گاهی یه بحث
ساده ی باعث میشه یک آن تکون بخوری...
قضیه چیزی بین
احساس و منطقه...این که یه منطق با تمام احترامی که براش قائلی می خواد شروع کنه
به اثبات اینکه دلیلی نداره محبتی نسبت به کسی که سال ها پیش گوشه ای از این دنیا
اتفاقی براش افتاده که ممکنه بدترش سر خیلی ها بیاد تو قلب تو بوجود بیاد...تو
یجورایی همین که زندگی عادی تو از لحاظ احساسی کنترل کنی کافیه! و این محبت و
احترام و شوق یک جور مقدس ساختن چیزیه که با همه ی خوبیش مقدس نیست...و اوج اون
جاست که تو تنها جوابی که برای خودت پیدا می کنی اینه که قرار نیست منطق همه جا
جواب بده...
بعد برای خودت
سوال پیش میاد که اگر این قضیه انقدر بدیهیه – در حدی که بگن تو چرا فکر
می کنی داری نفس می کشی؟! – پس چرا نمیشه تو عالم
واقعیت و منطق تحلیلش کرد؟ یا اگر میشه گیر و گورش چیه که قلب هرکسی رو به درد
نمیاره؟! یه موردش بحث تفاوت نگرشه..بین احساسی برخورد کردن و خشک بودن..اما این
خیلی قانع کننده نیست...مگه نمیگن این حقیقته؟ مگه به واسطه ی حق بودنش مهر و محبت
هم نمیاد؟ مگه....؟ حس می کنی اگه جلوتر بری ممکنه همه چیزی و که برات مهم بوده ول
کنی تا این جوری دچار سردرگمی نشی..ازین که تو یه چیزی حس می کنی که اگه منطقی
نگاش کنی حس نمیشه..و از دید یه سری حتی حماقت خونده میشه! چون تهش یه واقعه
بوده!!! همین و بس...یه واقعه که پشتش چیز بزرگیه..اما دیگه نه در اون حد!
برای من کم و
بیش آزاردهنده گذشت تا اینکه یه شب که کنار خانواده نشسته بودم تا تو تلویزیون
دیدن شبانه همراهی شون کنم، صدا و سیما ابتکار (!) بخرج داد و برای بار ششصد و
پنجاه و هشتم(!) فیلم "روز واقعه" رو گذاشت...موسیقی آشنای فیلم و میلت
به شنیدن حرفای حسابی به جای فقط روضه ( تکرار می کنم...فقط روضه!) باعث شد از اول
فیلم دقیق بشم و پا به پای بقیه ببینم...داستان جوان نصرانی تازه مسلمون شده ایه
که مجلس عروسی رو بخاطر شنیدن ندایی که کمک می طلبه رها می کنه و بدنبال صدا میره
و دست آخر عصر عاشورا به کربلا میرسه. تو فیلم مدام صحبت از
حقیقته...حق...حقیقت..به حق...سوای فیلم نامه استثنائی و صحنه هایی که به نسبت
زمان ساخت فیلم واقعا خوبن - بجز دو سه تا
سکته وسط فیلم – مدام فکرم درگیر چیزیه که بهش میگن حق...هیچ کس صحبت از
منطق نمی کنه..کسی حتی واقعیت و نمی گه...حقیقت...آخر فیلم هم به همین ترتیب تموم
میشه:
”
عبد الله:
-
او به بالاترین جایی رسید که بشری رسیده...تمام حجت
مسلمانی من حسین بن علی است.
راحله:
-
کجا رفتی؟
چه دیدی؟ بگو عبدالله حقیقت را چگونه یافتی؟
-
من حقیقت را در زنجیر دیدم؛
من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدم؛
من حقیقت را بر سر نیزه دیدم،
من حقیقت را...
“
باز هم حقیقت!
از روی کنجکاوی - یا شایدم چون هرچی گم میشه اول میرم سراغشو از گوگل
می گیرم! – دنبال
واژه ی حقیقت گشتم...اولین مورد برای ویکی پدیا است...شروع کردم به خوندن..تفاوت
بین حقیقت و واقعیت...داره جالب میشه...یه جورایی انگار با خوندن دو سه سطر حس
کردم می تونم جواب بگیرم:
”
حقیقت شامل ذات
هر چیزی بوده و غیر قابل تغییر است و به همین دلیل بر خلاف واقعیت امری
است که لزوماً با برهانهای علمی قابل اثبات نیست. در بسیاری موارد حقیقت ( به دلیل
اینکه از دسترس انسان به حیطه ذات به دور است )به نوع نگرش افراد بستگی پیدا
میکند.
“
با ادامه و
خوندن راجع به تفاوتای نگرشی که باعث میشه حقیقت گاهی با واقعیت امر یکی شمرده بشه
– با این حال که در اصل این
طور نیست – تازه دلیل بعضی چیزارو می فهمم...تفاوت بین دیدگاهی که
بیشتر بر اساس اصول متریالیستی جلو میره و دیدگاهی که بشدت بعد دیگه رو تایید می
کنه...
