خاطرات یک کتابفروش - قسمت اول
یکی از عجیبترین سوالهایی که تو مدت کارم تو کتابفروشی باهاش برخورد کردم این بوده: میشه اینجا کتاب خوند؟
واقعا مبهمه و واقعا نمیفهمی از کجای مغز پرسنده تراوش کرده!
پس من یه جواب ثابت غیرمستقیم رو انتخاب کردم: همیشه میتونید بخشی از کتاب رو بخونید تا ببینید ازش خوشتون میاد یا نه!
بعضیا سر تکون میدن و میرن سراغ کتابا بعضیا هم با یه زمزمهی مرموزی اعلام میکنن که : پس اینجا کتابفروشیه! و من رو تو این فکر میذارن که پس قبلش فکر میکردن اینجا دقیقا کجاست؟! شاید هم تو ذهنشون یه کتابخونه مدرن میومده...شاید تو ذهنشون کتابفروشی جاییه که باید سریعا جنس رو بخری و خارج شی!! (چون چند بار ازم پرسیدن میتونم اینجا یه تیکهشو بخونم؟ یا مثلا میتونم همینی که تو قفسهاست رو بردارم؟ البته این سوالها خیلی نادرن).
خلاصه که کاری با این میزان دسترسی به افکار و منویات درونی عجیب آدما یه توفیق اجباریه. هرچند گاهی نمیفهمی چرا اینگونه گشت.
پ.ن: و اگه فکر میکنید مشکل از کتاب نخوندن مردم ایرانه با توجه به مرور خاطرات شان بایتل - کتابفروش اسکاتلندی که تو یه دهکده تا گردن در کتاب فرو رفته کتابهای دست دوم میفروشه - باید بگم آدما همه جا تو رو شگفت زده میکنن و این آسمون تقریبا همه جا یه رنگه...فقط توناژ ش متفاوته!
- ۰۲/۱۲/۱۷