روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

#دانم که ندانم؟؟؟!!*#

شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ب.ظ

گاهی یه بحث ساده ی باعث میشه یک آن تکون بخوری...

قضیه چیزی بین احساس و منطقه...این که یه منطق با تمام احترامی که براش قائلی می خواد شروع کنه به اثبات اینکه دلیلی نداره محبتی نسبت به کسی که سال ها پیش گوشه ای از این دنیا اتفاقی براش افتاده که ممکنه بدترش سر خیلی ها بیاد تو قلب تو بوجود بیاد...تو یجورایی همین که زندگی عادی تو از لحاظ احساسی کنترل کنی کافیه! و این محبت و احترام و شوق یک جور مقدس ساختن چیزیه که با همه ی خوبیش مقدس نیست...و اوج اون جاست که تو تنها جوابی که برای خودت پیدا می کنی اینه که قرار نیست منطق همه جا جواب بده...

بعد برای خودت سوال پیش میاد که اگر این قضیه انقدر بدیهیه در حدی که بگن تو چرا فکر می کنی داری  نفس می کشی؟! پس چرا نمیشه تو عالم واقعیت و منطق تحلیلش کرد؟ یا اگر میشه گیر و گورش چیه که قلب هرکسی رو به درد نمیاره؟! یه موردش بحث تفاوت نگرشه..بین احساسی برخورد کردن و خشک بودن..اما این خیلی قانع کننده نیست...مگه نمیگن این حقیقته؟ مگه به واسطه ی حق بودنش مهر و محبت هم نمیاد؟ مگه....؟ حس می کنی اگه جلوتر بری ممکنه همه چیزی و که برات مهم بوده ول کنی تا این جوری دچار سردرگمی نشی..ازین که تو یه چیزی حس می کنی که اگه منطقی نگاش کنی حس نمیشه..و از دید یه سری حتی حماقت خونده میشه! چون تهش یه واقعه بوده!!! همین و بس...یه واقعه که پشتش چیز بزرگیه..اما دیگه نه در اون حد!

برای من کم و بیش آزاردهنده گذشت تا اینکه یه شب که کنار خانواده نشسته بودم تا تو تلویزیون دیدن شبانه همراهی شون کنم، صدا و سیما ابتکار (!) بخرج داد و برای بار ششصد و پنجاه و هشتم(!) فیلم "روز واقعه" رو گذاشت...موسیقی آشنای فیلم و میلت به شنیدن حرفای حسابی به جای فقط روضه ( تکرار می کنم...فقط روضه!) باعث شد از اول فیلم دقیق بشم و پا به پای بقیه ببینم...داستان جوان نصرانی تازه مسلمون شده ایه که مجلس عروسی رو بخاطر شنیدن ندایی که کمک می طلبه رها می کنه و بدنبال صدا میره و دست آخر عصر عاشورا به کربلا میرسه. تو فیلم مدام صحبت از حقیقته...حق...حقیقت..به حق...سوای فیلم نامه استثنائی و صحنه هایی که به نسبت زمان ساخت فیلم واقعا خوبن  - بجز دو سه تا سکته وسط فیلم مدام فکرم درگیر چیزیه که بهش میگن حق...هیچ کس صحبت از منطق نمی کنه..کسی حتی واقعیت و نمی گه...حقیقت...آخر فیلم هم به همین ترتیب تموم میشه:

عبد الله:

-       او به بالاترین جایی رسید که بشری رسیده...تمام حجت مسلمانی من حسین بن علی است.

راحله:

-        کجا رفتی؟ چه دیدی؟ بگو عبدالله حقیقت را چگونه یافتی؟

-       من حقیقت را در زنجیر دیدم؛

من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدم؛

من حقیقت را بر سر نیزه دیدم،

من حقیقت را...

باز هم حقیقت!

از روی کنجکاوی -  یا شایدم چون هرچی گم میشه اول میرم سراغشو از گوگل می گیرم! دنبال واژه ی حقیقت گشتم...اولین مورد برای ویکی پدیا است...شروع کردم به خوندن..تفاوت بین حقیقت و واقعیت...داره جالب میشه...یه جورایی انگار با خوندن دو سه سطر حس کردم می تونم جواب بگیرم:

حقیقت شامل ذات هر چیزی بوده و غیر قابل تغییر است و به همین دلیل بر خلاف واقعیت امری است که لزوماً با برهان‌های علمی قابل اثبات نیست. در بسیاری موارد حقیقت ( به دلیل اینکه از دسترس انسان به حیطه ذات به دور است )به نوع نگرش افراد بستگی پیدا میکند.

