روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

خاطرات یک کتاب‌فروش 3

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۱۱ ب.ظ

کتاب‌فروشی‌های محلی دنیای دیگه‌ای هستن. چون با وجود مشتری‌های جدید همیشه یه دسته قابل پیش‌بینی از مشتری‌های قدیمی به شما سر می‌زنن که توقعات و درخواست‌های متفاوتی دارن. این توقعات گاهی انقدر تخیلیه که تا چند لحظه فقط می‌تونید پلک بزنید. دراین حین سلول‌های مغزی به دو دسته تقسیم میشن: گروه اول گریبان چاک می‌کنن که این دیگه چه کوفتی بود؟! و گروه دوم سعی می‌کنن در اسرع وقت یه جواب منطقی پیدا کنن که نه مشتری دلخور شه نه به شعور خودت توهین کنی.

اما همیشه این ضربه از طرف یاران قدیمی مشعشع نیست؛

تازه‌واردها هم با ورود به فضای دورهمی این نوع کتاب‌فروشی‌ها رفتارهایی از خودشون نشون میدن که امکان نداره تو یه شعبه شلوغ و مرکزی یا گذری بروز بدن!

 بیاین با یه مثال پیش بریم:

هرچند وقت یه بار تعداد خواستگارهای یه کتاب به‌خصوص به طور محسوسی بالا می‌ره. سوای طرح‌های کتاب‌خوانی دلیل این اقبال ناگهانی می‌تونه صرفا این باشه که یه معلم مدرسه یا مهد تو اون حوالی به همه شاگرداش گفته این ترم فلان کتاب رو بخونن.

خب ما هم بنا به تجربه این مسئله رو بو می‌کشیم و خیلی زیرپوستی تعداد سفارشارو تدریجی یا ناگهانی بالا می‌بریم.

یه روز یکی از این خواستگارا با مادر جوون و تحصیل‌کرده‌اش اومد و سراغ محبوب تازه معروفش رو گرفت! گفتم تموم شده و زود میاریم.

مادر داماد فرمودن معلمشون گفته تهیه کنن. منم صرفا اشاره کردم که بهتره خود معلم یه هفته قبل‌تر کتاب مدنظرش رو با تعداد حدودی به ما که کتاب‌فروشی محلیم بده تا زودتر موجود کنیم و بچه‌ها بیان همین بغل بخرن.

چی بگه خوبه؟

دستی حواله جنوب کرد و با لحن توضیح بدیهیات گفت همین بغله! (مدرسه رو می‌گفت) برید بپرسید!

ضربه اول به سلول‌های ذهنی!

بعد فروکش موج در کسری از ثانیه به خودم اومدم و گفتم: قاعده‌اش اینه که اونا باید بیان سفارششونو بگن!

یه پوفی کرد و باز از دستش استفاده کرد و  ضربه دومو حواله کرد:

- بازاریابی بلد نیستین! باید برین از مدارس بپرسین چی می‌خوان!

 

اینجا بود که 80 درصد سلول‌ها کودتا کردن که: همین امروز استعفا میدی!

نفسی کشیدم و درحالیکه با نگاهم می‌گفتم «قشنگ معلومه از بازاریابی یه چیزی شنیدی!» گفتم ما فروشمونو داریم روش فروش اینطوری نیست.

 

مادر داماد که قانع نشد و یه چرخی زد و شادامادو برد؛ اما من به لحاظ احساسی رسما از کتاب‌فروش به بازاریاب کاله تنزل درجه پیدا کردم!

 

پ.ن: تو فکر یه استعفای صلح‌آمیزم...جدی...

 

 

  • ۰۳/۰۸/۳۰
  • چیــــکآ
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.