روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۶ مطلب با موضوع «فیلم ها و کلیپ ها» ثبت شده است

حدود سه یا چهار سال پیش یه گروه چهار پنج نفره داشتیم از آدمای نسبتا گوشه گیری که چند سر کشور زندگی می کردن و هرازگاهی به سرشون می زد یه کتاب خاص بخونن یا فیلم ببینن و بنویسن. دلشون می خواست شبیه گعده های ادبی و روشن فکری باشن اما به روش خودشون.

مغز متفکر ما یه نِرد بامزه ولی نسبتا خجالتی از حاشیه خلیج فارس بود. ایده های جالبی می داد. انقدر که برای انجامش واقعا ذوق داشتم. (هرچند که اکثر وقتا یا می پیچوندم یا وتو می کردم!) مثلا قرار می ذاشتیم تا هر کدوم یه کتاب از فیدیبو ( یا هر اپلیکیشنی، اون موقع فیدیبو رو بورس بود) انتخاب کنیم و بعد نمونه هاشون رو می خوندیم. بعد بر اساس تعداد آرای موافق یکی رو انتخاب می کردیم، می خریدیم، کامل می خوندیم و درباره اش با هم صحبت می کردیم. یادم نیست کلا چند تا نمونه خوندیم و این طور که به نظر میاد بیشتر از یکی دو تا کتاب نگرفتیم اما یه جورایی این اولین جمعی بود که نه برای هواداری از یه اثر خاص، بلکه براساس ذات خوندن و دیدن و نوشتن شکل داده بودیم و صرف انجام دادنش باعث می شد احساس کنم وقتم رو تو جوب نریختم!

بیشتر از خوندن، تماشا کردیم. فیلم هایی که اون موقع دیدم جزو خاص ترین های عمرمه چون معیار رتبه IMDB یا نقد نبود. دلی بود و معمولا معیارهای دست چین شده ای برای تماشا وجود داشت که مورد پسند جمعمون بود؛ چه اون کار اقبال عمومی رو داشته باشه چه فقط مامان فیلم ساز قربون صدقه کات گفتن هاش رفته باشه! و بحث درباره اش ابدا شبیه گعده های سینمایی نبود؛ چرا؟ چون ما چند تا آدم عجیب غریب بودیم که به زور چیزی از خود سینما حالیمون بود اما تا بخوای درباره انواع گفتمان روایی تجربه داشتیم. این بحث عمیق می شد و گاهی رگه هایی از طنز می گرفت. بعد صحبت به یه سمت کاملا پرت منحرف می شد و هرکس نظر شخصی اش رو راجع به یه موضوع فرعی تو داستان می داد و سرش کل کل های احمقانه ای می کردیم. البته من پرنسس گیف بودم! چون وقتی میشه یه چیزی رو با زبان بدن گفت چرا به زبان و انگشتم زحمت اضافی بدم؟! و چقدر این عادتم رو مخ بقیه بود!

 

بخشی از دهه سوم زندگی من با این حسِ توخالیِ ضمیمه شدن به جهانِ داستان های بیشمار و پراکنده، و احاطه شدن با تمام کلمات و احساساتِ نابِ دنیا گذشت و گاهی دلم برای اون موقع که بدون پیش فرض و قضاوت یه کار به ظاهر معمولی رو می دیدم و می خوندم تنگ شده. مخصوصا الان که حس می کنم کسر شانمه اگه برم سراغ فیلمی با ریت زیر 7! یا کتابی بخونم که قشر عامه می خونن یا برعکس، کتابی که اصلا طرفدار نداره!

 

مدتیه محض تنفس و دوام یه ساعتی رو حتما به فیلم و کتاب اختصاص می دم ، خیلی ناگهانی و دلی رفتم سراغ یه کار زیر 7! به فیلم از سال 2020 به نام My Salinger Year درباره دختری که به هوای یه زندگی سرشار از غیرمعمولی ها دانشگاه و دوستش رو ول می کنه و میاد نیویورک تا تو یه آژانس ادبی کار کنه و از قضا یکی از نویسنده های زنده ی این آژانس کسی نیست جز سالینجر معروف و گوشه گیر که یه دنیا هوادار داره و از همه شون هم فراریه. جالب ترین و نزدیک ترین ویژگی شخصیت اصلی داستان به خودم اینه که علیرغم اشراف نسبی هیچ وقت نزدیک کتاب های سالینجر هم نرفتم حتی ناطور دشت رو هم نخوندم!! و بعد از یه کتاب و این فیلم و یه خروار توصیه نامه دارم کم کم وسوسه میشم برم سراغش (چند تا ترجمه رو چک کردم اگه کسی درباره بهترین و نزدیک ترین ترجمه نظری داره خوشحال می شم باهام درمیون بذاره). و در ادامه این دختر هم دو به شکه...که اصلا حرفی که می زنه ارزش شنیدن رو داره؟ یه آرزو که نه جرئت انجامش رو داره و نه دل کنار گذاشتنش رو.