با ادامه و خوندن راجع به تفاوتای نگرشی که باعث میشه حقیقت گاهی با واقعیت امر یکی شمرده بشه با این حال که در اصل این طور نیست تازه دلیل بعضی چیزارو می فهمم...تفاوت بین دیدگاهی که بیشتر بر اساس اصول متریالیستی جلو میره و دیدگاهی که بشدت بعد دیگه رو تایید می کنه...

اگر در ریشهٔ واژگان حقیقت و واقعیت دقیق شویم، تفاوت‌هایی را مشاهده می‌کنیم. ریشهٔ کلمهٔ حقیقت، "حق" و به معنای راستی و درستی است و ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، "وَقَعَ" به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. حقیقت، اشاره به ماهیت راست و درست و صحیح دارد و واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق می‌افتند.

یک نگرش افراطی حقیقت یک واقعه تاریخی را جز بیان عواطف و احساسات گوینده در رابطه با آن واقعه نمی‌داند و هدف آن جذب باور به حقیقت گفته شده است.

گاهی بعضی چیزا پیچیده تر از اونیه که یه نفر احساس کنه عقلش اونقدر گنده هست که بتونه راحت همه شو مدیریت کنه...و تا جایی می خوره به یه بن بست بگه انقدر ها هم پیچیده نیست! منظورم خودمم هستما! منم خیلی جاها پیش خودم می گم چرا انقدر می پیچونی؟! همه چی سرراسته!

و همه مون غافلیم از اینکه اون تفکری که آشنا شدن باهاش باعث شد یه چیزایی به نظرمون ساختار غلطی بیان پیچیده بوده! اثرش ساده اما خودش پیچیده بوده...فقط وقتی می فهمی که بخوای یه پل بزنی..و توضیحی پیدا نکنی..فقط با یه گشتن ساده میشه چند تا جمله فهمید که تمام اختلافا قابل هضم و قابل توجیه بنظر میاد.

+

بچه که بودم داستانی خوندم به اسم "آفتاب آمد، دلیل آفتاب"! تبعا اسمش برام غیرقابل فهم بود...داستان کودکانه ای درباره ی یه آفتاب پرست تو یه روز ابری...آفتاب پرست راه میفته تا خورشید و پیدا کنه..سر راه میرسه به یه موش کور و سراغ آفتاب و می گیره..موش کور میگه آفتابی در کار نیست..میرسه به یه خفاش..اونم وجود آفتاب و انکار می کنه...هر دو - درحالیکه روی آفتاب پرست خیمه زدن ( فکر نمی کنم این اصطلاح و تو کتابش نوشته بود ولی میدونین مال چند سال پیشه؟! همینم که یادم مونده خیلیه!!) که اصلا یه دلیل بیار واسه آفتاب...کو آفتاب؟ رو چه حسابی میگی آفتاب هست؟- نتیجه گیری می کنن که چون دلیل منطقی برای وجود آفتاب نیست پس آفتابی هم در کار نیست...آفتاب پرست بیچاره هم که با همه ی وجود داره سعی می کنه دلیلی پیدا کنه و این وسط خصوصیات آفتاب و میگه مثل گرما و نوری که هیچ کدوم ازون دو تا حسش هم نکردن کم کم به استیصال میرسه و فکر می کنه هیچ راهی برای اثباتش نیست. تا اینکه ابرها کنار میرن و آفتاب میاد...آفتاب پرست بالا و پایین می پره که "آفتاب آمد، دلیل آفتاب!"..در حالیکه این جمله رو با خوشحالی و شعف تکرار می کنه برمیگرده تا چهره اون دو تارو ببینه که متوجه میشه هردو غیبشون زده!!!

حکایت بعضی چیزا هم همین جوری شده...اما لااقل تا وقتی قلبت مطمئنه و عقلت به شک نرسیده جای ناراحتی نیست؛ دلیل آفتاب، خودِ آفتابه...

+

نمی دونم چیزی از حرفام فهمیدین یا نه... اما یه مشت واژه رو دلم مونده بود که باید پرتاب میشد بیرون...

با یه غلظت ویژه ای اعتراف می کنم تمام این حرفا هیچ ربطی به بحثی که درباره اش صحبت کردم نداشت...نمی دونم چرا..فقط کلا یه جور موتور بود برای روشن کردن من برای بیشتر فهمیدن..بیشتر خوندن...درد و دلای بعدش حاصل تمام حرفایی بود که از هر زبانی شنیده میشه...و خیلیاش یا بدون فکره یا با فکرایی که فکر می کنن خیلی قابل اتکاس! چیزی که در نهایت و در کمال خوش بینی بشه اسمشو دیدگاه گذاشت با چیزی مقایسه میشه که اسمش حقیقت ه..با هرتعریفی...

