روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱۳ مطلب با موضوع «کشفیات نه چندان جدی!» ثبت شده است

در اول کار باید بگم که بله! دارن.

حالا چرا از بین این همه سوال در جهان هستی رفتم سراغ این؟

راستش یه مدتیه هر کتابی رو ورق می‌زنم هرکی یه بویی میده که اصلا منطقی نیست: مرکبات و دریا، میوه و شکر (احتمالا قناد بوده)، یاس و گلابی، چمن و سدر، دریاچه کوهستان برفی (این لامصب اصلا چه بویی هست)، فلفل و چرم و نعنا(این یکی خیلی سطح فانتزیش دارک بوده!)...البته این احتمال هم هست که من دارم کتابای داغونی می‌خونم!

ولی خب بعد یه مدت حتی اگه خیالباف هم نباشی کم‌کم از خودت می‌پرسی قضیه چیه؟ چرا تو این قصه‌ها شخصیته همیییشه خدا این بو رو میده! و آیا اگه ما همیشه بوهای طبیعی و جذاب نمی‌دیم جزو سیاهی لشکر یا ویلن‌های درجه چند داستانیم؟

مثلا تو یه کتابی یکی از راوی‌ها درباره پسر مورد علاقه‌اش میگه حتی عرقشم بوی چمن میده! و در تکمله‌اش نمی‌فهمه که چرا دوست صمیمشم بعد یه سربالایی در حال عرق‌ریزی بوی کرم عسلی میده اما خودش بعد تقلا کردن انقدر بوی بدی میگیره و به یه حمام نیاز داره. بعدم با حرص فکر می‌کنه اصلا شاید بهتر باشه این دوتا با هم جفت شن و راه برن و عرق همدیگه رو بو کنن!! (به نظرم این شخصیت نقطه اتصال فانتزی‌های نویسنده به واقعیتشه).

 

یه سِرچَکی انجام دادم و تفکراتمو نظم دادم و نتیجه این شد که:

 

"آدم‌ها رایحه منحصربه‌فردی دارن" که باعث میشه با استشمام چیزی شبیه بهش یاد اون‌ها بیفتید؛اما نه اونجوری که تو رمان‌های فانتزی YA توصیف میشه!!

و این رایحه تحت‌تاثیر خیلی چیزاست: رژیم غذایی، رعایت بهداشت، شوینده‌هایی که استفاده می‌کنن، محیطی که باهاش سر و کار دارن، عطری که می‌زنن، سلامت و بیماری‌ها و باکتری‌هایی که باهاش سر و کله می‌زنن و....

و تازه به تماام مواردی که میشه اسم برد این رو هم باید اضافه کرد که تو حالات مختلف بوهای متفاوتی میدن! 

مثلا یه مرد وقتی تازه فعالیت ورزشی کرده و همون لحظه عرق کرده احتمالا بوی جذابیت میده! اما اگه از همون عامل جذابیت با یه دوش خداحافظی نکنه یه بویی میگیره که سگ هم برای پارس بهش رغبتی نداره!

آدمی که تازه از خواب بیدار شده با اونی که سه ساعته داره تقلا می‌کنه متفاوته!

یا اگه یه آدمی خیلی بوی تمیزی میده و انگار تازه از لباس‌شویی در اومده احتمالا همیشه عادت داره بعد شستشو به لباساش نرم‌کننده بزنه.

شاید صابون یا کرمی مصرف می‌کنه یا مثلا به خاطر نوع کارش با چوب یا چرم سروکار داره.

شاید عادت داره بعد هر وعده غذا مسواک می‌زنه یا همیشه از آدامس یا خوشبوکننده دهان استفاده می‌کنه.

شاید عاشق آب مرکباته و هر روز صبح یه وعده میخوره. یا روی همه‌چیز لیمو می‌زنه. شاید آشپزه و مربا و کیک درست می‌کنه. برای همین بوی وانیل، شکر و میوه می‌ده.

بعضیا مصرف چربی و قندشون زیاده و برعکس تصور عامه این خودش یه عامل کارکرد بد بدن و در نتیجه بوی بده.

بعضیا درونشون رو مدام با دم‌نوش‌ها، شورباها و رژیم سالم تصفیه می‌کنن برای همین حتی در حالت عادی بوی ملایمی دارن.

بعضیا هم به صورت ژنتیکی سیندرلا هستن و خیلی کم پیش میاد بوی خاصی دادن براشون دغدغه باشه.

