شکستن خودانگارهها - قسمت اول!
سریال جدید داریم! یه موضوع مبتلابه:
آنچه درباره خود هرگز نمیانگاشتم و روزگار فرمود: زرشک!
قسمت اول:
حتما پیش اومده با یه موضوعی یا رفتاری از دیگران مواجه بشین، بعد اون مسئله تو ذهنتون اونقدر از دنیای شما و ارزشهای شما فاصله داشته باشه (اونم در محور Z) که از اون بالای قله یه "پوف"ی، آشکار یا نهان، تحویل صاحب فعل بدین. حتی ممکنه سری به تاسف هم تکون بدید و بگید پس این ذائقهها کی قراره رشد کنه. و در تکمله بفرمایید: هیچ وقت نفهمیدم از چیِ "این" لذت میبرن!
تا اینجا شما در جهان با کلاس خودتون غرقید و از اون "این" یه کهکشان فاصله دارید. اما...اوضاع وقتی جالب میشه که زندگیتون تغییراتی میکنه و ذائقه شما نیز...تبدیل میشید به آدمی که نه تنها "این" رو دوست داره، بلکه از تجربه و صحبت درباره "چیِ این" بسیار هم لذت میبره.
یه روزی میرسه که ناخودآگاه اون خاطره تو ذهنتون میاد و نمیدونید به خودتون هم پوف کنید یا بخندید و شل کنید.
شاید مثال بزنم واضحتر بشه:
مورد اول: یه بار رفته بودم شهر کتابی تو مرکز شهر. محاصره شدن بین اون همه کتاب از هر موضوعی کمی به آدم حس نادانی میده. همینجوری که تو بحر "چقدر چیز هست که من نخوندم" مغروق بودم دو، سه تا از دخترای فروشنده شروع کردن راجع به یه موضوعی صحبت کردن. اول توجهی نکردم اما با شنیدن اسم شخصیتها و آثار معروف نمایشی و ادبی حساس شدم. یکی داشت میگفت دیشب رفتیم فلان امشب بریم بیسار (به جای فلان و بیسار نام نمایشنامه محبوب خود را بگذارید) همینطور که درباره فلان و بهمان و بیسار حرف میزدن پیش خودم گفتم چقدر فاخرن! هم کتابفروشن هم هر شب میرن تئاتر! کمی که صحبت کردن نمیدونم چرا فلان و بیسارشون دارای طعم و سرویس شد!! متوجه شدم قبل اون کلمات فاخر ادبی باید کافه فلان و رستوران بیسار بذارم. یه پوف نهانی کردم و گذشتم. گذشت تا اینکه خودم کتابفروش شدم و یه روز که طبق عادت داشتم با همکارام درباره فیلم و سریال صحبت میکردم متوجه شدم از روزی که اینجام چند برابر بحث ادبی داریم درباره "کدوم کافه دنجتره" و "چه فیلمی دیدیم" و "این آهنگ مال کجاست" صحبت میکنیم. یه وقتایی حتی جلوی مشتری! یهو یاد اون خاطره افتادم و از شما چه پنهون کمی هم شرمنده شدم که به اونا برچسب زده بودم.
مورد دوم: اما این یکی خیلی عتیقه است! یه آشنایی دارم که از بچگی عاشق سریالای کرهای تیوی بود و وقتی هم که بزرگتر شد انیمه و سریال و مانگا رو میجویید! البته کتاب از هر ژانری زیاد میخوند اما سطح اطلاعاتش از شرق آسیا، خصوصا بازیگرای کرهای زیاد بود. من که از بچگی سمت غرب غش میکردم و از اسپانیا تا سواحل کالیفرنیا رو میجویدم و شرقتر از اون رو سطح پایینتر از این حرفا میدونستم ته دلم فکر میکردم آخه این چه سلیقهایه...چه سمیه! کی تموم میشه؟ بعد اینا چرا آرایش میکنن؟ چرا النگو دارن؟! چرا زبانشون....(این دیگه مسخرگی بود سانسور شد) خلاصه حتی اگه هرازگاهی چیزی هم میدیدم و خوشم میومد صداشو در نمیاوردم! تا اینکه کار جهان به جایی رسید که عمده تولیدات محور غرب دچار بروتکلسازی و پستمدرنسازی شد و انقدر جای خالی بعضی شکلهای اصیل زندگی انسانی درش حس میشد که دنبال جایگزین گشتم و درحالیکه خودمم باورم نمیشد، این جایگزین رو تو نیمکره شرقی پیدا کردم. انیمههای نفسگیر با داستانهای پرچالش و خطوط داستانی بدیع؛ سریالهای درام با احساسات عمیق و دور از جنسیت زدگی، بازیهای رئال، کادرها و رنگهای فوقالعاده و ملودیهای دلنشینی که همون زبان کذایی رو با نوازش به پرده گوش میرسونه. وقتی از مطالعه یا کار و درس فارغ میشدم یه داستان دیگه رو شروع میکردم و درست مثل یه کتاب حالخوبکن یا درگیرکننده از گفتمان رواییاش لذت میبردم. بهم همون چیزی رو میداد که میخواستم: تجربه یه زندگی به صورت فشرده. تجربه کنده شدن از جهان آشنا و پرت شدن به کوچههای یه دنیای دیگه. البته نمیشه گفت تمام آثار. کلیتی به این نام هنوزم برام جا نیفتاده اما تک اثرهایی هست که گاهی با خودم فکر میکنم اگه امریکاییها اینو ساخته بودن تا الان همه جهان رو با نقدها و خودتعریفیهاشون سابیده بودن!
در آخرین حرکت تابوی موسیقی شرقی ترک اساسی برداشت و با یه پسر کرهای آشنا شدم که از یه بویبند معروف جدا شده و تو یه همچین سیستمی سولو میخونه. کاورهای انگلیسیاش حرف نداره، صداش محشره، پرفورمنسش با اجزای بدنش ممزوجه انگار؛ و برای تکمله متنهای انتخابی و هماهنگی اون با فضای اجراش کاملا متفاوت و باب میل یه گرگ تنهای امیدواره! از تاسوگاره تا استفاده از اساطیر یونان برای انتقال مفهوم امید. این به ضمیمه داستان گذشته خودش باعث شد کمکم به این فکر بیفتم که به جای لاتین کردن کلمات شعر برای زمزمهشون شاید بهتر باشه در حد متن شعرها کرهای یاد بگیرم! همون کاری که با فرانسوی کردم. این قفلی بود که جدیدا باز شد و من باز یاد اون هزاران دفعهای افتادم که طرفدارای تیفوسیشونو به تمسخر گرفتم. حالا موندم باید با این ذائقه تازهساخته شبیه اون جمله «جرات کنید زشت باشید»ِ رومن رولان برخورد کنم یا به خودم بابت جستن و یافتن یه چیز متفاوت، اما خوب تبریک بگم.
نتیجه قسمت اول اینه که با هر ذائقه متفاوتی که رو به رو میشم سعی میکنم مثل یه آریایی اصیل رفتار نکنم، بلکه اول ببینم آیا اصلا این چیز غلطه یا نه و اگه نیست صرفا به خاطر متفاوت بودن تقبیحش نمیکنم. از کجا معلوم که باز بهش دچار نشم؟
- ۰۲/۰۷/۲۱