روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱۰ مطلب با موضوع «آنچه بزرگان گویند...» ثبت شده است

سال 95 برای من با گریه و دل شکستگی شروع شد، چرایی اش مهم نیست اما هیچ وقت درد اون لحظه رو فراموش نمی کنم! یادمه همون موقع وقتی حال خودم و نمی دونستم پیش خودم گفتم پارسال که لحظه تحویل حس میکردم دنیا تو دستای منه و یکی از خوشحال ترین آدم های روی زمینم جوری گذشت و تموم شد که مزه تلخی اش هنوز زیر زبونمه، امسال دیگه قراره چه اتفاقی بیفته که از حول الحالنا، حالم خرابه!

***

متاسفانه گاهی زندگی کاری به این نداره که چقدر سعی کردی تا مثبت اندیش باشی و کاری هم به امیدها و آرزو هات نداره! اکثر اوقات همون اتفاقی میفته که باید و مهم نیست چقدر خوشبین باشی، بعضی دلشوره ها رو با هیچ نور مقدسِ امیدی نمیشه ختم بخیر کرد! امسال اتفاقات بد زیادی افتاد! به دو واژه «بد» و «زیاد» هزار بار باید تاکید رو لحاظ کرد! میشه گفت یکی از سیاه ترین سال هایی بود که به خودمون دیدیم...امسال پر مرگ و میر و اتفاق بد و دلهره بود! پر اشک و دل شکستن، جدایی، قهر، کینه، پر خاطرات بدی بود که برای شستن و پاک کردنش از ذهن و روحمون باید لااقل چندین سال غم نبینیم!

یجورایی عرضه غم بود...چه اون وقتی که خودم سربالایی خونه رو تو تاریکی می رفتم و حس می کردم هیچ وقت حالم خوب نمیشه، چه اون لحظه ای که برای بار صدم ریختن برج هفده طبقه با صدای ضجه مردم پخش میشد و آدم حس می کرد الانه که دلش از جا کنده شه، و چه وقتی که مجبور میشدی اخبار پر از ناکامی و غم و مرگ و غصه ی آدما رو بشنوی و وانمود کنی متاثر شدی! وانمود بخاطر اینکه بعد از چند بار شنیدن هر کدومشون انقدر بی حس شدی که غافلگیرت نمیکنه!

***

از بچگی یادم بود مامانم میگفت ماه صفر نحسه! وقتی سعی کرد این نحسی رو توضیح بده اینجور گفت که تو طول تاریخ تو این ماه اتفاقای بد زیادی افتاده، غصه های عمیق و داغ های بزرگ! صفر سایه اش سنگینه و روزاش کند میگذره! برای همینه که تموم که میشه مردم یه نفس راحت میکشن که مثلا بلا دور شده!!

یجورایی برای همه  امسال حکم همون ماه و پیدا کرده. همه منتظرن تموم بشه قبل ازینکه با یه اتفاق بد دیگه نحسی شو باز به رخمون بکشه و داغدارمون کنه. همه منتظرن تا 95 تموم شه که یه نفس راحت بکشن از دست سالی که کلی غم رو دلاشون گذاشت...

***

اما اگه منصف باشم تمام قضیه این نبود...همیشه غصه دو رو داره...غم های بزرگ شادی های بزرگی همراه خودش میاره و پشت هر دل شکستگی یه مرهمه...داغ های بزرگ همدلی هارو بزرگ تر میکنه و گاهی یه اتفاق غم انگیز مردم و بهم نزدیک تر میکنه...اگه امسال دلی شکست یه زخم قدیمی هم مرهم گذاشته شد..اگه تنفر دیدیم عشق رو هم مزه کردیم...باید قبول کنیم که بعد هر گریه ی سنگینی که کردیم دل های سردمون گرم شد و روحمون سبک. باید بپذیریم اگر اعتماد هامون له شد و فروریختیم تازه دست آدم هایی رو دیدیم که منتظر بودن کمکمون کنن و به چشم نمیومدن...درسته غصه دار  شدیم اما بین این غم ها عزیزانی و پیدا کردیم که دلداری مون دادن، برای حال خوبمون هرکاری کردن و تازه فهمیدیم دنیای قبل از اونا چه دنیای محدودی بود...

درسته ترس های زیادی تجربه کردیم اما هر ترس یه درس تو خودش داشت و ما بعد از گذروندن اون لحظه شجاع ترشدیم. بعد از هربار دل شکسته شدن محکم تر و بعد از هربار داغ دیدن دل قرص تر...

