روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱۱ مطلب با موضوع «به آرامی آغازبه مردن می کنی اگر» ثبت شده است

آسفالت زیر پام سفت و سرده.

کفشای جدیدم رو با ریتم منظمی روش می‌کوبم و پیش می‌رم.

از کنار ردیف درختای سوزنی سپیدپوش رد میشم و نگاهم رو سمت راست برمی‌گردونم. به سمت تنه نقره‌ای درختای برهنه چنار. و فکر می‌کنم به همه نقاشی‌هایی که از صحنه‌های مشابه دیده بودم؛ از رقص نور چراغ روی تنه و شاخه‌های ظریفشون. 

آسمون سرخه و یه برف سبکی در حد رفع تکلیف می‌باره. هوای تازه و سرد رو با بینی فرو می‌کشم و طی یه بازدم طولانی از بین دو لب بیرون میدم تا بتونم نفس‌هامو ببینم. هیچ وقت تکراری نمیشه.

به ایستگاه اتوبوس می‌رسم؛ اما قرار نیست سوار شم. می‌خوام مکث کنم. می‌خوام طبق عادت برای یک دقیقه عین مسخ شده‌ها پشتم رو به میدون و ماشینای در حال گذر کنم و از بالای بلندی، به کوه‌های دوردست شمال نگاه کنم.

وقتی هوا تمیز باشه حتی اگه شب هم باشه، سایه‌روشن صخره‌های برفی مشخصه. اما امشب با وجود بارش و مه فقط از نوری که روی هر کدوم سوسو می‌زنه میشه تشخیص داد اونجا یه حجمی هست؛ سنگین، ساکت، مدفون زیر یه آوار سفید.

اونجا میمونم و برای مدتی بهشون خیره میشم. میذارم خواننده‌ای که تو پلی‌لیست نوبتش شده با تمام قدرت گوش‌هام رو تصرف کنه. به‌هرحال به جز تپش‌های قلبم و دلپیچه‌ی شادی‌آوری که هیجان رو به قسمت میانی بدنم می‌کوبه چیز دیگه ای حس نمی‌کنم. برای بار هزارم احساس زنده بودن می‌کنم. و یه میل شدید...می‌خوام اونجا باشم. اون بالا، بین اون صخره‌ها. هرشب آرزو می‌کنم. مثل یه مراسم آیینی. هرشبی که به اون‌جا می‌رسم این حسرت تو وجودم پنجه می‌کشه و به دیواره روحم می‌کوبه. اما من فقط نگاه می‌کنم.

و بعد...

بعد پشتم رو به اون هیولاهای باستانی می‌کنم و با ریتم موسیقی جدید به طرف پایینِ دامنه، به سمت چراغای خونه، شلنگ تخته میندازم!

 

  • ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۵
  • چیــــکآ

 

چندبار اومدم تا بنویسم و بعد به خودم نهیب زدم که اینجا وبلاگه..نه غرولندنامه.

تو این مدت تلاش های مادی و معنوی زیادی کردم تا سرپا بمونم. تا تبدیل به یه زامبی از زامبی های دیگه نشم یا از دست زامبی ها دق نکنم:

پنج تا سریال و انیمه رو کامل دیدم، سه تا شروع کردم.

پنج تا کتاب خوندم که کم حجم ترینش، پربارترینش بود و الان میون ششمیشم.

(و باید بگم دارم سر قضاوتم از روند پیشرفت یه اثر ضعیف حسابی به چالش کشیده می شم.)

سفر رفتم؛ سه چهار روز پناهنده شدم خونه بابام! ازین حیاط به اون حیاط.

راه رفتم، دعا کردم، شبا بیدار موندم و یه گوشه چمباتمه زدم و بازم دعا کردم. 

برای خودم، برای بقیه...بیشتر برای خودم. برای اینکه عقلمو از دست ندم.

نوشتم! نه روزمره، داستان!

بالاخره گره فصل دو رو با هر جون کندنی بود باز کردم.

و تازه فهمیدم قبلش باید یکی دو تا فصل دیگه بنویسم تا بتونم فصل دو رو جا کنم!

اما برای اونم ایده پیدا کردم و قاب بندی یکی دو فصل بعدشم دراومد!

کمی درس خوندم و پی مهارت آموزی جدیدمو گرفتم.

از سوشیال مدیاها فاصله گرفتم. گاهی حتی یه هفته یا بیشتر! (جالب اینجا بود که از اخبار چندان عقب نموندم!)

کار راحتی نبود...

قدم برداشتن تو تاریکی کار خیلی سختیه.

خصوصا اگه ازون دسته آدم هایی باشی که اضطراب حتی زمان آسایش هم به تو عنایت ویژه ای داره.

ولی خب، بعد از یه کمای اجتماعی تا حدی موفق شدم؛

 و حاضرم قسم بخورم این کارهای به ظاهر بی اهمیت و خنثی پربار تر از نصف فعالیت مدنی بعضی آدمای آشنا بود.

***

امروز،

وقتی دست از خوندن کتاب برداشتم و نشستم پای درس که یه وب سایت طراحی کنم، و از لای پنجره ی باز اتاق یه باد خنک و تازه - شاید اولین باد پاییزی که من حس کردم. - اومد تو و گونه هامو نوازش کرد، خوش داشتم اون رایحه و طراوت آشنا رو به عنوان جایزه حساب کنم. که پاییز بالاخره رسید؛ هوا ابری شد و بعد مدت ها یه آشنایی سر زد که دلم بخواد بهش خوشآمد بگم.

به فال نیک می گیرم، حتی اگه شامه ام بگه تو روزهای آینده بازم قراره بوهای گندی به مشام برسه. 

 

یه چیزایی تو زندگی هر آدمی هست که ممکنه تو روزمرگی حسابی روی اعصاب باشه؛ مثل داد و فریاد آدما از زمین بازی نزدیک خونه اونم نصفه شب، یا صدای ماشین هایی که که میدون رو دور میزنن و انگار تمومی ندارن، یا حتی پنجره باز کردن همسایه بالایی که انگار درای کاخو باز می کنه انقدر فشار میده! اما وقتی یه بحران یا ناامنی رو از سر گذروندی همین ها میشن مایه آرامش! شاید چون نشون دهنده جریان زندگی هستن، همون چیزی که اون لحظه به درکش نیازمندی...

