روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱۱ مطلب با موضوع «فقط بهش فکر کن!» ثبت شده است

هرازچندگاهی یه فیلم خیلی معمولی پیدا میشه که توجه خاصه حضرت والا (خودم) رو جلب می کنه در حدی که تا عصاره اش رو در نیارم ولش نمی کنم. معمولا یه حرف یا یه حس خاصی از تجربه اون لحظات دارم که ممکنه هیچ انسان دیگه ای با دیدنش اون حس رو نداشته باشه در نتیجه احتمالش زیاده اگه به خوندن این مطلب ادامه بدین یه چینی به بینی بندازین و بگین: seriously؟

"روزالین" یه هجو از داستان معروف رومئو و ژولیت از زاویه دید شخصیت کمتر شناخته شده ایه به نام روزالین - دخترعموی ژولیت - که عشق اول جناب رومئو به حساب میاد. فیلم به لحاظ شخصیت پردازی و بازیگردانی و حتی فیلم نامه از نظر من ضعیفه. اما خب یه کمدیه و یه جاهایی این اغراق تو بد بازی کردن بخشی از روند کاره. بگذریم...خودم اولش گفتم با دید سینمایی نگاه نکردم. نکته قابل توجه از نظرم تضادی بود که تو نمایش و مقایسه روابط عاشقانه به تصویر کشیده بود. قیاس بین اونچه از عشق برای خودمون می سازیم و اون چیزی که واقعا بهش نیاز و باور داریم.

 

نقطه جذابیتش برای منی که یکی از اولویت هام همیشه و در تمام مراحل دوری از دراماکوئین شدنه - که این روزا از دیدنش مدام حالت چگونگی بهم دست میده چون به دراماتیزه کردن همه چیز و جوگیر بودن آلرژی حاد دارم. - تماشای جوانه زدن و رشد یه رابطه از جنس داریو و روزالینه. چیزی که در وهله اول تورو منزجر نمی کنه حتی اگه نخوایش و به تدریج به جایی می رسه که به قول داریو (شخصیتِ فن فیکشنیِ ساخته نویسنده فیلم) وقتی نیست تو دلت حسش می کنی و اگه باشه فکر می کنی هیچ وقت هیچ کس انقدر بهش خوش نگذشته! 

 

نمی خوام اسپویل کنم ولی این هجونامه به یاری ابتذال نیمه مدرن، میاد گند میزنه به کل تراژدی و با یه بی حوصلگی از جنس چشم چرخوندن های روزالینِ مودی اما کاملا نرمال،  میگه خیلی خب، فرض کن اون عشق پرسوز و گداز، اون ناممکنِ مطلوب، اون غایت آرزوهات به وقوع پیوست؛ بعدش؟!

 

یک ساعت بعدش روزمرگیه!

 

و تو برای اون روزمرگی، شعار و شعر و جفنگیاتِ نوازش دهنده ی گوش نمی خوای. هیجان تموم میشه و تپش های دیوانه وار قلب آروم می گیره.  اما...یه جفت گوش شنوا، یه لبخند مهربون، یه آدم صبور می خوای. یه دورنمای منطقی و دردسترس، یکی که بدون حرف گاهی فقط نگاهت کنه و همین کافی باشه. یکی که تاریکی هاتو لمس کرده اما بنا به دلایلی هنوز بهت امیدواره. یکی که هزاربار باهاش بحث یا حتی جدل کنی اما بتونی بازم به صورتش لبخند بزنی و هر دو نه به خاطر حقیقت بلکه به خاطر هم کوتاه بیاید. یکی که بیشتر از خودت به ترس هات، شادی ها و زخم های ریز و درشت روح و جسمت آشنا باشه حتی اگه به روت نیاره و این حس دو طرفه باشه.

اون وقت تو آرامشی که این دوست داشتن برات به ارمغان میاره دیگه مهم نیست چند تا تماشاگر داری. مهم نیست کسی داستانت رو می دونه یا نه. این مسئله که از نظر دنیا اهمیت به خاطر آورده شدن رو نداری به قوزک پات هم نیست! تو خوشبختی.  و همین کافیه!

 

پ.ن: راستش من این ورژن رو به نسخه شکسپیر ترجیح می دم. البته به جز بخش گی کردن پاریس!! کمبود شخصی مثل داریو تو کار اصلی بماند، آخه چرا باید یه همچین حماقتی شان واژه رو تنزل بده؟! ورتر، مادام بواری، رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون و فرهاد و ...  وقتی بهشون فکر می کنم یاد قول لورن تو قیام سرخ درباره آشیل میفتم که می گفت «امیدوارم این قدر زنده بمونی که متوجه بشی آشیل یه احمق لعنتی بود (که اجازه داد غرور و خشم از پا درش بیاره.) ما هم اگه نفهمیم که آشیل قهرمان هومر نبود از اونم احمق تریم. آشیل زنگ هشدار بود. حس می کنم انسان ها زمانی این رو می دونستن!» این تراژدی ها فارغ از جنبه ادبی یه جور هشدارن و منم فکر می کنم تو هر عصری آدم های نکته سنج این هشدار رو دریافت کردن اما بقیه طبق معمول اسیر گنده گویی با کلمات مبهم، لحظه ی حال و قلب معنی شدن.  :چرخاندن چشم در حدقه!

 

شرح حالم عاشقانه بود اما نمی دونم چرا از توش مانیفست سیاسی هم درمیاد!

  • ۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۱۱
  • چیــــکآ



خواب عجیب غریب و ترسناکی دیدم. خواب دیدم دندونام و تو آینه نگاه می کنم و انگار اولین باره که دارم میبینمشون..یکشون انقدر لق بود که با حرکت دستم راحت جا به جا میشد و دلیل ترسناک بودنش هم این بود که همون دندون خرگوشی معروفم بود...دندون محبوبم هم از وسط شکسته بود و خودنمایی می کرد. وقتی بیدار شدم فکر کردم احتمالا بخاطر اینه که این روزا بیش تر از خونه مامان بزرگم میرم دندون پزشکی و اینکه دندون پزشک بهم گفت چه دندونای قشنگ و خوش رنگی داری و این بار اولش نبود!

 

باز یادم اومد که چند وقت پیش خواب دیدم دارم با مدیرصحبت می کنم و هر دفعه یه اتفاقی میفته اما من باید بهش می گفتم که حقوقم خیلی کمه و از اینکه عین گوشت قربونی هر روز جلوی یه گله گودزیلای جدید بیفتم خسته شدم! شاید بخاطر اینکه فرداش باید تو بیداری باهاش صحبت می کردم و اضطراب، امونم رو بریده بود!

 

یا چند وقت قبل تر ازون، وقتی که زیر سقف چادر تو یه جایی کیلومترها دور از خونه تب کردم و انقدر بی حال بودم که دلم می خواست تا اونجایی که میشه بخوابم و رویاهای درهم ببینم. زمان و گم کرده بودم، حتی نمی دونستم روزه یا شب! فقط میخواستم به خواب دیدن ادامه بدم.

 

یا اون شب استثنایی که بلاخره صورت اونی که سال ها بدون صورت میومد تو ذهنم - و من از ته دلم مطمئن بودم وقتی بیاد میشناسمش و بلاخره یه روزی میاد - رو تو خواب دیدم...و چقدر زیبا بود، و چقدر شیطون بود...

 

حقیقت اینه که مدت هاست مرز بین رویا و دنیای واقعی تو زندگیم کمرنگ شده. طوری که نمیتونم مطمئن باشم خواب دیدم یا واقعا اتفاق افتاده. عین بچگی هام که گاهی یه خاطره ی دور یادم میاد اما وقتی تعریف می کنم همه بهم میگن هیچ وقت همچین اتفاقی  نیفتاده. بعدش من می مونم و سردرگمی...که چی واقعیه...چی درسته..و قراره چه اتفاقی بیفته.

 

شاید بعضی هاش تو دنیاییه که باید می بود، اما نیست، شاید جای دیگه ای هم هست که این اتفاق ها میفته اما نمیشه دید. شاید من تو یه دنیای دیگه واقعا تو اون کوچه های تاریک پشت پله های سنگی قایم شدم تا کسی پیدام نکنه. شاید تو یه آینده ی نامعلوم تو صندلی های پشتی یه ماشین قدیمی فرو برم و به چشمای درخشان و مهربون یه نفر خیره بشم و باورم نشه که واقعیه. شاید هم همه اش بازی ذهن باشه.