 

در کل این فانتزی‌هارو بذارید برای عالم خیال! و مطمئن باشید آدمیزاد به صورت طبیعی همیشه بوی دریا یا کوهستان یا میوه و عسل نمیده!!

اگه بوی خودتون یا آدمی نزدیکتون اذیتتون می‌کنه اول به سبک زندگی و سلامت و بهداشت فکر کنید. اینا به دنبال خودشون طراوت میارن. 

 

  • ۱۲ مهر ۰۳ ، ۱۷:۲۱
  • چیــــکآ

به نظر می‌رسه آدم‌ها بعد از درک بخش تاریک این جهان رویکردهای مختلفی انتخاب می‌کنن که با وجود تنوع در جزئیات، در نهایت به چند مسیر محدود میشه:

یه سری تلخ میشن؛ آه و ناله و غرولند و سم‌پاشی.که ای وای این جهان پوچه و هیچ، هیچ، هییییچ.

یه سری ساکت یا پرحرف، ادامه میدن اما شعله زندگی نگاهشون رو ترک می‌کنه.

یه عده دندانه‌دار میشن و انتقام تباهی رویاهاشون رو با تندی از بقیه میگیرن.

یه سری فقط بی‌تفاوت میشن و از این بی‌تفاوت‌ها یه عده زرنگ عزیز هم هستن که گرفتن حق‌شون (داشته یا نداشته) کفایت می‌کنه.

این لیست به همین‌جا ختم نمیشه هرچند که محدوده. 

اما همه گزینه‌هاش تلخ و تاریک نیست.

 

گاهی این خراش‌ها ظرفیت انسان‌ها و جهان درونشون رو ژرف‌تر می‌کنه. عمدتا با دو گروه مواجهیم:

دسته‌ای کم‌حرف و آرومن اما این آرامش از جنس تسلیم نیست. تا ابد امن و قابل اتکا هستن اما همیشه رد برق سرکشی از شادابی و همدلی تو عمق چشم‌هاشون می‌مونه.

و یه عده هم هستن که مالاندرو-وار(!) و شلنگ‌تخته‌اندازان از روی سیاهی‌ها می‌پرن. معمولا شلوغ و ناآرامن با لبخندهای پهن و قهقهه‌های بلند. درحالیکه می‌دونن بالاتر از سیاهی وجود داره با حضورشون تاریکی رو پس می‌زنن و حتی وقتی از زخم‌های عمیقشون رنج می‌برن نمی‌ذارن کسی ناامیدی رو از پرت‌ترین واکنش‌هاشون بو بکشه! چون اراده فولادی و قلب بزرگشون نمی‌ذاره دست از مبارزه و دوست داشتن بردارن.

 

دسته دوم رو ستایش می‌کنم و به نظرم جهان به لطف اوناست که در مداره.

دسته اول اما دروازه تپنده رویاهای منه. هر زمان سایه سیاه نزدیک میشه، پشت پلکم چشم‌های آشنای نادیده‌ای با خونسردی شورانگیزی به من خیره میشه. به ژرفا و آرامش اقیانوس، و درست شبیه تمام رویاها و کابوس‌هایی که همراهم شده کمی آمیخته با شیطنت. به کلمه‌ای نیاز نداره و من به آنی آروم و قرار می‌گیرم. انگار میگه بیا یه روز دیگه هم ادامه بدیم. بیا یکم آتیش بسوزونیم و زندگی کنیم.

 

پ.ن بی‌ربط: تنها مشکلش اینه که هر دفعه بهش میگم لعنتی کجایی خب؟ از کجا باید پیدات کنم؟ و اگر قرار نیست ببینمت انقدر الکی به خوابم نیا! ایش!

 

  • ۱۱ تیر ۰۳ ، ۲۱:۱۲
  • چیــــکآ

دیدین وقتی یه آدم امن یا جالبی رو بعد از مدت‌ها می‌بینید و متوجه میشید همون همیشگیه چقدر احساس امنیت و راحتی می‌کنید؟ ممکنه حتی تغییراتی هم کرده باشه‌ها ولی حس می‌کنی خودشه. اون "من" هنوز اون داخله.

