روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

یکی از عجیب‌ترین سوال‌هایی که تو مدت کارم تو کتاب‌فروشی باهاش برخورد کردم این بوده: میشه این‌جا کتاب خوند؟

واقعا مبهمه و واقعا نمی‌فهمی از کجای مغز پرسنده تراوش کرده!

پس من یه جواب ثابت غیرمستقیم رو انتخاب کردم: همیشه می‌تونید بخشی از کتاب رو بخونید تا ببینید ازش خوشتون میاد یا نه!

بعضیا سر تکون میدن و میرن سراغ کتابا بعضیا هم با یه زمزمه‌‌ی مرموزی اعلام می‌کنن که : پس اینجا کتاب‌فروشیه! و من رو تو این فکر می‌ذارن که پس قبلش فکر می‌کردن اینجا دقیقا کجاست؟! شاید هم تو ذهنشون یه کتاب‌خونه مدرن میومده...شاید تو ذهنشون کتاب‌فروشی جاییه که باید سریعا جنس رو بخری و خارج شی!! (چون چند بار ازم پرسیدن می‌تونم اینجا یه تیکه‌شو بخونم؟ یا مثلا می‌تونم همینی که تو قفسه‌است رو بردارم؟ البته این سوال‌ها خیلی نادرن). 

خلاصه که کاری با این میزان دسترسی به افکار و منویات درونی عجیب آدما یه توفیق اجباریه. هرچند گاهی نمی‌فهمی چرا اینگونه گشت.

 

پ.ن: و اگه فکر می‌کنید مشکل از کتاب نخوندن مردم ایرانه با توجه به مرور خاطرات شان بایتل - کتاب‌فروش اسکاتلندی که تو یه دهکده تا گردن در کتاب فرو رفته کتاب‌های دست دوم می‌فروشه - باید بگم آدما همه جا تو رو شگفت زده می‌کنن و این آسمون تقریبا همه جا یه رنگه...فقط توناژ ش متفاوته!

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۵۲
  • چیــــکآ


اول، سلام. : )

دوم خوبم...بد نیستم...نمی دونم!!

سوم...خیر..بنده خواب زمستونی نرفتم...بلکه یه مدت مدیدی هی اومدم بنویسم ولی یا حوصله اش نبود یا چیز خاص و دندون گیری به ذهنم نمی رسید... یه جورایی همون طلسم معروف دچارم کرده بود...انگشتام ذق ذق نمی کردن..بی خیال..اگه بخوام ادامه بدم میشم عین مادربزرگ گرامم که به یه زن عرب گیر داده بود و ناله می کرد که پاش چی شده و چرا درد می کنه!!! حالا این بماند که اون بنده خدا یک کلمه هم از حرفاش نمی فهمید و از روی دستاش که پاهاش و می مالید یه حدسایی زده بود اما با یه حس همدردی عمیقی بهش نگاه می کرد که انگار مامانشه که داره از جفای زمانه گله می کنه و...

یعنی من و نگیرین یه بند... :|||

اصن دلم می خواست این و تعریف کنم..گیر کرده بود اینجای گلوم (کجا؟!)...بهرحال رفع شد...خلاصه که منم نمی خوام مثل مادربزرگم به شمایی که یک کلمه از حرفام نمی فهمین (توهین نشه چون کلا از اول در جریان نبودین) شرح مصیبت بدم...

 

حقیقت نمی دونم باید از چی بنویسم...یعنی درعین اینکه حرف زیاد دارم ولی حرفم نمیاد! به جاش دلم می خواد در اتاق و ببندم برم تو تخت و خودم و پتو پیچ کنم...یه نوشیدنی گرررررممم یا سررررد( بسته به حالم داره!) بذارم کنارم. اگه قبل تر بود می گفتم کتاب بخونم یا فیلم ببینم..اما الان فقط چرت بزنم..انقدری که بعدش خوابم ببره و نوشیدنیه هم از دهن بیفته! بخوابم و خوابای خوب و عجیب ببینم.

