روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادام بواری» ثبت شده است




نوشتن واقعا کار لذت بخشی است. همین که انسان خودش نباشد ولی در تمام ماجرائی که از آن صحبت می شود جریان داشته باشد، از آن لذت بخش تر است. مثلا همین امروز من مرد و زنی عاشق و معشوق را با همدیگر سوار بر اسب در جنگل به گردش بردم. بعدازظهر یک روز پاییزی بود، برگ زرد درختان را باد به هرسو می برد. من در این میان هم اسب بودم، هم سوار؛ هم برگ بودم، هم باد، هم خورشید قرمزی بودم که پلک های ایشان را که غرق در عشق بود نیمه می بستم و هم کلماتی بودم که آن دو بر زبان می آوردند.

گوستاو فلوبر-مقدمه "مادام بواری"

 

  • چیــــکآ