روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱۳ مطلب با موضوع «کشفیات نه چندان جدی!» ثبت شده است


اول، سلام. : )

دوم خوبم...بد نیستم...نمی دونم!!

سوم...خیر..بنده خواب زمستونی نرفتم...بلکه یه مدت مدیدی هی اومدم بنویسم ولی یا حوصله اش نبود یا چیز خاص و دندون گیری به ذهنم نمی رسید... یه جورایی همون طلسم معروف دچارم کرده بود...انگشتام ذق ذق نمی کردن..بی خیال..اگه بخوام ادامه بدم میشم عین مادربزرگ گرامم که به یه زن عرب گیر داده بود و ناله می کرد که پاش چی شده و چرا درد می کنه!!! حالا این بماند که اون بنده خدا یک کلمه هم از حرفاش نمی فهمید و از روی دستاش که پاهاش و می مالید یه حدسایی زده بود اما با یه حس همدردی عمیقی بهش نگاه می کرد که انگار مامانشه که داره از جفای زمانه گله می کنه و...

یعنی من و نگیرین یه بند... :|||

اصن دلم می خواست این و تعریف کنم..گیر کرده بود اینجای گلوم (کجا؟!)...بهرحال رفع شد...خلاصه که منم نمی خوام مثل مادربزرگم به شمایی که یک کلمه از حرفام نمی فهمین (توهین نشه چون کلا از اول در جریان نبودین) شرح مصیبت بدم...

 

حقیقت نمی دونم باید از چی بنویسم...یعنی درعین اینکه حرف زیاد دارم ولی حرفم نمیاد! به جاش دلم می خواد در اتاق و ببندم برم تو تخت و خودم و پتو پیچ کنم...یه نوشیدنی گرررررممم یا سررررد( بسته به حالم داره!) بذارم کنارم. اگه قبل تر بود می گفتم کتاب بخونم یا فیلم ببینم..اما الان فقط چرت بزنم..انقدری که بعدش خوابم ببره و نوشیدنیه هم از دهن بیفته! بخوابم و خوابای خوب و عجیب ببینم.

آهان...یه موضوع پیدا شد!!

پرحرفی یه وقتایی اون قدر ها هم بد نیست...اوه گرندما گرندما...:دیــ

خیییلی وقت بود که می خواستم درباره ی خواب و رویا حرف بزنم..یکی از عجیب ترین و دم دستی ترین چیزاییه که شاید خیلیا ازش محروم باشن. اما نمی خوام بررسی علمی بکنم یا مفهوم درستش و توضیح بدم. صرفا می خوام یه بخشی از تجربه خودم و بگم و اینکه عایا(!) شما هم همین طور؟

 

قبل ازینکه بخوام درباره اش صحبت کنم بذارین یکم شرایط و مخوف کنم! پرده های کلبه رو بکشم... شومینه رو روشن کنم تا نور آتیش همه جا رو روشن کنه و یه گوشه روی راحتی لم بدم... آها..حالا شد...

اهم...

و اما...شاید برای هرکس تو خواباش یه چیزی باشه که ذهنش به این راحتی نتونه حذفش کنه یا توش دخل و تصرف کنه. نمی دونم بهش توجه کردین یا نه اما یه نکته ای هست که تو اکثر خواب هاتون بهش توجه می کنید بدون اینکه بهش توجه کنید!!!

 

مثلا مهم ترین چیزی که تو خواب برای من اتفاق میفته و توجهم و جلب می کنه، طوری که بعد از خواب هم یادم می مونه "جاییه"  که تو خواب می بینم! یعنی شاید حتی موضوع اصلی خواب هم یادم نیاد اما جایی که اون اتفاق افتاده رو اغلب موارد تو ذهنم دارم. نکته ی جالبی که کشف کردم هم اینه که این جائه خیلی وقت ها گوشه ی ذهن من جانشین جاییه که تو بیداری می بینم. این و قبلا برای دو تا از دوستام تعریف کردم اما الان می خوام واضح تر بگم:

