روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

!Paint your life

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۵ ب.ظ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • ۹۴/۰۷/۳۰
  • چیــــکآ

نظرات  (۲)

فک کنم این پستت محصول چند روز متوالیه !
تومیگی کتاب خونت اومده پایین !جالبه یکی از دوستان گرام برگشت به من گفت یه روزی از ایام قدیم که ماجرای اون سال پرکتاب و براش تعریف میکردم که انقدر خوندم واینجوری شد وبل شدو دلم برای اونروزا تنگ شده و جواب داد اونموقع بچه بودی الان بزرگ شدی{من :|>.<اون ^_^}وبعد سکوت . کلا بعضیها منو حسابی بفکر فرو میبرن !مثلا یکیش ماجرای امروزمه !تاحالا رفتاری رو که امروز شده بود از نزدیک ندیده بودم {حالا نمیگم چی بود }ولی بازم میگم عجب موجوداتی !:D
راجع به این موضوع امکانات و غیره نمیدونم اصلا قراره بهش جوابی داده بشه ؟!بنوعی میگن همینه که هست نمیدونم متوجهه منظورم میشی یا نه !میگن بیا این پنج تومن برو باهاش زندگی کن بقیه ش به خودت وهمتت مربوطه !
واون جملات ابتدایی این پستت نمیدونی چقدر این جملاتو تجربه کردم وچقدر قشنگ حرفها رو تو چند جمله جا داده.خیلی قشنگ بود 
پاسخ:
آره تقریبا :دی
واقعا عجب موجوداتی...چند وقته عجیب دارم به این مسئله پی می برم معصومه...و برای منم اتفاق افتاده...البته بیشتر موقعا طرف سعی کرده جلو خودش و بگیره!
شاید...اما من ازین حرصم میگیره که پنج تومنیه من و کامل ندادن ..باید صد تومن صد تومن بزور بگیرم و یکی دیگه پنج تومن که چه عرض کنم U_U یه وقتایی این قاعده رو نمی فهمم...
آره...خیلی خوب گفته...هم مفهومش خوبه هم متنش...^______^ *.*
هرجای زمین که به دنیا می اومدیم بازم وسوسه ی دیدن بقیه ی دنیا رویاهامون رو درگیر خودش می کرد. موافق نیستی؟ :)
هایکوی اون همراه حس خاصی داره ولی من اولی رو ترجیح میدم :)
پاسخ:
با این به شدت موافقم...بحث سر حداقل امکاناتیه که یکی دیگه اتومات داره و یکی دیگه باید با رنج و تلاش بدست بیاره...یه جورایی بازی زندگی..البته من اگه اون جایی که هستم نبودم اینیم که الان هستم نبودم...یکم پیچیده اس :دی
:)
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.