هرچیزی که هست، گرداب خواب برای من دروازه ورود به دنیای دومه. زندگی ها کردم و ماجراها داشتم.  و عحیب تر از همه می دونین چیه؟ وقتی اونجام همه چیز واقعیه و همه حس ها عمیقه. همه منظره ها تو ذهن حک میشه و همه تجربه ها با تمام وجود احساس میشه. برعکس بیداری.

 

نکنه وقتایی که فکر می کنم بیدارم فقط دارم خواب می بینم؟!؟



  • چیــــکآ


داستان های واقعی کمی با ساخته های ذهنی فرق دارن و یک جرقه الزاما باعث نمی شه سرنوشت یه نفر تغییر کنه؛ همون طوری که زندگی من بعد از اون نصفه شب چندان تو اوج نموند و به جایی شاید بدتر از اول رسید. نمی خوام بگم تغییر نکرد اما من برای هیچ کدوم از اون تغییرات رویا نبافته بودم. همه واقعیت هایی بود که مجبور شدم بزرگ شم تا از پس شون بر بیام! این وسط تنها تغییری که کردم این بود که رویا بافتن رو هم فراموش کردم و دیوار اتاقم رو از یاسی به آبی آسمونی تغییر دادم! دیگه شب ها با فکر و دغدغه های نگران کننده ام می خوابیدم و با روشنایی روز چشمم به یه دیوار آبی رنگ می افتاد که حتی پشه هم منظره شو اشغال نمی کرد! روز هایی بود که بدون انگیزه ی انجام کاری روی تخت دراز می کشیدم و به دیوار خیره می شدم و به خودم می گفتم: زندگی لعنتی من همین قدر خالیه...و بعد تنها راهی که برا سر کردن با وحشت این فکر پیدا می کردم خیره شدن به صفحه لپ تاپ بود و دیدن فیلم یا سریال، اونم برای چندمین بار.

          آیا عمر من ملاحظه حالم و می کرد؟ خیر! چشم سفید مثل برق و باد می گذشت...من تنها بودم؟ نه ابدا! تازه دوست های جدیدی پیدا کرده بودم که راحت تر از قبل خودِ واقعی ترم رو نشونشون می دادم!...کسی جلوی راهم بود؟ بعد از اون بدبختیا حتی پدر مادرمم جرئت نمی کردن برام مسیر تعیین کنن!

          پس چه مرگم بود؟

          مرگم این بود که از بس به چیزایی که دوست داشتم حتی ناخنک هم نزده بودم، تمامشون به نظر دور از دسترس میومد...مثل بچه ای که تمام روزهای سال تو سوپرمارکت بهش چشم غره میرن تا چیزی  رو از رو هوس انتخاب نکنه و یه بار که بهش میگن انتخاب کن به خیال خودش دلش نمی خواد دیگه انتخاب کنه! در حقیقت دیگه هوس انتخاب و برداشتن چیزی رو نداره!

          اما هر آدمی تو زندگیش مثل فیلم ها یه لحظه از نگاه کردن به دیوار خالی و زندگی خالیش به ستوه میاد..تو یه لحظه با خودش قسم میخوره که آرزو پیدا کنه و بهش برسه! من آرزو داشتم و گشتم دنبال راه پله هاش...و چقدر در دسترس بود این لعنتی! تمام مدت جلوی چشمم بود و من فقط براش رویا می بافتم! باید به خودم روحیه می دادم تا بهش زودتر برسم. از اون آبی ساده شروع کردم و اولین طرح فکرمو روش سوار کردم. جاهایی که دوست داشتم، ادمایی که بهم حس خوبی میدادن، خاطراتی که یادآوریش دلم و گرم می کرد به ادامه راه و دوست هایی که می دونستم همراهمن..

          و شاید به نظر کلیشه بیاد اما حتی نفس کشیدن های الانم هم برای خودم هدف داره! من اونی هستم که قبول کرده مسئولیت زندگیش فقط و فقط دست خودشه و این زندگی دیگه بر نمی گرده! پذیرفتنش سخته چون فکر ترسناکیه اما اینکه بفهمی ناخدای کشتی ات خودتی بهت جسارت انتخاب میده. الان برای دیوار اتاق هزار تا نقشه دارم و برای زندگیمم همین طور. برعکس اون موقع خیلی وقت ها به زور می خوابم چون هنوز کلی زندگی دارم که قبل خواب باید بهشون برسم، و وقت؟ دیگه مثل قبل کش نمیاد! گاهی حتی نمیدونم چجوری گذشت!

          نه اینکه خیلی موفقم! نه اینکه الان برای خودم یه بک پکرم و نه اینکه به قله نزدیک شدم! نه! هیچ کدوم! تازه اول راهم..اما الان حتی از هر برگ کتابی که میخونم هم لذت می برم...حتی وقتی دست به قلموی نقاشی می برم هم ذوق میکنم و هرکاری انجام میدم با خوشحالی بهش خیره میشم...چون انتخاب کردم، زحمت کشیدم و انجامش دادم! این فرآیند شگفت انگیز رو فقط اونایی می فهمن که بیشتر عمر مجبور شدن مرحله اول و به یکی دیگه واگذار کنن، یا با غرولند از خیر دوتای دیگه بگذرن!

          یه لحظه ی حیاتی تو زندگی هر آدم هست که از رویا بافتن خسته میشه و دلش میخواد ثمره ی رویاهاش رو تو زندگیش ببینه...اون جاست که به خودش جرئت میده، آستین بالا میزنه و بدون توجه به اینکه خواسته اش چقدر نامتعارف و عجیبه شروع به ساختنِ رویاهاش میکنه!

پ.ن: فکر کنم نیاز به معرفی عکس اول متن نباشه. J

پ.ن2: تا حالا فکر کردین ما هم مثل شخصیت های فیلم ها یه موسیقی مخصوص به خودمون داریم؟


Natasha – Martin Phipps


  • چیــــکآ

سال 95 برای من با گریه و دل شکستگی شروع شد، چرایی اش مهم نیست اما هیچ وقت درد اون لحظه رو فراموش نمی کنم! یادمه همون موقع وقتی حال خودم و نمی دونستم پیش خودم گفتم پارسال که لحظه تحویل حس میکردم دنیا تو دستای منه و یکی از خوشحال ترین آدم های روی زمینم جوری گذشت و تموم شد که مزه تلخی اش هنوز زیر زبونمه، امسال دیگه قراره چه اتفاقی بیفته که از حول الحالنا، حالم خرابه!

***

متاسفانه گاهی زندگی کاری به این نداره که چقدر سعی کردی تا مثبت اندیش باشی و کاری هم به امیدها و آرزو هات نداره! اکثر اوقات همون اتفاقی میفته که باید و مهم نیست چقدر خوشبین باشی، بعضی دلشوره ها رو با هیچ نور مقدسِ امیدی نمیشه ختم بخیر کرد! امسال اتفاقات بد زیادی افتاد! به دو واژه «بد» و «زیاد» هزار بار باید تاکید رو لحاظ کرد! میشه گفت یکی از سیاه ترین سال هایی بود که به خودمون دیدیم...امسال پر مرگ و میر و اتفاق بد و دلهره بود! پر اشک و دل شکستن، جدایی، قهر، کینه، پر خاطرات بدی بود که برای شستن و پاک کردنش از ذهن و روحمون باید لااقل چندین سال غم نبینیم!

یجورایی عرضه غم بود...چه اون وقتی که خودم سربالایی خونه رو تو تاریکی می رفتم و حس می کردم هیچ وقت حالم خوب نمیشه، چه اون لحظه ای که برای بار صدم ریختن برج هفده طبقه با صدای ضجه مردم پخش میشد و آدم حس می کرد الانه که دلش از جا کنده شه، و چه وقتی که مجبور میشدی اخبار پر از ناکامی و غم و مرگ و غصه ی آدما رو بشنوی و وانمود کنی متاثر شدی! وانمود بخاطر اینکه بعد از چند بار شنیدن هر کدومشون انقدر بی حس شدی که غافلگیرت نمیکنه!

