ما هیچ، ما نگاه!
از اولین باری که هیچ کاری از دستم برنیومد خیلی نمیگذره...
از اون روز بارها تجربه اش کردم.
که اونایی که برام اهمیت زیادی دارن زخم برداشتن، زمین افتادن، آزار دیدن...و من هیچ قدرتی نداشتم تا اونی که آزارشون داده رو سر جاش بشونم...که زخمشونو خوب کنم...
این عجز...این ناتوانی که فقط اعصابم رو درگیر میکنه و به عمل نمیرسه...حتی از دیدن درد کشیدن اونا هم درد بیشتری داره.
من چیکار میتونم بکنم؟ چیکار باید بکنم به جز قصه بافتن؟ چرا زبان تند و تیزم به کار نمیاد؟ چرا نمیتونم جلوی اونا و دردا و دیوونه هایی که آزارشون میدن یه سد باشم؟ چرا نمیتونم زرنگی مو نشون بدم؟
کمک نمیخوام...راه حلم نمیخوام...فقط میخواستم بگم فکر میکردم قلدرتر و قوی تر ازین حرفا باشم...
از نگاه کردن و همدردی کردن خسته شدم...
و از بلایی که ممکنه سر تک تکشون بیاد میترسم...خیلی...
فکر نمیکردم عادت به تماشاچی بودن همچین عواقبی داشته باشه...
- ۰۰/۰۸/۱۲