چون زمین خوردیم و بلند شدیم؛ گریه کردیم ولی بعدش دوباره تونستیم بلند بخندیم. ترسیدیم ولی به امنیت برگشتیم و مرگ و با چشمای خودمون بارها دیدیم، اما زنده موندیم...

بیاین ازین سال سخت تشکر کنیم که از ما موجودات ضعیف انسان هایی ساخت که مطمئن تر حرف میزنن، عمیق تر می خندن، و بی باک تر تصمیم می گیرن. بیاین ازش تشکر کنیم چون تو مدت زمان محدودی که داشت بهمون اجازه داد به اندازه چندین سال زندگی کنیم، بیاین بااحترام بدرقه اش کنیم و بعدش هم مطمئن بشیم که دیگه برنمی گرده. پشت  سرش آب بریزیم که مسیری که روبرومونه روشن تر باشه، تا ما آدمای جدید سال نو رو به این امید شروع کنیم که زندگی حتی اگر قراره درس های سخت تر یاد بده برامون فرصتی برای شادی و با هم بودن و از ته دل خندیدن هم کنار میذاره...ما زیاد گریه کردیم، وقتشه یه ذره لبخند بزنیم...


  • چیــــکآ


 

امروز صبح  تقریبا ظهر- بلند شدم که به پروژه ی عکس برداری خواهر جان برسم. سرش انقدر شلوغه که خودش وقت نداشت بره عکس بگیره. هرچند که خیلی غر میزنه اما به نظر من سرشلوغی با اسکیسس زدن و درست کردن پاورپوینت درباره ی یه کتاب خونه با  معماری فوق العاده هرچقدرم سخت باشه شرف داره به سر و کله زدن با تیر و ستونای یه ساختمون بد قلق یا نوشتن تمرینای سیالات و هیدرولیک و بتن و کوفت و زهرمار!! هنوز یادش می افتم عصبانی میشم!! بگذریم..دوربین و برداشتم و راه افتادم سمت تجریش که از نانوایی اش عکس بگیرم . قضیه این بود که برای طراحی یه نانوایی تو قدم اول باید از ساز و کار و معماری نمونه های مشابه اش تو واقعیت باخبر شد. از اونجایی که فعلا مدرن ترین نانوایی های مورد نظر همانا شعبه های نان سحره منم رفتم سراغ دو تا بزرگشون که اگه شد و پخت هم داشتن از بخش پخت هم عکس بگیرم. همین جوری که دوربین به دست روبروی ساختمون وایستاده بودم و  چلیک چلیک عکس  می گرفتم یه حس خوشایندی هم داشت ته دلم و قلقلک می داد. می دونین ، آدم وقتی خودش جلوی دوربینه کمی معذبه اما دوربین به دست بودن لامصب انقدر احساس قدرت و اعتماد بنفس میده که نگو! اصن می تونی هرجا که معذبی یه دوربین برداری بری و به محض اینکه کم آوردی شروع کنی عکس گرفتن و عین خیالت هم نباشه! خلاصه کودک درونم امروز یه تجدید قوایی کرد مخصوصا تو شعبه نان سحر الماس که کارکنای زن شوخی هم داشت و یکی شون هربار دوربین نزدیکش میومد دو تا انگشتش و جلوی دوربین می گرفت و می خندید. آخر سر هم یه جایزه برای کودک باادب شده(!) درونم گرفتم و یه بسته نون از اونجا براش خریدم. توراه برگشت یاد یکی از فانتزی هام افتادم. داشتم فکر می کردم چقدر خوب بود اگه می تونستم تو یه بعداز ظهر آروم و نسبتا خنک از کتاب فروشی یه کتاب خوب بگیرم با یکی دو تا خرت و پرت دلخوش کُنَک یا قلمو و رنگ و بعدش یه سر به قهوه فروشی بزنم و یکم قهوه بگیرم و دست آخر برم به همچین جایی و نون بگیرم. دلم می خواست همه اش تو پاکتای قهوه ای کاغذی بود و بعدش با یه نوشیدنی دیگه می گذاشتم تو یه پاکت بزرگ تر و قدم زنان برمی گشتم خونه. قهوه رو می گذاشتم دم بکشه، نوشیدنی رو می سپردم به یخچال تا برای عطش شب خنک شه و بعد نون رو می گذاشتم رو تخته و با چاقو و خامه می آوردم  میگذاشتم روی میز، قهوه می ریختم و کتاب رو  هم برمی داشتم. لم می دادم رو کاناپه، تلویزیون روشن می کردیم و منم کتاب و باز می کردم و حالا نخون کی بخون. یه بعد از ظهر در صلح و آرامش کامل!(تنهایی کار کردن شاید لذت بخش باشه اما تازگیا رویاهام هم مثل واقعیتم تنهایی و برنمی تابه! حتی تو این تصویر کوتاه هم یکی دو نفر دیگه هستن که نشستن و تلویزیون می بینن و من با اینکه سرم به کار خودمه باید حضورشون و کنار خودم داشته باشم تا آرامشِ کامل رو حس کنم.)

