در باب مناسک یک خیالباف کوهنشین
آسفالت زیر پام سفت و سرده.
کفشای جدیدم رو با ریتم منظمی روش میکوبم و پیش میرم.
از کنار ردیف درختای سوزنی سپیدپوش رد میشم و نگاهم رو سمت راست برمیگردونم. به سمت تنه نقرهای درختای برهنه چنار. و فکر میکنم به همه نقاشیهایی که از صحنههای مشابه دیده بودم؛ از رقص نور چراغ روی تنه و شاخههای ظریفشون.
آسمون سرخه و یه برف سبکی در حد رفع تکلیف میباره. هوای تازه و سرد رو با بینی فرو میکشم و طی یه بازدم طولانی از بین دو لب بیرون میدم تا بتونم نفسهامو ببینم. هیچ وقت تکراری نمیشه.
به ایستگاه اتوبوس میرسم؛ اما قرار نیست سوار شم. میخوام مکث کنم. میخوام طبق عادت برای یک دقیقه عین مسخ شدهها پشتم رو به میدون و ماشینای در حال گذر کنم و از بالای بلندی، به کوههای دوردست شمال نگاه کنم.
وقتی هوا تمیز باشه حتی اگه شب هم باشه، سایهروشن صخرههای برفی مشخصه. اما امشب با وجود بارش و مه فقط از نوری که روی هر کدوم سوسو میزنه میشه تشخیص داد اونجا یه حجمی هست؛ سنگین، ساکت، مدفون زیر یه آوار سفید.
اونجا میمونم و برای مدتی بهشون خیره میشم. میذارم خوانندهای که تو پلیلیست نوبتش شده با تمام قدرت گوشهام رو تصرف کنه. بههرحال به جز تپشهای قلبم و دلپیچهی شادیآوری که هیجان رو به قسمت میانی بدنم میکوبه چیز دیگه ای حس نمیکنم. برای بار هزارم احساس زنده بودن میکنم. و یه میل شدید...میخوام اونجا باشم. اون بالا، بین اون صخرهها. هرشب آرزو میکنم. مثل یه مراسم آیینی. هرشبی که به اونجا میرسم این حسرت تو وجودم پنجه میکشه و به دیواره روحم میکوبه. اما من فقط نگاه میکنم.
و بعد...
بعد پشتم رو به اون هیولاهای باستانی میکنم و با ریتم موسیقی جدید به طرف پایینِ دامنه، به سمت چراغای خونه، شلنگ تخته میندازم!
- ۰۲/۱۱/۱۲