 

تابیدن آفتاب روی فرش لاکی هم یکی دیگه ازون نشانه های جریان زندگیه مخصوصا وقتی خودتو به حالت عکس بالا روش ولو کنی که این یکی کلا مود منه! به هرحال یه دلیلی داره که این همه کار کردم یه ورزش نکردم!

 

  • ۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۴۴
  • چیــــکآ




توی سال های اخیر واژه ای به نام Hygge تو ادبیات جهان فراگیر شده و احتمالا به گوش شما هم خورده. اما معنیش چیه و کجا کاربرد داره؟ هوگه /hue-guh/  یه مفهوم دانمارکی الاصله که نروژی ها هم روش ادعا دارن و هرجایی استفاده میشه که بخواد یه حس یا یه لحظه رو توصیف کنه که شما به آسایش و خوشی و به طور خاصی گذروندین. حالا می خواد به تنهایی باشه یا با دوستان و خانواده، معمولی باشه یا خارق العاده. مهم اینه که هوگه الزاما یه دستورالعمل خاص نداره و هرکسی که به شما بگه فقط از یه شیوه خاص و انجام یه سری کار خاص میشه بهش رسید معلومه خودشم خیلی از ماجرا خبر نداره!  تنها چیزایی که واقعا بهش احتیاج دارید آگاهی و طمانینه و لذت و شناخت لحظه حاله. شاید برای همینه که خیلی از مردم هوگه رو در احساسات خلاصه می کنن. به دلیل اینکه اگر هوگه رو احساس نکنی احتمالا داری از واژه غلطی استفاده می کنی.

چند ماه گذشته از روی کنجکاوی و خیلی اتفاقی با این مفهوم آشنا شدم و به دلیل وجود راحت طلبی نهادینه شده در درونم به عنوان یه ایرانی اصیل(!) عاشقش شدم. این ایده جذاب که از سرعت زندگی کم کنیم و آروم تر پیش بریم؛ تو همه چیزای کوچیک دنبال خوشی و لذت بگردیم و متریالیسم لعنتی رو از زندگیمون بیرون کنیم (یا لااقل اثرش رو کمرنگ تر کنیم) و خلاصه اینکه همزمان با استراحت طبیعت ما هم به خودمون اجازه نفس کشیدن و استراحت بدیم، همون بخش اصلی و مغز مفهوم هوگه اس که با زبان حال با انسان صحبت می کنه.

زندگی به این سبک اونم فقط برای چند ماه آدم رو به یه جهان دیگه میبره. دنیایی که بنیانش بر لذت بردن از چیزهای ساده و عقب نشینی از دیوونگی های جهان مدرنه. البته نباید این مفهوم رو با ایده آل گرایی یا زندگی پاک اشتباه بگیرین. هوگه بیشتر روی قدردانی شما برای گذر هر روز و پیدا کردن یه جور تعادل تو زندگی تاکید داره. به عبارتی به معنای خوب زندگی کردنه. دقیقا به همین دلیل برای افراد مختلف متفاوت و منحصر به فرده.



با وجود اینکه دستور العمل خاصی نداره اما چند تا از کارهای ساده ای که به من حس خوبی میده و تو ادبیات جهانی هم به فعالیت های هوگه ای شهرت دارن رو براتون میذارم تا به قول یه بنده خدایی بتونین راحتی و حال فوق العاده هوگه رو در آغوش بکشین.

o      چند تا شمع روشن کنین! روزای کوتاه و شب های بلند فصل های سرد سال به خصوص زمستون آدم رو دلتنگ می کنه. با روشن کردن چند تا شمع ساده میشه این دلتنگی رو افسار زد و یه آرامش هوگه ای رو برای چند ساعت مهمون اتاق نیمه تاریک کرد.



o       آشپزی کنین و کیک بپزین! هر آدمی حتی اگه یه بار کیک و شیرینی پختن رو تجربه کرده باشه این ادعا رو قبول داره که شیرینی پزی و در کل آشپزی حال آدم رو خوب می کنه! اون زمانی که برای پختن یه کیک می ذارین بهتون آرامش میده و روح و روانتون رو تازه می کنه.


 


گاهی وقت ها هم وایستادن پای اجاق و درست کردن غذایی که پختش چندین ساعت طول میکشه یکی از بهترین سرگرمی های دنیاست. نه به خاطر شستن ظرفای کثیف موقع پخت یا سر و کله زدن با مواد خام؛ به خاطر یکی دو ساعت بعدش که بخار از ظرف بلند میشه و بوی خوبش تو خونه میپیچه. و به خاطر اینکه به شما اجازه میده کنار خانواده تون وقت بگذرونین و از یه وعده غذای خونگی خوشمزه لذت ببرین.



o       پیاده روی کنین! هوگه برعکس اون چیزی که توی عکس های فانتزی دیده میشه فقط به معنی نشستن و دراز کشیدن زیر لحاف اونم کنار یه شومینه روشن نیست. پیاده روی تو فضای باز هم می تونه حسابی حالتون رو جا بیاره و کاری کنه که از فرق سر تا نوک پا غرق زندگی و آرامش بشین. مهم اینه که با مناظر طبیعی در تماس باشین و زیبایی اون فصل رو با روحتون لمس کنین؛ مخصوصا وقت طلوع یا غروب خورشید کم رمق فصل سرد.


o       تو روزای سرد و بعضا کسل کننده نوشیدنی های گرم در صدر لیست هوگه ای هاست! یکی از جذاب ترین و Cozy  ترین المان هاییه که هی کس نمی تونه از لیست هوگه اش خط بزنه. مخصوصا اگه جذابیتش با اضافه کردن خامه و مارشملو چند برابر شده باشه.



o       خودتون رو تو دنیای کتاب ها غرق کنین! یکی از قرارداد های هوگه ای کم کردن سرعت زندگیه و یکی از دلنشین ترین کارهایی که تو این وقت پس انداز شده میشه انجام داد درگیر شدن تو دنیای یه کتاب خوبه. همه ما به یه زمان مخصوص خودمون و چند تا داستان خوب نیاز داریم تا سرعت سرسام آور و پیچیدگی های تلخ زندگی واقعی رو بشوره ببره.



o       چند تا جوراب گرم و نرم بخرین! هرچند که دلم میخواد بگم دو سه تا جوراب و پیژامه لاکری دست و پا کنین اما ازونجایی که همیشه خرجای مهم تری هم هست و قرار بر لذت بردن از چیزهای ساده زندگیه، می تونین خودتون رو چند تا جوراب بافتنی یا حوله ای ضخیم مهمون کنین. نه تنها پاهاتون و به تبع بدنتون گرم می مونه بلکه با هربار نگاه کردن بهشون ته دلتون هم یه غنجی میره.


