور کننده ی کوه های محو شده تو ابرهای  سیاه خیره شدم، و بعد هم یه سر به کتاب خونه زدم.

...I still have it

 

 

++

کاملا بی ربط!:

با همه ی این حرف ها، هنوز هم معتقدم آدمیان ته دل به راستی خوبند.

-آن فرانک-

  • چیــــکآ