آهان...یه موضوع پیدا شد!!

پرحرفی یه وقتایی اون قدر ها هم بد نیست...اوه گرندما گرندما...:دیــ

خیییلی وقت بود که می خواستم درباره ی خواب و رویا حرف بزنم..یکی از عجیب ترین و دم دستی ترین چیزاییه که شاید خیلیا ازش محروم باشن. اما نمی خوام بررسی علمی بکنم یا مفهوم درستش و توضیح بدم. صرفا می خوام یه بخشی از تجربه خودم و بگم و اینکه عایا(!) شما هم همین طور؟

 

قبل ازینکه بخوام درباره اش صحبت کنم بذارین یکم شرایط و مخوف کنم! پرده های کلبه رو بکشم... شومینه رو روشن کنم تا نور آتیش همه جا رو روشن کنه و یه گوشه روی راحتی لم بدم... آها..حالا شد...

اهم...

و اما...شاید برای هرکس تو خواباش یه چیزی باشه که ذهنش به این راحتی نتونه حذفش کنه یا توش دخل و تصرف کنه. نمی دونم بهش توجه کردین یا نه اما یه نکته ای هست که تو اکثر خواب هاتون بهش توجه می کنید بدون اینکه بهش توجه کنید!!!

 

مثلا مهم ترین چیزی که تو خواب برای من اتفاق میفته و توجهم و جلب می کنه، طوری که بعد از خواب هم یادم می مونه "جاییه"  که تو خواب می بینم! یعنی شاید حتی موضوع اصلی خواب هم یادم نیاد اما جایی که اون اتفاق افتاده رو اغلب موارد تو ذهنم دارم. نکته ی جالبی که کشف کردم هم اینه که این جائه خیلی وقت ها گوشه ی ذهن من جانشین جاییه که تو بیداری می بینم. این و قبلا برای دو تا از دوستام تعریف کردم اما الان می خوام واضح تر بگم:

من تو خونه مادربزرگم بزرگ شدم (البته نه اونی که اون بالا پاش درد می کرد!) و خونه ی دو طبقه ی حیاط دار و قشنگش جایی بود که دوران کودکی من با کلی تخیل توش سپری شد. خیلی از شب ها من تو خواب یه جایی هستم که تو خودـ خواب مطمئنم خونه ی مادربزرگمه...تنها وقتی می فهمم که این جا اون جا نیست که بیدار شدم و شکل و شمایل خونه ی واقعی رو به یاد میارم. این خونه ی کذایی تو خواب من هردفعه یه شکله...یه دفعه حیاطش با یه در فلزی به یه دامنه ی سرسبز و تو مه ختم میشه! یه دفعه از سقفش یه دریچه به خرپشته ای که من در واقعیت کلی باهاش فانتزی ساختم باز میشه! یه دفعه خونه تراسی داره که به خونه ی همسایه بغلی با یه تراس با نرده های گچ کاری شده و پوشیده از پیچک های بزرگ و رنگی (که حاضرم قسم بخورم رنگ های تند و شادشونو تو خواب به یاد میارم- قابل توجه کسانی که می فرمایند خواب رنگی نداریم!) راه داره که تو واقعیت سال ها پیش خراب شده و جاش یه آپارتمان رفته بالا. و...

اون جا همیشه تو خواب بعنوان یه جا شناخته میشه...درحالیکه هردفعه تفاوتای زیادی داره.

 

این جائه یه وقتایی مکانیه که تا حالا یکبار هم نرفتم اما تو خواب اونقدر واضح بودن و خاص که یادم مونده. مثل یه شهر کوچیک با خونه های یک طبقه و دو طبقه که آنچنان به کوه نزدیک بود که انگار با دراز کردن دستت، نوک انگشتات قله رو لمس می کنه...اون جا خونه ی امنی بود...و آدمایی که آشنان...

انقدر یادمه که اگر یه روزی تصویری شبیه اش رو ببینم میرم سراغش...چون مطمئنم اون و قبلا امتحان کردم.