 

 شاید کسی بالارو بخونه و بگه چه متجدد! حالا واقعا باید مثل فرانسوی ها خرید کنی و بیای خونه تا حالت خوب شه؟! شاید شنیدن این حرفا همچین حالی و القا کنه اما فهوای حرف من درباره حس اون کار بود،  که آرامش بخشه...من معتقدم هرآدمی بسته به موقعیت و زمان به شیوه ی خاصی آرامش پیدا می کنه. به شخصه روش های متعددی واسه آروم شدن دارم که گاهی با هم در تضادن و بسته به نوعِ حالِ بدم و  اخلاق و مودِ اون لحظه ام داره. گاهی همین طور فرانسوی وار شرایط کتاب خوندن و عصرونه خوردنم باید فراهم باشه گاهی هم باید جست و خیز کنم و مثل کولی های اسپانیایی برقصم تا حالم خوب شه..یه وقتایی هم نقاشی، آواز، فیلم و ... حتی تمیز کردن اتاق(این یکی  به شیوه کوکب خانوم بود!)..خلاصه که به تعداد چیزای آرامش بخشی که تو زندگی تجربه کردم راه هست برای حال خوب کردنم. اما همین من هیییچ وقت  تاکید می کنم هییییچ وقت  حالم با معماری سنتی و دکوراسیون و تفریحات ایرانی طور(!)) خوب نشده. دلیلشم جدی نمی دونم اما از گلیم و سفال و آبگوشت و دوغ و موسیقی سنتی مخصوصا ازونن چهچهه زنا(تازگیا میل عجیبی به بعضی از موسیقی های سنتی پیدا کردم اما اونم بسته به حالِ جنابِ حوصله داره.) و خیلی از نماد های ایرانی، نه اینکه بدم بیاد، ولی اونقدری بوجد نمیام که حالم خوب شه. دروغ نگم فقط با مانتو و کیفی که طرح ُگل گُلی داره ...اونم کمی و بسته به طرحش داره. این سلیقه اس. وقتی من دارم فضا سازی می کنم به من و همه کسانی که اینجوری فکر می کنن حس خوبی میده! مهم هم همینه. به قول معروف «همه را نمی توان راضی نگه داشت!»

 

***

 

خواستم بعد از مدت ها یه نوشته فلسفی به سبک خودم بذارم (ازینا که خودمم آخرش گم میشم!) اما ترجیح می دم این روزا،  که تنهاییِ قبلِ خواب به حد کفایت مسائلِ رنج آور رو - که تو روز سعی می کنم محوشون کنم - بصورت HD و بلکم با کیفت بهتر برام پخش می کنه، دیگه بقیه ساعتا ذهن بیچاره رو با فلسفه رنج ندم. فعلا که پاییز جاخوش کرده و یخش کَمَکی آب شده، آبرنگ نو ی تولدم داره کم کم کثیفف میشه  و پاک هم نمیشه!  و این نشونه ی خوبیه (چون بلاخره دارم از دارایی های بلوکه شده توسطط خودم استفاده میکنم) و کشف کردم که می تونم تو ماشین کتاب بخونم بدون اینکه حالت تهوع بگیرم (کافیه سرتون و به پشتی صندلی تکیه بدین). فیلم هست، کتاب هست، برنامه رسیدگی و رنگِ جدید دادن به  دیوار آبیِ آسمونیِ کنار تخت و یاد گرفتن چیزای تازه و کنکور هم هست. امیدوارم بشه با جرقه هایی که ازین کارا زده میشه تاریکی وحشتناکی که سعی می کنم نادیده اش بگیرم رو از بین برد. می ترسم، خیلی...اما به ترسم حق نمیدم.

 

 

پ.ن: شما هم حس می کنین بی جاذبه رو هوایین و ته زور زدنتون باعث میشه سرجاتون معلق بزنین یا فقط منم؟!

 

پ.ن2: احساس می کنم دختر درونم مدتیه که عجیب فعال شده. ضمن اینکه خیلی هم بیشتر از قبل متفکر شده!

 

***

 

«به تعبیری دیگر، نتیجه این می شود: زندگی اساساً ناعادلانه است اما حتی در آن صورت نیز امکان یافتن شکلی از عدالت در آن وجود دارد. چنین جست و جویی البته، شاید وقت ببرد و تلاش و کوشش بخواهد. شاید هم اصلا بی فایده بنماید. فقط خود شخص است که می تواند تصمیم نهایی را بگیرد و یکی از دو راه را برگزیند.»