من تو خونه مادربزرگم بزرگ شدم (البته نه اونی که اون بالا پاش درد می کرد!) و خونه ی دو طبقه ی حیاط دار و قشنگش جایی بود که دوران کودکی من با کلی تخیل توش سپری شد. خیلی از شب ها من تو خواب یه جایی هستم که تو خودـ خواب مطمئنم خونه ی مادربزرگمه...تنها وقتی می فهمم که این جا اون جا نیست که بیدار شدم و شکل و شمایل خونه ی واقعی رو به یاد میارم. این خونه ی کذایی تو خواب من هردفعه یه شکله...یه دفعه حیاطش با یه در فلزی به یه دامنه ی سرسبز و تو مه ختم میشه! یه دفعه از سقفش یه دریچه به خرپشته ای که من در واقعیت کلی باهاش فانتزی ساختم باز میشه! یه دفعه خونه تراسی داره که به خونه ی همسایه بغلی با یه تراس با نرده های گچ کاری شده و پوشیده از پیچک های بزرگ و رنگی (که حاضرم قسم بخورم رنگ های تند و شادشونو تو خواب به یاد میارم- قابل توجه کسانی که می فرمایند خواب رنگی نداریم!) راه داره که تو واقعیت سال ها پیش خراب شده و جاش یه آپارتمان رفته بالا. و...

اون جا همیشه تو خواب بعنوان یه جا شناخته میشه...درحالیکه هردفعه تفاوتای زیادی داره.

 

این جائه یه وقتایی مکانیه که تا حالا یکبار هم نرفتم اما تو خواب اونقدر واضح بودن و خاص که یادم مونده. مثل یه شهر کوچیک با خونه های یک طبقه و دو طبقه که آنچنان به کوه نزدیک بود که انگار با دراز کردن دستت، نوک انگشتات قله رو لمس می کنه...اون جا خونه ی امنی بود...و آدمایی که آشنان...

انقدر یادمه که اگر یه روزی تصویری شبیه اش رو ببینم میرم سراغش...چون مطمئنم اون و قبلا امتحان کردم.

دیگه بیشتر ازین لو نمی دم چون همین الانم ذهنم فهمیده که بهش نارو زدم و اسرارش و لو دادم. داره از دستم عصبانی میشه و این و می تونم از رو فراموشی ای که داره بهش دچارم می کنه بفهمم! داره دونه دونه اطلاعات و می فرسته تو گاوصندوق اصلی و محرمانه...تا آلزایمر نگرفتم و خونه ی خودمونم یادم نرفته همین جا مثال زدن و تموم می کنم.

اما در کل می خواستم بگم این قابلیت برای همه وجود داره و از نظر من به شدت چیز جالب و عجیبیه که بسی جای بحث داره. چون من ازون دسته آدمایی هستم که معتقدم موقع خواب روح موقتا از بدن جدا میشه و شروع به گشت و گذار می کنه. ظاهرا اینکه کجا میره برای من جالب تر از اینه که چیکار می کنه! شاید برای همینه که مکان ها بیشتر از اتفاقات تو ذهنم می مونه. شاید هم این آرزوی فعلا سرکوب شده جهانگردی باعث شده انقدر روحم تو خواب بی قرار بشه که هی ازین طرف به اون طرف سرک بکشه و منِ کنجکاو و با خودش به هرطرف بکشه.

این توانایی ذهن و روح برای سرگرم کردن من تو خواب و خبر دادنم تو قالب چیزایی که آشنان ولی نیستن و دوست دارم.

شما چی؟! تا حالا بهش دقت کردین؟! که چی بیشتر تو رویاها یادتون می مونه؟ بیشتر به کدوم بخش توجه می کنید؟ اصلا رویایی می بینید یا فقط بیهوش میشین و بهوش میاین؟! بهش فکر کنید. رویاها مهم ان. خبر از عالمی میدن که درگیر شماس و شما هم درگیرش... خبر از بی قراریِ روح و روحِ بی قرارتون میدن. حالا مهم نیست چی...مهم اینه که شما می فهمید کدوم بخشش مهم تر بوده.