فضای فیلم بوی کاغذ و جوهر میده! این رایحه حتی از پشت نمایشگر هم به مشام می رسه و بالاتر از اون لذت شنیدن داستان های ظاهرا بی اهمیت همه آدم هاییه که یه روزی یه اثر خوب رو با روحشون لمس کردن و حالا نمی تونن باهاش خداحافظی کنن. پس چاره ای ندارن جز نوشتن. حرف زدن از درون و یا خلق یه دنیای جدید. انگار که قصه گویی یه چیز مسریه. تو می بینی، می خونی، می شنوی و دچار می شی.

و خب..بیا! دچار شدم!!

دلم خواست باز هم بی هوا یه کار به ظاهر معمولی رو تجربه کنم. درست مثل همون موقع بدون پیش قضاوت. از حصار امن این ناشر و اون فیلم ساز بیرون بیام و تو دنیای قصه ها و روایت ها ماجراجویی کنم. این احتمالا برای قلم خودم هم خوبه ولی می دونم که فعلا باید تنها انجامش بدم. ساعت های نامنظم برنامه زندگیم رو هم که بذارم کنار به اندازه تژاو تو غارهای درکه نیاز به گوشه نشینی دارم! و شاید یه روز مثل پیرس براون اون خلوت جزیره ای رو گذاشتم کنار...

شاید...

به قول شاعر: تا چه پیش آید برای من، نمی دانم هنور...

  • ۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۵:۴۷
  • چیــــکآ

هرازچندگاهی یه فیلم خیلی معمولی پیدا میشه که توجه خاصه حضرت والا (خودم) رو جلب می کنه در حدی که تا عصاره اش رو در نیارم ولش نمی کنم. معمولا یه حرف یا یه حس خاصی از تجربه اون لحظات دارم که ممکنه هیچ انسان دیگه ای با دیدنش اون حس رو نداشته باشه در نتیجه احتمالش زیاده اگه به خوندن این مطلب ادامه بدین یه چینی به بینی بندازین و بگین: seriously؟

"روزالین" یه هجو از داستان معروف رومئو و ژولیت از زاویه دید شخصیت کمتر شناخته شده ایه به نام روزالین - دخترعموی ژولیت - که عشق اول جناب رومئو به حساب میاد. فیلم به لحاظ شخصیت پردازی و بازیگردانی و حتی فیلم نامه از نظر من ضعیفه. اما خب یه کمدیه و یه جاهایی این اغراق تو بد بازی کردن بخشی از روند کاره. بگذریم...خودم اولش گفتم با دید سینمایی نگاه نکردم. نکته قابل توجه از نظرم تضادی بود که تو نمایش و مقایسه روابط عاشقانه به تصویر کشیده بود. قیاس بین اونچه از عشق برای خودمون می سازیم و اون چیزی که واقعا بهش نیاز و باور داریم.

 

نقطه جذابیتش برای منی که یکی از اولویت هام همیشه و در تمام مراحل دوری از دراماکوئین شدنه - که این روزا از دیدنش مدام حالت چگونگی بهم دست میده چون به دراماتیزه کردن همه چیز و جوگیر بودن آلرژی حاد دارم. - تماشای جوانه زدن و رشد یه رابطه از جنس داریو و روزالینه. چیزی که در وهله اول تورو منزجر نمی کنه حتی اگه نخوایش و به تدریج به جایی می رسه که به قول داریو (شخصیتِ فن فیکشنیِ ساخته نویسنده فیلم) وقتی نیست تو دلت حسش می کنی و اگه باشه فکر می کنی هیچ وقت هیچ کس انقدر بهش خوش نگذشته! 