 


o       یه کنج هوگه ای درست کنین! هیچی بهتر از یه فضای اختصاصی گرم و نرم جهت لم دادن نیست. حالا لازم هم نیست لوکس باشه یا خیلی خرجش کنین. می تونه یه صندلی راحتی قدیمی یا یه کاناپه باشه به معیت چند تا کوسن و یه لحاف که تو هر خونه ای پیدا میشه. جالب اینجاست درست از همون لحظه ای که لحاف یا پتو رو دور خودتون می پیچین و به کوسن ها لم میدین زندگی شیرین تر میشه، قبول دارین؟



o       یه اسپای خونگی شاید تنها چیزی باشه که می تونه خستگی و سرمای یه روز پر دغدغه یا حتی کسل کننده رو از بین ببره. جسمتون هم به اندازه ی روحتون اهمیت داره و اسپای خونگی یکی از ساده ترین روش های مراقبت از این جسمه. گاهی حس رضایت و آرامشی که از ماساژ، ماسک های مراقبتی و یا حتی لاک زدن به دست میاد با بدست آوردن یه میلیون دلار برابری می کنه.



o       از نورهای ریسه ای استفاده کنین. درسته که نور شمع یکی از مولفه های اصلی هوگه اس، اما نور ریسه هم می تونه به همون اندازه اثر آرامش بخشی داشته باشه. با اضافه کردن چند متر ریسه به اتاقتون با یه تیر دو نشون می زنین و زیبایی و آرامش رو توامان مهمون اتاقتون می کنین.


      


o       یه ژورنال درست کنین. نوشتن و پیادده کردن ایده هاتون روی کاغذ از جمله سنت های دلچسب آخر هفته است. ژورنالِ شما تجسم مادی افکار و تخیلات و رویاهای شماست. مکتوب کردن جزئیات اتفاقاتی که براتون افتاده، خاطرات تلخ و شیرینتون، اهداف و برنامه هاتون باعث میشه از دید دیگه ای به زندگی تون نگاه کنین. درست کردنش هم می تونه جنبه درمانی پیدا کنه و هم به شما کمک کنه تا از اتفاقات و چیزای ساده زندگی روزمره لذت ببرین. و این دقیقا همون کاریه که هوگه ازتون می خواد.



o       خودتون رو بین خاطرات خوب محصور کنین. تمام عکس های مورد علاقه ای که تو گوشی، دوربین یا کامپیوترتون دارین رو برای چاپ تو سایزها و شکل های مختلف بفرستین. این عکس ها رو می تونین قاب کنین و بزنین به دیوار یا بذارین روی میز یا حتی وصل کنین به همون ریسه هایی که تو اتاق آویزون کردین. همین میشه یه روش درست حسابی برای اینکه خودتون رو میون خوشی های زندگی تون محصور کنین.



o       فیلم و سریال رو فراموش نکنین. اگه قبلا وقت مناسبی برای لم دادن و تماشای سریال یا فیلم مورد علاقه تون پیدا نمیشد، دسامبر و یکی دو ماه بعدش اصن برای همین به وجود اومدن! شک نکنین! یه نگاه به لیست فیلم هاتون بندازین و شادترین ها یا محبوب ترین هارو پیدا کنین. اولویت با فیلم هاییه که بتونه شمارو بخندونه یا در لحظه حس خوبی بده.



o    عشق و قدردانیتون رو به دیگران نشون بدین. قرار گرفتن تو جمع اونایی که دوسشون دارین و توجه کردن به آدمای مورد علاقه تون یکی از هوگه ای ترین های این فهرسته. پختن یه وعدا غذا کنار همدیگه، صرف صبحانه یا عصرانه کنار دوستان و خانواده اونم وقتی دارین فیلم مورد علاقه تونو میبینین یا حتی نوشتن یه یادداشت بامزه یا یه زنگ ساده روابط و پیوندهای شما با آدم های مهم زندگیتون رو محکم تر می کنه. به اون ها یادآوری می کنه که چقدر برای شما اهمیت دارن و همین علاقه و حس قدردانی فضای روابط شمارو پر از انرژی مثبت و حال خوب می کنه.



o       مگه میشه از آرامش و حال خوب صحبت کرد و اسمی از موسیقی نبرد؟ اگر سازی بلدین یا قشنگ اواز می خونین بعدازظهر های کج خلق زمستونی رو پر از حس زندگی کنین و بذارین بقیه هم یه حظی ببرن. اگر هم نه گوش دادن به یه موسیقی خوب و لذت بردن ازش رو که کسی نمی تونه ازتون بگیره. فصل، فصلِ گوش دادن و زمزمه ملودی های جان نوازه.



o       نامه و کارت پستال هم حسن ختام این مجموعه کوچیکه. شمارو نمی دونم اما من تو این یه مورد به شدت خاطره بازم و عاشق اینم که از طریق راه های قدیمی با بقیه در ارتباط باشم. خاطره نامه های عموجان از بچگی تو ذهنم جا خوش کرده. یادمه با هربار نامه همراه اون ده صفحه کاغذ سیاه شده یه سوغاتی یا پست کارد هم ارسال می شد و انتظار برای نامه های بعدی و سوغاتی های بعدی یکی از شیرین ترین خاطرات ساده زندگیمه. این روزها شبکه های اجتماعی جای روش های قدیمی رو گرفته اما بد نیست که هر از چندگاهی به سنت های گذشته رو بیاریم. همون زمانی که همه چیز ساده تر و بی آلایش تر بود. لازم نیست مثل عموجان ده صفحه سیاه کنیم. می تونه یه یادداشت دو خطی باشه اما باز هم یه شیوه عالی برای گذروندن یه بعدازظهر زمستانیه.