***

از بچگی یادم بود مامانم میگفت ماه صفر نحسه! وقتی سعی کرد این نحسی رو توضیح بده اینجور گفت که تو طول تاریخ تو این ماه اتفاقای بد زیادی افتاده، غصه های عمیق و داغ های بزرگ! صفر سایه اش سنگینه و روزاش کند میگذره! برای همینه که تموم که میشه مردم یه نفس راحت میکشن که مثلا بلا دور شده!!

یجورایی برای همه  امسال حکم همون ماه و پیدا کرده. همه منتظرن تموم بشه قبل ازینکه با یه اتفاق بد دیگه نحسی شو باز به رخمون بکشه و داغدارمون کنه. همه منتظرن تا 95 تموم شه که یه نفس راحت بکشن از دست سالی که کلی غم رو دلاشون گذاشت...

***

اما اگه منصف باشم تمام قضیه این نبود...همیشه غصه دو رو داره...غم های بزرگ شادی های بزرگی همراه خودش میاره و پشت هر دل شکستگی یه مرهمه...داغ های بزرگ همدلی هارو بزرگ تر میکنه و گاهی یه اتفاق غم انگیز مردم و بهم نزدیک تر میکنه...اگه امسال دلی شکست یه زخم قدیمی هم مرهم گذاشته شد..اگه تنفر دیدیم عشق رو هم مزه کردیم...باید قبول کنیم که بعد هر گریه ی سنگینی که کردیم دل های سردمون گرم شد و روحمون سبک. باید بپذیریم اگر اعتماد هامون له شد و فروریختیم تازه دست آدم هایی رو دیدیم که منتظر بودن کمکمون کنن و به چشم نمیومدن...درسته غصه دار  شدیم اما بین این غم ها عزیزانی و پیدا کردیم که دلداری مون دادن، برای حال خوبمون هرکاری کردن و تازه فهمیدیم دنیای قبل از اونا چه دنیای محدودی بود...

درسته ترس های زیادی تجربه کردیم اما هر ترس یه درس تو خودش داشت و ما بعد از گذروندن اون لحظه شجاع ترشدیم. بعد از هربار دل شکسته شدن محکم تر و بعد از هربار داغ دیدن دل قرص تر...

چون زمین خوردیم و بلند شدیم؛ گریه کردیم ولی بعدش دوباره تونستیم بلند بخندیم. ترسیدیم ولی به امنیت برگشتیم و مرگ و با چشمای خودمون بارها دیدیم، اما زنده موندیم...

بیاین ازین سال سخت تشکر کنیم که از ما موجودات ضعیف انسان هایی ساخت که مطمئن تر حرف میزنن، عمیق تر می خندن، و بی باک تر تصمیم می گیرن. بیاین ازش تشکر کنیم چون تو مدت زمان محدودی که داشت بهمون اجازه داد به اندازه چندین سال زندگی کنیم، بیاین بااحترام بدرقه اش کنیم و بعدش هم مطمئن بشیم که دیگه برنمی گرده. پشت  سرش آب بریزیم که مسیری که روبرومونه روشن تر باشه، تا ما آدمای جدید سال نو رو به این امید شروع کنیم که زندگی حتی اگر قراره درس های سخت تر یاد بده برامون فرصتی برای شادی و با هم بودن و از ته دل خندیدن هم کنار میذاره...ما زیاد گریه کردیم، وقتشه یه ذره لبخند بزنیم...


  • چیــــکآ

 


سرد ... تلخ... جدی..مثل واقعیت!

لباس می پوشی! میری بیرون! با مردم حشر و نشر می کنی! حتی راحت به زن بیشعوری که جواب عذرخواهی تو با غرولند داده یه «گمشو بابا» نثار می کنی چون دیگه حوصله بحث کردن و معذرت خواستن بابت گناه نکرده رو به پدر و مادرتم نداری! چه برسه به ...!! حتی به خودت حق میدی وقتی کسی زیادی تو ابراز احساسات و شکوه و ناله اغراق کنه به دردش پوزخند بزنی و تو دلت بگی«جمع کن خودتو!» حس می کنی درد آدما برات مهم نیس...نه فقط آدما...حس می کنی که دیگه دردی و احساس نمی کنی...سرد سرد...مثل تیکه گوشتی که تو فریزر منجمد شده.

فکر می کنی که دیگه بزرگ شدی! به عکس جدیدت، به صورت کشیده و چشمای قهوه ای و پرفروغی که داره با یه لبخند کج و معنادار از قاب شش در چهار بهت نگاه می کنه خیره میشی و یادت میاد که همیشه تو عکسا تپل میفتادی!

حس می کنی یه چیزی نه تنها صورتت بلکه اندام و روحت رو هم کشیده تر کرده! تو خیابون و کوچه ها، موقع عبور و مرور قد راست می کنی و قدمای بلند برمیداری...حس می کنی این بی تفاوتی بهت یه نیروی خاص داده...همون چیزی که باعث شده تو لباسای جدیدت یه خانوم جدی بنظر برسی و کسی جرات نکنه بهت لقب دختر گیج با دندونای خرگوشی بده!

موقع حرف زدن مردم تو چشماشون خیره میشی و سعی می کنی با نگاه بی تفاوت بهشون بفهمونی دغدغه شون داره حوصله تو سر می بره و بهتره زودتر تنهات بذارن! حرف نمی شنوی و نظر نمیدی مگه مجبور شی و انقدر تلخ قضاوت می کنی که سوختن دل و جیگرشون و حس میکنی...شاید تو دلت لبخند هم بزنی اما برات بازی نبوده که برنده باشی! زیاد بغض می کنی... اما از گریه خبری نیست...مثل آسمون تهران تو روزای آلوده گاهی پر ابر میشی..گاهی رعد و برق...اما خبری از بارون نیست و حس می کنی هوا سنگین و سنگین تر میشه.

گاهی یاد روزای قدیم می کنی..انگار سال ها پیش بوده،تنها چیزی که سراغت میاد نتیجه و آخر کاره..یادت میاد که هرجا یه ذره..حتی یه ذره نرم و مهربون بودی همه محبت ها جاشون رو به بی اعتنایی یا توقع دادن.

پیش خودت فکر می کنی حتی اگر بخوای هم دیگه دلت نرم نمیشه...پیش خودت فکر می کنی مگه از اون جوش و خروش و گرما چه چیزی نصیبم شد غیر اینکه هرکی رسید صداقت و آرامش رو پای ضعف و بی خیالی دونست. همه بهش میگن لجبازی اما تو می دونی دیگه هیچ کس تو چارچوب بدن تو زندگی نمی کنه...خونه سرد و ساکت و جدیه!

اما خودت هم می دونی که اوضاع همیشه اینطوری نمی مونه...یه شب بلاخره آسمون برق میزنه..صدای رعد میاد...بعدم بوی بارون و صدای قطره هایی که روی زمین آروم می گیرن همه ی وجودت رو پر میکنه...

یه شب بلاخره یه نفر این در بدقلق و خراب و باز می کنه و میاد تو.

کاری به این نداره که همه جا سرد و خاموشه...به بی اعتنایی و تلخی تو هم کاری نداره...هیزمایی که از قبل تو انبار بوده رو میریزه تو شومینه میشینه کنارش و به هر بدبختی روشنش می کنه. همه جا روشن میشه و گرم...نه بخاطر تو...بخاطر همه ی روزایی که میومد کنار آتیش و خودش رو دلگرم می کرد...

اما این قصه پریان نیس!

اوضاع هیچ وقت مثل قبل نمیشه...هیچ کس بعد ازون تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی نمی کنه! همیشه یه گوشه هایی از این کلبه متروک و سرده...هنوزم بعضی وقتا دلت می خواد سر به تن بعضی آدما نباشه..بازم اعتماد و اتکا به بقیه سخته...بازم یه جاهایی دلت می خواد سر به کوه و دشت بذاری تا آدم نبینی! بازم دلت میشکنه...