خب برعکسش هم هست. وحشت از تماشای نسخه جدید از یه آدم امن قدیمی که متوجه میشید جنون از چشماش می‌تابه؛ مثل یه برق نامرئی! و حس می‌کنید یه نفر رو اون داخل گروگان گرفتن و انداختن کنج سیاهچال. چون این نسخه‌ای که می‌بینید نمی‌تونه یه آدم واقعی باشه. اونجاست که یخ می‌کنید، گر می‌گیرید و دنبال اولین فرصت هستید که از اون مکان فرار کنید. شاید بتونید از این درک شوم نجات پیدا کنید که آدمی که می‌شناختید دیگه وجود نداره.

  • ۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۵۹
  • چیــــکآ

امروز تو مسیر، یه نیم ساعتی وقت خالی پیدا کردم و یکی از کارایی که معمولا میندازم آخر شب رو سر وقت انجام دادم: زبان!

دوئو باعث شده هر روز، شده پنج دقیقه، اسپانیایی بخونم. همون کاری که از هفده سالگی دلم می‌خواست انجام بدما ولی هی قطع و وصل می‌شد از این شاخه به اون شاخه از روزتا به دوئو بعدم به پریما. طوری که برای سال ها در حد "آستا پرونتو" و "دونده استا" و "که تال" مونده بودم!

اما یه ویجت ساده باعث شد هر روز با نگاه چپ‌چپ یه جغدچه(!) معذب شم و دو سه تا درس بخونم! درسای ساده‌ای که گاهی چند کلمه و یه گرامر بهش اضافه میشه و برای چند روز همونا تو حالت‌های مختلف تکرار میشن.

خلاصه؛ درس امروز یه پادکست هم داشت. یه پسر نوجوون داشت درباره به دردنخور بودن درسای مدرسه تو زندگی واقعی می‌گفت (آسمون همه جا همین رنگه گویا؛ به جز ژاپن!) داشتم گوش میدادم که ناخودآگاهم یهو پوفی کرد که اصلا حواست هست این بابا داره همه رو اسپانیایی میگه و تو هم می‌فهمی؟ میدونی سه چهار ماه پیش از کجا شروع کردی؟ تازه می‌تونی خودت هم جمله ببافی! جمله درست! اونم تو زمان کم و گاهی ناخودآگاه.

 

تعجب داره؟ معلومه که نه!

هیییییچ کجای دنیا تغییر با یه بشکن انجام نمیشه! حتی معجزه که سریع‌ترین تحوله گاهی برای تکمیل زمان نیاز داره. تغییر همیشه به تدریج اتفاق میفته. گذرگاه‌هایی تو این دنیا هست؛ شکاف‌هایی شاید که تو یه زمان خاص پدیدار میشن و یه تغییر بزرگ ایجاد می‌کنن. اما همین شکاف‌ها هم عمدتا به تغییرات جزئی سرعت میدن. یعنی شما تو هر مسیری ذره ذره پیش بری به اون شکاف‌ها که میرسی انگار که از کاتالیزور استفاده کرده باشی یه قدم بزرگ‌تر برمیداری و همین! اما درک این تغییر می‌تونه به سرعت و در یک صدم ثانیه صورت بگیره! حالا ممکنه این تئوری از نظر اهل فن درست نباشه اما تجربه یه کمال‌گرای کار پشت‌هم‌انداز به این نظر به چشم یه گنج نگاه می‌کنه. چرا؟ دو خط پایین‌تر می‌گم.

با این حساب آدمی که شما فکر می‌کنید یهو عوض شده مدت‌ها پیش تغییر رو شروع کرده اما بنا به دلایلی از چشم شما یا حتی خودش دور مونده. شاید هم نمونده و همین باعث بی‌تفاوتی در برابر مشاهده تغییرات شده.

 

 

این مورد می‌تونه تو موضوعات مختلف پایه تحلیل باشه اما بذارین یه نتیجه مثبت ازش بگیریم: اگه امروز حال ندارم، خسته‌ام؛ اگه مدت‌هاست فقط دارم خودمو می‌کشم؛ هیچ اشکالی نداره که هر بار یه کم پیش برم. عیب نداره اگه فقط یه صفحه یا چند خط می‌نویسم، اشکالی نداره اگه یه کتاب مهم رو خرد خرد تو یه ماه تموم می‌کنم! هیچ ایرادی نداره اگه می‌رسم یه عیب کوچک رو تو خودم کم کنم یا برای امروز فقط جلوی یه کار بدم رو بگیرم اما فکر دوباره انجام دادنش تو ذهنم بمونه. فردا هم باز همین‌کارو می‌کنم، و فرداش...و فردای بعدش.