اگر بخوایم از حس های ساده اما باارزش بگیم لیستمون خیلی طولانی تر از این میشه اما پیدا کردن راه های ساده لذت بردن رو به خودتون واگذار می کنم. شما چی؟ چه چیزای کوچیکی باعث میشه تو ماه های سردتر سال حس گرم و نرمی داشته باشین؟


پ.ن: برای نوشتن بیشتر مطالب بالا از دو منبع زیر استفاده شده، پس اکه خواستین بیشتر بدونین یه سر بهشون بزنین:


HYGGE – SIMPLE IDEAS TO LIVE WELL ON A BUDGET 

  • چیــــکآ


داستان های واقعی کمی با ساخته های ذهنی فرق دارن و یک جرقه الزاما باعث نمی شه سرنوشت یه نفر تغییر کنه؛ همون طوری که زندگی من بعد از اون نصفه شب چندان تو اوج نموند و به جایی شاید بدتر از اول رسید. نمی خوام بگم تغییر نکرد اما من برای هیچ کدوم از اون تغییرات رویا نبافته بودم. همه واقعیت هایی بود که مجبور شدم بزرگ شم تا از پس شون بر بیام! این وسط تنها تغییری که کردم این بود که رویا بافتن رو هم فراموش کردم و دیوار اتاقم رو از یاسی به آبی آسمونی تغییر دادم! دیگه شب ها با فکر و دغدغه های نگران کننده ام می خوابیدم و با روشنایی روز چشمم به یه دیوار آبی رنگ می افتاد که حتی پشه هم منظره شو اشغال نمی کرد! روز هایی بود که بدون انگیزه ی انجام کاری روی تخت دراز می کشیدم و به دیوار خیره می شدم و به خودم می گفتم: زندگی لعنتی من همین قدر خالیه...و بعد تنها راهی که برا سر کردن با وحشت این فکر پیدا می کردم خیره شدن به صفحه لپ تاپ بود و دیدن فیلم یا سریال، اونم برای چندمین بار.

          آیا عمر من ملاحظه حالم و می کرد؟ خیر! چشم سفید مثل برق و باد می گذشت...من تنها بودم؟ نه ابدا! تازه دوست های جدیدی پیدا کرده بودم که راحت تر از قبل خودِ واقعی ترم رو نشونشون می دادم!...کسی جلوی راهم بود؟ بعد از اون بدبختیا حتی پدر مادرمم جرئت نمی کردن برام مسیر تعیین کنن!

          پس چه مرگم بود؟

          مرگم این بود که از بس به چیزایی که دوست داشتم حتی ناخنک هم نزده بودم، تمامشون به نظر دور از دسترس میومد...مثل بچه ای که تمام روزهای سال تو سوپرمارکت بهش چشم غره میرن تا چیزی  رو از رو هوس انتخاب نکنه و یه بار که بهش میگن انتخاب کن به خیال خودش دلش نمی خواد دیگه انتخاب کنه! در حقیقت دیگه هوس انتخاب و برداشتن چیزی رو نداره!

          اما هر آدمی تو زندگیش مثل فیلم ها یه لحظه از نگاه کردن به دیوار خالی و زندگی خالیش به ستوه میاد..تو یه لحظه با خودش قسم میخوره که آرزو پیدا کنه و بهش برسه! من آرزو داشتم و گشتم دنبال راه پله هاش...و چقدر در دسترس بود این لعنتی! تمام مدت جلوی چشمم بود و من فقط براش رویا می بافتم! باید به خودم روحیه می دادم تا بهش زودتر برسم. از اون آبی ساده شروع کردم و اولین طرح فکرمو روش سوار کردم. جاهایی که دوست داشتم، ادمایی که بهم حس خوبی میدادن، خاطراتی که یادآوریش دلم و گرم می کرد به ادامه راه و دوست هایی که می دونستم همراهمن..

          و شاید به نظر کلیشه بیاد اما حتی نفس کشیدن های الانم هم برای خودم هدف داره! من اونی هستم که قبول کرده مسئولیت زندگیش فقط و فقط دست خودشه و این زندگی دیگه بر نمی گرده! پذیرفتنش سخته چون فکر ترسناکیه اما اینکه بفهمی ناخدای کشتی ات خودتی بهت جسارت انتخاب میده. الان برای دیوار اتاق هزار تا نقشه دارم و برای زندگیمم همین طور. برعکس اون موقع خیلی وقت ها به زور می خوابم چون هنوز کلی زندگی دارم که قبل خواب باید بهشون برسم، و وقت؟ دیگه مثل قبل کش نمیاد! گاهی حتی نمیدونم چجوری گذشت!

          نه اینکه خیلی موفقم! نه اینکه الان برای خودم یه بک پکرم و نه اینکه به قله نزدیک شدم! نه! هیچ کدوم! تازه اول راهم..اما الان حتی از هر برگ کتابی که میخونم هم لذت می برم...حتی وقتی دست به قلموی نقاشی می برم هم ذوق میکنم و هرکاری انجام میدم با خوشحالی بهش خیره میشم...چون انتخاب کردم، زحمت کشیدم و انجامش دادم! این فرآیند شگفت انگیز رو فقط اونایی می فهمن که بیشتر عمر مجبور شدن مرحله اول و به یکی دیگه واگذار کنن، یا با غرولند از خیر دوتای دیگه بگذرن!

          یه لحظه ی حیاتی تو زندگی هر آدم هست که از رویا بافتن خسته میشه و دلش میخواد ثمره ی رویاهاش رو تو زندگیش ببینه...اون جاست که به خودش جرئت میده، آستین بالا میزنه و بدون توجه به اینکه خواسته اش چقدر نامتعارف و عجیبه شروع به ساختنِ رویاهاش میکنه!