 

نمی خوام اسپویل کنم ولی این هجونامه به یاری ابتذال نیمه مدرن، میاد گند میزنه به کل تراژدی و با یه بی حوصلگی از جنس چشم چرخوندن های روزالینِ مودی اما کاملا نرمال،  میگه خیلی خب، فرض کن اون عشق پرسوز و گداز، اون ناممکنِ مطلوب، اون غایت آرزوهات به وقوع پیوست؛ بعدش؟!

 

یک ساعت بعدش روزمرگیه!

 

و تو برای اون روزمرگی، شعار و شعر و جفنگیاتِ نوازش دهنده ی گوش نمی خوای. هیجان تموم میشه و تپش های دیوانه وار قلب آروم می گیره.  اما...یه جفت گوش شنوا، یه لبخند مهربون، یه آدم صبور می خوای. یه دورنمای منطقی و دردسترس، یکی که بدون حرف گاهی فقط نگاهت کنه و همین کافی باشه. یکی که تاریکی هاتو لمس کرده اما بنا به دلایلی هنوز بهت امیدواره. یکی که هزاربار باهاش بحث یا حتی جدل کنی اما بتونی بازم به صورتش لبخند بزنی و هر دو نه به خاطر حقیقت بلکه به خاطر هم کوتاه بیاید. یکی که بیشتر از خودت به ترس هات، شادی ها و زخم های ریز و درشت روح و جسمت آشنا باشه حتی اگه به روت نیاره و این حس دو طرفه باشه.

اون وقت تو آرامشی که این دوست داشتن برات به ارمغان میاره دیگه مهم نیست چند تا تماشاگر داری. مهم نیست کسی داستانت رو می دونه یا نه. این مسئله که از نظر دنیا اهمیت به خاطر آورده شدن رو نداری به قوزک پات هم نیست! تو خوشبختی.  و همین کافیه!

 

پ.ن: راستش من این ورژن رو به نسخه شکسپیر ترجیح می دم. البته به جز بخش گی کردن پاریس!! کمبود شخصی مثل داریو تو کار اصلی بماند، آخه چرا باید یه همچین حماقتی شان واژه رو تنزل بده؟! ورتر، مادام بواری، رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون و فرهاد و ...  وقتی بهشون فکر می کنم یاد قول لورن تو قیام سرخ درباره آشیل میفتم که می گفت «امیدوارم این قدر زنده بمونی که متوجه بشی آشیل یه احمق لعنتی بود (که اجازه داد غرور و خشم از پا درش بیاره.) ما هم اگه نفهمیم که آشیل قهرمان هومر نبود از اونم احمق تریم. آشیل زنگ هشدار بود. حس می کنم انسان ها زمانی این رو می دونستن!» این تراژدی ها فارغ از جنبه ادبی یه جور هشدارن و منم فکر می کنم تو هر عصری آدم های نکته سنج این هشدار رو دریافت کردن اما بقیه طبق معمول اسیر گنده گویی با کلمات مبهم، لحظه ی حال و قلب معنی شدن.  :چرخاندن چشم در حدقه!

 

شرح حالم عاشقانه بود اما نمی دونم چرا از توش مانیفست سیاسی هم درمیاد!

  • ۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۱۱
  • چیــــکآ

یک. یامازاکورا نام یک نوع از درخت های گیلاس ژاپنیه. درختی که برگ هاش قبل و یا همزمان با شکوفه هاش جوونه می زنن. 

تو ژاپنی به دندون خرگوشی ها میگن یامازاکورا.

 

دو. پسر درون گرایی به اسم چری (معادل ساکورا به معنای گیلاس) که تمام حرف های مهم اش رو در قالب هایکو میگه متوجه میشه یوکی - دختری که تازه ملاقات کرده و ظاهرا خیلی اجتماعی تر و محبوب تر از اونه - از دندون های خرگوشی عجیبش خجالت می کشه و برای همین همیشه ماسک می زنه یا دستش رو جلوی دهنش می گیره تا کسی خنده اش رو نبینه.

 

سه. یه روز تو شبکه اجتماعی، یوکی هایکوی جدیدی رو که چری سروده می بینه:

 

"یامازاکورا

برگ هایی که پنهان کرده ای را

دوست دارم"

 

پ.ن: از نظر من این خلاصه ی جذاب ترین بخش های انیمه حباب واژه ها بود.