دیگه بیشتر ازین لو نمی دم چون همین الانم ذهنم فهمیده که بهش نارو زدم و اسرارش و لو دادم. داره از دستم عصبانی میشه و این و می تونم از رو فراموشی ای که داره بهش دچارم می کنه بفهمم! داره دونه دونه اطلاعات و می فرسته تو گاوصندوق اصلی و محرمانه...تا آلزایمر نگرفتم و خونه ی خودمونم یادم نرفته همین جا مثال زدن و تموم می کنم.

اما در کل می خواستم بگم این قابلیت برای همه وجود داره و از نظر من به شدت چیز جالب و عجیبیه که بسی جای بحث داره. چون من ازون دسته آدمایی هستم که معتقدم موقع خواب روح موقتا از بدن جدا میشه و شروع به گشت و گذار می کنه. ظاهرا اینکه کجا میره برای من جالب تر از اینه که چیکار می کنه! شاید برای همینه که مکان ها بیشتر از اتفاقات تو ذهنم می مونه. شاید هم این آرزوی فعلا سرکوب شده جهانگردی باعث شده انقدر روحم تو خواب بی قرار بشه که هی ازین طرف به اون طرف سرک بکشه و منِ کنجکاو و با خودش به هرطرف بکشه.

این توانایی ذهن و روح برای سرگرم کردن من تو خواب و خبر دادنم تو قالب چیزایی که آشنان ولی نیستن و دوست دارم.

شما چی؟! تا حالا بهش دقت کردین؟! که چی بیشتر تو رویاها یادتون می مونه؟ بیشتر به کدوم بخش توجه می کنید؟ اصلا رویایی می بینید یا فقط بیهوش میشین و بهوش میاین؟! بهش فکر کنید. رویاها مهم ان. خبر از عالمی میدن که درگیر شماس و شما هم درگیرش... خبر از بی قراریِ روح و روحِ بی قرارتون میدن. حالا مهم نیست چی...مهم اینه که شما می فهمید کدوم بخشش مهم تر بوده.

 

+ این که من به مکانِ خواب توجه لازم رو مبذول می کنم جامعیت داره اما استثنا هم داره! تبعا خواب ها هم برام مهم ان. مخصوصا بعضی ااز خواب ها با اتفاقات عجیب یا آدم های آشنا...لازم نیست حتما خودتون و مجبور کنید که یه چیز مهم تو رویاهاتون داشته باشید!!

 

 

  

***

ازون جا که مدتی از میادین کتاب و کتاب خوانی دور بودم (!) تنها پیشنهادم کتاب 504 Essential Words 

 ـِ...و کور شوم اگر دروغ بگویم! خیلی خوبه ... بخونیدش حتما    ^____^

 

++ نمی دونم می دونید یا نه اما پنجمین آلبوم 1D هم نوامبر منتشر شد. پیشنهاد من ازین آلبوم دو سه تا آهنگه:

 

 

If I could fly

Download

I want to write u a song

Download

Perfetct

Download

 

 

+++

 « هر زن 

یک سرزمین است ؛

آداب و رسوم خودش را دارد. »



***

  • چیــــکآ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • چیــــکآ

قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنم، به این دقت کردین که سایز نوشته های من پست به پست بزرگ تر میشه؟!

فکر کنم بهتره خیلی زیرپوستی و آروم برش گردونم به یه حد وسط!

 

امروز هوا عالی بود....از عالی اون ورتر....ابر...بارون...تگرگ...و من که به هیچ منظره ای دسترسی نداشتم به شمعدونیای باغ کوچیک مادر گرام قناعت کردم و چند تا عکس محض خوش کردن دل خودم که بارونِ به این قشنگی و از دست ندادم گرفتم.

 

راستش حالم گرفته اس...کمی تا قسمتی...امروز تمام تلاش و گذاشتم که لااقل سیزن هفت HIMYM و تموم کنم...و متاسفانه قسمتای جالبی ندیدم... و اصن نمی فهمم چرا هرچی جلوتر میرم حس می کنم اینا یه حق کپی رایت درباره شخصیت رابین به من بدهکارن!!!....البته نه از همه لحاظ...ولی از خیلی لحاظا....و یاد چند ماه پیش میفتم....و نمی دونم چرا..حالم بد و بدتر میشه...یه جورایی شبیه مازوخیسم شده! اما باید تموم شه...