پ.ن: فکر کنم نیاز به معرفی عکس اول متن نباشه. J

پ.ن2: تا حالا فکر کردین ما هم مثل شخصیت های فیلم ها یه موسیقی مخصوص به خودمون داریم؟


Natasha – Martin Phipps


  • چیــــکآ

 


سرد ... تلخ... جدی..مثل واقعیت!

لباس می پوشی! میری بیرون! با مردم حشر و نشر می کنی! حتی راحت به زن بیشعوری که جواب عذرخواهی تو با غرولند داده یه «گمشو بابا» نثار می کنی چون دیگه حوصله بحث کردن و معذرت خواستن بابت گناه نکرده رو به پدر و مادرتم نداری! چه برسه به ...!! حتی به خودت حق میدی وقتی کسی زیادی تو ابراز احساسات و شکوه و ناله اغراق کنه به دردش پوزخند بزنی و تو دلت بگی«جمع کن خودتو!» حس می کنی درد آدما برات مهم نیس...نه فقط آدما...حس می کنی که دیگه دردی و احساس نمی کنی...سرد سرد...مثل تیکه گوشتی که تو فریزر منجمد شده.

فکر می کنی که دیگه بزرگ شدی! به عکس جدیدت، به صورت کشیده و چشمای قهوه ای و پرفروغی که داره با یه لبخند کج و معنادار از قاب شش در چهار بهت نگاه می کنه خیره میشی و یادت میاد که همیشه تو عکسا تپل میفتادی!

حس می کنی یه چیزی نه تنها صورتت بلکه اندام و روحت رو هم کشیده تر کرده! تو خیابون و کوچه ها، موقع عبور و مرور قد راست می کنی و قدمای بلند برمیداری...حس می کنی این بی تفاوتی بهت یه نیروی خاص داده...همون چیزی که باعث شده تو لباسای جدیدت یه خانوم جدی بنظر برسی و کسی جرات نکنه بهت لقب دختر گیج با دندونای خرگوشی بده!

موقع حرف زدن مردم تو چشماشون خیره میشی و سعی می کنی با نگاه بی تفاوت بهشون بفهمونی دغدغه شون داره حوصله تو سر می بره و بهتره زودتر تنهات بذارن! حرف نمی شنوی و نظر نمیدی مگه مجبور شی و انقدر تلخ قضاوت می کنی که سوختن دل و جیگرشون و حس میکنی...شاید تو دلت لبخند هم بزنی اما برات بازی نبوده که برنده باشی! زیاد بغض می کنی... اما از گریه خبری نیست...مثل آسمون تهران تو روزای آلوده گاهی پر ابر میشی..گاهی رعد و برق...اما خبری از بارون نیست و حس می کنی هوا سنگین و سنگین تر میشه.

گاهی یاد روزای قدیم می کنی..انگار سال ها پیش بوده،تنها چیزی که سراغت میاد نتیجه و آخر کاره..یادت میاد که هرجا یه ذره..حتی یه ذره نرم و مهربون بودی همه محبت ها جاشون رو به بی اعتنایی یا توقع دادن.

پیش خودت فکر می کنی حتی اگر بخوای هم دیگه دلت نرم نمیشه...پیش خودت فکر می کنی مگه از اون جوش و خروش و گرما چه چیزی نصیبم شد غیر اینکه هرکی رسید صداقت و آرامش رو پای ضعف و بی خیالی دونست. همه بهش میگن لجبازی اما تو می دونی دیگه هیچ کس تو چارچوب بدن تو زندگی نمی کنه...خونه سرد و ساکت و جدیه!

اما خودت هم می دونی که اوضاع همیشه اینطوری نمی مونه...یه شب بلاخره آسمون برق میزنه..صدای رعد میاد...بعدم بوی بارون و صدای قطره هایی که روی زمین آروم می گیرن همه ی وجودت رو پر میکنه...

یه شب بلاخره یه نفر این در بدقلق و خراب و باز می کنه و میاد تو.

کاری به این نداره که همه جا سرد و خاموشه...به بی اعتنایی و تلخی تو هم کاری نداره...هیزمایی که از قبل تو انبار بوده رو میریزه تو شومینه میشینه کنارش و به هر بدبختی روشنش می کنه. همه جا روشن میشه و گرم...نه بخاطر تو...بخاطر همه ی روزایی که میومد کنار آتیش و خودش رو دلگرم می کرد...

اما این قصه پریان نیس!

اوضاع هیچ وقت مثل قبل نمیشه...هیچ کس بعد ازون تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی نمی کنه! همیشه یه گوشه هایی از این کلبه متروک و سرده...هنوزم بعضی وقتا دلت می خواد سر به تن بعضی آدما نباشه..بازم اعتماد و اتکا به بقیه سخته...بازم یه جاهایی دلت می خواد سر به کوه و دشت بذاری تا آدم نبینی! بازم دلت میشکنه...

اما یه آدم هایی، یه خاطره هایی، یه روزهایی باید بیان تا تو به تعادل برسی...تا بفهمی چطور باید بخندی که هم چشمای غمگینت برق بزنه هم دندونای خرگوشی ات از بین لبهات بیفته بیرون ...چجوری تو خیابونا راه بری که هم قدمای بلند برداری هم نفس های عمیق بکشی...

یاد بگیری که گاهی کنج تخت دراز بکشی و زل بزنی به سقف ، و گاهی صبح یه روز بارونی از خونه بزنی بیرون به آبشارای کوچیک کوه  تو مه و بارون خیره بشی...

انقدر روی خط درست بایستی که یاد بگیری این نیروی بزرگ قاطعیت رو چطور کنترل کنی که عزیزانت و زخمی نکنه و دل آدمارو نشکنی اما نذاری کسی تورو به خلاف میلت وادار کنه.

هرچقدر به این حس بیشتر کمک کنی تازه می فهمی همه ی زندگی معادله است! دو طرف علامت مساوی همیشه باید برابر باشن و ترازوی دنیا دو کفه داره!

