روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۴ مطلب با موضوع «از گوشه و کنار دنیا» ثبت شده است

یکی از عجیب‌ترین سوال‌هایی که تو مدت کارم تو کتاب‌فروشی باهاش برخورد کردم این بوده: میشه این‌جا کتاب خوند؟

واقعا مبهمه و واقعا نمی‌فهمی از کجای مغز پرسنده تراوش کرده!

پس من یه جواب ثابت غیرمستقیم رو انتخاب کردم: همیشه می‌تونید بخشی از کتاب رو بخونید تا ببینید ازش خوشتون میاد یا نه!

بعضیا سر تکون میدن و میرن سراغ کتابا بعضیا هم با یه زمزمه‌‌ی مرموزی اعلام می‌کنن که : پس اینجا کتاب‌فروشیه! و من رو تو این فکر می‌ذارن که پس قبلش فکر می‌کردن اینجا دقیقا کجاست؟! شاید هم تو ذهنشون یه کتاب‌خونه مدرن میومده...شاید تو ذهنشون کتاب‌فروشی جاییه که باید سریعا جنس رو بخری و خارج شی!! (چون چند بار ازم پرسیدن می‌تونم اینجا یه تیکه‌شو بخونم؟ یا مثلا می‌تونم همینی که تو قفسه‌است رو بردارم؟ البته این سوال‌ها خیلی نادرن). 

خلاصه که کاری با این میزان دسترسی به افکار و منویات درونی عجیب آدما یه توفیق اجباریه. هرچند گاهی نمی‌فهمی چرا اینگونه گشت.

 

پ.ن: و اگه فکر می‌کنید مشکل از کتاب نخوندن مردم ایرانه با توجه به مرور خاطرات شان بایتل - کتاب‌فروش اسکاتلندی که تو یه دهکده تا گردن در کتاب فرو رفته کتاب‌های دست دوم می‌فروشه - باید بگم آدما همه جا تو رو شگفت زده می‌کنن و این آسمون تقریبا همه جا یه رنگه...فقط توناژ ش متفاوته!

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۵۲
  • چیــــکآ

روزای اولی که شروع شده بود هی می گفتم جام چه وقته؟! 

راستش از لحظه ای که مشخص شد مکانش کجاست دلمو صابون زده بودم که خب اینو دیگه می ریم؛ هم ویزاش جوره هم نزدیکه! دیگه یه بازی رو می ریم! البته اینو دوره قبل هم گفتم :| اما این یکی واقعا نزدیک بود :گریه ی حضار

ولی شرایط و اوضاع ما چنان به هم ریخت که کار به اونجاها نکشید. (تو یه بازه ای با دیدن جو جذاب و آسیایی مردم نزدیک بود بریم، هزینه هارو که چک کردم کلا بی خیال شدم!) اما اولین باری بود که نشستم افتتاحیه دیدم، آهنگ شو خوندم و نتایج و بازی هارو با استرسی که ازم بعید بود دنبال کردم.(من عاشق والیبالم فوتبالو نمی فهمم!) کلا آدم برعکسی ام! همون جامی باید چشمم رو بگیره که یه سریا تحریمش کردن! (نمی دونم می دونید یا نه اما اروپایی ها با اون سبقه استعمار قدیم و جدید به جای پخش افتتاحیه ترجیح دادن یه برنامه بذارن و درباره نقض حقوق بشر در قطر صحبت کنن! انگار که اصلا صلاحیت اظهار نظر درباره حقوق بشر رو دارن!)

امشب پایانی بود به این ماراتن امید و پرونده 2022 بسته شد. جامی که دلم میخواد اسمش رو بذارم جام جهانی رویاپردازان!

جامی که کلیپ اولش به تمام بومی های دنیا اختصاص داده شد. همه اونایی که از نعمت چشم های آبی و پوست روشن بی بهره بودن و برای بعضی هاشون هیچ سرزمینی باقی نمونده.

جامی که شروعش با کلمات مقدسی بود که دنیا کمتر شنیده اونم از مردمی که دنیا کمتر میشناسه و خب تا قبل ازین بربر خوندنشون خیلی کار راحت تری بود! 

جامی که خبرنگارهای یه رژیم آپارتاید برای در امان موندن و یا حتی یه مصاحبه ساده - اونم نه با اعراب با همه مردم! - خیلی جاها لوگو و ملیت شون رو پنهان می کردن. 

