روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

اندر احوالات قرنطینه اختیاری

پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۴ ب.ظ

 

چندبار اومدم تا بنویسم و بعد به خودم نهیب زدم که اینجا وبلاگه..نه غرولندنامه.

تو این مدت تلاش های مادی و معنوی زیادی کردم تا سرپا بمونم. تا تبدیل به یه زامبی از زامبی های دیگه نشم یا از دست زامبی ها دق نکنم:

پنج تا سریال و انیمه رو کامل دیدم، سه تا شروع کردم.

پنج تا کتاب خوندم که کم حجم ترینش، پربارترینش بود و الان میون ششمیشم.

(و باید بگم دارم سر قضاوتم از روند پیشرفت یه اثر ضعیف حسابی به چالش کشیده می شم.)

سفر رفتم؛ سه چهار روز پناهنده شدم خونه بابام! ازین حیاط به اون حیاط.

راه رفتم، دعا کردم، شبا بیدار موندم و یه گوشه چمباتمه زدم و بازم دعا کردم. 

برای خودم، برای بقیه...بیشتر برای خودم. برای اینکه عقلمو از دست ندم.

نوشتم! نه روزمره، داستان!

بالاخره گره فصل دو رو با هر جون کندنی بود باز کردم.

و تازه فهمیدم قبلش باید یکی دو تا فصل دیگه بنویسم تا بتونم فصل دو رو جا کنم!

اما برای اونم ایده پیدا کردم و قاب بندی یکی دو فصل بعدشم دراومد!

کمی درس خوندم و پی مهارت آموزی جدیدمو گرفتم.

از سوشیال مدیاها فاصله گرفتم. گاهی حتی یه هفته یا بیشتر! (جالب اینجا بود که از اخبار چندان عقب نموندم!)

کار راحتی نبود...

قدم برداشتن تو تاریکی کار خیلی سختیه.

خصوصا اگه ازون دسته آدم هایی باشی که اضطراب حتی زمان آسایش هم به تو عنایت ویژه ای داره.

ولی خب، بعد از یه کمای اجتماعی تا حدی موفق شدم؛

 و حاضرم قسم بخورم این کارهای به ظاهر بی اهمیت و خنثی پربار تر از نصف فعالیت مدنی بعضی آدمای آشنا بود.

***

امروز،

وقتی دست از خوندن کتاب برداشتم و نشستم پای درس که یه وب سایت طراحی کنم، و از لای پنجره ی باز اتاق یه باد خنک و تازه - شاید اولین باد پاییزی که من حس کردم. - اومد تو و گونه هامو نوازش کرد، خوش داشتم اون رایحه و طراوت آشنا رو به عنوان جایزه حساب کنم. که پاییز بالاخره رسید؛ هوا ابری شد و بعد مدت ها یه آشنایی سر زد که دلم بخواد بهش خوشآمد بگم.

به فال نیک می گیرم، حتی اگه شامه ام بگه تو روزهای آینده بازم قراره بوهای گندی به مشام برسه. 

 

یه چیزایی تو زندگی هر آدمی هست که ممکنه تو روزمرگی حسابی روی اعصاب باشه؛ مثل داد و فریاد آدما از زمین بازی نزدیک خونه اونم نصفه شب، یا صدای ماشین هایی که که میدون رو دور میزنن و انگار تمومی ندارن، یا حتی پنجره باز کردن همسایه بالایی که انگار درای کاخو باز می کنه انقدر فشار میده! اما وقتی یه بحران یا ناامنی رو از سر گذروندی همین ها میشن مایه آرامش! شاید چون نشون دهنده جریان زندگی هستن، همون چیزی که اون لحظه به درکش نیازمندی...

 

تابیدن آفتاب روی فرش لاکی هم یکی دیگه ازون نشانه های جریان زندگیه مخصوصا وقتی خودتو به حالت عکس بالا روش ولو کنی که این یکی کلا مود منه! به هرحال یه دلیلی داره که این همه کار کردم یه ورزش نکردم!

 

  • ۰۱/۰۷/۲۸
  • چیــــکآ
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.