من یه قانونی دارم! چه تو کتاب خوندن، چه فیلم دیدن! که حتی تو زندگیمم سعی می کنم بهش پایبند باشم! اونم اینه:« هیــــــــــچ وقت نصفه کاره نذار...آخرش و ببین!» برای همینه که حتی یه کتاب مزخرف رو اعصاب و درباره یه زن خیالاتیِ هوسباز تا آخر می خونم...یه فیلم غمناک و تا آخر می بینم...و وقتی زندگی سخت میشه حتی یک لحظه هم به حذف خودم فکر نمی کنم...چون باید تا آخــــــــرش و ببینم!!

به نظر من هرکدوم اینا قراره به یه سرانجام خاص برسه...مثل چارلی چاپلین معتقد نیستم که «هرچیزی آخرش خوشه»! اما معتقدم که اگه تا آخرش و نبینی انگار همیشه یه گوشه ای از ذهنت درگیر چیزیه که تموم نشده! یه جایی از دل و مغزت هنوز درگیر داستانیه که آخرش و نمی دونی...و این داستانا مدام بیشتر و بیشتر میشن! و وزنشون سنگین و سنگین تر!

برای همینه که گریه ها و بغضای رابین و می بینم و با اینکه می دونم تهش حدودا چی میشه باز تحمل می کنم و مصمم تصمیم می گیرم تا آخرش رو بـــــــــــبـــــــیـــــــنــــــــــم! شنیدن نه حتی...ببینم!!

یا حتی برای همینه که این روزا یه سری سختیارو تحمل می کنم...یه چیزایی رو با خودم می کشم که هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم هندل کنم! اما بازم ادامه می دم! یا اون وقتایی که حس می کردم خالیِ خالی شدم و دیگه هیچی ندارم که بخوام براش یا برای موندن پاش زندگی کنم (این هیچ می تونه آدم، باور، هدف یا حتی یه جرقه کوچیک باشه...مثل روشن شدن یه کبریت تو تاریکی یه اتاق!) چشمامو از هر چیز تیز برمی گردونم...تو خیابون احتیاط می کنم و فکر مرگ و از سر بیرون می کنم! هنوز آخرش نشده...و من باید آخرش و ببینم!

تا حالا به کسایی که خودشون و از زندگی حذف کردن فکر کردین؟!

یه جورایی این حس و میده که وسط یه بازی بزرگ دسته تو پرت کنی یه گوشه و بری ازبازی بیرون...درحالی که حتی در بدترین شرایط شانس بودن داشتی...

و فکر می کنم به همه ی کسایی که گیم اور شدن! قبل از اون که خودشون از بازی خسته بشن! در حالیکه هنوز شوق بازی داشتن! و این غم انگیزه...و ترسناک...حالا...وقتی هنوز فرصت بازی هست...

این برمیگرده به دید طرف...من فکر می کنم بعضیا کلا جدی بازی نمی کنن...اومدن یه دست دورِ همی بزنن...نیومدن که ببرن! به هردلیلی...ولی یه چیزی هست: این که فکر کنی از الان باختی..اونم قبل اینکه گیم اور شی و از بازی بندازنت بیرون! این فقط نشونه ی ترس و ضعفه...هرکسی یه نظری داره...اما من میگم حیفه...

هرکس انتخابی داره و انتخاب من اینه که تا وقتی کسی من و بیرون ننداخته بازی می کنم! و هروقت سرحال باشم خوووووب بازی می کنم! یه جوری که حتی اگه باختم، بازنده ی قابل احترامی باشم...

بحث از کجا به کجا رسید!

قضیه جنبه و کنترله! که ظاهرا من جفتش و ندارم!