مهم تر از همه اینکه یاد می گیری برای خوشحال بودن باید هزینه کرد...باید تن به ساختن خاطره داد، بهای حس خوشبختی رو با ترس از غمگین شدن پرداخت کرد و بجاش مدتی خوب و شاد زندگی کرد، اما این و فراموش نکرد که غم با زجر فرق داره و هیچ وقت نباید به دومی تن داد.

تنها چیزی که هیچ وقت نباید فراموش کنی اینه که خودت رو دوست داشته باشی و هیییچ وقت سرکوبش نکنی....حتی وقتی روشن بودن و گرما داشتن دردناکه...می دونی..اونایی که یه روز کنار این آتیش گرم شدن همیشه ممکنه دوباره برگردن، حتی اگه مجبور باشن خودشون دوباره روشنش کنن!

پ.ن: یعنی اگر این کلبه و آتش رو از من بگیرید عملا دستم بسته است!!

پ.ن2: کی به خودش اجازه داد نوبل امسال و از موراکامی دریغ کنه؟!

*

ناکاتا سری جنباند و گفت:« آره. به نظرم هست. اما راستش چندان هم مطمئن نیستم. غیر از گربه ها در تمام  طول عمرم چیزی که بشود به آن گفت دوست نداشته ام.»

میس سائه کی گفت:« من هم سال هاست که دوستی نداشته ام، جز در خاطراتم.»

-         «میس سائه کی؟»

-         «بله؟»

-         «در واقع من خاطره ای هم  ندارم. من کودنم،متوجهید؟  پس می شود به من بگویید خاطره، چجوری است؟»

میس سائه کی به دستهای خود روی میز زل زد، بعد سربرداشت و باز به ناکاتا نگاه کرد. «خاطرات از درون گرمت می کنند. اما در عین حال دوپاره ات می کنند.»

کافکا در کرانه هاروکی موراکامی

 

  

 

  • چیــــکآ


 

امروز صبح  تقریبا ظهر- بلند شدم که به پروژه ی عکس برداری خواهر جان برسم. سرش انقدر شلوغه که خودش وقت نداشت بره عکس بگیره. هرچند که خیلی غر میزنه اما به نظر من سرشلوغی با اسکیسس زدن و درست کردن پاورپوینت درباره ی یه کتاب خونه با  معماری فوق العاده هرچقدرم سخت باشه شرف داره به سر و کله زدن با تیر و ستونای یه ساختمون بد قلق یا نوشتن تمرینای سیالات و هیدرولیک و بتن و کوفت و زهرمار!! هنوز یادش می افتم عصبانی میشم!! بگذریم..دوربین و برداشتم و راه افتادم سمت تجریش که از نانوایی اش عکس بگیرم . قضیه این بود که برای طراحی یه نانوایی تو قدم اول باید از ساز و کار و معماری نمونه های مشابه اش تو واقعیت باخبر شد. از اونجایی که فعلا مدرن ترین نانوایی های مورد نظر همانا شعبه های نان سحره منم رفتم سراغ دو تا بزرگشون که اگه شد و پخت هم داشتن از بخش پخت هم عکس بگیرم. همین جوری که دوربین به دست روبروی ساختمون وایستاده بودم و  چلیک چلیک عکس  می گرفتم یه حس خوشایندی هم داشت ته دلم و قلقلک می داد. می دونین ، آدم وقتی خودش جلوی دوربینه کمی معذبه اما دوربین به دست بودن لامصب انقدر احساس قدرت و اعتماد بنفس میده که نگو! اصن می تونی هرجا که معذبی یه دوربین برداری بری و به محض اینکه کم آوردی شروع کنی عکس گرفتن و عین خیالت هم نباشه! خلاصه کودک درونم امروز یه تجدید قوایی کرد مخصوصا تو شعبه نان سحر الماس که کارکنای زن شوخی هم داشت و یکی شون هربار دوربین نزدیکش میومد دو تا انگشتش و جلوی دوربین می گرفت و می خندید. آخر سر هم یه جایزه برای کودک باادب شده(!) درونم گرفتم و یه بسته نون از اونجا براش خریدم. توراه برگشت یاد یکی از فانتزی هام افتادم. داشتم فکر می کردم چقدر خوب بود اگه می تونستم تو یه بعداز ظهر آروم و نسبتا خنک از کتاب فروشی یه کتاب خوب بگیرم با یکی دو تا خرت و پرت دلخوش کُنَک یا قلمو و رنگ و بعدش یه سر به قهوه فروشی بزنم و یکم قهوه بگیرم و دست آخر برم به همچین جایی و نون بگیرم. دلم می خواست همه اش تو پاکتای قهوه ای کاغذی بود و بعدش با یه نوشیدنی دیگه می گذاشتم تو یه پاکت بزرگ تر و قدم زنان برمی گشتم خونه. قهوه رو می گذاشتم دم بکشه، نوشیدنی رو می سپردم به یخچال تا برای عطش شب خنک شه و بعد نون رو می گذاشتم رو تخته و با چاقو و خامه می آوردم  میگذاشتم روی میز، قهوه می ریختم و کتاب رو  هم برمی داشتم. لم می دادم رو کاناپه، تلویزیون روشن می کردیم و منم کتاب و باز می کردم و حالا نخون کی بخون. یه بعد از ظهر در صلح و آرامش کامل!(تنهایی کار کردن شاید لذت بخش باشه اما تازگیا رویاهام هم مثل واقعیتم تنهایی و برنمی تابه! حتی تو این تصویر کوتاه هم یکی دو نفر دیگه هستن که نشستن و تلویزیون می بینن و من با اینکه سرم به کار خودمه باید حضورشون و کنار خودم داشته باشم تا آرامشِ کامل رو حس کنم.)

