روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۱۰ مطلب با موضوع «لذتـــ هــــآی نــــآب!» ثبت شده است

فصل ششم مای هیرو هم تمام شد (من تمام کردم یعنی) و باید بگم هرچقدر قسمت‌های اولش زجر کشیدم و فکر کردم دیگه نِمِتـ... از اون فضای مارولی و دی سی فاصله گرفت و دوباره شد همون انیمه شونن مدرسه‌ای.

یه نکته‌ای که در انیمه‌ها قابل تحسینه اینه که حتی تو سطحی ترین داستان‌ها یه تلاش غیرقابل انکار برای نمایش پیچیدگی و انسانیت در افراد دیده میشه و لعنت به اون طراحی گیسوان در باد و فَک! با وجود سرعت اما معمولا از قیافه نمیفتن و این به وضوح در مانگا هم رعایت شده (البته هنوز جام طراحی فک دست طراح جوجوتسوعه!)

فکر می‌کنم داره تموم میشه و امیدوارم مثل بعضی نویسنده‌ها فکر نکنه با کشتار بیشتر ما عاشق قصه‌اش میشیم. کل کلاس A  شخصیت‌های فرعی مدرسه و ده تا قهرمان اول هم خط قرمزمن، خصوصا شوتو! (لامصب عین نون بربری شخصیت زده، ریخته تو داستان!!) 

اگر از این سبک یا کلا انیمه لذت نمی‌برین بازم دلیل نمیشه از این آهنگ فوق‌العاده اندیگ بخش دوم این فصل لذت نبرین. 

لینک متن و ترجمه اش رو هم می‌ذارم که عیشتون کامل شه.

 

My Hero Academia

 

North Wind - Six Lounge

 

  

 

  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۵۱
  • چیــــکآ

آسفالت زیر پام سفت و سرده.

کفشای جدیدم رو با ریتم منظمی روش می‌کوبم و پیش می‌رم.

از کنار ردیف درختای سوزنی سپیدپوش رد میشم و نگاهم رو سمت راست برمی‌گردونم. به سمت تنه نقره‌ای درختای برهنه چنار. و فکر می‌کنم به همه نقاشی‌هایی که از صحنه‌های مشابه دیده بودم؛ از رقص نور چراغ روی تنه و شاخه‌های ظریفشون. 

آسمون سرخه و یه برف سبکی در حد رفع تکلیف می‌باره. هوای تازه و سرد رو با بینی فرو می‌کشم و طی یه بازدم طولانی از بین دو لب بیرون میدم تا بتونم نفس‌هامو ببینم. هیچ وقت تکراری نمیشه.

به ایستگاه اتوبوس می‌رسم؛ اما قرار نیست سوار شم. می‌خوام مکث کنم. می‌خوام طبق عادت برای یک دقیقه عین مسخ شده‌ها پشتم رو به میدون و ماشینای در حال گذر کنم و از بالای بلندی، به کوه‌های دوردست شمال نگاه کنم.

وقتی هوا تمیز باشه حتی اگه شب هم باشه، سایه‌روشن صخره‌های برفی مشخصه. اما امشب با وجود بارش و مه فقط از نوری که روی هر کدوم سوسو می‌زنه میشه تشخیص داد اونجا یه حجمی هست؛ سنگین، ساکت، مدفون زیر یه آوار سفید.

اونجا میمونم و برای مدتی بهشون خیره میشم. میذارم خواننده‌ای که تو پلی‌لیست نوبتش شده با تمام قدرت گوش‌هام رو تصرف کنه. به‌هرحال به جز تپش‌های قلبم و دلپیچه‌ی شادی‌آوری که هیجان رو به قسمت میانی بدنم می‌کوبه چیز دیگه ای حس نمی‌کنم. برای بار هزارم احساس زنده بودن می‌کنم. و یه میل شدید...می‌خوام اونجا باشم. اون بالا، بین اون صخره‌ها. هرشب آرزو می‌کنم. مثل یه مراسم آیینی. هرشبی که به اون‌جا می‌رسم این حسرت تو وجودم پنجه می‌کشه و به دیواره روحم می‌کوبه. اما من فقط نگاه می‌کنم.

و بعد...

بعد پشتم رو به اون هیولاهای باستانی می‌کنم و با ریتم موسیقی جدید به طرف پایینِ دامنه، به سمت چراغای خونه، شلنگ تخته میندازم!