اما یه آدم هایی، یه خاطره هایی، یه روزهایی باید بیان تا تو به تعادل برسی...تا بفهمی چطور باید بخندی که هم چشمای غمگینت برق بزنه هم دندونای خرگوشی ات از بین لبهات بیفته بیرون ...چجوری تو خیابونا راه بری که هم قدمای بلند برداری هم نفس های عمیق بکشی...

یاد بگیری که گاهی کنج تخت دراز بکشی و زل بزنی به سقف ، و گاهی صبح یه روز بارونی از خونه بزنی بیرون به آبشارای کوچیک کوه  تو مه و بارون خیره بشی...

انقدر روی خط درست بایستی که یاد بگیری این نیروی بزرگ قاطعیت رو چطور کنترل کنی که عزیزانت و زخمی نکنه و دل آدمارو نشکنی اما نذاری کسی تورو به خلاف میلت وادار کنه.

هرچقدر به این حس بیشتر کمک کنی تازه می فهمی همه ی زندگی معادله است! دو طرف علامت مساوی همیشه باید برابر باشن و ترازوی دنیا دو کفه داره!

مهم تر از همه اینکه یاد می گیری برای خوشحال بودن باید هزینه کرد...باید تن به ساختن خاطره داد، بهای حس خوشبختی رو با ترس از غمگین شدن پرداخت کرد و بجاش مدتی خوب و شاد زندگی کرد، اما این و فراموش نکرد که غم با زجر فرق داره و هیچ وقت نباید به دومی تن داد.

تنها چیزی که هیچ وقت نباید فراموش کنی اینه که خودت رو دوست داشته باشی و هیییچ وقت سرکوبش نکنی....حتی وقتی روشن بودن و گرما داشتن دردناکه...می دونی..اونایی که یه روز کنار این آتیش گرم شدن همیشه ممکنه دوباره برگردن، حتی اگه مجبور باشن خودشون دوباره روشنش کنن!

پ.ن: یعنی اگر این کلبه و آتش رو از من بگیرید عملا دستم بسته است!!

پ.ن2: کی به خودش اجازه داد نوبل امسال و از موراکامی دریغ کنه؟!

*

ناکاتا سری جنباند و گفت:« آره. به نظرم هست. اما راستش چندان هم مطمئن نیستم. غیر از گربه ها در تمام  طول عمرم چیزی که بشود به آن گفت دوست نداشته ام.»

میس سائه کی گفت:« من هم سال هاست که دوستی نداشته ام، جز در خاطراتم.»

-         «میس سائه کی؟»

-         «بله؟»

-         «در واقع من خاطره ای هم  ندارم. من کودنم،متوجهید؟  پس می شود به من بگویید خاطره، چجوری است؟»

میس سائه کی به دستهای خود روی میز زل زد، بعد سربرداشت و باز به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات از درون گرمت می کنند. اما در عین حال دوپاره ات می کنند.»

کافکا در کرانه هاروکی موراکامی

 

  

 

  • چیــــکآ

 

 


 

تو صورتم نگاه کرد و با پوزخند خاصی گفت: «الان تو وجودت عروسیه دیگه..نه؟» یکم نگاهش کردم و گفتم :«الان اصلا خوشحال نیستم!»

پافشاری کرد و ادامه داد: «چرا! معلومه خیلی خوشحالی. الان همه چیت درست شده. این قضیه قشنگ برات غول شده بود..» سرم و انداختم پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: «حس یه زندانی و دارم که آزاد شده.» تو تایید حرف من دوباره به این اشاره کرد که مخصوصا تو یه مورد خیلی آزاد شدم و حتما الان دارم با دم ام گردو می شکنم! دیگه جوابی ندادم اما تو دلم به خودم گفتم: «هرچی هستم مسلما خوشحال نیستم...»

اما حس می کنم منظورم و متوجه  نشد! یه زندانی که بعد از مدتها آزاد شده حس پر نوسانی داره. لحظه اول همه ی عضلاتش از اون حس دلپذیر رهایی شل میشه...لحظه ی دوم اون احساس دلنشین فراغت به سرعت جاش رو به بهت و سردرگمی از زمانی که به محرومیت از زندگی عادیش گذشته میده. بعد به آدمای آزاد و سرخوشی ها و شادابی شون نگاه می کنه. تو قدم بعدی از خودش می پرسه اصلا چرا باید وارد اینجا می شدم؟ چرا باید این همه وقت تو بند می بودم؟  چی باعث شد آزادی ام ازم گرفته شه؟ دوباره به آدمای آزاد دورو ورش نگاه می کنه و به زمانی فکر می کنه که همه ی این آدما داشتن با کمترین هزینه روحی و جسمی زیر سایه نعمت آزادی رشد می کردند و بزرگ می شدند، اما برای اون زمان به تلاش برای لذت بردن از حداقل داشته ها گذشته بود! به خودش میادو می بینه که به اندازه تک تک اون روزا از زندگیش عقبه. اما از کدوم زندگی؟ اصلا راهی برای زندگیش انتخاب کرده؟ تو تمام مدت زندانی بودن برای زمان آزادی به اندازه کافی برنامه ریخته؟ به این جا که می رسه از خودش می پرسه : «اصلا امکان داره من بتونم دوباره مثل یه انسان آزاد زندگی کنم؟ می تونم خودم و به آدمای اطرافم برسونم؟ می تونم یه زندگی خوب مثل بقیه داشته باشم؟ خدایا من چقدر از همه چی عقبم..و چقدر وقتم کمه...» هرچی بیشتر تو بحر آدما میره پیش خودش بیشتر و بیشتر به این نتیجه می رسه که فکراش دوردست و نشدنی ان، چون یه چیزی  تو وجودش با زمانی که آزاد بود فرق داره. یه چیزی هست که مثل قبل بهش فرصت زندگی نمیده.  درسته حالا قدر لحظه لحظه اش رو می دونه، اما فکرها و خیال هایی هست که فرصت عمل رو ازش سلب می کنه...دست و پاش رو شل می کنه و تو ذهنش تخم تردید می کاره...

یه زندانی آخر سر بعد از درک مسافتِ بعید رسیدن به همه چیزهایی  که تمام مدت انتظار برای آزادی رویاشون رو می دیده، بعد از درک این موضوع که زمان زیادی رو از دست داده و حالا دیگه اون آدم پرانگیزه قبل نیست، به اونجایی می رسه که به خودش می فهمونه اینا قراره براش تا آخر عمر بیشتر شبیه یه رویا بمونه با چاشنی گاهگداری حسرت.

هرچند نتیجه تمام این افکار و سوال ها باعث نمیشه دست از تلاش برداره؛ اون بیشتر از هرکسی با تمام وجود زندگی می کنه، بدون اینکه مدام نگران نتیجه باشه، لحظه لحظه رو برای داشتن همه چیزهایی که نداشت یا می تونست داشته باشه می بلعه. اما گاهی، وقتی پاهاشو بغل کرده و بعد از یه روز حتی نه چندان سخت گوشه اتاق چمباتمه زده، وقتی خاطرات گذشته فرصت جولون پیدا می کنن و مثل یه فیلم جلو چشم هاش به نمایش در میان، اون لحظه ای که به این فکر می کنه که قرار  کجا به چی برسه، همه ی این حرفا براش تکرار میشه؛ حس کرخت کننده یِ بی نفاوتیِ بعد از دردِ درکِ نتونستن به سراغش میاد و پیش خودش آهسته اعتراف می کنه: «من با بقیه فرق دارم. گاهی وقتا برای یه زندگی خوب فقط یه فرصت هست. و من از دستش دادم...»

 

 


  • چیــــکآ


بابام یه جمله ی معروفی درباره من داره که میگه : «این (اینجانب) طاقت شکست نداره!»

هرچند من سعی می کنم همیشه بگم این جمله غلطه و من می تونم آدم خیلی شجاع و محکمی باشم اما تو کنج ترین گوشه ی ذهنم یه صدایی هست که با این حرف موافقت می کنه و وقتی من انکار می کنم خاطره ها رو به نمایش می ذاره تا دیگه ادامه ندم.

