روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

پرتو مهتاب ها بر بام ها...*

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ب.ظ


چند روزه که هی کارارو عقب جلو می کنم...مثل همین الان که هم تو فکر یه کار خاصم...که به دلیل خاص بودن از گفتنش معذورم ( بله...رازه..دیگه بیشتر ازینم نمیگم)..هم می خوام فلش کارتارو درست کنم. هم دارم سعی می کنم تو این تاریکی صفحه کیبرد و ببینم - چون مصرم که امروز بعد از مدت ها بنویسم - هم چند تا کار دیگه که در حال حاضر یادم نمیاد...ضمن اینکه حواسمم به این هست که تو خونه کسی حس نکنه من تو باغ نیستم...و می خوام طوری اینارو انجام بدم که هم تموم شه و هم وقت کنم کتاب بخونم، سریال ببینم و برای اولین بار یه حرکتی برای موهام بزنم...شاید رنگ اش کمی تا قسمتی تغییر محسوسی بکنه...

خلاصه که هر روز سر خودم و شلوغ می کنم با فکر این کارو بکن، اون کارو بکن و تهش بیشتر خستگی برام می مونه. چون از صبح تا بعد از ظهر وقتم با مسائل مهمی پره و بعدشم در خدمت استفاده از زمانه برای هدر نرفتن...انگار که یقه زندگی و  گرفتم، می گم :« یالا سهم من و بده بیاد

با این حال شبا خوبه...راحت می خوابم..بدون غلت خوردنای خیلی زیاد، گاهی فکرای عجیب هست...اما خیلی راحت تر و بی دغدغه تر از گذشته سر به بالشت می رسه و ذهن به رویاهاش. تازگی ها دوباره خواب های عجیبی هم می بینم. از همونا که بعد از بیدار شدن تا چند دقیقه به فکرشم. با اینکه چیز تقریبا ازشون یادم نمیاد، اما حسش باهامه...

و دوباره روزی تازه...

شاید کسی فکر کنه من دارم یکنواخت زندگی می کنم. اما خود من بشدت معتقدم این روزها هر روز، یه ماجراجویی تازه اس...و هیـــــــــچ روزی شبیه روز قبل و بعدش نیست...

و این خوبه...

اینارو مدیون همون اتفاق خوبم :)

*: این یه بخشی از شعر صائب تبریزیه که نام کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی از همین شعر گرفته شده...هیچ ربطی به مطلب نداره و عین موزیک ویدئوهای وان دیرکشن منم عشقم کشید یه چیز خوبی بذارم...همین طوری بی ربط :دیــــ

«پرتو مهتاب ها بر بام ها نتوان شمرد

یا هزاران هور تابان در پس دیوارهاش»

***

چند وقت پیش یکی از اعضای گروه موسیقی مورد علاقه ام از گروه جدا شد...گروه پنج تایی شد چهار تا. اینکه اون معلوم نیست چرا داره به در و دیوار میزنه به کنار..اینم که حالا جاش تو گروه خالیه هم به کنار...مسئله این جاست که شنیدم  بعد از پنجمین آلبوم همون چهارتای باقی مونده هم تا یه مدت تصمیم دارن فعالیت نکنن...دینگ! زنگ خطر به صدا در اومد...اگه مثل  WestLife بعد از اون خداحافظی کنن و برن که برن چی؟!

فکر کردن به اینکه دیگه چیز جدیدی ازشون نشنوی و ویدئوی جدیدی نبینی باعث میشه دلت بخواد بشینی یکم درباره شون صحبت کنی. دررباره اینکه چی شد که این جوری شد؟! و چرا واقعا؟!!

یه بار یکی ازم پرسید چرا ازینا خوشت میاد؟

بهش فکر کردم..اما حتی فکر کردن هم لازم نبود.

جوابش و خوب می دونستم...اونا یه روزی...یه جایی...یه جوری من و سرخوش کردن و خندوندن که تونستم اون منِ سرخوش و به کمکشون دوباره بیدار کنم...

نصف خل و چل بازیایی که درمیارم و دلم می خواد که دربیارم مدیون پسر بچه های بی خیالی هستم که با شلوارای کتون رنگی و استیل خاص خودشون به خیلی جاها سرک کشیدن و خیلی جایزه ها گرفتن..اما همه جا خودشون بودن...همه جا اولین چیزی که به ذهنشون می رسید با همه وجود زندگی کردن بود..شاید اگه موسیقی شون و ارزیابی کنی خیلی سرآمد نباشن که تو چند مورد اتفاقا هستن، اما تو خاص بودن....خیلی فکر نکنم شبیه شون وجود داشته باشه...

کمتر آدمایی تو این دنیا هستن که هرجا میرن اول پیِ شیطنت ان..کتونیای سفیدشون و می مالن به زمین چون به نظرشون درخشش اش عجیب به نظر میرسه...اولین کاری که تو یه هتل درجه یک به ذهنشون میرسه امتحان کردن مقاومت ست فنجونای چینیه...و ترجیح می دن به جای داشتن دنسر روی استیج آب بازی کنن!

حالا بزرگ شدن..دیگه جلوی دوربین شوخیای عجیب غریب نمی کنن و مثل گذشته یکی نیستن. اون شادیِ ناب و شور و شیطنتِ دوران نوجوونی و ندارن...عوض شدن..هم لباساشون..هم مدل موهاشون و هم ادا اطواراشون...با این همه اما هنوز هم با شنیدن اولین نت یادت میفته که اینا همونن...و یاد اون موقعِ خودت میفتی...و اینکه یه روزی بخاطر همین سرخوشی ها چقدر دیدت رو جاهای مختلف تغییر دادی.

نمی خوام ادای طرفدارای دو آتیشه رو در بیارم چون ازین کار خوشم نمیاد...فقط حس کردم دلم می خواد دربارشون صحبت کنم. چون شاید دیگه یادم نیاد...و روزی یادم بیاد که اینم مثل گروه ایرلندی تبدیل به خاطره ای شده که ته رودخونه افتاده و کم کم صیقلی و محو میشه و تبدیل به بخشی از رودخونه خاطرات...

بحث احساسی شد الکی الکی!! :/

این تک آهنگ جدیده که احتمالا اولین ترک آلبوم جدید هم هست، به همراه موزیک ویدئو:

 

 

Drag Me Down

Download


 



***

دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه وار،

تا تمام زندگی هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.

اریک امانوئل اشمیت - مهمانسرای دو دنیا

 

  • ۹۴/۰۶/۰۳
  • چیــــکآ

نظرات  (۳)

وب خـوبى دارى
خوشحـال میشـم به وب منـم سـر بزنــى :)
پاسخ:
تو هم وب خوبی داری.  :)

دنیا مانند یک تماشاخانه است؛ هر کس نقش خود را بازی می کند و سپس مخفی می شود.
پاسخ:
The powerful play goes on
and you may contribute a verse...
:)
بزرگ تر شدن. گذشت زمان تاثیرش رو روی اونا هم گذاشته...
موزیک ویدیو رو دوست داشتم :)
پاسخ:
اوهوم...این جاست که ساعت برنارد لازم میشه :دی 
:)
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.