+

نیازمندیم که بیشتر بفهمیم...

و به قول ادل: نیازمندیم که دیگر دیر نباشد!

+

اگر خواستین متن کامل رو با عنوان حقیقت از ویکی پدیا داشته باشین به اینجا سربزنین. 

*: نقل قول مشهوری از سقراطه که ریشه ی فلسفه ی ندانم گرایانه! برای بیشتر دونستن این هم میتونین به اینجا سر بزنین.

++ منظور از تیتر صرفا یه جوری سردرگمی از وضعیت و نشون میداد و هیچ ارتباطی به فلسفه ندانمگرایی و پارادوکس سقراط نداره!

  • ۹۴/۰۸/۰۲
  • چیــــکآ

نظرات  (۴)

متن خوبی بود
ممنون
پاسخ:
لطف داری :)
نمیدونم چرا وقتی نوشته هاتو خوندم یادحس ششم افتادم !البته نمیدونم به این حس من دقیقا میشه گفت حس ششم !
من معمولا وقتی اتفاقی میفته هرچندخیلی بد {تاکید میکنم }وقتی خطری تهدیدم نمیکنه و بیگناهم {نمیدونم واژه درستی استفاده کردم :D}مطمئنم ته ته ش ختم به خیرمیشه واصلا دلم شور نمیزنه !
حالا نمیدونم چرا یادهمچین چیزی افتادم !؟
بخاطر حقیقته هست فک کنم ؟!
میدونی یه جورایی با این میشه گفت چون من حس میکنم پس هست ودهن طرفو بست !
پاسخ:
یه جورایی اونم جزوش میشه...اگه بخوای آدم و تو بعدای دیگه تریف کنی و براش به معنای واقعی کلمه روح قائل بشی حتما حس ششم اش هم خیلی مهمه...انقدر که بشه جلوش سکوت کرد :)
سلام...
اولا قالب جدید وبلاگ مبارک... :)
دوما باید بگم عجب پستی بود...با نادیده گرفتن نقاط مبهمش،یه نمه درهم برهم بود...باید بگم در آخر نتیجه گیری که کردی در قالب ماجرای آفتاب پرست جالب به نظر میومد...
در راستای جمله ی اول پستت،اگه اون منطق اصلا"منطقی"نباشه چی؟تعریف ما از منطق چیه؟اونچیزی که بشه با استدلال بهش رسید؟این استدلال برخواسته از عقله یا قدرت تفکر؟!
ترجیح میدم خیلی بیسیک تر موضوعو مطرح کنم:
معمولا شخصیت مجازی و حقیقی آدما باهم متفاوته ولی یه چیزو در موردت تحسین میکنم...اینکه تا یه سوالی واست پیش میاد ذهنتو درگیر خودش میکنه و بدنبال جوابی...خیلی خوبه که تو همه ی زمینه ها اینطور باشی...حداقل من که در این مورد(تو همه ی زمینه ها)اینطور نیستم...خیلی جاها سوالاتی واسم پیش میاد ولی به بعدش فکر میکنم که آیا حل جوابش به دردم میخوره یا نه...اگه آره که میفتم دنبالشو تا فیها خالدونشو در میارم...اگرم نه که از کنارش میگذرم...حالا اینجا یه سوال پیش میاد که جوابشو میزارم به عهده ی خودت...
اگه یه وقت یه سوال واست پیش اومد،دو حالت داره:1-حلش به دردت میخوره2-جوابش به دردت نمیخوره...
حالا اگه جوابش به دردت بخوره که اصولا عقل حکم میکنه بری دنبال جواب...اما...
اگه حل این سوال به دردت نخورد چی؟باز اینجا دو حالت داریم:حلش میکنی،حلش نمیکنی...
به نظرت اگه حلش کنی عمرتو تلف کردی یا نه؟یا اینطور به قضیه نگاه میکنی که حل این سوال به دردم نمیخوره ولی شاید یه جا در آینده دستمو گرفت پس حلش کنی بهتره،اما آیا حلش ارزش تلف کردن عمرتو داره؟چون بعضی سوالا مدتها ذهن آدمو درگیر میکنه و بعد از حتی سالها متوجه میشه که داشته دور خودش میچرخیده...یا اصلا از روی کنجکاوی میری دنبال حل سوال...میدونی این جوابیه که هر کسی باید به خودش بده...
این دوحالتو در نظر بگیر،یه حالت سومی هم داره...اینکه نمیدونی حل این سوال به دردت میخوره یا نه...اونوقت چکار میکنی؟