  • چیــــکآ


سکانس های منتخب

 

ندیدم سری به سرداری مگر بسیار سرها زیر پای او.

خود ستایان تکیه بر اریکه ها زدند.

کتاب خدا را چنان می خوانند که سود ایشان است.

آنان که طیلسان زهد پوشیده اند تک پیرهنان را پیرهن بر تن می درند.

آنان که دستار بر سر می نهند سر از گردن خدا ترسان می اندازند

و آنان که آب بر مردمان می بندند،مردمان را آب از لبه تیغ میدهند.

این نیست آنچه ما می گفتیم.

اینان سپاه آز می آرایند و دیوار غرور می افرازند و کوشک های خودپرستی می سازند وانبانشان را از انباشتن پایانی نیست.

بخشی از فیلم "روز واقعه" - بر اساس فیلمنامه ی بهرام بیضایی

 

  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
  • چیــــکآ

گاهی یه بحث ساده ی باعث میشه یک آن تکون بخوری...

قضیه چیزی بین احساس و منطقه...این که یه منطق با تمام احترامی که براش قائلی می خواد شروع کنه به اثبات اینکه دلیلی نداره محبتی نسبت به کسی که سال ها پیش گوشه ای از این دنیا اتفاقی براش افتاده که ممکنه بدترش سر خیلی ها بیاد تو قلب تو بوجود بیاد...تو یجورایی همین که زندگی عادی تو از لحاظ احساسی کنترل کنی کافیه! و این محبت و احترام و شوق یک جور مقدس ساختن چیزیه که با همه ی خوبیش مقدس نیست...و اوج اون جاست که تو تنها جوابی که برای خودت پیدا می کنی اینه که قرار نیست منطق همه جا جواب بده...

بعد برای خودت سوال پیش میاد که اگر این قضیه انقدر بدیهیه در حدی که بگن تو چرا فکر می کنی داری  نفس می کشی؟! پس چرا نمیشه تو عالم واقعیت و منطق تحلیلش کرد؟ یا اگر میشه گیر و گورش چیه که قلب هرکسی رو به درد نمیاره؟! یه موردش بحث تفاوت نگرشه..بین احساسی برخورد کردن و خشک بودن..اما این خیلی قانع کننده نیست...مگه نمیگن این حقیقته؟ مگه به واسطه ی حق بودنش مهر و محبت هم نمیاد؟ مگه....؟ حس می کنی اگه جلوتر بری ممکنه همه چیزی و که برات مهم بوده ول کنی تا این جوری دچار سردرگمی نشی..ازین که تو یه چیزی حس می کنی که اگه منطقی نگاش کنی حس نمیشه..و از دید یه سری حتی حماقت خونده میشه! چون تهش یه واقعه بوده!!! همین و بس...یه واقعه که پشتش چیز بزرگیه..اما دیگه نه در اون حد!

برای من کم و بیش آزاردهنده گذشت تا اینکه یه شب که کنار خانواده نشسته بودم تا تو تلویزیون دیدن شبانه همراهی شون کنم، صدا و سیما ابتکار (!) بخرج داد و برای بار ششصد و پنجاه و هشتم(!) فیلم "روز واقعه" رو گذاشت...موسیقی آشنای فیلم و میلت به شنیدن حرفای حسابی به جای فقط روضه ( تکرار می کنم...فقط روضه!) باعث شد از اول فیلم دقیق بشم و پا به پای بقیه ببینم...داستان جوان نصرانی تازه مسلمون شده ایه که مجلس عروسی رو بخاطر شنیدن ندایی که کمک می طلبه رها می کنه و بدنبال صدا میره و دست آخر عصر عاشورا به کربلا میرسه. تو فیلم مدام صحبت از حقیقته...حق...حقیقت..به حق...سوای فیلم نامه استثنائی و صحنه هایی که به نسبت زمان ساخت فیلم واقعا خوبن  - بجز دو سه تا سکته وسط فیلم مدام فکرم درگیر چیزیه که بهش میگن حق...هیچ کس صحبت از منطق نمی کنه..کسی حتی واقعیت و نمی گه...حقیقت...آخر فیلم هم به همین ترتیب تموم میشه:

عبد الله:

-       او به بالاترین جایی رسید که بشری رسیده...تمام حجت مسلمانی من حسین بن علی است.

