تژاونامه
کلمات از ذهنم سرریز میکنن؛
تارهای حنجرهام مرتعش از شوق آوازه؛
نوک انگشتهام ذوق ذوق میکنن برای خلق و مکاشفه، برای ماجراجویی.
اما سایهای معنای داستانمو دزدیده. هرچی میگردم، هرچقدر این کلاف رو میکشم، نمیتونم به یه نغمه منسجم برسم.
هر بار فکر میکنم به جواب نزدیک شدم و میتونم همهچیز رو شفافتر ببینم مه از بالای قله نه، که از قعر درههای پشت سر بیرون میخزه،
و من دوباره سر جام متوقف میشم.
یه قدم به جلو، دو قدم به عقب...
کاش یه نفر از بالای مه فرود میومد و میگفت دورتر از این گردنه، پشت این کوه باید منتظر چی باشم.
من تمام این راه رو به امید قدم گذاشتن روی یه زمین سفت اما نرم و گرم بالا و پایین رفتم!
شاید تمام چیزی که میخواستم نشستن کنار یه آبگیر، زیر سایه یه درخت و تکیه به یه صخره بود.
اما نه محلی برای اتراق هست نه بارقهی آفتابی تا هجوم مه رو بشکنه. هر قدم یه قماره و خب:
یه قدم به جلو، دو قدم به عقب...
- ۰۳/۰۲/۱۳