 

 شاید کسی بالارو بخونه و بگه چه متجدد! حالا واقعا باید مثل فرانسوی ها خرید کنی و بیای خونه تا حالت خوب شه؟! شاید شنیدن این حرفا همچین حالی و القا کنه اما فهوای حرف من درباره حس اون کار بود،  که آرامش بخشه...من معتقدم هرآدمی بسته به موقعیت و زمان به شیوه ی خاصی آرامش پیدا می کنه. به شخصه روش های متعددی واسه آروم شدن دارم که گاهی با هم در تضادن و بسته به نوعِ حالِ بدم و  اخلاق و مودِ اون لحظه ام داره. گاهی همین طور فرانسوی وار شرایط کتاب خوندن و عصرونه خوردنم باید فراهم باشه گاهی هم باید جست و خیز کنم و مثل کولی های اسپانیایی برقصم تا حالم خوب شه..یه وقتایی هم نقاشی، آواز، فیلم و ... حتی تمیز کردن اتاق(این یکی  به شیوه کوکب خانوم بود!)..خلاصه که به تعداد چیزای آرامش بخشی که تو زندگی تجربه کردم راه هست برای حال خوب کردنم. اما همین من هیییچ وقت  تاکید می کنم هییییچ وقت  حالم با معماری سنتی و دکوراسیون و تفریحات ایرانی طور(!)) خوب نشده. دلیلشم جدی نمی دونم اما از گلیم و سفال و آبگوشت و دوغ و موسیقی سنتی مخصوصا ازونن چهچهه زنا(تازگیا میل عجیبی به بعضی از موسیقی های سنتی پیدا کردم اما اونم بسته به حالِ جنابِ حوصله داره.) و خیلی از نماد های ایرانی، نه اینکه بدم بیاد، ولی اونقدری بوجد نمیام که حالم خوب شه. دروغ نگم فقط با مانتو و کیفی که طرح ُگل گُلی داره ...اونم کمی و بسته به طرحش داره. این سلیقه اس. وقتی من دارم فضا سازی می کنم به من و همه کسانی که اینجوری فکر می کنن حس خوبی میده! مهم هم همینه. به قول معروف «همه را نمی توان راضی نگه داشت!»

 

***

 

خواستم بعد از مدت ها یه نوشته فلسفی به سبک خودم بذارم (ازینا که خودمم آخرش گم میشم!) اما ترجیح می دم این روزا،  که تنهاییِ قبلِ خواب به حد کفایت مسائلِ رنج آور رو - که تو روز سعی می کنم محوشون کنم - بصورت HD و بلکم با کیفت بهتر برام پخش می کنه، دیگه بقیه ساعتا ذهن بیچاره رو با فلسفه رنج ندم. فعلا که پاییز جاخوش کرده و یخش کَمَکی آب شده، آبرنگ نو ی تولدم داره کم کم کثیفف میشه  و پاک هم نمیشه!  و این نشونه ی خوبیه (چون بلاخره دارم از دارایی های بلوکه شده توسطط خودم استفاده میکنم) و کشف کردم که می تونم تو ماشین کتاب بخونم بدون اینکه حالت تهوع بگیرم (کافیه سرتون و به پشتی صندلی تکیه بدین). فیلم هست، کتاب هست، برنامه رسیدگی و رنگِ جدید دادن به  دیوار آبیِ آسمونیِ کنار تخت و یاد گرفتن چیزای تازه و کنکور هم هست. امیدوارم بشه با جرقه هایی که ازین کارا زده میشه تاریکی وحشتناکی که سعی می کنم نادیده اش بگیرم رو از بین برد. می ترسم، خیلی...اما به ترسم حق نمیدم.

 

 

پ.ن: شما هم حس می کنین بی جاذبه رو هوایین و ته زور زدنتون باعث میشه سرجاتون معلق بزنین یا فقط منم؟!

 

پ.ن2: احساس می کنم دختر درونم مدتیه که عجیب فعال شده. ضمن اینکه خیلی هم بیشتر از قبل متفکر شده!

 

***

 

«به تعبیری دیگر، نتیجه این می شود: زندگی اساساً ناعادلانه است اما حتی در آن صورت نیز امکان یافتن شکلی از عدالت در آن وجود دارد. چنین جست و جویی البته، شاید وقت ببرد و تلاش و کوشش بخواهد. شاید هم اصلا بی فایده بنماید. فقط خود شخص است که می تواند تصمیم نهایی را بگیرد و یکی از دو راه را برگزیند.»

از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم؟ - هاروکی موراکامی

 

 

  • چیــــکآ

 

 


 

تو صورتم نگاه کرد و با پوزخند خاصی گفت: «الان تو وجودت عروسیه دیگه..نه؟» یکم نگاهش کردم و گفتم :«الان اصلا خوشحال نیستم!»

پافشاری کرد و ادامه داد: «چرا! معلومه خیلی خوشحالی. الان همه چیت درست شده. این قضیه قشنگ برات غول شده بود..» سرم و انداختم پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: «حس یه زندانی و دارم که آزاد شده.» تو تایید حرف من دوباره به این اشاره کرد که مخصوصا تو یه مورد خیلی آزاد شدم و حتما الان دارم با دم ام گردو می شکنم! دیگه جوابی ندادم اما تو دلم به خودم گفتم: «هرچی هستم مسلما خوشحال نیستم...»

اما حس می کنم منظورم و متوجه  نشد! یه زندانی که بعد از مدتها آزاد شده حس پر نوسانی داره. لحظه اول همه ی عضلاتش از اون حس دلپذیر رهایی شل میشه...لحظه ی دوم اون احساس دلنشین فراغت به سرعت جاش رو به بهت و سردرگمی از زمانی که به محرومیت از زندگی عادیش گذشته میده. بعد به آدمای آزاد و سرخوشی ها و شادابی شون نگاه می کنه. تو قدم بعدی از خودش می پرسه اصلا چرا باید وارد اینجا می شدم؟ چرا باید این همه وقت تو بند می بودم؟  چی باعث شد آزادی ام ازم گرفته شه؟ دوباره به آدمای آزاد دورو ورش نگاه می کنه و به زمانی فکر می کنه که همه ی این آدما داشتن با کمترین هزینه روحی و جسمی زیر سایه نعمت آزادی رشد می کردند و بزرگ می شدند، اما برای اون زمان به تلاش برای لذت بردن از حداقل داشته ها گذشته بود! به خودش میادو می بینه که به اندازه تک تک اون روزا از زندگیش عقبه. اما از کدوم زندگی؟ اصلا راهی برای زندگیش انتخاب کرده؟ تو تمام مدت زندانی بودن برای زمان آزادی به اندازه کافی برنامه ریخته؟ به این جا که می رسه از خودش می پرسه : «اصلا امکان داره من بتونم دوباره مثل یه انسان آزاد زندگی کنم؟ می تونم خودم و به آدمای اطرافم برسونم؟ می تونم یه زندگی خوب مثل بقیه داشته باشم؟ خدایا من چقدر از همه چی عقبم..و چقدر وقتم کمه...» هرچی بیشتر تو بحر آدما میره پیش خودش بیشتر و بیشتر به این نتیجه می رسه که فکراش دوردست و نشدنی ان، چون یه چیزی  تو وجودش با زمانی که آزاد بود فرق داره. یه چیزی هست که مثل قبل بهش فرصت زندگی نمیده.  درسته حالا قدر لحظه لحظه اش رو می دونه، اما فکرها و خیال هایی هست که فرصت عمل رو ازش سلب می کنه...دست و پاش رو شل می کنه و تو ذهنش تخم تردید می کاره...