با تمام این تفاسیر عقل سلیم حکم میکنه که آدم علم(که لزوما علم آکادمیک نیست) و فهمشو ببره بالا تا این وسط گیرپاژ نکنه...
میدونی به نظرم عقل و احساس ترکیب عجیبیه...و معتقدم با این ترکیب هر چیزی،تاکید میکنم هر پدیده ای رو میشه توجیه کرد ولی با منطق نه...!این نظر شخصی خودمه که طی یک پروسه ی ساده به چنین نتیجه ای رسیدم ولی تحلیلش برای بعضی بسیار پیچیده و برای بعضی راحتتره...
 پ.ن:در راستای پستت این مطلب به ذهنم رسید که مطرح کنم،..پس اگه ارتباطی بینش دیدی یا ندیدی بر میگرده به اینکه یا من منظورتو تو پستت نفهمیدم یا شما منظور منو از پستم نگرفتی...حالت سومی هم داره که بگذریم... :دی
پ.ن2:این پستت زیاد پیچیده نیست ولی دلیل اینکه آخرش گفتی نمیدونم چیزی فهمیدین یا نه میتونه این باشه که قدم به قدم بری جلو...یعنی یه بحثو مطرح کن،تا جواب نگرفتی اون یکی دیگه رو نیار وسط که اینطور آدم سر گیجه نگیره... :)
پ.ن3:فکر میکنم نتیجه گیری که هردو کردیم یکیه،اینکه نیازمندیم بیشتر بفهمیم...!
معتقدم در قالب همین بحثا(گاهی اوقات)آدم چیزایی گیرش میاد که خیلی ارزشمندن...
موفق باشی...
پاسخ:
 علیک سلام
ممنوون
من تسلیم. :دی ..متن گیج کننده ای بود در راستاش یه همچین کامنت گیج کننده ای هم لازم داشت. البته با یه تقریب خوبی منظورت و فهمیدم و باید بگم نه بی ربط بود نه کاملا در اون راستا. اینکه باید دنبال جوابش برم که حرفم بود ولی منظورم ازینکه گفتم نمی دونم فهمیدین یا نه دقیقا همین بود...چون هیچ سر و شکلی بهش نداده بودم و همین جا از همین تریبون بابت سرگیجه آور بودن و نقب های تو در توی مسیرش به این مطلب و اون مطلب پوزش می طلبم :) 
اینا حاصل یه ذهن آشفته بود
حقیقت من خیلی سوالا هم دارم که چون فکر کردم جوابش الان به دردم نمی خوره دنبالش و نگرفتم...یه جورایی این چند بار برام پیش اومد دست آخر فهمیدم احتیاج دارم که برم دنبالش.
درباره ی متن اول حقیقت چون با کسی بحث می کردم که کاملا منطقی صحبت می کنه درموردش به فکر افتادم. آدم وقنی فکر یکی و قبول داره و می دونه داره از استدلال درست استفاده می کنه درست تو همون لحظه احساس نیاز به بیشتر دونستن می کنه.
منم این طور فکر می کنم...منطق یه جاهایی جوابی نداره...یه جورایی ناتوانه برای گرفتن بعضی چیزا اما خوب اصلش اینه که در قالب منطق چیزی بیاد که با حس نمیشه منتقل کرد. یجورایی به این نتیجه رسیدم که منطق و دلیل عقلی و میشه همه جا بین آدمایی که فکر می کنن استفاده کرد اما احساس یه مدلیه که اگه منطقی هرچقدرم ضعیف پشتش نباشه یه وقتایی خطرناک میشه. 
دقیقا نتیجه درستیه :)
موافقم...
توهم همین طور. :)
چه پست غیرقابل پیش بینی ای!
از این که دنبال جواب رفتی خیلی خوشم اومد. برای بقیه سوال ها هم حتما پی جواب برو، البته جوابی که خودت بهش برسی. پرسش های بدون پاسخ و پرسش هایی که کامل جواب داده نمیشن مخربن...

+
قالب نو مبارک باشه :)
پاسخ:
:) چرا غیر قابل پیش بینی؟! :دی
دقیقا..همیشه گوشه ذهن می مونن، تو سایه...و این خطرناکه..
پ+
ممنوون ^___^
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.