جامی که عوض رسانه های جریان اصلی، مردم دنیا به دور از حاشیه همیشگیِ اونها همدیگه رو بی غل و غش تر شناختن و فهمیدن چقدر تصورشون درباره خودشون و خیلی چیزهای دیگه فضایی بود!

جامی که یه پرچم ممنوعه همه جا و به دست همه حمل می شد. و به خیلی ها فهموند نمیشه با خریدن یه دولت اسم مردم بومی یه منطقه رو از ذهن ها پاک کرد!

جامی که کشورهای حاشیه ای، آسیایی، عربی و آفریقایی حسابی خودی نشون دادن و خیلی از غول ها رو زیر پاشون له کردن. (خود ژاپن به تنهایی می تونه از حجم امید و اشتیاق مردمش برق تولید کنه!) 

جامی که روی نُنُر مردمی رو نشون داد که سال ها از تمدن و قانون مداری شون برای بقیه دنیا افاده ها خرج کرده بودن و حالا با دوربین، آزادی های یواشکی شون -بخونید قانون شکنی و بی احترامی به یه فرهنگ - رو با افتخار ثبت می کردن. 

به صورت کم سابقه ای لباس بی حرمت شده توسط کاریکاتورها و فیلم ها  پوشش هوادارهای ماجراجو شده بود. توربان تو رنگ ها و شکل های مختلف با نقش پرچم های دنیا روی سر مردم بود و یه عبای ظریفِ حریر زینتِ دوشِ کاپیتان  تو جشنِ قهرمانیِ جام! (سمّ اون صحنه سهمیه یه سال دنیاست!)

همه جا پر بود از صدای سازهای کوبه ای و نی های شرقی. 

روی سکو دو خواننده از مرزی ترین نقاط شرق و غرب آسیا دست انداختن گردن هم و آواز خوندن؛ از امید، رویاها، عشق و احترام.

و برای تکمله ی همه غرابت های این جام صحرایی، آخرین جرعه ی این جام چنان گیرا شد که برخلاف پروتکل ها همه تماشاچی هارو مست و دیوانه بدرقه کرد! 

صد و بیست و چند دقیقه بازی نفسگیر و پنالتی...هرچیزی که فوتبال برای عرضه داشت...و یه اهدای جام تمیز...تمیز و برنامه ریزی شده و خلاقانه اما نوستالژیک مثل تمام رویدادهای این دوره. نتیجه همفکری تعداد زیادی نخبه بین المللی، پول عربی و از انصاف نگذریم زحمت نادیده گرفته شده هزاران کارگر آسیای جنوبی و آفریقایی و ...

با وجود تمام بی عدالتی ها، خشم و غصه ها و اشک ها، همه حقوقی که واقعا نقض شد -اما بعضیا بهتره درباره اش سکوت پیشه کنن(!) :

این رویا به سرانجام خوشی رسید؛ 

درست شبیه یه قصه فولکلور، یه کهن الگو از فراز و فرودها، یه ابرپی رنگ از سقوط و صعود - محبوب ترین پی رنگ دنیا و شاید اصلی ترین دلیل عشق مردم به این ورزش - در آخر، قهرمانی که بارها با حسرت به فرصت از دست رفته نگاه کرد و داشت می رفت تا دوباره و شاید برای آخرین بار مزه تلخ و آشنای ناکامی رو بچشه امشب تبدیل به یه ستاره دست نیافتنی، یه شعار روی لب میلیون ها نفر شد. 

در پایانِ عجیب ترین، دیوانه ترین و بی منطق ترین جام جهانی دنیا، تو دل یه سازه عظیم در احاطه نور هزاران تلفن همراه که به فانوس شبیه بود و زیر چتر نیلی آسمون صحرای غربی!

چه جامی، چه رستگاری دراماتیکی، چه قصه ای...

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: از مسی متنفرم، خب؟ ولی دلیل نمیشه از برد آرژانتین و خصوصا باخت فرانسه رو ابرا نباشم!

پ.ن2: حالا همه این بحثای احساسی به کنار، این بازیکن شماره پنج آرژانتین رو بپیچید من ببرم! 