راحله:

-        کجا رفتی؟ چه دیدی؟ بگو عبدالله حقیقت را چگونه یافتی؟

-       من حقیقت را در زنجیر دیدم؛

من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدم؛

من حقیقت را بر سر نیزه دیدم،

من حقیقت را...

باز هم حقیقت!

از روی کنجکاوی -  یا شایدم چون هرچی گم میشه اول میرم سراغشو از گوگل می گیرم! دنبال واژه ی حقیقت گشتم...اولین مورد برای ویکی پدیا است...شروع کردم به خوندن..تفاوت بین حقیقت و واقعیت...داره جالب میشه...یه جورایی انگار با خوندن دو سه سطر حس کردم می تونم جواب بگیرم:

حقیقت شامل ذات هر چیزی بوده و غیر قابل تغییر است و به همین دلیل بر خلاف واقعیت امری است که لزوماً با برهان‌های علمی قابل اثبات نیست. در بسیاری موارد حقیقت ( به دلیل اینکه از دسترس انسان به حیطه ذات به دور است )به نوع نگرش افراد بستگی پیدا میکند.

با ادامه و خوندن راجع به تفاوتای نگرشی که باعث میشه حقیقت گاهی با واقعیت امر یکی شمرده بشه با این حال که در اصل این طور نیست تازه دلیل بعضی چیزارو می فهمم...تفاوت بین دیدگاهی که بیشتر بر اساس اصول متریالیستی جلو میره و دیدگاهی که بشدت بعد دیگه رو تایید می کنه...

اگر در ریشهٔ واژگان حقیقت و واقعیت دقیق شویم، تفاوت‌هایی را مشاهده می‌کنیم. ریشهٔ کلمهٔ حقیقت، "حق" و به معنای راستی و درستی است و ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، "وَقَعَ" به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. حقیقت، اشاره به ماهیت راست و درست و صحیح دارد و واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق می‌افتند.

یک نگرش افراطی حقیقت یک واقعه تاریخی را جز بیان عواطف و احساسات گوینده در رابطه با آن واقعه نمی‌داند و هدف آن جذب باور به حقیقت گفته شده است.

گاهی بعضی چیزا پیچیده تر از اونیه که یه نفر احساس کنه عقلش اونقدر گنده هست که بتونه راحت همه شو مدیریت کنه...و تا جایی می خوره به یه بن بست بگه انقدر ها هم پیچیده نیست! منظورم خودمم هستما! منم خیلی جاها پیش خودم می گم چرا انقدر می پیچونی؟! همه چی سرراسته!

و همه مون غافلیم از اینکه اون تفکری که آشنا شدن باهاش باعث شد یه چیزایی به نظرمون ساختار غلطی بیان پیچیده بوده! اثرش ساده اما خودش پیچیده بوده...فقط وقتی می فهمی که بخوای یه پل بزنی..و توضیحی پیدا نکنی..فقط با یه گشتن ساده میشه چند تا جمله فهمید که تمام اختلافا قابل هضم و قابل توجیه بنظر میاد.

+

بچه که بودم داستانی خوندم به اسم "آفتاب آمد، دلیل آفتاب"! تبعا اسمش برام غیرقابل فهم بود...داستان کودکانه ای درباره ی یه آفتاب پرست تو یه روز ابری...آفتاب پرست راه میفته تا خورشید و پیدا کنه..سر راه میرسه به یه موش کور و سراغ آفتاب و می گیره..موش کور میگه آفتابی در کار نیست..میرسه به یه خفاش..اونم وجود آفتاب و انکار می کنه...هر دو - درحالیکه روی آفتاب پرست خیمه زدن ( فکر نمی کنم این اصطلاح و تو کتابش نوشته بود ولی میدونین مال چند سال پیشه؟! همینم که یادم مونده خیلیه!!) که اصلا یه دلیل بیار واسه آفتاب...کو آفتاب؟ رو چه حسابی میگی آفتاب هست؟- نتیجه گیری می کنن که چون دلیل منطقی برای وجود آفتاب نیست پس آفتابی هم در کار نیست...آفتاب پرست بیچاره هم که با همه ی وجود داره سعی می کنه دلیلی پیدا کنه و این وسط خصوصیات آفتاب و میگه مثل گرما و نوری که هیچ کدوم ازون دو تا حسش هم نکردن کم کم به استیصال میرسه و فکر می کنه هیچ راهی برای اثباتش نیست. تا اینکه ابرها کنار میرن و آفتاب میاد...آفتاب پرست بالا و پایین می پره که "آفتاب آمد، دلیل آفتاب!"..در حالیکه این جمله رو با خوشحالی و شعف تکرار می کنه برمیگرده تا چهره اون دو تارو ببینه که متوجه میشه هردو غیبشون زده!!!

