روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب فروش» ثبت شده است

بعد چندین سال رفتم کتابخونه محلی و دوباره تمدید اشتراک کردم!

حتما از بیرون به نظر می‌رسه مغزمو با پوره سیب‌زمینی عوض کردم. اما در دفاع از خودم باید بگم بوی اون‌جا با کتاب‌فروشی فرق داره!

بوی کتاب نو و عود دست‌ساز و باد اسپلیت یه طرف،

هوای دم‌کرده و راکد قفسه‌های قدیمی با انبوه کتاب‌هایی که بارها دست‌ به دست شدن و بین‌شون کلی خاطره و احساس خوابیده یه طرف دیگه.

یه لحظه رایحه کتاب‌های کهنه من رو کند و برد به اول راهنمایی.

اولین بارم نبود که به یه کتابخونه سر می‌زدم، اما اون بار با ذوق خاصی به هدف هری پاتر رفتم.

خب پیداش نکردم! ولی به جاش تول‌کو برداشتم! تول‌کو!

و این تازه شروع گنده‌خوانی‌های یه بچه 12 ساله بود. تو همون تابستون "دخمه" ژوزه ساراماگو و "آن‌سوی نیمه‌شب" از سیدنی شلدون رو خوندم.

فهمیدم؟ تا یه حدی! حدود سه سال بعد "صد سال تنهایی" رو خوندم و کنارش به "دارن شان" ناخنک می‌زدم!

با رفتنم به دبیرستان رفت‌وآمدم هم کمتر شد و به تدریج قطع. امروز که بعد سال‌ها خودم رو راضی کردم تا یه سری به اونجا بزنم به محض ورود اون رایحه خاطره‌آلود به صورتم برخورد کرد و تقریبا تو زمان به عقب پرتاب شدم!

به این فکر کردم که هر زمانی از عمرم باشه رد شدن از ورودی مخزن کتابخونه حس گذر از دروازه رو داره. با وجود اطلاع حدودی از محتوا، همیشه منتظرم چشمم به یه کتاب متفاوت بخوره. یه ماجراجویی جدید. یه دوست تازه.

  • ۱۲ تیر ۰۳ ، ۲۲:۲۶
  • چیــــکآ

یه کلیپ تو اینستاگرام دیدم از سوال‌های عجیبی که تو کتاب‌فروشی می‌پرسن.

اگه دیدین باید بگم تقریبا بیشترش سوال‌های رایجیه!

یکی از عجیب‌ترین‌هاش حتی برای خود ما اتفاق افتاد.

وقتی ساعت 10 شب بین سفارش‌های انبوه نمایشگاه مجازی گیر افتاده بودیم؛

و فروشگاه نیمه‌تعطیل بود،

به بنده‌خدایی سرش رو آورد داخل و پرسید:

شما کیسه فریزر هم دارید؟

و ما هیچ، ما نگاه،

کمی سکوت،

و بعد:

- نه، متاسفانه!

  • ۱۱ تیر ۰۳ ، ۲۱:۲۰
  • چیــــکآ

یکی از عجیب‌ترین سوال‌هایی که تو مدت کارم تو کتاب‌فروشی باهاش برخورد کردم این بوده: میشه این‌جا کتاب خوند؟

واقعا مبهمه و واقعا نمی‌فهمی از کجای مغز پرسنده تراوش کرده!

پس من یه جواب ثابت غیرمستقیم رو انتخاب کردم: همیشه می‌تونید بخشی از کتاب رو بخونید تا ببینید ازش خوشتون میاد یا نه!

بعضیا سر تکون میدن و میرن سراغ کتابا بعضیا هم با یه زمزمه‌‌ی مرموزی اعلام می‌کنن که : پس اینجا کتاب‌فروشیه! و من رو تو این فکر می‌ذارن که پس قبلش فکر می‌کردن اینجا دقیقا کجاست؟! شاید هم تو ذهنشون یه کتاب‌خونه مدرن میومده...شاید تو ذهنشون کتاب‌فروشی جاییه که باید سریعا جنس رو بخری و خارج شی!! (چون چند بار ازم پرسیدن می‌تونم اینجا یه تیکه‌شو بخونم؟ یا مثلا می‌تونم همینی که تو قفسه‌است رو بردارم؟ البته این سوال‌ها خیلی نادرن). 

خلاصه که کاری با این میزان دسترسی به افکار و منویات درونی عجیب آدما یه توفیق اجباریه. هرچند گاهی نمی‌فهمی چرا اینگونه گشت.

 

پ.ن: و اگه فکر می‌کنید مشکل از کتاب نخوندن مردم ایرانه با توجه به مرور خاطرات شان بایتل - کتاب‌فروش اسکاتلندی که تو یه دهکده تا گردن در کتاب فرو رفته کتاب‌های دست دوم می‌فروشه - باید بگم آدما همه جا تو رو شگفت زده می‌کنن و این آسمون تقریبا همه جا یه رنگه...فقط توناژ ش متفاوته!

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۵۲
  • چیــــکآ