در کل خواستم بیام تو کلبه و یه اعتراف آروم کنم! دلم عمیــق گرفته! اما منتظرم آخرش برسه...احتمالا فقط اون موقع باز میشه...

+

یکی از دوستای گل یه لینک از یه موسیقی فوق العاده تو کامنتِ پست قبلی گذاشته...با گوش دادنش قشنگ حس کردم تو همون جنگل مرموزم...امتحانش کنین...(باید حتما اشاره کنم من خسته ترم از اونیم که باز لینکشو اینجا بذارم عایا؟!)

+

کتاب جان کریستوفر عزیز یه چیزی تو مایه های دو سه هفته اس که دستمه به ضمیمه یه کتاب دیگه و همین روزاس که کتاب خونه با آژان بیاد ازم بگیره! حتی نمی دونم تلفنی واسه کِی تمدیدش کردم!

چرا این کتاب خونه ها یه سیستم پیشرفته تری ندارن؟مثلا کامپیوتری بکل... چرا مثل کتاب خونه های آمریکا و اروپا اونقدر باشکوه و بزرگ و دکور شده با چوب نیستن؟ چرا این شکلی نیستن؟؟؟!

 


یا این شکلی:



من چرا ازینا تو خونه مون ندارم؟!



 

یا از اینا:



چرا انقدر غر می زنم؟! چرا هیچ کس دستشو جلوی دهنم نمی ذاره؟!....واقعا تنهایی سرکردن تو یه کلبه هم درده ها!! کم کم خل میشی..یا حتی خل تر! لیلا هم که فکر کنم گوینده شد رفت!! حالا من هی می شینم این جا غر می زنم! ...وات اِوِر...منم کلبه دارم واسه خودم!

+

می خوام کم کم به طور جدی شروع کنم برای ارشد خوندن! باورم نمیشه انقدر بزرگ شدم که بخوام ارشدم بدم...همه چیز با یه سرعت وحشتناکی داره جلو میره...یکی زندگی من و گذاشته رو دورِ تند!! سرگیجه آوره...در عین حال حس می کنم سرعتم عادیه! این از قبلیم ترسناک تره!

+

یه پیشنهاد کتاب دارم که خودم هنوز نحوندمش اما به شدتــــــ دوست دارم که بخونم..."مردی در تبعید ابدی" مال نادرِ ابراهیمی و درباره ملاصدراس...تعریفش و از زمان دبیرستان زیاد شنیدم اما با همین یه تیکه هوس خوندنش افتاده به سرم:

 

«

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا!

چنین کنید تا ببینید که خداوند...

چگونه بر سر سفره ی شما، با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب، با کودکان شما تاب میخورد،

و در کوچه های خلوت شب ، با شما آواز میخواند...

مگر از زندگی چه میخواهید

که در خدایی خدا یافت نمی شود

که به شیطان پناه می برید؟

که در عشق یافت نمی شود

که به نفرت پناه می برید؟

که در سلامت یافت نمی شود

که به خلاف پناه می برید؟

خداوند همه چیز میشود همه کس را_ به شرط اعتقاد...

»

 

  • چیــــکآ


چند روزه که هی کارارو عقب جلو می کنم...مثل همین الان که هم تو فکر یه کار خاصم...که به دلیل خاص بودن از گفتنش معذورم ( بله...رازه..دیگه بیشتر ازینم نمیگم)..هم می خوام فلش کارتارو درست کنم. هم دارم سعی می کنم تو این تاریکی صفحه کیبرد و ببینم - چون مصرم که امروز بعد از مدت ها بنویسم - هم چند تا کار دیگه که در حال حاضر یادم نمیاد...ضمن اینکه حواسمم به این هست که تو خونه کسی حس نکنه من تو باغ نیستم...و می خوام طوری اینارو انجام بدم که هم تموم شه و هم وقت کنم کتاب بخونم، سریال ببینم و برای اولین بار یه حرکتی برای موهام بزنم...شاید رنگ اش کمی تا قسمتی تغییر محسوسی بکنه...