حکایت بعضی چیزا هم همین جوری شده...اما لااقل تا وقتی قلبت مطمئنه و عقلت به شک نرسیده جای ناراحتی نیست؛ دلیل آفتاب، خودِ آفتابه...

+

نمی دونم چیزی از حرفام فهمیدین یا نه... اما یه مشت واژه رو دلم مونده بود که باید پرتاب میشد بیرون...

با یه غلظت ویژه ای اعتراف می کنم تمام این حرفا هیچ ربطی به بحثی که درباره اش صحبت کردم نداشت...نمی دونم چرا..فقط کلا یه جور موتور بود برای روشن کردن من برای بیشتر فهمیدن..بیشتر خوندن...درد و دلای بعدش حاصل تمام حرفایی بود که از هر زبانی شنیده میشه...و خیلیاش یا بدون فکره یا با فکرایی که فکر می کنن خیلی قابل اتکاس! چیزی که در نهایت و در کمال خوش بینی بشه اسمشو دیدگاه گذاشت با چیزی مقایسه میشه که اسمش حقیقت ه..با هرتعریفی...

+

نیازمندیم که بیشتر بفهمیم...

و به قول ادل: نیازمندیم که دیگر دیر نباشد!

+

اگر خواستین متن کامل رو با عنوان حقیقت از ویکی پدیا داشته باشین به اینجا سربزنین. 

*: نقل قول مشهوری از سقراطه که ریشه ی فلسفه ی ندانم گرایانه! برای بیشتر دونستن این هم میتونین به اینجا سر بزنین.

++ منظور از تیتر صرفا یه جوری سردرگمی از وضعیت و نشون میداد و هیچ ارتباطی به فلسفه ندانمگرایی و پارادوکس سقراط نداره!

  • چیــــکآ


چند روزه که هی کارارو عقب جلو می کنم...مثل همین الان که هم تو فکر یه کار خاصم...که به دلیل خاص بودن از گفتنش معذورم ( بله...رازه..دیگه بیشتر ازینم نمیگم)..هم می خوام فلش کارتارو درست کنم. هم دارم سعی می کنم تو این تاریکی صفحه کیبرد و ببینم - چون مصرم که امروز بعد از مدت ها بنویسم - هم چند تا کار دیگه که در حال حاضر یادم نمیاد...ضمن اینکه حواسمم به این هست که تو خونه کسی حس نکنه من تو باغ نیستم...و می خوام طوری اینارو انجام بدم که هم تموم شه و هم وقت کنم کتاب بخونم، سریال ببینم و برای اولین بار یه حرکتی برای موهام بزنم...شاید رنگ اش کمی تا قسمتی تغییر محسوسی بکنه...

خلاصه که هر روز سر خودم و شلوغ می کنم با فکر این کارو بکن، اون کارو بکن و تهش بیشتر خستگی برام می مونه. چون از صبح تا بعد از ظهر وقتم با مسائل مهمی پره و بعدشم در خدمت استفاده از زمانه برای هدر نرفتن...انگار که یقه زندگی و  گرفتم، می گم :« یالا سهم من و بده بیاد

با این حال شبا خوبه...راحت می خوابم..بدون غلت خوردنای خیلی زیاد، گاهی فکرای عجیب هست...اما خیلی راحت تر و بی دغدغه تر از گذشته سر به بالشت می رسه و ذهن به رویاهاش. تازگی ها دوباره خواب های عجیبی هم می بینم. از همونا که بعد از بیدار شدن تا چند دقیقه به فکرشم. با اینکه چیز تقریبا ازشون یادم نمیاد، اما حسش باهامه...

و دوباره روزی تازه...

شاید کسی فکر کنه من دارم یکنواخت زندگی می کنم. اما خود من بشدت معتقدم این روزها هر روز، یه ماجراجویی تازه اس...و هیـــــــــچ روزی شبیه روز قبل و بعدش نیست...

و این خوبه...