یه زندانی آخر سر بعد از درک مسافتِ بعید رسیدن به همه چیزهایی  که تمام مدت انتظار برای آزادی رویاشون رو می دیده، بعد از درک این موضوع که زمان زیادی رو از دست داده و حالا دیگه اون آدم پرانگیزه قبل نیست، به اونجایی می رسه که به خودش می فهمونه اینا قراره براش تا آخر عمر بیشتر شبیه یه رویا بمونه با چاشنی گاهگداری حسرت.

هرچند نتیجه تمام این افکار و سوال ها باعث نمیشه دست از تلاش برداره؛ اون بیشتر از هرکسی با تمام وجود زندگی می کنه، بدون اینکه مدام نگران نتیجه باشه، لحظه لحظه رو برای داشتن همه چیزهایی که نداشت یا می تونست داشته باشه می بلعه. اما گاهی، وقتی پاهاشو بغل کرده و بعد از یه روز حتی نه چندان سخت گوشه اتاق چمباتمه زده، وقتی خاطرات گذشته فرصت جولون پیدا می کنن و مثل یه فیلم جلو چشم هاش به نمایش در میان، اون لحظه ای که به این فکر می کنه که قرار  کجا به چی برسه، همه ی این حرفا براش تکرار میشه؛ حس کرخت کننده یِ بی نفاوتیِ بعد از دردِ درکِ نتونستن به سراغش میاد و پیش خودش آهسته اعتراف می کنه: «من با بقیه فرق دارم. گاهی وقتا برای یه زندگی خوب فقط یه فرصت هست. و من از دستش دادم...»

 

 


  • چیــــکآ
  • چیــــکآ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • چیــــکآ

summer



یه وقتایی حس می کنی زمان داره بدجور از دستت میره! مثل آبی که با دو تا دستات از یه چشمه زلال برداشتی اما ظرفی نداری که توش بریزی و قطره قطره داره از دستت میره! 

حکایت روزای تابستونم همینه...

تابستون وقت مناسبیه برای رسیدگی به همه ی خواسته های مونده تو صف انتظار...

برای همه ی کارایی که دوست داری انجام بدی اما یا وقتش نیست یا دلهره ی مشغله و درس نمی ذاره با خیال راحت بهشون برسی..

وقتی این همه زمان بدون حساب به ما میدن فکر می کنم اولین چیزی که همه انجام میدیم هدر دادنشه...چون عادت کردیم که تو فراوونی تنبل بشیم...اما درست کردن یه لیست و وسوسه ی تیک زدن جلوی گزینه هاش آدم و ناچار می کنه که از خواب و تنبلی دست بکشه و یکم به فکر استفاده از روزاش بیفته...من فکر می کنم هرکسی باید یه To do-list برای تابستونش داشته باشه...مهم نیست چه چیزایی توش می چپونه...البته مهم که هست. چیزایی که دوست داری..یا همیشه تو مشغله ها به این فکر می کنی که «اگه الان تعطیلات بودیم این کارو انجام میدادم.» و حالا که تعطیلاته باید خودت و هل بدی که انجامشون بدی تا دوباره تو گرفتاریا حسرتش و نخوری. 

این لیست می تونه از کارای تابستونی مثل رفتن به ساحل و شنا کردن تو استخر باشه تا کارای مسخره ای مثل خوردن یه عالمه نوشیدنی خنک یا بستنی تو یه روز..یا خوندن کتاب یا دیوانه وار فیلم دیدن....همه و همه ی چیزایی که حتی کمی فانتزی توشون هست.

اون وقت بعد از تعطیلات میشه با افتخار به لیست نگاه کرد و گفت:«این تابستون هدر نرفت»

^________^

برای شروع، این   Bucket Listِ ما..

 


summerbucketlist



پ.ن: شاید به نظر احمقانه بیاد، اما خودش یه قدم بزرگه، نقد روشنفکرانه و نگاه آدم بزرگارو هم نیاز نداریم این جا..با تشکر!

پ.ن کارپه دیِم: می دونم نصف بیشترش گذشته، امـآ ایتــــس ســــــــــــــــــــــآمـــــِـــــــــر...هـــَــو فــآن...^^

پ.ن سوشی: این ژاپنیا غذای درست حسابی هم دارن یا همیشه همین جوری مسخره بازی در میارن؟؟؟!! :|

پ.ن خرکیف: در دورترین زاویه ذهنم هم همچین روز تولدی نمی گنجید! :دیــــ

پ.ن مــهم: خوشبختی یعنی تو دیوونه بازیاتم تنها نبآشیــ :) 

***

«...کفِ نیم طبقه یک تشک دونفره پهن است و دور تا دور آن هم با فاصله ای 20 سانتی متری از سقف کتاب خانه ای دور می زند پر از کتاب های وسوسه کننده ای که می تواند یک ماه آدم را به خودش مشغول کند. توی همین آپارتمان 20 متری هم می شود خوشبخت بود، به شرط اینکه راهش را بلد باشی! همان طور که  دوستان آرش بلدند.»

برگِ اضافی - منصور ضابطیان

***

 

In The Summer Time - Mungo Jerry

 

Download


  • چیــــکآ