از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم؟ - هاروکی موراکامی

 

 

  • چیــــکآ
  • چیــــکآ


سکانس های منتخب

 

ندیدم سری به سرداری مگر بسیار سرها زیر پای او.

خود ستایان تکیه بر اریکه ها زدند.

کتاب خدا را چنان می خوانند که سود ایشان است.

آنان که طیلسان زهد پوشیده اند تک پیرهنان را پیرهن بر تن می درند.

آنان که دستار بر سر می نهند سر از گردن خدا ترسان می اندازند

و آنان که آب بر مردمان می بندند،مردمان را آب از لبه تیغ میدهند.

این نیست آنچه ما می گفتیم.

اینان سپاه آز می آرایند و دیوار غرور می افرازند و کوشک های خودپرستی می سازند وانبانشان را از انباشتن پایانی نیست.

بخشی از فیلم "روز واقعه" - بر اساس فیلمنامه ی بهرام بیضایی

 

  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
  • چیــــکآ

گاهی یه بحث ساده ی باعث میشه یک آن تکون بخوری...

قضیه چیزی بین احساس و منطقه...این که یه منطق با تمام احترامی که براش قائلی می خواد شروع کنه به اثبات اینکه دلیلی نداره محبتی نسبت به کسی که سال ها پیش گوشه ای از این دنیا اتفاقی براش افتاده که ممکنه بدترش سر خیلی ها بیاد تو قلب تو بوجود بیاد...تو یجورایی همین که زندگی عادی تو از لحاظ احساسی کنترل کنی کافیه! و این محبت و احترام و شوق یک جور مقدس ساختن چیزیه که با همه ی خوبیش مقدس نیست...و اوج اون جاست که تو تنها جوابی که برای خودت پیدا می کنی اینه که قرار نیست منطق همه جا جواب بده...

بعد برای خودت سوال پیش میاد که اگر این قضیه انقدر بدیهیه در حدی که بگن تو چرا فکر می کنی داری  نفس می کشی؟! پس چرا نمیشه تو عالم واقعیت و منطق تحلیلش کرد؟ یا اگر میشه گیر و گورش چیه که قلب هرکسی رو به درد نمیاره؟! یه موردش بحث تفاوت نگرشه..بین احساسی برخورد کردن و خشک بودن..اما این خیلی قانع کننده نیست...مگه نمیگن این حقیقته؟ مگه به واسطه ی حق بودنش مهر و محبت هم نمیاد؟ مگه....؟ حس می کنی اگه جلوتر بری ممکنه همه چیزی و که برات مهم بوده ول کنی تا این جوری دچار سردرگمی نشی..ازین که تو یه چیزی حس می کنی که اگه منطقی نگاش کنی حس نمیشه..و از دید یه سری حتی حماقت خونده میشه! چون تهش یه واقعه بوده!!! همین و بس...یه واقعه که پشتش چیز بزرگیه..اما دیگه نه در اون حد!

برای من کم و بیش آزاردهنده گذشت تا اینکه یه شب که کنار خانواده نشسته بودم تا تو تلویزیون دیدن شبانه همراهی شون کنم، صدا و سیما ابتکار (!) بخرج داد و برای بار ششصد و پنجاه و هشتم(!) فیلم "روز واقعه" رو گذاشت...موسیقی آشنای فیلم و میلت به شنیدن حرفای حسابی به جای فقط روضه ( تکرار می کنم...فقط روضه!) باعث شد از اول فیلم دقیق بشم و پا به پای بقیه ببینم...داستان جوان نصرانی تازه مسلمون شده ایه که مجلس عروسی رو بخاطر شنیدن ندایی که کمک می طلبه رها می کنه و بدنبال صدا میره و دست آخر عصر عاشورا به کربلا میرسه. تو فیلم مدام صحبت از حقیقته...حق...حقیقت..به حق...سوای فیلم نامه استثنائی و صحنه هایی که به نسبت زمان ساخت فیلم واقعا خوبن  - بجز دو سه تا سکته وسط فیلم مدام فکرم درگیر چیزیه که بهش میگن حق...هیچ کس صحبت از منطق نمی کنه..کسی حتی واقعیت و نمی گه...حقیقت...آخر فیلم هم به همین ترتیب تموم میشه:

عبد الله:

-       او به بالاترین جایی رسید که بشری رسیده...تمام حجت مسلمانی من حسین بن علی است.