  • ۲۸ آذر ۰۱ ، ۰۱:۴۰
  • چیــــکآ

یه قهوه مرحمتی از دیار شامات دستم رسیده که اصلا زبان از بیان طعم و عطرش قاصره! (وی به لحاظ تقسیمات جغرافیایی هنوز در قرن سوم هجری به سر می برد!) دوستی که اینو آورد فقط گفت از سوریه به دستش رسیده و هل داره اما یه دوست دیگه ای مفصل تر توضیح داد و من اون توضیح رو می ذارم؛ باشد که یه قهوه خور اینجا ازش استفاده کنه و برای منم اعمال ماتاخر شه! 

اون یکی دوستمون گفت مردم غزه عادت دارن قهوه رو پر از پودر هل می کنن. (خودم میدونم غزه تو فلسطینه برای همین گفتم شامات!)

 قهوه برزیلی خیلی رست با پودر هل. تجربه منم نشون داد فقط به درد موکاپات و دمی می خوره ابدا برای دستگاه ازش استفاده نکنین!  ظاهرا هل و زعفران مصلح قهوه ان و ترکیبشون باعث میشه استفاده ازش ضرر چندانی نداشته باشه. در ادامه طبق تحقیقات گوگلی خودم متوجه شدم عرب ها کلا به قهوه، هل و میخک و زنجبیل و این جور چیزا اضافه می کنن که هم عطر خاصی می گیره هم بهش خاصیت و طعم بهتری میده. منطقه شبه جزیره با رست کمتر و ملایم تر و منطقه شام رست تیره تر. 

 

+ سر ذخیره مطالب وب پدرم دراومد از بس به عادت وی اس کد کنترل اس رو برای ذخیره زدم! این روزا کم مونده از خانواده هم سیو بگیرم! 

یاد خواهرم افتادم که داشت از تی وی یه چیزی می دید تلفن زنگ خورد طبق عادت کنترل رو ورداشت پخش رو متوقف کنه!

 

++ رسیدیم به اون وقت دلنشین سال که حتی اگه آستین بلند هم بپوشی گرمت نمیشه؛ اما خب، به زودی پکیج هارو باز می کنن و من باز می پزم! و و در آینده ای نه چندان دور حتی پنجره رو هم نمی تونم باز کنم چون خواهرم سبزبچه هاشو ردیف کرده جلوی پنجره! وظایف یاوانا رو تقسیم کردیم: من آواز می خونم و با اورک ها سر منابع درگیر می شم اون از گیاها نگه داری می کنه!!

  • ۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۶:۴۲
  • چیــــکآ
yazd

***

دلم سفر می خواد...

وقتی این و تو خونه می گم همه میگن آخ! شمال...آخ! قشم..آخ...!

هرچند خودمم همون لحظه می گم آخ! آره...

اما یه چیزی گوشه دلم می گه : نه ازون سفرا...

البته منظورم این نیست که شمال و قشم و... نباشه. من دیوانه وار همه ی این جاها رو دوست دارم و کلی جای بکر توشون سراغ دارم واسه گشتن.

اما وقتی دارم می گم سفر، منظورم حس نابیه که بندیِ زمان و جا نیست.

چند ماه پیش اواخر پاییز بود فکر کنم، که با چند تا از دوستای هم دانشگاهی رفتیم سفر. اونم نه یه جای خوش آب و هوا...زدیم به کویر..یزد!

ناگفته نماند که من در راستای یه دندگی و عدم سازشی که گهگاه در روحیه مداراگرم نمود پیدا می کنه از هیچ تلاشی جهت نرفتن یا بهم زدن سفر دریغ نکردم. هرچند به صورت مخفی که یه وقت کسی به نقشه های پلیدم آگاه نشه...اما نشد. و من بگی نگی ناراضی همراه شدم. نه اینکه بدم بیاد که اتفاقا چون اولین تجربه سفر نسبتا مستقل ام بود ( اگر اردوهای مزخرف مدرسه رو ندید بگیرم ) براش ذوق هم داشتم اما حرفم این بود که ما مگه چند بار سفر می ریم که همچین جایی و همچین وقتی انتخاب کردیم که بجز چهار نفر دیگه هیچکس پایه اومدن نباشه؟ تو اوج درگیری کنکور بچه ها... اونم وقتی می تونیم یکم صبر کنیم و جای بهتری بریم با جمعیت بهتر...

توهین به یزد نباشه که اتفاقا به نظرم شهر جالبی بود..اما خب..بلاخره فرقه بین یزد با گیلان..و خودتون حساب کنید که مجردی کجا بیشتر خوش می گذره...

