روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان...

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ب.ظ

 

 


 

تو صورتم نگاه کرد و با پوزخند خاصی گفت: «الان تو وجودت عروسیه دیگه..نه؟» یکم نگاهش کردم و گفتم :«الان اصلا خوشحال نیستم!»

پافشاری کرد و ادامه داد: «چرا! معلومه خیلی خوشحالی. الان همه چیت درست شده. این قضیه قشنگ برات غول شده بود..» سرم و انداختم پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: «حس یه زندانی و دارم که آزاد شده.» تو تایید حرف من دوباره به این اشاره کرد که مخصوصا تو یه مورد خیلی آزاد شدم و حتما الان دارم با دم ام گردو می شکنم! دیگه جوابی ندادم اما تو دلم به خودم گفتم: «هرچی هستم مسلما خوشحال نیستم...»

اما حس می کنم منظورم و متوجه  نشد! یه زندانی که بعد از مدتها آزاد شده حس پر نوسانی داره. لحظه اول همه ی عضلاتش از اون حس دلپذیر رهایی شل میشه...لحظه ی دوم اون احساس دلنشین فراغت به سرعت جاش رو به بهت و سردرگمی از زمانی که به محرومیت از زندگی عادیش گذشته میده. بعد به آدمای آزاد و سرخوشی ها و شادابی شون نگاه می کنه. تو قدم بعدی از خودش می پرسه اصلا چرا باید وارد اینجا می شدم؟ چرا باید این همه وقت تو بند می بودم؟  چی باعث شد آزادی ام ازم گرفته شه؟ دوباره به آدمای آزاد دورو ورش نگاه می کنه و به زمانی فکر می کنه که همه ی این آدما داشتن با کمترین هزینه روحی و جسمی زیر سایه نعمت آزادی رشد می کردند و بزرگ می شدند، اما برای اون زمان به تلاش برای لذت بردن از حداقل داشته ها گذشته بود! به خودش میادو می بینه که به اندازه تک تک اون روزا از زندگیش عقبه. اما از کدوم زندگی؟ اصلا راهی برای زندگیش انتخاب کرده؟ تو تمام مدت زندانی بودن برای زمان آزادی به اندازه کافی برنامه ریخته؟ به این جا که می رسه از خودش می پرسه : «اصلا امکان داره من بتونم دوباره مثل یه انسان آزاد زندگی کنم؟ می تونم خودم و به آدمای اطرافم برسونم؟ می تونم یه زندگی خوب مثل بقیه داشته باشم؟ خدایا من چقدر از همه چی عقبم..و چقدر وقتم کمه...» هرچی بیشتر تو بحر آدما میره پیش خودش بیشتر و بیشتر به این نتیجه می رسه که فکراش دوردست و نشدنی ان، چون یه چیزی  تو وجودش با زمانی که آزاد بود فرق داره. یه چیزی هست که مثل قبل بهش فرصت زندگی نمیده.  درسته حالا قدر لحظه لحظه اش رو می دونه، اما فکرها و خیال هایی هست که فرصت عمل رو ازش سلب می کنه...دست و پاش رو شل می کنه و تو ذهنش تخم تردید می کاره...

یه زندانی آخر سر بعد از درک مسافتِ بعید رسیدن به همه چیزهایی  که تمام مدت انتظار برای آزادی رویاشون رو می دیده، بعد از درک این موضوع که زمان زیادی رو از دست داده و حالا دیگه اون آدم پرانگیزه قبل نیست، به اونجایی می رسه که به خودش می فهمونه اینا قراره براش تا آخر عمر بیشتر شبیه یه رویا بمونه با چاشنی گاهگداری حسرت.

هرچند نتیجه تمام این افکار و سوال ها باعث نمیشه دست از تلاش برداره؛ اون بیشتر از هرکسی با تمام وجود زندگی می کنه، بدون اینکه مدام نگران نتیجه باشه، لحظه لحظه رو برای داشتن همه چیزهایی که نداشت یا می تونست داشته باشه می بلعه. اما گاهی، وقتی پاهاشو بغل کرده و بعد از یه روز حتی نه چندان سخت گوشه اتاق چمباتمه زده، وقتی خاطرات گذشته فرصت جولون پیدا می کنن و مثل یه فیلم جلو چشم هاش به نمایش در میان، اون لحظه ای که به این فکر می کنه که قرار  کجا به چی برسه، همه ی این حرفا براش تکرار میشه؛ حس کرخت کننده یِ بی نفاوتیِ بعد از دردِ درکِ نتونستن به سراغش میاد و پیش خودش آهسته اعتراف می کنه: «من با بقیه فرق دارم. گاهی وقتا برای یه زندگی خوب فقط یه فرصت هست. و من از دستش دادم...»

 

 


  • ۹۵/۰۴/۳۱
  • چیــــکآ

نظرات  (۳)

"چون یه چیزی تو وجودش با زمانی که آزاد بود فرق داره"
توصیف از این بهترم داریم...؟؟

:(
پاسخ:
تو به من انگیزه نوشتن میدی غزل ..عشقی..عشق
^_^
خیلی دقیق توصیف کردی...
پاسخ:
یهو غلیان کرد :دی 
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.