روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

اعترافات ذهن خطرناک من

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۷ ب.ظ


بابام یه جمله ی معروفی درباره من داره که میگه : «این (اینجانب) طاقت شکست نداره!»

هرچند من سعی می کنم همیشه بگم این جمله غلطه و من می تونم آدم خیلی شجاع و محکمی باشم اما تو کنج ترین گوشه ی ذهنم یه صدایی هست که با این حرف موافقت می کنه و وقتی من انکار می کنم خاطره ها رو به نمایش می ذاره تا دیگه ادامه ندم.

مثلا من دوبار امتحان رانندگی دادم. بار اول تو دنده عقب سرعت گرفتم و برای اینکه کمش کنم با بد گرفتن کلاژ بدتر ماشین و خاموش کردم و رد شدم. یادمه وقتی رسیدم خونه بقیه هنوز خواب بودن (امتحان شهر کله سحره. نصفه شب باید بری دم آموزشگاه تا بهت وقتی افسر هنوز خوش اخلاقه نوبت  برسه!) وقتی شنیدن خواستن با شوخی و خنده من و نرم کنن اما من خیلی جدی و عصبانی توپخونه رو روشن کردم و یه دور همه رو از دم توپ گذروندم تا چهره خانواده صبح اول صبح بره تو هم و دوباره این جمله که: «تو چرا جنبه شکست نداری؟! دنیا که به آخر نرسیده!» من اما، رفتم تا یه دوش آب گرم یکم اعصابم و آروم کنه و یادمه همون جا بخاطر این حس بد زدم زیر گریه!

این فقط یه نمونه اش بود...یادم میاد که بارها و بارها ترس از باخت و شکست جلوی همه فلجم میکرد انقدر که حتی ساعت هشت شب مادر گرام و می بردم تو بیابون به هوای کار واجب و پیدا کردن یه تالار اندیشه تا از عذاب مسابقه دادن جلوی کسایی که نمی شناختم نجات پیدا کنم و انقدر این ترس به من غلبه داشت که برام مهم نبود تمام ساعت هایی که تمرین کردم و هدر بدم.

تو مدرسه و سرکلاس من اونی بودم که جواب پرسشای معلم و زیر لب می داد و وقتی یه سوال پرسیده می شد، پاسخ، ناخودآگاه در کسری از ثانیه به ذهنش می رسید. اما از ترس غلط بودن لب می بستم تا بعد از دو دقیقه دوستی پیدا بشه که بلاخره به ذهنش برسه و حاضرجوابی اش(!) انقدر قابل تحسین بود که بیشتر موقعیت ها با تشویق همراه میشد. یادمه که بعد از هر اتفاقی ازین دست تو دلم می گفتم: لعنتی! این تشویق مال من بود! اونم دو دقیقه پیش!! و هردفعه می گفتم دفعه ی بعد نوبت منه. اما دفعه ی بعدی درکار نبود. اگر هم بود باز این حس لعنتی مانع میشد.

هرچی بیشتر گذشت تو مورد دوم کارآزموده تر شدم تا جایی که سر اولین جلسه شیمی پیش دانشگاهی سومین یا چهارمین  دقیق یادم نیست  سوال استاد خطاب به من بود: دخترم اسمت چیه؟ خیلی خوب جواب میدی!

اما ترس از مسابقه هنوز به قوت خودش باقی بود. وقتی صحبت از ارائه میشد من جزو مسلط ترین ها بودم اما همیشه می ترسیدم ازین که به توانایی های دیگه ام اتکا کنم. ناگفته نماند که این ترس بعد ها حتی قابلیت اولمم ازم گرفت!

تنها جایی که فکر نمی کردم یه روزی ترس از شکست توش من و از پا دربیاره شکست تو بازی آدم بزرگا بود. فهمیدن اینکه یه راه طولانی و پرخطر و اشتباه اومدم و حالا باید برگردم. باید دوباره برگردم از اول تا شاید یه روزی دوباره بتونم راه و پیدا کنم. هرچند که فکر نمی کنم آدم ها  مخصوصا از نوع بزرگشون -  فرصت دوباره شروع کردن و داشته باشن. برام سخته که به همه ی کلمه های قبل، اصلِ کلمه رو اضافه کنم. پس شاید بهتر باشه اینجا بیارم تا خودتون جمله رو دوباره بسازید: "احساسی"

شاید این مطلب به نظر درد دل بیاد اما حرف اصلی اینه: من آدمیم که یه عمر از ترس باخت شروع نکردم. خیلی چیزارو...

اما منِ ترسو از ترس بازنده شدن، از ترس شکست، ماه ها بازی کردم...افتادم و بلند شدم. خراب شدم و دوباره خودم و ساختم..

و تازه فهمیدم همیشه ترس از حضور تو میدون منعت نمی کنه. گاهی اوقات ترس باعث قدرتت میشه. طاقتت و می بره بالا، طوری که هیچ وقت تو خودت نمیدیدی که به اینجا برسی!