با همین قدم‌های کوچک جلو می‌رم. همین‌قدر آهسته تا وقتی که دوباره توان دویدن و سریع‌ پیش رفتن داشته باشم. تا وقتی اراده‌ام قوی‌تر بشه. تا وقتی راه هموارتری پیش پام باز بشه یا همین راه برام آسون‌تر به نظر بیاد.

 

 

آدما ذره ذره قوی میشن، باسواد میشن، بزرگ میشن. اصولا خمیرمایه نوع بشر با صبر و مداومت شکل میگیره. صبر مگه چیه غیر از ادامه دادن به  کار درست حتی کم حتی ذره و مداومت مگه چیه جز پیش رفتن حتی یه نوک پا. گاهی همین ذره‌ها رو نادیده گرفتن راحت‌ترین کار دنیاست و چقدر آرزوی هدر رفته داریم چون یه روزی یه جایی گفتیم آخه اینطوری چه فایده‌ای داره؟

 

 

پ.ن: الان باید عین سخنرانی‌های انگیزشی مشتمو بگیرم بالا و بگم ولی فایده داره! تسلیم نشو! ولی خب نمی‌گم. زندگی خودتونه واقعا به من چه؟! داشتم زندگی خودمو می‌گفتم. 

 

 

  • ۲۷ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۱
  • چیــــکآ

یه قهوه مرحمتی از دیار شامات دستم رسیده که اصلا زبان از بیان طعم و عطرش قاصره! (وی به لحاظ تقسیمات جغرافیایی هنوز در قرن سوم هجری به سر می برد!) دوستی که اینو آورد فقط گفت از سوریه به دستش رسیده و هل داره اما یه دوست دیگه ای مفصل تر توضیح داد و من اون توضیح رو می ذارم؛ باشد که یه قهوه خور اینجا ازش استفاده کنه و برای منم اعمال ماتاخر شه! 

اون یکی دوستمون گفت مردم غزه عادت دارن قهوه رو پر از پودر هل می کنن. (خودم میدونم غزه تو فلسطینه برای همین گفتم شامات!)

 قهوه برزیلی خیلی رست با پودر هل. تجربه منم نشون داد فقط به درد موکاپات و دمی می خوره ابدا برای دستگاه ازش استفاده نکنین!  ظاهرا هل و زعفران مصلح قهوه ان و ترکیبشون باعث میشه استفاده ازش ضرر چندانی نداشته باشه. در ادامه طبق تحقیقات گوگلی خودم متوجه شدم عرب ها کلا به قهوه، هل و میخک و زنجبیل و این جور چیزا اضافه می کنن که هم عطر خاصی می گیره هم بهش خاصیت و طعم بهتری میده. منطقه شبه جزیره با رست کمتر و ملایم تر و منطقه شام رست تیره تر. 

 

+ سر ذخیره مطالب وب پدرم دراومد از بس به عادت وی اس کد کنترل اس رو برای ذخیره زدم! این روزا کم مونده از خانواده هم سیو بگیرم! 

یاد خواهرم افتادم که داشت از تی وی یه چیزی می دید تلفن زنگ خورد طبق عادت کنترل رو ورداشت پخش رو متوقف کنه!

 

++ رسیدیم به اون وقت دلنشین سال که حتی اگه آستین بلند هم بپوشی گرمت نمیشه؛ اما خب، به زودی پکیج هارو باز می کنن و من باز می پزم! و و در آینده ای نه چندان دور حتی پنجره رو هم نمی تونم باز کنم چون خواهرم سبزبچه هاشو ردیف کرده جلوی پنجره! وظایف یاوانا رو تقسیم کردیم: من آواز می خونم و با اورک ها سر منابع درگیر می شم اون از گیاها نگه داری می کنه!!

  • ۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۶:۴۲
  • چیــــکآ

جلوش نشسته بودم، سرم به دستم تکیه داده و تمام تمرکزم روی گوش کردن بود.

نمیخواست من حرف بزنم! از اول هم نیومده بود تا حرفی ازم بشنوه. این طور حس می کنم؛ چون حتی وقتی دست و پا می زدم بدون ایجاد سوتفاهمی جدید بحث رو شروع کنم چشماش بی قرار لحظه ای بود که لبام از حرکت بایستن.

پس ساکت شدم.

و شروع کرد.