القصه...رفتیم و از همون لحظه اول معلوم شد این سفر قراره خوش بگذره..از خل و چل بازیای شش تا دختر کنار هم تا رسپشن خواب آلود هتل که مارو اون وقت صبح تو گرگ ومیش و مه و کوچه های خوفناک یه لنگه پا نگه داشته بود...با اینکه روزها طبق انتظار باید سنتی و بی هیجان خوش می گذشت اما نمی دونم چرا انقدر سرخوشانه گذشت...شاید این قابلیت کسایی باشه که باهاشون سفر میری..شاید برای همینه که میگن همسفر خیلی مهمه...و ما دو روز استثنائی داشتیم..نه بخاطر جاهایی که رفتیم و چیزایی که دیدیم..اون جمع استثنائیش می کرد..کارایی که می کردیم..حرفایی که می زدیم.

من مسافرت های خوبی رفتم..خوب خرید کردم..جاهای خوبی مسکن گزیدم! اما...

دلم می خواد یه هم چین چیزی و همه ی اونجاهایی که رفتم تجربه کنم...دلم می خواد یه جاهایی یه فلش بک بزنم..یه ادیت مختصر بکنم و یه خاطره ی دیگه رو هم کنار خاطره های قبلی بذارم.

دلم می خواد برگردم به اون هتل رامسر تو اون اتاق بزرگ با ویوی دو طرفه و این دفعه یه مشت خل دورم باشن که با هم اتاق و بهم بریزیم و آواز بخونیم و برقصیم...و بعد از خستگی ولو شیم روی تخت و یه فیلم نگاه کنیم!

دلم می خواد برگردم به اون سوئیت رویال تو چالوس و این دفعه موقع تاریکی عین اجنه دنبال هم کنیم و هم و بترسونیم و وقتی همه خوابن بریم توی تراس و تکیه بدیم به صندلی ها و یه نگاه به دریا یه نگاه به خوراکی ها حرف بزنیم...راجع به همه چی..مثل اون شبا توی یزد..رو تختای حیاط هتل..وقتی همه خواب بودن...

دلم می خواد برگردم توی قایق تو غار علیصدر و به جای یه ذره دست به آب بردن و لبخند زدن و تعجب، این بار از خنده کف قایق پهن شم..با همه چی عکسای مسخره بگیریم و تو غار میتینگ بذاریم!!!

دلم می خواد برگردم به همه ی اون جا هایی که رفتم و این بار باکلاس بودن و دختر خوب بودن و کنار بذارم و با همـــــــــــــــــــه ی وجودم سفر کنم و لذت ببرم...

و وقتی خاطرش رو تعریف می کنم درست مثل اون لحظه ای که دارم میگم: «یادش بخیر، ساعت دو و نیم شب تو اون شهر ساحلی بیرون بودیم...همه جا ساکت بود ولی ما نمی تونستیم دست از خندیدن برداریم...چه کنسرتی بود...» خنده ی شیرینی تمام صورتم و پرکنه و بعد آه...و بعد..چــــقدر خوش گذشت...

و اگر این بار به جای تمام اون جاهای شیک یه جای سطح پایین تر هم باشم ناراحت نمی شم..چه..برحسب تجربه من...جای بد و غذای کم و بلا بلا بلا، روزهای بعد سفر به یاد نمیان...اون چیزی که تو یاد آدم می مونه طعم زندگیه و خنده ها....جوونیه و خنده ها...دیوونه بازیه و خنده ها...خنـــده ها...

پ.ن: البته کم با خانواده گرام نخندیدم اما خب..همه می دونن منظورم چیه! داغیه که رو دل خیلی ها می مونه!

* : اشاره به آهنگی از گروه OneDirection به همین نام...البته بیشتر Chorus اش :دیــــ

***

 

ناگهان کیتینگ به بالای میزش پرید و پرسید:«چرا من اینجا ایستاده ام؟»

چارلی چنین نظر داد:«برای اینکه خودتون رو قدبلندتر احساس کنید؟»

«من روی میزم ایستاده ام تا به خودم یادآوری کنم که ما باید بی وقفه خود رو واداریم که به چیزها با دیدی متفاوت بنگریم. جهان از این بالا متفاوت به نظر می رسه؛ اگه باور نمی کنید خودتون این جا بایستید و امتحان کنید. همه به نوبت.»

 

بخشی از کتاب "انجمن شاعران مرده" اثر  N. H. Kleinbaum

 

  • چیــــکآ