خلاصه که هر روز سر خودم و شلوغ می کنم با فکر این کارو بکن، اون کارو بکن و تهش بیشتر خستگی برام می مونه. چون از صبح تا بعد از ظهر وقتم با مسائل مهمی پره و بعدشم در خدمت استفاده از زمانه برای هدر نرفتن...انگار که یقه زندگی و  گرفتم، می گم :« یالا سهم من و بده بیاد

با این حال شبا خوبه...راحت می خوابم..بدون غلت خوردنای خیلی زیاد، گاهی فکرای عجیب هست...اما خیلی راحت تر و بی دغدغه تر از گذشته سر به بالشت می رسه و ذهن به رویاهاش. تازگی ها دوباره خواب های عجیبی هم می بینم. از همونا که بعد از بیدار شدن تا چند دقیقه به فکرشم. با اینکه چیز تقریبا ازشون یادم نمیاد، اما حسش باهامه...

و دوباره روزی تازه...

شاید کسی فکر کنه من دارم یکنواخت زندگی می کنم. اما خود من بشدت معتقدم این روزها هر روز، یه ماجراجویی تازه اس...و هیـــــــــچ روزی شبیه روز قبل و بعدش نیست...

و این خوبه...

اینارو مدیون همون اتفاق خوبم :)

*: این یه بخشی از شعر صائب تبریزیه که نام کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی از همین شعر گرفته شده...هیچ ربطی به مطلب نداره و عین موزیک ویدئوهای وان دیرکشن منم عشقم کشید یه چیز خوبی بذارم...همین طوری بی ربط :دیــــ

«پرتو مهتاب ها بر بام ها نتوان شمرد

یا هزاران هور تابان در پس دیوارهاش»

***

چند وقت پیش یکی از اعضای گروه موسیقی مورد علاقه ام از گروه جدا شد...گروه پنج تایی شد چهار تا. اینکه اون معلوم نیست چرا داره به در و دیوار میزنه به کنار..اینم که حالا جاش تو گروه خالیه هم به کنار...مسئله این جاست که شنیدم  بعد از پنجمین آلبوم همون چهارتای باقی مونده هم تا یه مدت تصمیم دارن فعالیت نکنن...دینگ! زنگ خطر به صدا در اومد...اگه مثل  WestLife بعد از اون خداحافظی کنن و برن که برن چی؟!

فکر کردن به اینکه دیگه چیز جدیدی ازشون نشنوی و ویدئوی جدیدی نبینی باعث میشه دلت بخواد بشینی یکم درباره شون صحبت کنی. دررباره اینکه چی شد که این جوری شد؟! و چرا واقعا؟!!

یه بار یکی ازم پرسید چرا ازینا خوشت میاد؟

بهش فکر کردم..اما حتی فکر کردن هم لازم نبود.

جوابش و خوب می دونستم...اونا یه روزی...یه جایی...یه جوری من و سرخوش کردن و خندوندن که تونستم اون منِ سرخوش و به کمکشون دوباره بیدار کنم...

نصف خل و چل بازیایی که درمیارم و دلم می خواد که دربیارم مدیون پسر بچه های بی خیالی هستم که با شلوارای کتون رنگی و استیل خاص خودشون به خیلی جاها سرک کشیدن و خیلی جایزه ها گرفتن..اما همه جا خودشون بودن...همه جا اولین چیزی که به ذهنشون می رسید با همه وجود زندگی کردن بود..شاید اگه موسیقی شون و ارزیابی کنی خیلی سرآمد نباشن که تو چند مورد اتفاقا هستن، اما تو خاص بودن....خیلی فکر نکنم شبیه شون وجود داشته باشه...

کمتر آدمایی تو این دنیا هستن که هرجا میرن اول پیِ شیطنت ان..کتونیای سفیدشون و می مالن به زمین چون به نظرشون درخشش اش عجیب به نظر میرسه...اولین کاری که تو یه هتل درجه یک به ذهنشون میرسه امتحان کردن مقاومت ست فنجونای چینیه...و ترجیح می دن به جای داشتن دنسر روی استیج آب بازی کنن!