راحله:

-        کجا رفتی؟ چه دیدی؟ بگو عبدالله حقیقت را چگونه یافتی؟

-       من حقیقت را در زنجیر دیدم؛

من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدم؛

من حقیقت را بر سر نیزه دیدم،

من حقیقت را...

باز هم حقیقت!

از روی کنجکاوی -  یا شایدم چون هرچی گم میشه اول میرم سراغشو از گوگل می گیرم! دنبال واژه ی حقیقت گشتم...اولین مورد برای ویکی پدیا است...شروع کردم به خوندن..تفاوت بین حقیقت و واقعیت...داره جالب میشه...یه جورایی انگار با خوندن دو سه سطر حس کردم می تونم جواب بگیرم:

حقیقت شامل ذات هر چیزی بوده و غیر قابل تغییر است و به همین دلیل بر خلاف واقعیت امری است که لزوماً با برهان‌های علمی قابل اثبات نیست. در بسیاری موارد حقیقت ( به دلیل اینکه از دسترس انسان به حیطه ذات به دور است )به نوع نگرش افراد بستگی پیدا میکند.

با ادامه و خوندن راجع به تفاوتای نگرشی که باعث میشه حقیقت گاهی با واقعیت امر یکی شمرده بشه با این حال که در اصل این طور نیست تازه دلیل بعضی چیزارو می فهمم...تفاوت بین دیدگاهی که بیشتر بر اساس اصول متریالیستی جلو میره و دیدگاهی که بشدت بعد دیگه رو تایید می کنه...

اگر در ریشهٔ واژگان حقیقت و واقعیت دقیق شویم، تفاوت‌هایی را مشاهده می‌کنیم. ریشهٔ کلمهٔ حقیقت، "حق" و به معنای راستی و درستی است و ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، "وَقَعَ" به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. حقیقت، اشاره به ماهیت راست و درست و صحیح دارد و واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق می‌افتند.

یک نگرش افراطی حقیقت یک واقعه تاریخی را جز بیان عواطف و احساسات گوینده در رابطه با آن واقعه نمی‌داند و هدف آن جذب باور به حقیقت گفته شده است.

گاهی بعضی چیزا پیچیده تر از اونیه که یه نفر احساس کنه عقلش اونقدر گنده هست که بتونه راحت همه شو مدیریت کنه...و تا جایی می خوره به یه بن بست بگه انقدر ها هم پیچیده نیست! منظورم خودمم هستما! منم خیلی جاها پیش خودم می گم چرا انقدر می پیچونی؟! همه چی سرراسته!

و همه مون غافلیم از اینکه اون تفکری که آشنا شدن باهاش باعث شد یه چیزایی به نظرمون ساختار غلطی بیان پیچیده بوده! اثرش ساده اما خودش پیچیده بوده...فقط وقتی می فهمی که بخوای یه پل بزنی..و توضیحی پیدا نکنی..فقط با یه گشتن ساده میشه چند تا جمله فهمید که تمام اختلافا قابل هضم و قابل توجیه بنظر میاد.

+

بچه که بودم داستانی خوندم به اسم "آفتاب آمد، دلیل آفتاب"! تبعا اسمش برام غیرقابل فهم بود...داستان کودکانه ای درباره ی یه آفتاب پرست تو یه روز ابری...آفتاب پرست راه میفته تا خورشید و پیدا کنه..سر راه میرسه به یه موش کور و سراغ آفتاب و می گیره..موش کور میگه آفتابی در کار نیست..میرسه به یه خفاش..اونم وجود آفتاب و انکار می کنه...هر دو - درحالیکه روی آفتاب پرست خیمه زدن ( فکر نمی کنم این اصطلاح و تو کتابش نوشته بود ولی میدونین مال چند سال پیشه؟! همینم که یادم مونده خیلیه!!) که اصلا یه دلیل بیار واسه آفتاب...کو آفتاب؟ رو چه حسابی میگی آفتاب هست؟- نتیجه گیری می کنن که چون دلیل منطقی برای وجود آفتاب نیست پس آفتابی هم در کار نیست...آفتاب پرست بیچاره هم که با همه ی وجود داره سعی می کنه دلیلی پیدا کنه و این وسط خصوصیات آفتاب و میگه مثل گرما و نوری که هیچ کدوم ازون دو تا حسش هم نکردن کم کم به استیصال میرسه و فکر می کنه هیچ راهی برای اثباتش نیست. تا اینکه ابرها کنار میرن و آفتاب میاد...آفتاب پرست بالا و پایین می پره که "آفتاب آمد، دلیل آفتاب!"..در حالیکه این جمله رو با خوشحالی و شعف تکرار می کنه برمیگرده تا چهره اون دو تارو ببینه که متوجه میشه هردو غیبشون زده!!!