مثلا من دوبار امتحان رانندگی دادم. بار اول تو دنده عقب سرعت گرفتم و برای اینکه کمش کنم با بد گرفتن کلاژ بدتر ماشین و خاموش کردم و رد شدم. یادمه وقتی رسیدم خونه بقیه هنوز خواب بودن (امتحان شهر کله سحره. نصفه شب باید بری دم آموزشگاه تا بهت وقتی افسر هنوز خوش اخلاقه نوبت  برسه!) وقتی شنیدن خواستن با شوخی و خنده من و نرم کنن اما من خیلی جدی و عصبانی توپخونه رو روشن کردم و یه دور همه رو از دم توپ گذروندم تا چهره خانواده صبح اول صبح بره تو هم و دوباره این جمله که: «تو چرا جنبه شکست نداری؟! دنیا که به آخر نرسیده!» من اما، رفتم تا یه دوش آب گرم یکم اعصابم و آروم کنه و یادمه همون جا بخاطر این حس بد زدم زیر گریه!

این فقط یه نمونه اش بود...یادم میاد که بارها و بارها ترس از باخت و شکست جلوی همه فلجم میکرد انقدر که حتی ساعت هشت شب مادر گرام و می بردم تو بیابون به هوای کار واجب و پیدا کردن یه تالار اندیشه تا از عذاب مسابقه دادن جلوی کسایی که نمی شناختم نجات پیدا کنم و انقدر این ترس به من غلبه داشت که برام مهم نبود تمام ساعت هایی که تمرین کردم و هدر بدم.

تو مدرسه و سرکلاس من اونی بودم که جواب پرسشای معلم و زیر لب می داد و وقتی یه سوال پرسیده می شد، پاسخ، ناخودآگاه در کسری از ثانیه به ذهنش می رسید. اما از ترس غلط بودن لب می بستم تا بعد از دو دقیقه دوستی پیدا بشه که بلاخره به ذهنش برسه و حاضرجوابی اش(!) انقدر قابل تحسین بود که بیشتر موقعیت ها با تشویق همراه میشد. یادمه که بعد از هر اتفاقی ازین دست تو دلم می گفتم: لعنتی! این تشویق مال من بود! اونم دو دقیقه پیش!! و هردفعه می گفتم دفعه ی بعد نوبت منه. اما دفعه ی بعدی درکار نبود. اگر هم بود باز این حس لعنتی مانع میشد.

هرچی بیشتر گذشت تو مورد دوم کارآزموده تر شدم تا جایی که سر اولین جلسه شیمی پیش دانشگاهی سومین یا چهارمین  دقیق یادم نیست  سوال استاد خطاب به من بود: دخترم اسمت چیه؟ خیلی خوب جواب میدی!

اما ترس از مسابقه هنوز به قوت خودش باقی بود. وقتی صحبت از ارائه میشد من جزو مسلط ترین ها بودم اما همیشه می ترسیدم ازین که به توانایی های دیگه ام اتکا کنم. ناگفته نماند که این ترس بعد ها حتی قابلیت اولمم ازم گرفت!

تنها جایی که فکر نمی کردم یه روزی ترس از شکست توش من و از پا دربیاره شکست تو بازی آدم بزرگا بود. فهمیدن اینکه یه راه طولانی و پرخطر و اشتباه اومدم و حالا باید برگردم. باید دوباره برگردم از اول تا شاید یه روزی دوباره بتونم راه و پیدا کنم. هرچند که فکر نمی کنم آدم ها  مخصوصا از نوع بزرگشون -  فرصت دوباره شروع کردن و داشته باشن. برام سخته که به همه ی کلمه های قبل، اصلِ کلمه رو اضافه کنم. پس شاید بهتر باشه اینجا بیارم تا خودتون جمله رو دوباره بسازید: "احساسی"

شاید این مطلب به نظر درد دل بیاد اما حرف اصلی اینه: من آدمیم که یه عمر از ترس باخت شروع نکردم. خیلی چیزارو...

اما منِ ترسو از ترس بازنده شدن، از ترس شکست، ماه ها بازی کردم...افتادم و بلند شدم. خراب شدم و دوباره خودم و ساختم..

و تازه فهمیدم همیشه ترس از حضور تو میدون منعت نمی کنه. گاهی اوقات ترس باعث قدرتت میشه. طاقتت و می بره بالا، طوری که هیچ وقت تو خودت نمیدیدی که به اینجا برسی!

شاید با خودتون فکر کنید این ترس خوبه..اما این از اولی هم خطرناک تره. این همون خوره ایه که تا به خودتون میاید می بینید ازتون چیزی باقی نذاشته...یهو به خودتون نگاه می کنید و به جای اون کسی که همیشه می شناختین یه صورتک پژمرده بهتون زل زده و چشماش مدام پر و خالی میشه.

ترس ...این ترس لعنتی هیچ جا خوب نیست..نه تو گریز و نه تو پای بندی...

اگر به عقب برگردم...اگر روز اول به من بگن بین همه ی ویژگی ها فقط یکی رو بردار..من شجاعت و گلچین می کنم.

 تا ایندفعه، اگر از جایی دوری می کنم بخاطر ترس از باخت نباشه. اگر جایی می مونم فکر تموم شدن و باختن دست و پامو نلرزونه..شجاعانه بمونم...شجاعانه پا به میدون بذارم. و اگر جایی  که خدا اون جارو نصیب گرگ بیابون هم نکنه  فهمیدم دیگه جای موندن نیست با شجاعت پامو از معرکه بیرون بذارم و دووم بیارم...حتی اگر به قیمت از دست دادن باشه. چون فرقی نداره که چه چیزی و داشته باشی. وقتی شجاعتِ نگه داشتن یا ترک کردن اش رو تو لحظه ی درست نداری، بازنده ای! حتی اگه به ظاهر نبازی...

پ.ن: فکر کنم جواب اینکه چرا من گریفندور و انتخاب کردم و گریفندور هم من و، مشخص شد! :دی

+ تا چه پیش آید برای من، نمی دانم هنوز...

 

  • ۳ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۷
  • چیــــکآ


اول، سلام. : )

دوم خوبم...بد نیستم...نمی دونم!!

سوم...خیر..بنده خواب زمستونی نرفتم...بلکه یه مدت مدیدی هی اومدم بنویسم ولی یا حوصله اش نبود یا چیز خاص و دندون گیری به ذهنم نمی رسید... یه جورایی همون طلسم معروف دچارم کرده بود...انگشتام ذق ذق نمی کردن..بی خیال..اگه بخوام ادامه بدم میشم عین مادربزرگ گرامم که به یه زن عرب گیر داده بود و ناله می کرد که پاش چی شده و چرا درد می کنه!!! حالا این بماند که اون بنده خدا یک کلمه هم از حرفاش نمی فهمید و از روی دستاش که پاهاش و می مالید یه حدسایی زده بود اما با یه حس همدردی عمیقی بهش نگاه می کرد که انگار مامانشه که داره از جفای زمانه گله می کنه و...

یعنی من و نگیرین یه بند... :|||

اصن دلم می خواست این و تعریف کنم..گیر کرده بود اینجای گلوم (کجا؟!)...بهرحال رفع شد...خلاصه که منم نمی خوام مثل مادربزرگم به شمایی که یک کلمه از حرفام نمی فهمین (توهین نشه چون کلا از اول در جریان نبودین) شرح مصیبت بدم...

 

حقیقت نمی دونم باید از چی بنویسم...یعنی درعین اینکه حرف زیاد دارم ولی حرفم نمیاد! به جاش دلم می خواد در اتاق و ببندم برم تو تخت و خودم و پتو پیچ کنم...یه نوشیدنی گرررررممم یا سررررد( بسته به حالم داره!) بذارم کنارم. اگه قبل تر بود می گفتم کتاب بخونم یا فیلم ببینم..اما الان فقط چرت بزنم..انقدری که بعدش خوابم ببره و نوشیدنیه هم از دهن بیفته! بخوابم و خوابای خوب و عجیب ببینم.

آهان...یه موضوع پیدا شد!!