اینارو مدیون همون اتفاق خوبم :)

*: این یه بخشی از شعر صائب تبریزیه که نام کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی از همین شعر گرفته شده...هیچ ربطی به مطلب نداره و عین موزیک ویدئوهای وان دیرکشن منم عشقم کشید یه چیز خوبی بذارم...همین طوری بی ربط :دیــــ

«پرتو مهتاب ها بر بام ها نتوان شمرد

یا هزاران هور تابان در پس دیوارهاش»

***

چند وقت پیش یکی از اعضای گروه موسیقی مورد علاقه ام از گروه جدا شد...گروه پنج تایی شد چهار تا. اینکه اون معلوم نیست چرا داره به در و دیوار میزنه به کنار..اینم که حالا جاش تو گروه خالیه هم به کنار...مسئله این جاست که شنیدم  بعد از پنجمین آلبوم همون چهارتای باقی مونده هم تا یه مدت تصمیم دارن فعالیت نکنن...دینگ! زنگ خطر به صدا در اومد...اگه مثل  WestLife بعد از اون خداحافظی کنن و برن که برن چی؟!

فکر کردن به اینکه دیگه چیز جدیدی ازشون نشنوی و ویدئوی جدیدی نبینی باعث میشه دلت بخواد بشینی یکم درباره شون صحبت کنی. دررباره اینکه چی شد که این جوری شد؟! و چرا واقعا؟!!

یه بار یکی ازم پرسید چرا ازینا خوشت میاد؟

بهش فکر کردم..اما حتی فکر کردن هم لازم نبود.

جوابش و خوب می دونستم...اونا یه روزی...یه جایی...یه جوری من و سرخوش کردن و خندوندن که تونستم اون منِ سرخوش و به کمکشون دوباره بیدار کنم...

نصف خل و چل بازیایی که درمیارم و دلم می خواد که دربیارم مدیون پسر بچه های بی خیالی هستم که با شلوارای کتون رنگی و استیل خاص خودشون به خیلی جاها سرک کشیدن و خیلی جایزه ها گرفتن..اما همه جا خودشون بودن...همه جا اولین چیزی که به ذهنشون می رسید با همه وجود زندگی کردن بود..شاید اگه موسیقی شون و ارزیابی کنی خیلی سرآمد نباشن که تو چند مورد اتفاقا هستن، اما تو خاص بودن....خیلی فکر نکنم شبیه شون وجود داشته باشه...

کمتر آدمایی تو این دنیا هستن که هرجا میرن اول پیِ شیطنت ان..کتونیای سفیدشون و می مالن به زمین چون به نظرشون درخشش اش عجیب به نظر میرسه...اولین کاری که تو یه هتل درجه یک به ذهنشون میرسه امتحان کردن مقاومت ست فنجونای چینیه...و ترجیح می دن به جای داشتن دنسر روی استیج آب بازی کنن!

حالا بزرگ شدن..دیگه جلوی دوربین شوخیای عجیب غریب نمی کنن و مثل گذشته یکی نیستن. اون شادیِ ناب و شور و شیطنتِ دوران نوجوونی و ندارن...عوض شدن..هم لباساشون..هم مدل موهاشون و هم ادا اطواراشون...با این همه اما هنوز هم با شنیدن اولین نت یادت میفته که اینا همونن...و یاد اون موقعِ خودت میفتی...و اینکه یه روزی بخاطر همین سرخوشی ها چقدر دیدت رو جاهای مختلف تغییر دادی.

نمی خوام ادای طرفدارای دو آتیشه رو در بیارم چون ازین کار خوشم نمیاد...فقط حس کردم دلم می خواد دربارشون صحبت کنم. چون شاید دیگه یادم نیاد...و روزی یادم بیاد که اینم مثل گروه ایرلندی تبدیل به خاطره ای شده که ته رودخونه افتاده و کم کم صیقلی و محو میشه و تبدیل به بخشی از رودخونه خاطرات...

بحث احساسی شد الکی الکی!! :/

این تک آهنگ جدیده که احتمالا اولین ترک آلبوم جدید هم هست، به همراه موزیک ویدئو:

 

 

Drag Me Down

Download


 



***

دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه وار،

تا تمام زندگی هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.

اریک امانوئل اشمیت - مهمانسرای دو دنیا

 

  • چیــــکآ