شاید با خودتون فکر کنید این ترس خوبه..اما این از اولی هم خطرناک تره. این همون خوره ایه که تا به خودتون میاید می بینید ازتون چیزی باقی نذاشته...یهو به خودتون نگاه می کنید و به جای اون کسی که همیشه می شناختین یه صورتک پژمرده بهتون زل زده و چشماش مدام پر و خالی میشه.

ترس ...این ترس لعنتی هیچ جا خوب نیست..نه تو گریز و نه تو پای بندی...

اگر به عقب برگردم...اگر روز اول به من بگن بین همه ی ویژگی ها فقط یکی رو بردار..من شجاعت و گلچین می کنم.

 تا ایندفعه، اگر از جایی دوری می کنم بخاطر ترس از باخت نباشه. اگر جایی می مونم فکر تموم شدن و باختن دست و پامو نلرزونه..شجاعانه بمونم...شجاعانه پا به میدون بذارم. و اگر جایی  که خدا اون جارو نصیب گرگ بیابون هم نکنه  فهمیدم دیگه جای موندن نیست با شجاعت پامو از معرکه بیرون بذارم و دووم بیارم...حتی اگر به قیمت از دست دادن باشه. چون فرقی نداره که چه چیزی و داشته باشی. وقتی شجاعتِ نگه داشتن یا ترک کردن اش رو تو لحظه ی درست نداری، بازنده ای! حتی اگه به ظاهر نبازی...

پ.ن: فکر کنم جواب اینکه چرا من گریفندور و انتخاب کردم و گریفندور هم من و، مشخص شد! :دی

+ تا چه پیش آید برای من، نمی دانم هنوز...

 

  • ۹۵/۰۲/۰۳
  • چیــــکآ

نظرات  (۳)

چند روزی بود که از خودم می‌پرسیدم چرا چیکآ دوباره نمی نویسه؟ :)

چیزی که درباره ی جواب دادن به سوال ها گفتی درمورد من هم صدق می‌کنه. خیلی وقت‌ها جواب رو تو ذهنم دارم ولی ترس از اشتباه بودن بهم اجازه حرف زدن نمیده. تازگیا خیلی بهتر شدم البته چون روی خودم کار کردم ولی هنوز هم یه یه چیزایی مونده از این ترس... 
نیاز به گفتن نیست که این ترس فقط سر کلاس خودشو نشون نمیده و میتونه کل زندگی رو مثل یه کلاف توی هم بپیچه و کلی گره بسازه. اما جنبه ی خوبش اینجاست که این گره ها غیرقابل باز شدن نیستن. هیچکی نمیدونه چی قراره پیش بیاد, ولی ایمان به خوب بودنشون اتفاقای خوبو به سمتت می کشونه. من به پایان های خوب ایمان دارم, تو هم داشته باش;)


پ.ن: چقدر درهم برهم و بی ربط نوشتم :دی
پاسخ:
اصلن بی ربط نبود
جدی یه وقتایی به این پایان خوش شک می کنم غزاله. یه وقتایی آدم حتی زور میزنه که شجاع باشه..که جلو بره اما کم کم با یه باور وحشتناک روبرو میشه که نکنه قسمت قسمت که میگن واقعا هست و من با تمام سرکشی هام عاقبت دارم با همین قسمت از پا در میام....
 پ.ن: به زودی ازین حالت خمودگی درمیاد اینجا...فقط یکم دیگه..اونوقت جوابارم به موقع میدم تو دعا کن من بتونم کاری که می خوام و انجام بدن فقط U_U
سلام  ، اوه پس وبو دوباره راه انداختین ؟ اون مدتی که بلاگفا خراب بود دیدم که خیلی وبا خراب یا حذف شدن وب خودمم حذف شد ، متوجه شدم که وب توام حذف شده خیلی ناراحت شدم آخه وب خیلی خوشگلی بود ...
الان اتفاقی توی آردا اومدم و داشتم می گشتم ... برخوردم به پپیج و وب ...
اون وب انجمن شاعران مرده چی ؟ را ه اندازی نمیکنید ؟ 
در کل موفق باشی :) 
پاسخ:
با اینکه می دونم خییییییییلی گذشته ولی با عرض شرمندگی الان بار اولیه که بعد از اردی بهشت وب و باز کردم. 
خییییییییییلی هم  ازینکه دوباره تو وبم می بینمت خوشحالم ^^
حقیقت استقبالی ازش نشد..فعلا به چشم پروژه شکست خورده نگاهش می کنم...
البته نمیدونم وب تو بود که دنبال یا می کردم یا چیکا ! آخه الان اسم وب هردوتاتون روزمرگی های دوگریفندوریه . 
پاسخ:
همون جاست گیلدور جان :)
منم همون چیکا ام ^^ :دی
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.