بی سر و ته
هربار میام فصل دوم رو کامل کنم و بین پاراگراف های گسسته با جملات معنی دار پیوند برقرار کنم یادم میاد که نه حال دارم نه حوصله نه در این بازه زمانی استعداد! بعد میرم اینستاگرام رو چک می کنم یا یه سریال می بینم. از وقتی عادت داستان سازی های جنون آمیز قبل خواب رو ترک کردم دیگه ایده دیوانه واری برای نوشتن به ذهنم نمی رسه. فکر کنم نیاز به یه کار تکان دهنده برای تهییج دارم...مثل اتک یا تا بخشی از روزی روزگاری که ذهنمو درگیر کنه و منم شروع کنم برای رفع درگیری داستان خودمو بسازم!
اما الان وقتی هوا خوبه میبینم...یه عاشقانه آروم، ساده، دنج... خب آدم ازش انرژی میگیره اما دست و دلش برای نوشتن نمیره. بیشتر میخواد مهاجرت کنه به یه روستای خوش آب و هوا با یار کتاب فروشی بزنه. اما نه یار هست نه کتابفروشی نه روستای خوش آب و هوا...پس میزنه باقی سریال رو ببینه...خوشبختی آدمایی که هیچ وقت وجود نداشتن.
خلاصه که گاهی با وجود شکرگزاری برای همههه چیزایی که دارم و از شمار خارجه، بی حوصله و افسرده میشم، فقط نداشته هامو میبینم و برای اینکه هیچی نبینم یا مجبور نشم زندگی کنم، به تنها کاری که برام رنج نداره روی میارم: دیدن زندگی بقیه...البته این حال خوب فقط تا آخر داستان پابرحاست. بعد که با زندگی خودم مقایسه می کنم دوباره افسردگی و بی حوصلگی و رنج ذهنی بی سروته شروع میشه و باز برای سرکوبش وارد یه زندگی دیگه میشم...یه جور تعطیلات مغزی...
چند روز احتمالا به همین منوال پیش میرم. امیدوارم بعدش مثل همیشه نیروی زندگی بیاد سراغم و باز کار کنم و بنویسم و فکر کنم و یاد بگیرم. اما کماکان فرشته الهام باهام قهره..
پ.ن: از عادی بودن متنفرم. همونقدر که تو زندگی عادی بودن مایه خوشبختیه تو کار مایه ی رنجه و امان از وقتی که کارت به نظر خودت هم عادی بیاد!
- ۰۰/۰۷/۲۳