از کجا؟ احتمالا از عهد آدم! چون خیلی عقب رفته بود و کلاف های پیچیده ی پرونده های گذشته رو جوری درهم تنیده تر می کرد که من حتی اگه دموستنس یا سیسرون هم بودم نمی تونستم سر این کلاف رو پیدا کنم...

همین طور که محور زمان رو جلوتر میومد حس می کردم داره از سرزمین آشنای من دور و دورتر میشه. سعی کردم واقع بینانه حرف بزنم. تمام حرف های قبلی رو بی جواب گذاشتم. نیومده بود که توضیحی بشنوه. خواستم برای آینده مسیری باز کنم که به مسیرم یه تبصره زد. حرفش رو که شنیدم دیدم احتمالا تو این مدت دوری یه سیاره از هم فاصله گرفتیم. دیگه نمیشناختمش. وقتی صدای توی ذهنم سعی کرد بهم دلداری بده من به مردمک های درشتش خیره نگاه کردم و متوجه شدم حتی صداش رو هم انگار از فرسنگ ها دورتر می شنوم. خاطرات من مهم نبود. تصویری که سعی می کردم براساس شناخت گذشته بسازم هم پشیزی ارزش نداشت. باید با این حقیقت کنار میومدم که جهان ما منبسط شده و داریم به ازای هر گردش و هر قدم از هم دورتر میشیم.

دهنم رو بستم و لبخند زدم.

وقتی حرفاش تموم شد زمان ملاقات هم به سر اومده بود؛ طبعا! تعارفی تکه پاره کردم و از هم خداحافظی کردیم.

به قول شان بایتل بعد از شنیدن حرفاش هنوز به زندگی امید داشتم، اما به شکل خاطره ای دور!

 

 

پ.ن: سوروی درونم می گه گوش کردن کوفتی دو برابر حرف زدن آدمو خسته می کنه! بازده هم که صفر!!

  • چیــــکآ

یک. یامازاکورا نام یک نوع از درخت های گیلاس ژاپنیه. درختی که برگ هاش قبل و یا همزمان با شکوفه هاش جوونه می زنن. 

تو ژاپنی به دندون خرگوشی ها میگن یامازاکورا.

 

دو. پسر درون گرایی به اسم چری (معادل ساکورا به معنای گیلاس) که تمام حرف های مهم اش رو در قالب هایکو میگه متوجه میشه یوکی - دختری که تازه ملاقات کرده و ظاهرا خیلی اجتماعی تر و محبوب تر از اونه - از دندون های خرگوشی عجیبش خجالت می کشه و برای همین همیشه ماسک می زنه یا دستش رو جلوی دهنش می گیره تا کسی خنده اش رو نبینه.

 

سه. یه روز تو شبکه اجتماعی، یوکی هایکوی جدیدی رو که چری سروده می بینه:

 

"یامازاکورا

برگ هایی که پنهان کرده ای را

دوست دارم"

 

پ.ن: از نظر من این خلاصه ی جذاب ترین بخش های انیمه حباب واژه ها بود.

  • چیــــکآ

هرچقدر بیشتر به قضیه فکر می کردم حالم بدتر میشد. کم کم داشتم قدرت تشخیصم رو از دست می دادم و پیش خودم فکر کردم برعکس ظهر که از خوشحالی در حال ورجه وورجه بودم هیج امیدی نمیبینم...پتو رو محکم تر پیچیدم دورم و همین جور که سعی می کردم خودم رو جمع و جور کنم به تختخواب رفتم. صبح برعکس قولی که به خودم داده بودم خویشتن داری رو از دست دادم و بعد از یه سوال همه نگرانی هامو ابراز کردم! با همون نگاه معمولی و خونسردش که دنیا و مقدراتش به هیچه گفت: «خب!»

همین!

تمام نگرانی هام شسته شد. ذهنم باز شد و چرخ دنده های مغزم به کار افتاد و پیش خودم گفتم که واقعاً «خب! که چی؟» حتی اگر راه حلی پیش پام نمیذاشت همون یک کلمه برای مقابله با فلج ذهنیم کافی بود. اون هیولای ترسناک شب قبل...