”
اگر در ریشهٔ واژگان
حقیقت و واقعیت دقیق شویم، تفاوتهایی را مشاهده میکنیم. ریشهٔ کلمهٔ حقیقت،
"حق" و به معنای راستی و درستی است و ریشهٔ کلمهٔ واقعیت،
"وَقَعَ" به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. حقیقت، اشاره به ماهیت
راست و درست و صحیح دارد و واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق میافتند.
یک نگرش افراطی حقیقت یک واقعه تاریخی را جز بیان عواطف و احساسات گوینده در رابطه با آن واقعه نمیداند و هدف
آن جذب باور به حقیقت گفته شده است.
“
گاهی بعضی چیزا
پیچیده تر از اونیه که یه نفر احساس کنه عقلش اونقدر گنده هست که بتونه راحت همه
شو مدیریت کنه...و تا جایی می خوره به یه بن بست بگه انقدر ها هم پیچیده نیست!
منظورم خودمم هستما! منم خیلی جاها پیش خودم می گم چرا انقدر می پیچونی؟! همه چی
سرراسته!
و همه مون
غافلیم از اینکه اون تفکری که آشنا شدن باهاش باعث شد یه چیزایی به نظرمون ساختار
غلطی بیان پیچیده بوده! اثرش ساده اما خودش پیچیده بوده...فقط وقتی می فهمی که
بخوای یه پل بزنی..و توضیحی پیدا نکنی..فقط با یه گشتن ساده میشه چند تا جمله
فهمید که تمام اختلافا قابل هضم و قابل توجیه بنظر میاد.
+
بچه که بودم
داستانی خوندم به اسم "آفتاب آمد، دلیل آفتاب"! تبعا اسمش برام غیرقابل
فهم بود...داستان کودکانه ای درباره ی یه آفتاب پرست تو یه روز ابری...آفتاب پرست
راه میفته تا خورشید و پیدا کنه..سر راه میرسه به یه موش کور و سراغ آفتاب و می
گیره..موش کور میگه آفتابی در کار نیست..میرسه به یه خفاش..اونم وجود آفتاب و
انکار می کنه...هر دو - درحالیکه روی آفتاب پرست خیمه زدن ( فکر نمی کنم این
اصطلاح و تو کتابش نوشته بود ولی میدونین مال چند سال پیشه؟! همینم که یادم مونده
خیلیه!!) که اصلا یه دلیل بیار واسه آفتاب...کو آفتاب؟ رو چه حسابی میگی آفتاب
هست؟- نتیجه گیری می کنن که چون دلیل منطقی برای وجود آفتاب نیست پس آفتابی هم در
کار نیست...آفتاب پرست بیچاره هم که با همه ی وجود داره سعی می کنه دلیلی پیدا کنه
– و این وسط خصوصیات آفتاب و
میگه مثل گرما و نوری که هیچ کدوم ازون دو تا حسش هم نکردن – کم کم به استیصال میرسه و
فکر می کنه هیچ راهی برای اثباتش نیست. تا اینکه ابرها کنار میرن و آفتاب
میاد...آفتاب پرست بالا و پایین می پره که "آفتاب آمد، دلیل آفتاب!"..در
حالیکه این جمله رو با خوشحالی و شعف تکرار می کنه برمیگرده تا چهره اون دو تارو
ببینه که متوجه میشه هردو غیبشون زده!!!
حکایت بعضی
چیزا هم همین جوری شده...اما لااقل تا وقتی قلبت مطمئنه و عقلت به شک نرسیده جای
ناراحتی نیست؛ دلیل آفتاب، خودِ آفتابه...
+
نمی دونم چیزی
از حرفام فهمیدین یا نه... اما یه مشت واژه رو دلم مونده بود که باید پرتاب میشد
بیرون...
با یه غلظت
ویژه ای اعتراف می کنم تمام این حرفا هیچ ربطی به بحثی که درباره اش صحبت کردم
نداشت...نمی دونم چرا..فقط کلا یه جور موتور بود برای روشن کردن من برای بیشتر
فهمیدن..بیشتر خوندن...درد و دلای بعدش حاصل تمام حرفایی بود که از هر زبانی شنیده
میشه...و خیلیاش یا بدون فکره یا با فکرایی که فکر می کنن خیلی قابل اتکاس! چیزی
که در نهایت و در کمال خوش بینی بشه اسمشو دیدگاه گذاشت با چیزی مقایسه میشه که
اسمش حقیقت ه..با هرتعریفی...
+
نیازمندیم که
بیشتر بفهمیم...
و به قول ادل:
نیازمندیم که دیگر دیر نباشد!
+
اگر خواستین
متن کامل رو با عنوان حقیقت از ویکی پدیا داشته باشین به اینجا
سربزنین.
*: نقل قول مشهوری از سقراطه که ریشه ی فلسفه ی ندانم گرایانه! برای بیشتر دونستن این هم میتونین به اینجا سر بزنین.
++ منظور از تیتر صرفا یه جوری سردرگمی از وضعیت و نشون میداد و هیچ ارتباطی به فلسفه ندانمگرایی و پارادوکس سقراط نداره!