ماشین زمان
امشب اومدم سمت کتابخونه وسایلم رو بذارم. خم شدم روی قفسه که یهو بوی آمادگی و مهد کودکم اومد. بوی لوازم نوی تحریر...یه چیزی تو مایه های بوی پاستل روغنی و خمیر بازی...
ذهنم سال هارو با سرعت نور به عقب برگشت.
به قول بیژن ایرانی: نمیدونم تو سلول های این مغز پیچ در پیچ چیه که یک شیء بی ارزش، یک مکان، یک صدای آشنا، حتی ترک یه دیوار قدیمی، گذشته رو جلوی چشمش زنده می کنه.
پن؛ نمی دونم منبع بو از کجاست! 😕 ولی الان دیگه تو کل اتاق پیچیده و داره دیوونه ام میکنه! اضطراب گرفتم که نکنه بخوام فردا صبح زود پاشم و نکنه خاله نسرین -مربی- دوباره یکی رو بیاره یادم بده چجوری یه لنگه پا وایستم! و بعدشم تا مدت معین پاستلای عزیزمو بهم نده!
(من کلا یه بار تنبیه شدم اونم داشتم وسط کلاس و دعوای بالاگرفته ی گوشه کلاس دو نفرو از هم جدا میکردم که خودمم قربانی شدم! این تمام ماجرا نیست، انقدر اسکل و خام بودم که نمیدونستم یه لنگه پا وایستادن چجوریه! مربی جلوی اون همه پسر دختر گفت یه دختره اومد یه لنگه پا وایستاد کنار دیوار تا یاد بگیرم!)
پ.ن۲: فکر کنم ما متولدین اوایل هفتاد آخرین نسلی بودیم که با روش غارنشینا تنبیه میشدیم! آخه یه لنگه پا؟!
- ۰۰/۰۹/۲۷