حکایت بعضی چیزا هم همین جوری شده...اما لااقل تا وقتی قلبت مطمئنه و عقلت به شک نرسیده جای ناراحتی نیست؛ دلیل آفتاب، خودِ آفتابه...

+

نمی دونم چیزی از حرفام فهمیدین یا نه... اما یه مشت واژه رو دلم مونده بود که باید پرتاب میشد بیرون...

با یه غلظت ویژه ای اعتراف می کنم تمام این حرفا هیچ ربطی به بحثی که درباره اش صحبت کردم نداشت...نمی دونم چرا..فقط کلا یه جور موتور بود برای روشن کردن من برای بیشتر فهمیدن..بیشتر خوندن...درد و دلای بعدش حاصل تمام حرفایی بود که از هر زبانی شنیده میشه...و خیلیاش یا بدون فکره یا با فکرایی که فکر می کنن خیلی قابل اتکاس! چیزی که در نهایت و در کمال خوش بینی بشه اسمشو دیدگاه گذاشت با چیزی مقایسه میشه که اسمش حقیقت ه..با هرتعریفی...

+

نیازمندیم که بیشتر بفهمیم...

و به قول ادل: نیازمندیم که دیگر دیر نباشد!

+

اگر خواستین متن کامل رو با عنوان حقیقت از ویکی پدیا داشته باشین به اینجا سربزنین. 

*: نقل قول مشهوری از سقراطه که ریشه ی فلسفه ی ندانم گرایانه! برای بیشتر دونستن این هم میتونین به اینجا سر بزنین.

++ منظور از تیتر صرفا یه جوری سردرگمی از وضعیت و نشون میداد و هیچ ارتباطی به فلسفه ندانمگرایی و پارادوکس سقراط نداره!

  • چیــــکآ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • چیــــکآ



من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که دنبال نـــــور است، این نور هرچقدر کوچک باشد، در قلب او بــــزرگ خواهد بود.

-        چمران -

  • ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۵
  • چیــــکآ


جنگل کلا پدیده ی شگفت انگیزیه. هرچقدر بزرگ تر باشه و تودرتو تر، به این میزان شگفتی اضافه میشه. وقتی اولین درخت رو پشت سر می ذاری دیگه وارد قلمرویی شدی که هرچقدر جلوتر  بری بیشتر تقدس و عمقش و حس می کنی. شاید اگر جرئت به خرج بدی و از صداهای موهوم نترسی، اون وسط ها به چشمه ی زلالی برسی ، یا به رودخونه ای که مثل یه مار نقره ای لا به لای درختای تو در تو پیچیده و طنین صدای آبش از چندین متر دورتر پشت شاخ و برگ ها شنیده میشه. شاید بوته های تمشک وحشی یا قارچ های هوس انگیزی که از لابلای شاخ و برگ ها چشمک می زنن و یا صدای پرنده هایی که نغمه های مستانه سر میدن از خود بی خودت کنن و همه ی این ها برای مدتی این حس و بهت بده که می تونی یه کلبه ی درختی بسازی و همین جا تا ابد دور از هر گونه تمدن بشری زندگی کنی. مخصوصا اگر این جنگل تو کوهستان هم باشه...فکر داشتن یه خونه ی درختی تو جنگل، همون رویاییه که از بچگی وارد خواب همه میشه، اما...

کافیه پا تو جنگل بذاری و تصمیم بگیری همیشه اون جا زندگی کنی...تصور کن! یه روزی پاتو تو یکی از رویایی ترین و سرسبزترین جنگلای دنیا بذاری، و کمی بعد تر، پرچین های قطور و پر از خار بالا بیان و تو اون جا محصور بشی...

چیکار می کنی؟...

این سوال مهمیه. یه حالت اینه که شونه بالا می اندازی و میری که خونه ی جدید و بشناسی...برای زندگی؟ یا برای پیدا کردن راه خروج؟

یا همون جا وایمیستی و یه لحطه از وحشت یخ می کنی...بعدش میشینی کنار پرچین های سربه فلک کشیده ای که نمی دونی تا کجا راهتو بستن ؟ یا سعی می کنی هر طور شده راهت و به دنیای بیرون ازین جا باز کنی؟

قبل اینکه بخوای به جواب  فکر کنی به این دقت کن: تو از سرزمین پریان نیومدی این جا! جایی که بودی چندان شاد نبودی، اما همیشه هم غمگین نبودی...این جا همون جاییه که دلت می خواست همیشه توش زندگی کنی...اما حالا یه فرق هست...قبل ازین تو خودت این جارو تو خواب میدیدی...حالا فقط باید این جارو تو بیداری ببینی...