برای همینه که باید یکی کنارت باشه تا به مشکلاتی که برای خودت بزرگ کردی نگاه کنه و بگه خب! اصلا این کلمه طلسم شکنه. معجزه می کنه...باعث میشه احساس قدرت کنی و یادت بیاد اراده ی تو از همه ی این بچه غول ها بزرگتره! اگه می خواین تعادل تو زندگیتون برقرار باشه کنار همه ی دلسوزهای مهربون یکی ازینارو هم لحاظ کنید...خب؟



  • چیــــکآ


 

امروز صبح  تقریبا ظهر- بلند شدم که به پروژه ی عکس برداری خواهر جان برسم. سرش انقدر شلوغه که خودش وقت نداشت بره عکس بگیره. هرچند که خیلی غر میزنه اما به نظر من سرشلوغی با اسکیسس زدن و درست کردن پاورپوینت درباره ی یه کتاب خونه با  معماری فوق العاده هرچقدرم سخت باشه شرف داره به سر و کله زدن با تیر و ستونای یه ساختمون بد قلق یا نوشتن تمرینای سیالات و هیدرولیک و بتن و کوفت و زهرمار!! هنوز یادش می افتم عصبانی میشم!! بگذریم..دوربین و برداشتم و راه افتادم سمت تجریش که از نانوایی اش عکس بگیرم . قضیه این بود که برای طراحی یه نانوایی تو قدم اول باید از ساز و کار و معماری نمونه های مشابه اش تو واقعیت باخبر شد. از اونجایی که فعلا مدرن ترین نانوایی های مورد نظر همانا شعبه های نان سحره منم رفتم سراغ دو تا بزرگشون که اگه شد و پخت هم داشتن از بخش پخت هم عکس بگیرم. همین جوری که دوربین به دست روبروی ساختمون وایستاده بودم و  چلیک چلیک عکس  می گرفتم یه حس خوشایندی هم داشت ته دلم و قلقلک می داد. می دونین ، آدم وقتی خودش جلوی دوربینه کمی معذبه اما دوربین به دست بودن لامصب انقدر احساس قدرت و اعتماد بنفس میده که نگو! اصن می تونی هرجا که معذبی یه دوربین برداری بری و به محض اینکه کم آوردی شروع کنی عکس گرفتن و عین خیالت هم نباشه! خلاصه کودک درونم امروز یه تجدید قوایی کرد مخصوصا تو شعبه نان سحر الماس که کارکنای زن شوخی هم داشت و یکی شون هربار دوربین نزدیکش میومد دو تا انگشتش و جلوی دوربین می گرفت و می خندید. آخر سر هم یه جایزه برای کودک باادب شده(!) درونم گرفتم و یه بسته نون از اونجا براش خریدم. توراه برگشت یاد یکی از فانتزی هام افتادم. داشتم فکر می کردم چقدر خوب بود اگه می تونستم تو یه بعداز ظهر آروم و نسبتا خنک از کتاب فروشی یه کتاب خوب بگیرم با یکی دو تا خرت و پرت دلخوش کُنَک یا قلمو و رنگ و بعدش یه سر به قهوه فروشی بزنم و یکم قهوه بگیرم و دست آخر برم به همچین جایی و نون بگیرم. دلم می خواست همه اش تو پاکتای قهوه ای کاغذی بود و بعدش با یه نوشیدنی دیگه می گذاشتم تو یه پاکت بزرگ تر و قدم زنان برمی گشتم خونه. قهوه رو می گذاشتم دم بکشه، نوشیدنی رو می سپردم به یخچال تا برای عطش شب خنک شه و بعد نون رو می گذاشتم رو تخته و با چاقو و خامه می آوردم  میگذاشتم روی میز، قهوه می ریختم و کتاب رو  هم برمی داشتم. لم می دادم رو کاناپه، تلویزیون روشن می کردیم و منم کتاب و باز می کردم و حالا نخون کی بخون. یه بعد از ظهر در صلح و آرامش کامل!(تنهایی کار کردن شاید لذت بخش باشه اما تازگیا رویاهام هم مثل واقعیتم تنهایی و برنمی تابه! حتی تو این تصویر کوتاه هم یکی دو نفر دیگه هستن که نشستن و تلویزیون می بینن و من با اینکه سرم به کار خودمه باید حضورشون و کنار خودم داشته باشم تا آرامشِ کامل رو حس کنم.)