حالا بزرگ شدن..دیگه جلوی دوربین شوخیای عجیب غریب نمی کنن و مثل گذشته یکی نیستن. اون شادیِ ناب و شور و شیطنتِ دوران نوجوونی و ندارن...عوض شدن..هم لباساشون..هم مدل موهاشون و هم ادا اطواراشون...با این همه اما هنوز هم با شنیدن اولین نت یادت میفته که اینا همونن...و یاد اون موقعِ خودت میفتی...و اینکه یه روزی بخاطر همین سرخوشی ها چقدر دیدت رو جاهای مختلف تغییر دادی.

نمی خوام ادای طرفدارای دو آتیشه رو در بیارم چون ازین کار خوشم نمیاد...فقط حس کردم دلم می خواد دربارشون صحبت کنم. چون شاید دیگه یادم نیاد...و روزی یادم بیاد که اینم مثل گروه ایرلندی تبدیل به خاطره ای شده که ته رودخونه افتاده و کم کم صیقلی و محو میشه و تبدیل به بخشی از رودخونه خاطرات...

بحث احساسی شد الکی الکی!! :/

این تک آهنگ جدیده که احتمالا اولین ترک آلبوم جدید هم هست، به همراه موزیک ویدئو:

 

 

Drag Me Down

Download


 



***

دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه وار،

تا تمام زندگی هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.

اریک امانوئل اشمیت - مهمانسرای دو دنیا

 

  • چیــــکآ
yazd

***

دلم سفر می خواد...

وقتی این و تو خونه می گم همه میگن آخ! شمال...آخ! قشم..آخ...!

هرچند خودمم همون لحظه می گم آخ! آره...

اما یه چیزی گوشه دلم می گه : نه ازون سفرا...

البته منظورم این نیست که شمال و قشم و... نباشه. من دیوانه وار همه ی این جاها رو دوست دارم و کلی جای بکر توشون سراغ دارم واسه گشتن.

اما وقتی دارم می گم سفر، منظورم حس نابیه که بندیِ زمان و جا نیست.

چند ماه پیش اواخر پاییز بود فکر کنم، که با چند تا از دوستای هم دانشگاهی رفتیم سفر. اونم نه یه جای خوش آب و هوا...زدیم به کویر..یزد!

ناگفته نماند که من در راستای یه دندگی و عدم سازشی که گهگاه در روحیه مداراگرم نمود پیدا می کنه از هیچ تلاشی جهت نرفتن یا بهم زدن سفر دریغ نکردم. هرچند به صورت مخفی که یه وقت کسی به نقشه های پلیدم آگاه نشه...اما نشد. و من بگی نگی ناراضی همراه شدم. نه اینکه بدم بیاد که اتفاقا چون اولین تجربه سفر نسبتا مستقل ام بود ( اگر اردوهای مزخرف مدرسه رو ندید بگیرم ) براش ذوق هم داشتم اما حرفم این بود که ما مگه چند بار سفر می ریم که همچین جایی و همچین وقتی انتخاب کردیم که بجز چهار نفر دیگه هیچکس پایه اومدن نباشه؟ تو اوج درگیری کنکور بچه ها... اونم وقتی می تونیم یکم صبر کنیم و جای بهتری بریم با جمعیت بهتر...

توهین به یزد نباشه که اتفاقا به نظرم شهر جالبی بود..اما خب..بلاخره فرقه بین یزد با گیلان..و خودتون حساب کنید که مجردی کجا بیشتر خوش می گذره...

القصه...رفتیم و از همون لحظه اول معلوم شد این سفر قراره خوش بگذره..از خل و چل بازیای شش تا دختر کنار هم تا رسپشن خواب آلود هتل که مارو اون وقت صبح تو گرگ ومیش و مه و کوچه های خوفناک یه لنگه پا نگه داشته بود...با اینکه روزها طبق انتظار باید سنتی و بی هیجان خوش می گذشت اما نمی دونم چرا انقدر سرخوشانه گذشت...شاید این قابلیت کسایی باشه که باهاشون سفر میری..شاید برای همینه که میگن همسفر خیلی مهمه...و ما دو روز استثنائی داشتیم..نه بخاطر جاهایی که رفتیم و چیزایی که دیدیم..اون جمع استثنائیش می کرد..کارایی که می کردیم..حرفایی که می زدیم.

