باید یه قصهای باشه!
مسترکلاس جهانسازی تموم شد و یه فکری توی سرم وول میخورد که باید حتما جایی ثبت میکردم! یه بار وسط سروکله زدنم با داستان، ریحانه بهم گفت چرا مینویسی؟ گفتم نمیدونم. حس میکنم باید بنویسم. خب راستش این قصهایه که فقط من میتونم تعریف کنم. (کمر مغزش ازین منطقم رگ به رگ شد!)
ولی بعد که بیشتر بهش فکر کردم دیدم انقدر هم جواب سربالایی نبود!
*
تو یکی از جلسات داستاننویسی، جمیسین میگه انسانهایی هستن که به کارِ شما نیاز دارن! اون وقت شما دیگه برای خودتون نمینویسین. میدونم الان آریاییِ درونتون میگه آره همه چمباتمه زدن یه کنجی که تو، بدل فردوسی، بیای قصه بگی براشون!! ولی بیاین از دایره ی منِ نوعی و شمای فرضی بریم دورتر. به همه آدمها و همه قصههای نابی که درونشون نگفته میمونه فکر کنید. (یه بار یکی گفت از بام تهران که به خونهها نگاه میکردم فکر کردم پشت هر پنجره یکی دو تا آدمه و هر کدوم یه قصه دارن. یهو ازین حجم داستان به وحشت افتادم!) و به این فکر کنید که چندبار پیش اومده غمگین، مستاصل و یا تنها بودید و یه داستان شمارو نجات داده یا دستِ کم یه تسکین موقت...که استراحت کنید؛ نفسی تازه کنید و دوباره برای رویارویی با چالش ها و مشکلات از جاتون پاشید. چندتا فیلم و سریال خوب دیدید؟ چقدر بیشتر از سهمیه یه نفرهتون زندگی کردید؟
می دونید همه اون اشکها و لبخندها، اون هیجانات و اضطرابها و تمام اون لحظات غمبار یا عاشقانه رو هیچوقت نداشتید اگه یه روز یه نویسنده به بیقراری سرانگشت ها و جرقههای ذهنش بیاعتنایی می کردو فکر میکرد: «آخه کی داستانِ منو میخونه؟!»
*
البته جمیسین جنبه دیگه ای از حرف رو مدنظر قرار داد؛ که شما صدای آدمهایی باشید که چه درگیر مارپیچ سکوت شده باشن چه واقعا در اقلیت و حاشیه قرار گرفته باشن، با خوندن کلمات شما بدونن تنها نیستن و یکی قبل از اون ها این راه رو طی کرده.
*
از هر دو نگاه من اعتقاد دارم که تو این دنیا حداقل یه قصه هست که فقط من میتونم تعریف کنم! یه جهانی در عالم انتزاع منتظره و من تنها کسی هستم که میتونه اون رو از تاریکیها بیرون بکشه و بهش زندگی ببخشه.
به آدمهایی فکر میکنم که مثل منن و سرسختیِ من بهشون امید و اعتمادبهنفس میده و به تمام خیالپردازهای بیحوصلهای که ممکنه کلمات من رویایی رو درونشون بیدار کنه و باعث بشه حتی چند دقیقه هم که شده نبض زندگی و ماجراجویی رو حس کنن. درست مثل خودم و تمام داستانهایی که بهم خاطره هایی دادن که زندگیشون کردم حتی اگه تجربه زیسته به حساب نیاد! به کلماتی که تصاویری خارج از ظرفیت ذهن خلق میکنن. به قدرتی که در عین شفا میتونه هولناک و نابودکننده باشه. فکر عمر جاودانه من پای این کلمات از سرم هم زیاده. اولش می ترسیدم حرفی بزنم. می ترسیدم باعث تغییری بشم که نمیخوام و بیشتر از یه زندگی رو تباه کنم. اما مدتیه که به جای فلج شدن، این ترس باعث میشه سعی کنم کسی باشم، حرفی برای گفتن داشته باشم و سعی کنم تو اون راهی که خودم قدم میزنم - هرچقدر هم خلوت باشه - یه شمع روشن کنم.
نمیدونم بعدش چی پیش میاد و کار به کجا میرسه. ولی دیگه بهش به چشم یه سرگرمی نگاه نمیکنم. این رد پای منه. می خوام مطمئن شم که هرچند نفر سرگردونی که دنبالش میکنن دوباره گم نشن!
پ.ن: توضیح رو اینجا میذارم که چرت بعد متنتون پاره شه! :) ببینین! یه سری کلیشه ها و پروتکلهای نانوشته تو هر ژانری دست و پای حرفهایترین نویسنده هارو هم میبنده. خیلیا در مسیر همین جریان شنا می کنن و به خودشون زحمت نمیدن که خارج از چارچوب فکر و یا ریسک کنن. اما ما آدم های متفاوت و منحصربهفردی هستیم که برداشت ها، هنجارها و خرده فرهنگهای به شدت متنوعی داریم. دقیقا به همین دلیله که یه قصه مخصوص خودتون وجود داره که فقط شما میتونین راویش باشید! از چی می ترسید؟ بندیِ چی هستین؟ این کلیشه های مسخره جهانی شده رو بریزید دور! جهان خودتونو بسازین. تابوهای خودتونو وارد کنید! از جغرافیای خودتون و نغمههای خودتون بگید. بهترینِ خودتون باشید و از اینکه با جریان ژانر همسو نیستید خجالت نکشید! شما عقب مونده یا قدیمی یا حتی واپسگرا نیستید! شما متفاوتید و این خودش درونمایه ی یه محصولِ جدیده!
- ۰۱/۱۲/۲۷