 

+ این که من به مکانِ خواب توجه لازم رو مبذول می کنم جامعیت داره اما استثنا هم داره! تبعا خواب ها هم برام مهم ان. مخصوصا بعضی ااز خواب ها با اتفاقات عجیب یا آدم های آشنا...لازم نیست حتما خودتون و مجبور کنید که یه چیز مهم تو رویاهاتون داشته باشید!!

 

 

  

***

ازون جا که مدتی از میادین کتاب و کتاب خوانی دور بودم (!) تنها پیشنهادم کتاب 504 Essential Words 

 ـِ...و کور شوم اگر دروغ بگویم! خیلی خوبه ... بخونیدش حتما    ^____^

 

++ نمی دونم می دونید یا نه اما پنجمین آلبوم 1D هم نوامبر منتشر شد. پیشنهاد من ازین آلبوم دو سه تا آهنگه:

 

 

If I could fly

Download

I want to write u a song

Download

Perfetct

Download

 

 

+++

 « هر زن 

یک سرزمین است ؛

آداب و رسوم خودش را دارد. »



***

  • چیــــکآ




نوشتن واقعا کار لذت بخشی است. همین که انسان خودش نباشد ولی در تمام ماجرائی که از آن صحبت می شود جریان داشته باشد، از آن لذت بخش تر است. مثلا همین امروز من مرد و زنی عاشق و معشوق را با همدیگر سوار بر اسب در جنگل به گردش بردم. بعدازظهر یک روز پاییزی بود، برگ زرد درختان را باد به هرسو می برد. من در این میان هم اسب بودم، هم سوار؛ هم برگ بودم، هم باد، هم خورشید قرمزی بودم که پلک های ایشان را که غرق در عشق بود نیمه می بستم و هم کلماتی بودم که آن دو بر زبان می آوردند.

گوستاو فلوبر-مقدمه "مادام بواری"

 

  • چیــــکآ


یادمه یه بار یه جایی راجبه سلسله تولدهایی که به باد فنا رفت اشاره  کردم..خیلی وقتِ پیش...

اون روز تولد 18 سالگیم بود.

نمی دونم چرا بجز سال قبلش هرسال یه ماجرایی تو روز تولدم پیش میومد و کلا بهترین روز و مهم ترین روز از نظر من و به فنا میداد!

اون سال هم یادمه در کمال غربت مهم ترین تولد عمرم و (به نظر خودم البته!!) برگزار کردن و سر و تهش هم اومد! خیلی بی صدا..خیلی شل...با یه تلویزیون روشن که داشت اخبار می گفت..و حتی اون پول نو هم سهم من نشد، چرا که ناگهان فشفشه ای که به تنهایی بار هیجان مجلس و به  دوش می کشید در اثرِ این همه توجه و غروری که از یکه تازی بهش دست داده بود، چند جرقه ی ناقابل هم نصیب تراول ها کرد تا یکی دو تا سوراخ ریز تو کادوی پرهیجان من بیفته! خلاصه که در نهایت اون تراولا با کهنه ترش  عوض شدن و منم دست از پا درازتر به اتاق برگشتم و به این فکر کردم که سال قبلش اگرچه تو مدرسه بود، اما چقدر خوش گذشت! البته یه دلیلشم این بود که این اولین تولدی بود که منِ بچه یِ کفِ مرداد می تونستم  تو مدرسه بگیرم! با کیک بزرگی شبیه یه دخترِ گاوچرون که مامانم مدام یادآوری می کرد که: «این خودِ خودتی!»

گذشت و من دانش جو شدم...

اما آب از آب تکون نخورد. سال به سال دریغ از پارسال و من فقط سال هایی رو میدیدم که در کمال ترس و وحشت از بیست رد میشد!!! بله..خیلی مهمه..اما تنها نکته خوبی که توش بود این بود که نظریه «18سالگی جادویی» به طور کامل باطل شد و فهمیدم واسه یه دختر 18 ساله هیچ اتفاق خاصی نمیفته مگه اینکه پیش از باز شدن بیش از حدِ چشم و گوشش بِدَنش بره!!! نه سفر بزرگی..نه ماجراجویی...هیچی!