 

 شاید کسی بالارو بخونه و بگه چه متجدد! حالا واقعا باید مثل فرانسوی ها خرید کنی و بیای خونه تا حالت خوب شه؟! شاید شنیدن این حرفا همچین حالی و القا کنه اما فهوای حرف من درباره حس اون کار بود،  که آرامش بخشه...من معتقدم هرآدمی بسته به موقعیت و زمان به شیوه ی خاصی آرامش پیدا می کنه. به شخصه روش های متعددی واسه آروم شدن دارم که گاهی با هم در تضادن و بسته به نوعِ حالِ بدم و  اخلاق و مودِ اون لحظه ام داره. گاهی همین طور فرانسوی وار شرایط کتاب خوندن و عصرونه خوردنم باید فراهم باشه گاهی هم باید جست و خیز کنم و مثل کولی های اسپانیایی برقصم تا حالم خوب شه..یه وقتایی هم نقاشی، آواز، فیلم و ... حتی تمیز کردن اتاق(این یکی  به شیوه کوکب خانوم بود!)..خلاصه که به تعداد چیزای آرامش بخشی که تو زندگی تجربه کردم راه هست برای حال خوب کردنم. اما همین من هیییچ وقت  تاکید می کنم هییییچ وقت  حالم با معماری سنتی و دکوراسیون و تفریحات ایرانی طور(!)) خوب نشده. دلیلشم جدی نمی دونم اما از گلیم و سفال و آبگوشت و دوغ و موسیقی سنتی مخصوصا ازونن چهچهه زنا(تازگیا میل عجیبی به بعضی از موسیقی های سنتی پیدا کردم اما اونم بسته به حالِ جنابِ حوصله داره.) و خیلی از نماد های ایرانی، نه اینکه بدم بیاد، ولی اونقدری بوجد نمیام که حالم خوب شه. دروغ نگم فقط با مانتو و کیفی که طرح ُگل گُلی داره ...اونم کمی و بسته به طرحش داره. این سلیقه اس. وقتی من دارم فضا سازی می کنم به من و همه کسانی که اینجوری فکر می کنن حس خوبی میده! مهم هم همینه. به قول معروف «همه را نمی توان راضی نگه داشت!»

 

***

 

خواستم بعد از مدت ها یه نوشته فلسفی به سبک خودم بذارم (ازینا که خودمم آخرش گم میشم!) اما ترجیح می دم این روزا،  که تنهاییِ قبلِ خواب به حد کفایت مسائلِ رنج آور رو - که تو روز سعی می کنم محوشون کنم - بصورت HD و بلکم با کیفت بهتر برام پخش می کنه، دیگه بقیه ساعتا ذهن بیچاره رو با فلسفه رنج ندم. فعلا که پاییز جاخوش کرده و یخش کَمَکی آب شده، آبرنگ نو ی تولدم داره کم کم کثیفف میشه  و پاک هم نمیشه!  و این نشونه ی خوبیه (چون بلاخره دارم از دارایی های بلوکه شده توسطط خودم استفاده میکنم) و کشف کردم که می تونم تو ماشین کتاب بخونم بدون اینکه حالت تهوع بگیرم (کافیه سرتون و به پشتی صندلی تکیه بدین). فیلم هست، کتاب هست، برنامه رسیدگی و رنگِ جدید دادن به  دیوار آبیِ آسمونیِ کنار تخت و یاد گرفتن چیزای تازه و کنکور هم هست. امیدوارم بشه با جرقه هایی که ازین کارا زده میشه تاریکی وحشتناکی که سعی می کنم نادیده اش بگیرم رو از بین برد. می ترسم، خیلی...اما به ترسم حق نمیدم.

 

 

پ.ن: شما هم حس می کنین بی جاذبه رو هوایین و ته زور زدنتون باعث میشه سرجاتون معلق بزنین یا فقط منم؟!

 

پ.ن2: احساس می کنم دختر درونم مدتیه که عجیب فعال شده. ضمن اینکه خیلی هم بیشتر از قبل متفکر شده!

 

***

 

«به تعبیری دیگر، نتیجه این می شود: زندگی اساساً ناعادلانه است اما حتی در آن صورت نیز امکان یافتن شکلی از عدالت در آن وجود دارد. چنین جست و جویی البته، شاید وقت ببرد و تلاش و کوشش بخواهد. شاید هم اصلا بی فایده بنماید. فقط خود شخص است که می تواند تصمیم نهایی را بگیرد و یکی از دو راه را برگزیند.»

از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم؟ - هاروکی موراکامی

 

 

  • چیــــکآ

 

 


 

تو صورتم نگاه کرد و با پوزخند خاصی گفت: «الان تو وجودت عروسیه دیگه..نه؟» یکم نگاهش کردم و گفتم :«الان اصلا خوشحال نیستم!»

