صدای فاصلههایی که غرق ابهامند!
این دنیا واقعا جای عجیبیه!
در نگاه اول خیلی گل و گشاد و سردرگم کننده است! با این همه آدم و این همه سلیقه! مثل یه مهمونی پر از آدمای غریبه میمونه که برای تو بهتره کز کنی گوشه کاناپه و تماشا کنی.
بعد یهو یه روزی یه گوشهای دورافتاده، به معنای واقعی کلمه دور دور و دورتر از دسترس یه آدمی پیدا میشه که انگار روز اول خلقت افکار و سلیقهتونو از یه قالب درآوردن، نصف کردن و به هرکی یه تیکه دادن! حرف زدن و آواز خوندنش..کلماتی که برای بیان احساساتش پیدا میکنه، حسی که نسبت به خودش داره، حتی ادا اطوارایی که درمیاره! تا محو تماشا میشی یهو این فاصله طولانی از بین میره و اون آدم انقدر نزدیک به نظر میاد که اگه میشد حتما سمتش دست دراز میکردی و بهش میگفتی: تو چقدر منی! بیا با هم دوست باشیم!
اون لحظه انگار دنیا به اندازه همون یه بندانگشت میشه! و فاصله در هر معیاری معنای خودش رو از دست میده!
کاش آدمایی که این حس رو دارن به طور ژنتیکی به هم متصل میشدن که دیگه کسی حس نکنه تو این مهمونی بزرگ جاش گوشه کاناپهست!
- ۰۲/۰۷/۰۸