شاید جواب همین سواله که لوسی و خواهر برادراشو از دل سرزمین نارنیا دوباره می کشونه به هیاهوی دنیای خودشون، یا رابینسون کروزوئه رو وادار می کنه برای برگشتن به شهر دلگیرش از هیچ تلاشی دریغ نکنه. شاید هرکس باید حداقل یک بار، حداقل یک بار به این سوال فکر کنه...

و جوابی که پیدا میشه قطعا و مطمئنا فقط در مورد جایی که زندگی می کنه صادق نیست...این همون چیزیه که بهش می گه چرا تا الان این طوری زندگی کرده و آدمای زندگیش چجوری موندگار شدن، و چجوری رفتن...شاید حتی پیش بینی آینده ی مبهمشم بکنه...فقط باید دقیق و صادقانه پاسخ بده...

 

 

 

***

+

نمی دونم این چه جادوییه که بین قفسه های بلند و تو در توی پر از کتابه که همیشه من و مسخ می کنه...هرچند وقت یه بار که بینشون قرار می گیرم تازه متوجه میشم من کیم...شاید این پروسه بزرگ تر شدن باعث شده تبدیل به دختری بشم که موقع ناراحتی یا عصبانیت یهو به نظرش مغازه ها با همه ی لباس هاشون جذاب تر میشن یا جنسا قابل خرید، اما هنوزم خودمم...این و امروز فهمیدم..وقتی از بین تمام این وسوسه ها بدون حتی یک قرون خرید بیرون اومدم و به جاش به تصویر مسحور کننده ی کوه های محو شده تو ابرهای  سیاه خیره شدم، و بعد هم یه سر به کتاب خونه زدم.

...I still have it

 

 

++

کاملا بی ربط!:

با همه ی این حرف ها، هنوز هم معتقدم آدمیان ته دل به راستی خوبند.

-آن فرانک-

  • چیــــکآ




نوشتن واقعا کار لذت بخشی است. همین که انسان خودش نباشد ولی در تمام ماجرائی که از آن صحبت می شود جریان داشته باشد، از آن لذت بخش تر است. مثلا همین امروز من مرد و زنی عاشق و معشوق را با همدیگر سوار بر اسب در جنگل به گردش بردم. بعدازظهر یک روز پاییزی بود، برگ زرد درختان را باد به هرسو می برد. من در این میان هم اسب بودم، هم سوار؛ هم برگ بودم، هم باد، هم خورشید قرمزی بودم که پلک های ایشان را که غرق در عشق بود نیمه می بستم و هم کلماتی بودم که آن دو بر زبان می آوردند.

گوستاو فلوبر-مقدمه "مادام بواری"

 

  • چیــــکآ


چند روزه که هی کارارو عقب جلو می کنم...مثل همین الان که هم تو فکر یه کار خاصم...که به دلیل خاص بودن از گفتنش معذورم ( بله...رازه..دیگه بیشتر ازینم نمیگم)..هم می خوام فلش کارتارو درست کنم. هم دارم سعی می کنم تو این تاریکی صفحه کیبرد و ببینم - چون مصرم که امروز بعد از مدت ها بنویسم - هم چند تا کار دیگه که در حال حاضر یادم نمیاد...ضمن اینکه حواسمم به این هست که تو خونه کسی حس نکنه من تو باغ نیستم...و می خوام طوری اینارو انجام بدم که هم تموم شه و هم وقت کنم کتاب بخونم، سریال ببینم و برای اولین بار یه حرکتی برای موهام بزنم...شاید رنگ اش کمی تا قسمتی تغییر محسوسی بکنه...

خلاصه که هر روز سر خودم و شلوغ می کنم با فکر این کارو بکن، اون کارو بکن و تهش بیشتر خستگی برام می مونه. چون از صبح تا بعد از ظهر وقتم با مسائل مهمی پره و بعدشم در خدمت استفاده از زمانه برای هدر نرفتن...انگار که یقه زندگی و  گرفتم، می گم :« یالا سهم من و بده بیاد

با این حال شبا خوبه...راحت می خوابم..بدون غلت خوردنای خیلی زیاد، گاهی فکرای عجیب هست...اما خیلی راحت تر و بی دغدغه تر از گذشته سر به بالشت می رسه و ذهن به رویاهاش. تازگی ها دوباره خواب های عجیبی هم می بینم. از همونا که بعد از بیدار شدن تا چند دقیقه به فکرشم. با اینکه چیز تقریبا ازشون یادم نمیاد، اما حسش باهامه...