من مسافرت های خوبی رفتم..خوب خرید کردم..جاهای خوبی مسکن گزیدم! اما...

دلم می خواد یه هم چین چیزی و همه ی اونجاهایی که رفتم تجربه کنم...دلم می خواد یه جاهایی یه فلش بک بزنم..یه ادیت مختصر بکنم و یه خاطره ی دیگه رو هم کنار خاطره های قبلی بذارم.

دلم می خواد برگردم به اون هتل رامسر تو اون اتاق بزرگ با ویوی دو طرفه و این دفعه یه مشت خل دورم باشن که با هم اتاق و بهم بریزیم و آواز بخونیم و برقصیم...و بعد از خستگی ولو شیم روی تخت و یه فیلم نگاه کنیم!

دلم می خواد برگردم به اون سوئیت رویال تو چالوس و این دفعه موقع تاریکی عین اجنه دنبال هم کنیم و هم و بترسونیم و وقتی همه خوابن بریم توی تراس و تکیه بدیم به صندلی ها و یه نگاه به دریا یه نگاه به خوراکی ها حرف بزنیم...راجع به همه چی..مثل اون شبا توی یزد..رو تختای حیاط هتل..وقتی همه خواب بودن...

دلم می خواد برگردم توی قایق تو غار علیصدر و به جای یه ذره دست به آب بردن و لبخند زدن و تعجب، این بار از خنده کف قایق پهن شم..با همه چی عکسای مسخره بگیریم و تو غار میتینگ بذاریم!!!

دلم می خواد برگردم به همه ی اون جا هایی که رفتم و این بار باکلاس بودن و دختر خوب بودن و کنار بذارم و با همـــــــــــــــــــه ی وجودم سفر کنم و لذت ببرم...

و وقتی خاطرش رو تعریف می کنم درست مثل اون لحظه ای که دارم میگم: «یادش بخیر، ساعت دو و نیم شب تو اون شهر ساحلی بیرون بودیم...همه جا ساکت بود ولی ما نمی تونستیم دست از خندیدن برداریم...چه کنسرتی بود...» خنده ی شیرینی تمام صورتم و پرکنه و بعد آه...و بعد..چــــقدر خوش گذشت...

و اگر این بار به جای تمام اون جاهای شیک یه جای سطح پایین تر هم باشم ناراحت نمی شم..چه..برحسب تجربه من...جای بد و غذای کم و بلا بلا بلا، روزهای بعد سفر به یاد نمیان...اون چیزی که تو یاد آدم می مونه طعم زندگیه و خنده ها....جوونیه و خنده ها...دیوونه بازیه و خنده ها...خنـــده ها...

پ.ن: البته کم با خانواده گرام نخندیدم اما خب..همه می دونن منظورم چیه! داغیه که رو دل خیلی ها می مونه!

* : اشاره به آهنگی از گروه OneDirection به همین نام...البته بیشتر Chorus اش :دیــــ

***

 

ناگهان کیتینگ به بالای میزش پرید و پرسید:«چرا من اینجا ایستاده ام؟»

چارلی چنین نظر داد:«برای اینکه خودتون رو قدبلندتر احساس کنید؟»

«من روی میزم ایستاده ام تا به خودم یادآوری کنم که ما باید بی وقفه خود رو واداریم که به چیزها با دیدی متفاوت بنگریم. جهان از این بالا متفاوت به نظر می رسه؛ اگه باور نمی کنید خودتون این جا بایستید و امتحان کنید. همه به نوبت.»

 

بخشی از کتاب "انجمن شاعران مرده" اثر  N. H. Kleinbaum

 

  • چیــــکآ