فقط درونی اتفاقات بزرگ می افتاد...و می گذشت!

از سال پیش به این نتیجه رسیدم که بهتره اصن واسه خودت سال مهم انتخاب نکنی! اگه یه سنی مهم باشه خودش خودشو نشون میده!!

و اون سال تصمیم گرفتم به بهونه تموم شدن 21 سال از عمرم اونم تو 21 ام مرداد یه جشن درست درمون راه بندازم...

بماند که خودم چقدر کار کردم و شهید دادم! اما از 21 سالگیم راضی بودم! هم از زندگی..هم از تولد!

و ازون به بعد انگار این میل به گرفتن یه تولد باشکوه مطابق میل خودم کمی تا قسمتی فروکش کرده...

اما این قضیه ی خراب شدنِ روزِ تولد همیشه هست انگار! ... مث همین فردا..که وسط تابستون باید برم دانشکده تا جلوی آدمی که ازش به معنای واقعی کلمه " مــتــنـــــــــــــفــــــــــرم" ارائه بدم..اونم یه پروژه ی کاملا رو هوارو...

و روز قبلشم خدا می دونه که به چه چیزای بدی درباره ی خودم فکر نکردم! با این حال دیگه انگار برام مهم نیست...

عین خیالمم نیست دوستی که من همیشه سعی می کردم راس ساعت 12 با یه متن از خودم تولدشو تبریک بگم امسال یادش رفته هرسال قرارمون چی بود...اینکه صمیمی ترین دوستام با من حرف می زنن ولی انگار نه انگار که "من" ای به دنیا اومده،

و این که روز تولدمم باز باید منت بکشم!!!

فکر کنم به قول یکی از اساتید به اون مرحله ی سوم عرفان رسیدم که بهش می گن "قلوب مطمئنه..."

بلــه...مطمئنم...

مطمئنم که اگر قرار باشه بشه، امسال یکی از بهترین سال ها میشه...

امسال با همه ی اتفاقای بد دل من آرومه...

مطمئنم؛ چون پستی و بلندی هایی که تو این مدت دیدم، تو سال های گذشته عمرم نه دیدم و نه طی کردم!

و این "من" ای که دیگه تبریک ها براش مهم نیست، انگار یه آدم دیگه اس..که از قید و بند دخترِ نیمه لوسی که فکر می کرد لحظه ی تولدش  تمام کائنات باید برای یه لمحه متوقف بشه، در اومده...

حالا شده کسی که راس 3:35 میره کنار پنجره، رو به جنوب، سرش و بالا میاره و به آسمون تو موقعیت خاصش نگاه می کنه..و با دیدن یه ستاره لبخند میزه!

حتی اگه هدیه بخششی از کیسه ی کیهانی باشه، بازم شادش می کنه، اون و مال خودش می دونه..و دلش گرمه!

من می خوام از بین همه ی ترسایی که دارم، این یه دونه رو امسال بذارم کنار!

فوبیای تولد...خراب شدنش..باشکوه برگذار نشدنش..بلا بلا بلا...دیگه مهم نیست.

روزای مهم تو زندگی هر آدمی کم نیستن و تولد فقط یکیشه..اگه این روز برات خاصه..می تونی پیش خودت خاص برگزارش کنی!

مسئله اینه که اگه اون یه سال و خاص زندگی کرده باشی دیگه با آهت شمع تولدت و خاموش نمی کنی! وقتی داری آرزو می کنی، هدف داری؛ و نه حسرت!

و من می خوام   این یه تغییر و تو شروع یه فصل جدید از زندگیم بوجود بیارم...

*

نمی دونم چی شد که این آهنگ که امشب اومده تو ذهن من، بیرون برو نیست! مال یه فیلم نه چندان سطح بالای تی نیجریه! اما من با این آهنگ روحیه ها گرفتم... : )

 

Someone's Watching Over Me

 

  • چیــــکآ