رویا بافتن، رویا ساختن!
یادم نیست اولین بار کی به این فکر افتادم که قبل خواب خیال پردازی کنم تا خوابم ببره. همون طوری که یادم نیست آخرین بار کی مثل آدمیزاد خوابیدم و تا نصفه شب غرق داستان هایی که ساختم نبودم. اما یادمه که همیشه صبح وقتی چشمامو باز می کردمو به دیوار بی رنگ بالای تخت خیره میشدم به خودم می گفتم دوباره زندگی تو دنیای کسل کننده شروع شد! اون روزا زندگی برای من همون زمانی شروع میشد که چشمامو می بستم و قدم به قلمرو تخیل خودم می ذاشتم. همون جایی که خونه ها سقف های شیروونی خوشرنگ داشت، قصرها و قلعه ها یا روی تپه خودنمایی می کردن یا رنگ سفیدشون جلوی آبی اقیانوس پشت سر چشم رو خیره می کرد. دنیایی که من توش هر شکلی که میخواستم بودم؛ گاهی بینی کشیده و موهای فرفری روشن و گاهی چشم های آبی و موهای تیره و پرشکن، گاهی جادوگر و گاهی جستجوگر، گاهی نقش یه دلبر رو داشتم و گاهی یه جنگجوی شجاع. همه چیز پر از رنگ بود و صدای موسیقی قطع نمیشد! می تونستم در حد مرگ بترسم یا مثل عزیز از دست داده ها غصه بخورم، با همه وجود عاشق شم یا بی پروا برقصم و از ته دل بخندم...خلاصه که زندگی با چشم های بسته خوب بود اما این جادو فقط تا زمانی دوام داشت که چشمم به دیوار بی رنگ بالای تخت نخوره...
اما این کافی نبود و من چیزهای بزرگ تری میخواستم...اولین باری که تقریبا حس کردم زندگیم رو دوست دارم یادم میاد. دوستی رو پیدا کردم که مثل من سرش پر از فکر و خیال بود و خیلی اتفاقی جفتمون به یه زبان خاص علاقه مند شدیم. هیچ یادم نمیره اون شبی رو که تو تاریکی شب براش از سفر نوشتم و اونم از زندگی یه جای دیگه. اولین شبی که بجای داستان های رویایی یه جاده رو تصور کردم همون جا بود. یه جاده با دو تا دختر در حال جست و خیز...مقصد؟ هرکجا! ... اون لحظه از فکر سفر کردن و از شدت هیجان نزدیک بود از جا بلند شم و دور اتاق برقصم و مادربزرگم و بیدار کنم!! این اولین چیزی بود که تو این دنیا من و به حد مرگ به هیجان می آورد؛ فکر سفر و دیدن آدم های جدید و جاهای جدید شد رویای شب و دلخوشی روز! و این تازه اولش بود...
(ادامه داره...)
- ۹۶/۰۳/۲۷