و دوباره روزی تازه...

شاید کسی فکر کنه من دارم یکنواخت زندگی می کنم. اما خود من بشدت معتقدم این روزها هر روز، یه ماجراجویی تازه اس...و هیـــــــــچ روزی شبیه روز قبل و بعدش نیست...

و این خوبه...

اینارو مدیون همون اتفاق خوبم :)

*: این یه بخشی از شعر صائب تبریزیه که نام کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی از همین شعر گرفته شده...هیچ ربطی به مطلب نداره و عین موزیک ویدئوهای وان دیرکشن منم عشقم کشید یه چیز خوبی بذارم...همین طوری بی ربط :دیــــ

«پرتو مهتاب ها بر بام ها نتوان شمرد

یا هزاران هور تابان در پس دیوارهاش»

***

چند وقت پیش یکی از اعضای گروه موسیقی مورد علاقه ام از گروه جدا شد...گروه پنج تایی شد چهار تا. اینکه اون معلوم نیست چرا داره به در و دیوار میزنه به کنار..اینم که حالا جاش تو گروه خالیه هم به کنار...مسئله این جاست که شنیدم  بعد از پنجمین آلبوم همون چهارتای باقی مونده هم تا یه مدت تصمیم دارن فعالیت نکنن...دینگ! زنگ خطر به صدا در اومد...اگه مثل  WestLife بعد از اون خداحافظی کنن و برن که برن چی؟!

فکر کردن به اینکه دیگه چیز جدیدی ازشون نشنوی و ویدئوی جدیدی نبینی باعث میشه دلت بخواد بشینی یکم درباره شون صحبت کنی. دررباره اینکه چی شد که این جوری شد؟! و چرا واقعا؟!!

یه بار یکی ازم پرسید چرا ازینا خوشت میاد؟

بهش فکر کردم..اما حتی فکر کردن هم لازم نبود.

جوابش و خوب می دونستم...اونا یه روزی...یه جایی...یه جوری من و سرخوش کردن و خندوندن که تونستم اون منِ سرخوش و به کمکشون دوباره بیدار کنم...

نصف خل و چل بازیایی که درمیارم و دلم می خواد که دربیارم مدیون پسر بچه های بی خیالی هستم که با شلوارای کتون رنگی و استیل خاص خودشون به خیلی جاها سرک کشیدن و خیلی جایزه ها گرفتن..اما همه جا خودشون بودن...همه جا اولین چیزی که به ذهنشون می رسید با همه وجود زندگی کردن بود..شاید اگه موسیقی شون و ارزیابی کنی خیلی سرآمد نباشن که تو چند مورد اتفاقا هستن، اما تو خاص بودن....خیلی فکر نکنم شبیه شون وجود داشته باشه...

کمتر آدمایی تو این دنیا هستن که هرجا میرن اول پیِ شیطنت ان..کتونیای سفیدشون و می مالن به زمین چون به نظرشون درخشش اش عجیب به نظر میرسه...اولین کاری که تو یه هتل درجه یک به ذهنشون میرسه امتحان کردن مقاومت ست فنجونای چینیه...و ترجیح می دن به جای داشتن دنسر روی استیج آب بازی کنن!

حالا بزرگ شدن..دیگه جلوی دوربین شوخیای عجیب غریب نمی کنن و مثل گذشته یکی نیستن. اون شادیِ ناب و شور و شیطنتِ دوران نوجوونی و ندارن...عوض شدن..هم لباساشون..هم مدل موهاشون و هم ادا اطواراشون...با این همه اما هنوز هم با شنیدن اولین نت یادت میفته که اینا همونن...و یاد اون موقعِ خودت میفتی...و اینکه یه روزی بخاطر همین سرخوشی ها چقدر دیدت رو جاهای مختلف تغییر دادی.

نمی خوام ادای طرفدارای دو آتیشه رو در بیارم چون ازین کار خوشم نمیاد...فقط حس کردم دلم می خواد دربارشون صحبت کنم. چون شاید دیگه یادم نیاد...و روزی یادم بیاد که اینم مثل گروه ایرلندی تبدیل به خاطره ای شده که ته رودخونه افتاده و کم کم صیقلی و محو میشه و تبدیل به بخشی از رودخونه خاطرات...

بحث احساسی شد الکی الکی!! :/

این تک آهنگ جدیده که احتمالا اولین ترک آلبوم جدید هم هست، به همراه موزیک ویدئو:

 

 

Drag Me Down

Download


 



***

دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه وار،

تا تمام زندگی هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.

اریک امانوئل اشمیت - مهمانسرای دو دنیا

 

  • چیــــکآ