پرحرفی یه وقتایی اون قدر ها هم بد نیست...اوه گرندما گرندما...:دیــ

خیییلی وقت بود که می خواستم درباره ی خواب و رویا حرف بزنم..یکی از عجیب ترین و دم دستی ترین چیزاییه که شاید خیلیا ازش محروم باشن. اما نمی خوام بررسی علمی بکنم یا مفهوم درستش و توضیح بدم. صرفا می خوام یه بخشی از تجربه خودم و بگم و اینکه عایا(!) شما هم همین طور؟

 

قبل ازینکه بخوام درباره اش صحبت کنم بذارین یکم شرایط و مخوف کنم! پرده های کلبه رو بکشم... شومینه رو روشن کنم تا نور آتیش همه جا رو روشن کنه و یه گوشه روی راحتی لم بدم... آها..حالا شد...

اهم...

و اما...شاید برای هرکس تو خواباش یه چیزی باشه که ذهنش به این راحتی نتونه حذفش کنه یا توش دخل و تصرف کنه. نمی دونم بهش توجه کردین یا نه اما یه نکته ای هست که تو اکثر خواب هاتون بهش توجه می کنید بدون اینکه بهش توجه کنید!!!

 

مثلا مهم ترین چیزی که تو خواب برای من اتفاق میفته و توجهم و جلب می کنه، طوری که بعد از خواب هم یادم می مونه "جاییه"  که تو خواب می بینم! یعنی شاید حتی موضوع اصلی خواب هم یادم نیاد اما جایی که اون اتفاق افتاده رو اغلب موارد تو ذهنم دارم. نکته ی جالبی که کشف کردم هم اینه که این جائه خیلی وقت ها گوشه ی ذهن من جانشین جاییه که تو بیداری می بینم. این و قبلا برای دو تا از دوستام تعریف کردم اما الان می خوام واضح تر بگم:

من تو خونه مادربزرگم بزرگ شدم (البته نه اونی که اون بالا پاش درد می کرد!) و خونه ی دو طبقه ی حیاط دار و قشنگش جایی بود که دوران کودکی من با کلی تخیل توش سپری شد. خیلی از شب ها من تو خواب یه جایی هستم که تو خودـ خواب مطمئنم خونه ی مادربزرگمه...تنها وقتی می فهمم که این جا اون جا نیست که بیدار شدم و شکل و شمایل خونه ی واقعی رو به یاد میارم. این خونه ی کذایی تو خواب من هردفعه یه شکله...یه دفعه حیاطش با یه در فلزی به یه دامنه ی سرسبز و تو مه ختم میشه! یه دفعه از سقفش یه دریچه به خرپشته ای که من در واقعیت کلی باهاش فانتزی ساختم باز میشه! یه دفعه خونه تراسی داره که به خونه ی همسایه بغلی با یه تراس با نرده های گچ کاری شده و پوشیده از پیچک های بزرگ و رنگی (که حاضرم قسم بخورم رنگ های تند و شادشونو تو خواب به یاد میارم- قابل توجه کسانی که می فرمایند خواب رنگی نداریم!) راه داره که تو واقعیت سال ها پیش خراب شده و جاش یه آپارتمان رفته بالا. و...

اون جا همیشه تو خواب بعنوان یه جا شناخته میشه...درحالیکه هردفعه تفاوتای زیادی داره.

 

این جائه یه وقتایی مکانیه که تا حالا یکبار هم نرفتم اما تو خواب اونقدر واضح بودن و خاص که یادم مونده. مثل یه شهر کوچیک با خونه های یک طبقه و دو طبقه که آنچنان به کوه نزدیک بود که انگار با دراز کردن دستت، نوک انگشتات قله رو لمس می کنه...اون جا خونه ی امنی بود...و آدمایی که آشنان...

انقدر یادمه که اگر یه روزی تصویری شبیه اش رو ببینم میرم سراغش...چون مطمئنم اون و قبلا امتحان کردم.

دیگه بیشتر ازین لو نمی دم چون همین الانم ذهنم فهمیده که بهش نارو زدم و اسرارش و لو دادم. داره از دستم عصبانی میشه و این و می تونم از رو فراموشی ای که داره بهش دچارم می کنه بفهمم! داره دونه دونه اطلاعات و می فرسته تو گاوصندوق اصلی و محرمانه...تا آلزایمر نگرفتم و خونه ی خودمونم یادم نرفته همین جا مثال زدن و تموم می کنم.

اما در کل می خواستم بگم این قابلیت برای همه وجود داره و از نظر من به شدت چیز جالب و عجیبیه که بسی جای بحث داره. چون من ازون دسته آدمایی هستم که معتقدم موقع خواب روح موقتا از بدن جدا میشه و شروع به گشت و گذار می کنه. ظاهرا اینکه کجا میره برای من جالب تر از اینه که چیکار می کنه! شاید برای همینه که مکان ها بیشتر از اتفاقات تو ذهنم می مونه. شاید هم این آرزوی فعلا سرکوب شده جهانگردی باعث شده انقدر روحم تو خواب بی قرار بشه که هی ازین طرف به اون طرف سرک بکشه و منِ کنجکاو و با خودش به هرطرف بکشه.

این توانایی ذهن و روح برای سرگرم کردن من تو خواب و خبر دادنم تو قالب چیزایی که آشنان ولی نیستن و دوست دارم.

شما چی؟! تا حالا بهش دقت کردین؟! که چی بیشتر تو رویاها یادتون می مونه؟ بیشتر به کدوم بخش توجه می کنید؟ اصلا رویایی می بینید یا فقط بیهوش میشین و بهوش میاین؟! بهش فکر کنید. رویاها مهم ان. خبر از عالمی میدن که درگیر شماس و شما هم درگیرش... خبر از بی قراریِ روح و روحِ بی قرارتون میدن. حالا مهم نیست چی...مهم اینه که شما می فهمید کدوم بخشش مهم تر بوده.

 

+ این که من به مکانِ خواب توجه لازم رو مبذول می کنم جامعیت داره اما استثنا هم داره! تبعا خواب ها هم برام مهم ان. مخصوصا بعضی ااز خواب ها با اتفاقات عجیب یا آدم های آشنا...لازم نیست حتما خودتون و مجبور کنید که یه چیز مهم تو رویاهاتون داشته باشید!!

 

 

  

***

ازون جا که مدتی از میادین کتاب و کتاب خوانی دور بودم (!) تنها پیشنهادم کتاب 504 Essential Words 

 ـِ...و کور شوم اگر دروغ بگویم! خیلی خوبه ... بخونیدش حتما    ^____^

 

++ نمی دونم می دونید یا نه اما پنجمین آلبوم 1D هم نوامبر منتشر شد. پیشنهاد من ازین آلبوم دو سه تا آهنگه:

 

 

If I could fly

Download

I want to write u a song

Download

Perfetct

Download

 

 

+++

 « هر زن 

یک سرزمین است ؛

آداب و رسوم خودش را دارد. »



***

  • چیــــکآ

گاهی یه بحث ساده ی باعث میشه یک آن تکون بخوری...

قضیه چیزی بین احساس و منطقه...این که یه منطق با تمام احترامی که براش قائلی می خواد شروع کنه به اثبات اینکه دلیلی نداره محبتی نسبت به کسی که سال ها پیش گوشه ای از این دنیا اتفاقی براش افتاده که ممکنه بدترش سر خیلی ها بیاد تو قلب تو بوجود بیاد...تو یجورایی همین که زندگی عادی تو از لحاظ احساسی کنترل کنی کافیه! و این محبت و احترام و شوق یک جور مقدس ساختن چیزیه که با همه ی خوبیش مقدس نیست...و اوج اون جاست که تو تنها جوابی که برای خودت پیدا می کنی اینه که قرار نیست منطق همه جا جواب بده...

بعد برای خودت سوال پیش میاد که اگر این قضیه انقدر بدیهیه در حدی که بگن تو چرا فکر می کنی داری  نفس می کشی؟! پس چرا نمیشه تو عالم واقعیت و منطق تحلیلش کرد؟ یا اگر میشه گیر و گورش چیه که قلب هرکسی رو به درد نمیاره؟! یه موردش بحث تفاوت نگرشه..بین احساسی برخورد کردن و خشک بودن..اما این خیلی قانع کننده نیست...مگه نمیگن این حقیقته؟ مگه به واسطه ی حق بودنش مهر و محبت هم نمیاد؟ مگه....؟ حس می کنی اگه جلوتر بری ممکنه همه چیزی و که برات مهم بوده ول کنی تا این جوری دچار سردرگمی نشی..ازین که تو یه چیزی حس می کنی که اگه منطقی نگاش کنی حس نمیشه..و از دید یه سری حتی حماقت خونده میشه! چون تهش یه واقعه بوده!!! همین و بس...یه واقعه که پشتش چیز بزرگیه..اما دیگه نه در اون حد!