پافشاری کرد و ادامه داد: «چرا! معلومه خیلی خوشحالی. الان همه چیت درست شده. این قضیه قشنگ برات غول شده بود..» سرم و انداختم پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: «حس یه زندانی و دارم که آزاد شده.» تو تایید حرف من دوباره به این اشاره کرد که مخصوصا تو یه مورد خیلی آزاد شدم و حتما الان دارم با دم ام گردو می شکنم! دیگه جوابی ندادم اما تو دلم به خودم گفتم: «هرچی هستم مسلما خوشحال نیستم...»

اما حس می کنم منظورم و متوجه  نشد! یه زندانی که بعد از مدتها آزاد شده حس پر نوسانی داره. لحظه اول همه ی عضلاتش از اون حس دلپذیر رهایی شل میشه...لحظه ی دوم اون احساس دلنشین فراغت به سرعت جاش رو به بهت و سردرگمی از زمانی که به محرومیت از زندگی عادیش گذشته میده. بعد به آدمای آزاد و سرخوشی ها و شادابی شون نگاه می کنه. تو قدم بعدی از خودش می پرسه اصلا چرا باید وارد اینجا می شدم؟ چرا باید این همه وقت تو بند می بودم؟  چی باعث شد آزادی ام ازم گرفته شه؟ دوباره به آدمای آزاد دورو ورش نگاه می کنه و به زمانی فکر می کنه که همه ی این آدما داشتن با کمترین هزینه روحی و جسمی زیر سایه نعمت آزادی رشد می کردند و بزرگ می شدند، اما برای اون زمان به تلاش برای لذت بردن از حداقل داشته ها گذشته بود! به خودش میادو می بینه که به اندازه تک تک اون روزا از زندگیش عقبه. اما از کدوم زندگی؟ اصلا راهی برای زندگیش انتخاب کرده؟ تو تمام مدت زندانی بودن برای زمان آزادی به اندازه کافی برنامه ریخته؟ به این جا که می رسه از خودش می پرسه : «اصلا امکان داره من بتونم دوباره مثل یه انسان آزاد زندگی کنم؟ می تونم خودم و به آدمای اطرافم برسونم؟ می تونم یه زندگی خوب مثل بقیه داشته باشم؟ خدایا من چقدر از همه چی عقبم..و چقدر وقتم کمه...» هرچی بیشتر تو بحر آدما میره پیش خودش بیشتر و بیشتر به این نتیجه می رسه که فکراش دوردست و نشدنی ان، چون یه چیزی  تو وجودش با زمانی که آزاد بود فرق داره. یه چیزی هست که مثل قبل بهش فرصت زندگی نمیده.  درسته حالا قدر لحظه لحظه اش رو می دونه، اما فکرها و خیال هایی هست که فرصت عمل رو ازش سلب می کنه...دست و پاش رو شل می کنه و تو ذهنش تخم تردید می کاره...

یه زندانی آخر سر بعد از درک مسافتِ بعید رسیدن به همه چیزهایی  که تمام مدت انتظار برای آزادی رویاشون رو می دیده، بعد از درک این موضوع که زمان زیادی رو از دست داده و حالا دیگه اون آدم پرانگیزه قبل نیست، به اونجایی می رسه که به خودش می فهمونه اینا قراره براش تا آخر عمر بیشتر شبیه یه رویا بمونه با چاشنی گاهگداری حسرت.

هرچند نتیجه تمام این افکار و سوال ها باعث نمیشه دست از تلاش برداره؛ اون بیشتر از هرکسی با تمام وجود زندگی می کنه، بدون اینکه مدام نگران نتیجه باشه، لحظه لحظه رو برای داشتن همه چیزهایی که نداشت یا می تونست داشته باشه می بلعه. اما گاهی، وقتی پاهاشو بغل کرده و بعد از یه روز حتی نه چندان سخت گوشه اتاق چمباتمه زده، وقتی خاطرات گذشته فرصت جولون پیدا می کنن و مثل یه فیلم جلو چشم هاش به نمایش در میان، اون لحظه ای که به این فکر می کنه که قرار  کجا به چی برسه، همه ی این حرفا براش تکرار میشه؛ حس کرخت کننده یِ بی نفاوتیِ بعد از دردِ درکِ نتونستن به سراغش میاد و پیش خودش آهسته اعتراف می کنه: «من با بقیه فرق دارم. گاهی وقتا برای یه زندگی خوب فقط یه فرصت هست. و من از دستش دادم...»

 

 


  • چیــــکآ