برای من کم و بیش آزاردهنده گذشت تا اینکه یه شب که کنار خانواده نشسته بودم تا تو تلویزیون دیدن شبانه همراهی شون کنم، صدا و سیما ابتکار (!) بخرج داد و برای بار ششصد و پنجاه و هشتم(!) فیلم "روز واقعه" رو گذاشت...موسیقی آشنای فیلم و میلت به شنیدن حرفای حسابی به جای فقط روضه ( تکرار می کنم...فقط روضه!) باعث شد از اول فیلم دقیق بشم و پا به پای بقیه ببینم...داستان جوان نصرانی تازه مسلمون شده ایه که مجلس عروسی رو بخاطر شنیدن ندایی که کمک می طلبه رها می کنه و بدنبال صدا میره و دست آخر عصر عاشورا به کربلا میرسه. تو فیلم مدام صحبت از حقیقته...حق...حقیقت..به حق...سوای فیلم نامه استثنائی و صحنه هایی که به نسبت زمان ساخت فیلم واقعا خوبن  - بجز دو سه تا سکته وسط فیلم مدام فکرم درگیر چیزیه که بهش میگن حق...هیچ کس صحبت از منطق نمی کنه..کسی حتی واقعیت و نمی گه...حقیقت...آخر فیلم هم به همین ترتیب تموم میشه:

عبد الله:

-       او به بالاترین جایی رسید که بشری رسیده...تمام حجت مسلمانی من حسین بن علی است.

راحله:

-        کجا رفتی؟ چه دیدی؟ بگو عبدالله حقیقت را چگونه یافتی؟

-       من حقیقت را در زنجیر دیدم؛

من حقیقت را پاره پاره بر خاک دیدم؛

من حقیقت را بر سر نیزه دیدم،

من حقیقت را...

باز هم حقیقت!

از روی کنجکاوی -  یا شایدم چون هرچی گم میشه اول میرم سراغشو از گوگل می گیرم! دنبال واژه ی حقیقت گشتم...اولین مورد برای ویکی پدیا است...شروع کردم به خوندن..تفاوت بین حقیقت و واقعیت...داره جالب میشه...یه جورایی انگار با خوندن دو سه سطر حس کردم می تونم جواب بگیرم:

حقیقت شامل ذات هر چیزی بوده و غیر قابل تغییر است و به همین دلیل بر خلاف واقعیت امری است که لزوماً با برهان‌های علمی قابل اثبات نیست. در بسیاری موارد حقیقت ( به دلیل اینکه از دسترس انسان به حیطه ذات به دور است )به نوع نگرش افراد بستگی پیدا میکند.

با ادامه و خوندن راجع به تفاوتای نگرشی که باعث میشه حقیقت گاهی با واقعیت امر یکی شمرده بشه با این حال که در اصل این طور نیست تازه دلیل بعضی چیزارو می فهمم...تفاوت بین دیدگاهی که بیشتر بر اساس اصول متریالیستی جلو میره و دیدگاهی که بشدت بعد دیگه رو تایید می کنه...

اگر در ریشهٔ واژگان حقیقت و واقعیت دقیق شویم، تفاوت‌هایی را مشاهده می‌کنیم. ریشهٔ کلمهٔ حقیقت، "حق" و به معنای راستی و درستی است و ریشهٔ کلمهٔ واقعیت، "وَقَعَ" به معنای رویدادن و یا اتفاق افتادن است. حقیقت، اشاره به ماهیت راست و درست و صحیح دارد و واقعیت اشاره به امور عینی و یا اموری که اتفاق می‌افتند.

یک نگرش افراطی حقیقت یک واقعه تاریخی را جز بیان عواطف و احساسات گوینده در رابطه با آن واقعه نمی‌داند و هدف آن جذب باور به حقیقت گفته شده است.

گاهی بعضی چیزا پیچیده تر از اونیه که یه نفر احساس کنه عقلش اونقدر گنده هست که بتونه راحت همه شو مدیریت کنه...و تا جایی می خوره به یه بن بست بگه انقدر ها هم پیچیده نیست! منظورم خودمم هستما! منم خیلی جاها پیش خودم می گم چرا انقدر می پیچونی؟! همه چی سرراسته!

و همه مون غافلیم از اینکه اون تفکری که آشنا شدن باهاش باعث شد یه چیزایی به نظرمون ساختار غلطی بیان پیچیده بوده! اثرش ساده اما خودش پیچیده بوده...فقط وقتی می فهمی که بخوای یه پل بزنی..و توضیحی پیدا نکنی..فقط با یه گشتن ساده میشه چند تا جمله فهمید که تمام اختلافا قابل هضم و قابل توجیه بنظر میاد.

+

بچه که بودم داستانی خوندم به اسم "آفتاب آمد، دلیل آفتاب"! تبعا اسمش برام غیرقابل فهم بود...داستان کودکانه ای درباره ی یه آفتاب پرست تو یه روز ابری...آفتاب پرست راه میفته تا خورشید و پیدا کنه..سر راه میرسه به یه موش کور و سراغ آفتاب و می گیره..موش کور میگه آفتابی در کار نیست..میرسه به یه خفاش..اونم وجود آفتاب و انکار می کنه...هر دو - درحالیکه روی آفتاب پرست خیمه زدن ( فکر نمی کنم این اصطلاح و تو کتابش نوشته بود ولی میدونین مال چند سال پیشه؟! همینم که یادم مونده خیلیه!!) که اصلا یه دلیل بیار واسه آفتاب...کو آفتاب؟ رو چه حسابی میگی آفتاب هست؟- نتیجه گیری می کنن که چون دلیل منطقی برای وجود آفتاب نیست پس آفتابی هم در کار نیست...آفتاب پرست بیچاره هم که با همه ی وجود داره سعی می کنه دلیلی پیدا کنه و این وسط خصوصیات آفتاب و میگه مثل گرما و نوری که هیچ کدوم ازون دو تا حسش هم نکردن کم کم به استیصال میرسه و فکر می کنه هیچ راهی برای اثباتش نیست. تا اینکه ابرها کنار میرن و آفتاب میاد...آفتاب پرست بالا و پایین می پره که "آفتاب آمد، دلیل آفتاب!"..در حالیکه این جمله رو با خوشحالی و شعف تکرار می کنه برمیگرده تا چهره اون دو تارو ببینه که متوجه میشه هردو غیبشون زده!!!

حکایت بعضی چیزا هم همین جوری شده...اما لااقل تا وقتی قلبت مطمئنه و عقلت به شک نرسیده جای ناراحتی نیست؛ دلیل آفتاب، خودِ آفتابه...

+

نمی دونم چیزی از حرفام فهمیدین یا نه... اما یه مشت واژه رو دلم مونده بود که باید پرتاب میشد بیرون...

با یه غلظت ویژه ای اعتراف می کنم تمام این حرفا هیچ ربطی به بحثی که درباره اش صحبت کردم نداشت...نمی دونم چرا..فقط کلا یه جور موتور بود برای روشن کردن من برای بیشتر فهمیدن..بیشتر خوندن...درد و دلای بعدش حاصل تمام حرفایی بود که از هر زبانی شنیده میشه...و خیلیاش یا بدون فکره یا با فکرایی که فکر می کنن خیلی قابل اتکاس! چیزی که در نهایت و در کمال خوش بینی بشه اسمشو دیدگاه گذاشت با چیزی مقایسه میشه که اسمش حقیقت ه..با هرتعریفی...

+

نیازمندیم که بیشتر بفهمیم...

و به قول ادل: نیازمندیم که دیگر دیر نباشد!

+

اگر خواستین متن کامل رو با عنوان حقیقت از ویکی پدیا داشته باشین به اینجا سربزنین. 

*: نقل قول مشهوری از سقراطه که ریشه ی فلسفه ی ندانم گرایانه! برای بیشتر دونستن این هم میتونین به اینجا سر بزنین.

++ منظور از تیتر صرفا یه جوری سردرگمی از وضعیت و نشون میداد و هیچ ارتباطی به فلسفه ندانمگرایی و پارادوکس سقراط نداره!

  • چیــــکآ

قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنم، به این دقت کردین که سایز نوشته های من پست به پست بزرگ تر میشه؟!

فکر کنم بهتره خیلی زیرپوستی و آروم برش گردونم به یه حد وسط!

 

امروز هوا عالی بود....از عالی اون ورتر....ابر...بارون...تگرگ...و من که به هیچ منظره ای دسترسی نداشتم به شمعدونیای باغ کوچیک مادر گرام قناعت کردم و چند تا عکس محض خوش کردن دل خودم که بارونِ به این قشنگی و از دست ندادم گرفتم.

 

راستش حالم گرفته اس...کمی تا قسمتی...امروز تمام تلاش و گذاشتم که لااقل سیزن هفت HIMYM و تموم کنم...و متاسفانه قسمتای جالبی ندیدم... و اصن نمی فهمم چرا هرچی جلوتر میرم حس می کنم اینا یه حق کپی رایت درباره شخصیت رابین به من بدهکارن!!!....البته نه از همه لحاظ...ولی از خیلی لحاظا....و یاد چند ماه پیش میفتم....و نمی دونم چرا..حالم بد و بدتر میشه...یه جورایی شبیه مازوخیسم شده! اما باید تموم شه...

من یه قانونی دارم! چه تو کتاب خوندن، چه فیلم دیدن! که حتی تو زندگیمم سعی می کنم بهش پایبند باشم! اونم اینه:« هیــــــــــچ وقت نصفه کاره نذار...آخرش و ببین!» برای همینه که حتی یه کتاب مزخرف رو اعصاب و درباره یه زن خیالاتیِ هوسباز تا آخر می خونم...یه فیلم غمناک و تا آخر می بینم...و وقتی زندگی سخت میشه حتی یک لحظه هم به حذف خودم فکر نمی کنم...چون باید تا آخــــــــرش و ببینم!!

به نظر من هرکدوم اینا قراره به یه سرانجام خاص برسه...مثل چارلی چاپلین معتقد نیستم که «هرچیزی آخرش خوشه»! اما معتقدم که اگه تا آخرش و نبینی انگار همیشه یه گوشه ای از ذهنت درگیر چیزیه که تموم نشده! یه جایی از دل و مغزت هنوز درگیر داستانیه که آخرش و نمی دونی...و این داستانا مدام بیشتر و بیشتر میشن! و وزنشون سنگین و سنگین تر!

برای همینه که گریه ها و بغضای رابین و می بینم و با اینکه می دونم تهش حدودا چی میشه باز تحمل می کنم و مصمم تصمیم می گیرم تا آخرش رو بـــــــــــبـــــــیـــــــنــــــــــم! شنیدن نه حتی...ببینم!!

یا حتی برای همینه که این روزا یه سری سختیارو تحمل می کنم...یه چیزایی رو با خودم می کشم که هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم هندل کنم! اما بازم ادامه می دم! یا اون وقتایی که حس می کردم خالیِ خالی شدم و دیگه هیچی ندارم که بخوام براش یا برای موندن پاش زندگی کنم (این هیچ می تونه آدم، باور، هدف یا حتی یه جرقه کوچیک باشه...مثل روشن شدن یه کبریت تو تاریکی یه اتاق!) چشمامو از هر چیز تیز برمی گردونم...تو خیابون احتیاط می کنم و فکر مرگ و از سر بیرون می کنم! هنوز آخرش نشده...و من باید آخرش و ببینم!

تا حالا به کسایی که خودشون و از زندگی حذف کردن فکر کردین؟!

یه جورایی این حس و میده که وسط یه بازی بزرگ دسته تو پرت کنی یه گوشه و بری ازبازی بیرون...درحالی که حتی در بدترین شرایط شانس بودن داشتی...

و فکر می کنم به همه ی کسایی که گیم اور شدن! قبل از اون که خودشون از بازی خسته بشن! در حالیکه هنوز شوق بازی داشتن! و این غم انگیزه...و ترسناک...حالا...وقتی هنوز فرصت بازی هست...

این برمیگرده به دید طرف...من فکر می کنم بعضیا کلا جدی بازی نمی کنن...اومدن یه دست دورِ همی بزنن...نیومدن که ببرن! به هردلیلی...ولی یه چیزی هست: این که فکر کنی از الان باختی..اونم قبل اینکه گیم اور شی و از بازی بندازنت بیرون! این فقط نشونه ی ترس و ضعفه...هرکسی یه نظری داره...اما من میگم حیفه...

هرکس انتخابی داره و انتخاب من اینه که تا وقتی کسی من و بیرون ننداخته بازی می کنم! و هروقت سرحال باشم خوووووب بازی می کنم! یه جوری که حتی اگه باختم، بازنده ی قابل احترامی باشم...

بحث از کجا به کجا رسید!

قضیه جنبه و کنترله! که ظاهرا من جفتش و ندارم!

در کل خواستم بیام تو کلبه و یه اعتراف آروم کنم! دلم عمیــق گرفته! اما منتظرم آخرش برسه...احتمالا فقط اون موقع باز میشه...

+

یکی از دوستای گل یه لینک از یه موسیقی فوق العاده تو کامنتِ پست قبلی گذاشته...با گوش دادنش قشنگ حس کردم تو همون جنگل مرموزم...امتحانش کنین...(باید حتما اشاره کنم من خسته ترم از اونیم که باز لینکشو اینجا بذارم عایا؟!)

+

کتاب جان کریستوفر عزیز یه چیزی تو مایه های دو سه هفته اس که دستمه به ضمیمه یه کتاب دیگه و همین روزاس که کتاب خونه با آژان بیاد ازم بگیره! حتی نمی دونم تلفنی واسه کِی تمدیدش کردم!

چرا این کتاب خونه ها یه سیستم پیشرفته تری ندارن؟مثلا کامپیوتری بکل... چرا مثل کتاب خونه های آمریکا و اروپا اونقدر باشکوه و بزرگ و دکور شده با چوب نیستن؟ چرا این شکلی نیستن؟؟؟!

 


یا این شکلی:



من چرا ازینا تو خونه مون ندارم؟!



 

یا از اینا:



چرا انقدر غر می زنم؟! چرا هیچ کس دستشو جلوی دهنم نمی ذاره؟!....واقعا تنهایی سرکردن تو یه کلبه هم درده ها!! کم کم خل میشی..یا حتی خل تر! لیلا هم که فکر کنم گوینده شد رفت!! حالا من هی می شینم این جا غر می زنم! ...وات اِوِر...منم کلبه دارم واسه خودم!

+

می خوام کم کم به طور جدی شروع کنم برای ارشد خوندن! باورم نمیشه انقدر بزرگ شدم که بخوام ارشدم بدم...همه چیز با یه سرعت وحشتناکی داره جلو میره...یکی زندگی من و گذاشته رو دورِ تند!! سرگیجه آوره...در عین حال حس می کنم سرعتم عادیه! این از قبلیم ترسناک تره!

+

یه پیشنهاد کتاب دارم که خودم هنوز نحوندمش اما به شدتــــــ دوست دارم که بخونم..."مردی در تبعید ابدی" مال نادرِ ابراهیمی و درباره ملاصدراس...تعریفش و از زمان دبیرستان زیاد شنیدم اما با همین یه تیکه هوس خوندنش افتاده به سرم:

 

«

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا!

چنین کنید تا ببینید که خداوند...

چگونه بر سر سفره ی شما، با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب، با کودکان شما تاب میخورد،

و در کوچه های خلوت شب ، با شما آواز میخواند...

مگر از زندگی چه میخواهید

که در خدایی خدا یافت نمی شود

که به شیطان پناه می برید؟

که در عشق یافت نمی شود

که به نفرت پناه می برید؟

که در سلامت یافت نمی شود

که به خلاف پناه می برید؟

خداوند همه چیز میشود همه کس را_ به شرط اعتقاد...

»

 

  • چیــــکآ