 

  • ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۵
  • چیــــکآ

چند وقته تو فضای یه خواب تب‌آلود دم صبح گیر کردم. میون کوچه پس‌کوچه‌های قدیمی و تو در تو پر از خونه‌های یه طبقه ای که دیوار سیمانیش به کرم رنگی محله‌های قدیم تهرونه. من از بین این دیوارها رد می‌شم و می‌رسم به یه در فلزی سبز تیره. تیره مثل درهای امام‌زاده‌های تو کوه. اما اون‌جا امام‌زاده نیست. در مشبک شیشه‌ای یه دکون مدرنه که نگاه کردن بهش منو یاد بقالی سر کوچه‌ بچگیم میندازه. همون که یه پیرمرد از عهد شاه وزوزک خودش رو با جنس‌های ساده و دم‌دستی‌اش احاطه کرده بود و پفک مینو و بستنی کیم مارو تامین می‌کرد. سوپری دو کوچه اون‌ورتر که باز شد پیرمرد و نوشمک‌های ترش و شیرینش هم به خاطره‌ها پیوستن و شد صرفا دکور کوچه قدیمی.

اما این یکی دکون توی خواب یه جور دیگه بود. وقتی واردش می‌شدی دیوارهای داخل برعکس بیرون فراخ بودن و دور. سیاه سیاه. داخلش یخچال‌های امروزی انواع سوسیس و بیکن و آب‌میوه رو تو خودش جا داده بود. یادم نیست چرا تو خواب با دوستای دبیرستانم رفتم داخلش اما این چند روزه بارها و بارها ذهنم بهش سرزده و هربار به دم اون در سبزه که می‌رسم و خاطره خنکی مغازه با پس‌زمینه نوستالژیک کوچه‌های قدیمی می‌خوره به صورتم یه دلشوره‌ای اعضا و جوارحمو پیچ می‌ده و حس می‌کنم یه دستی مدام خرمو میگیره و میبره به گذشته. بین خونه ها و مغازه هایی میچرخونه که دیگه وجود ندارن! شاید هیچ وقت اون شکلی نبودن.

حس عجیبیه. شاید از دور نگاه کردن به خونه وقتی می‌دونی بهترین چیزی که گیرت میاد فقط یه تصویر ذهنیه این‌طوری باشه.

نمی‌دونم تا حالا به فضانوردی که از پشت شیشه سفینه‌اش زمین رو نگاه می‌کنه فکر کردین یا نه؛

درست همون زمانی که تنها دور از خونه احساس منزوی بودن می‌کنه و به جای خالی خودش بین تمام چیزهای آشنا فکر می‌کنه، وقتی دلش برای غربت خودش میگیره و با فکر کردن به زمین و تصور تنها شدن تو فضایی که هیچکس اون رو به جا نمیاره و هیچ طرح‌واره آشنایی نیست دلپیچه میگیره...

احساس غربت می‌کنم! هربار منتظرم برگردم به جایی که مکان‌ها معنایی دارن و زندگی اونجا عمیقا در جریانه. طرح خونه‌ها و کوچه‌ها و خیابون‌های رویاهامو هیچ وقت از یاد نمی برم. اونا همیشه اونجان حتی اگه نتونم بکشم یا توصیف کنم. اهل دلی می‌گفت این حس هست چون باطن اون محل همون‌جاییه که روحت توش وقت می‌گذرونه. وقتی دست جسمت ازش کوتاهه. گفت واقعیت اون‌جا همون شکلیه. و من دلم برای دیدن اون واقعیت پرمی‌کشه.

گاهی فکر می کنم دیدنشون به اندازه  به خاطر آوردنشون شورانگیز نیست اما به هرحال دست از سرم برنمیدارن.

دارم فکر می کنم از توصیه غزل استفاده کنم...که طرح هارو به کلمه بیارم و ازشون برای داستان استفاده کنم. تنها ترسم اینه که حق مطلبشون رو ادا نکنم.

 

  • ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۲
  • چیــــکآ

آسمون سُرخه، گس و سنگینه. گس جوری که انگار تمام جهان رو مچاله کرده تو همین یه تیکه. سنگین جوری که انگار یه روکش انداخته روی محله و هر تیکه رو به یه سرزمین جدا، یه جزیره تبدیل کرده و همه صداها رو مثل چپوندن یه بالش روی سر خفه کرده (البته به‌جز صدای ماشینی که گیر کرده و زنی که بیشتر از بازی داره از جیغ زدن لذت می‌بره! یه‌عنوان یه زن هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بعضی زن‌ها انقدر از جیغ‌زدن لذت می‌برن؟!)

از صبح داره بی وقفه می‌باره؛ نه مثل روزای قبل که کم‌جون و هرازگاهی بود. انگار که دلش پر باشه، پنبه‌پنبه می‌باره، با شدت و پیوسته...

و این دقیقا همون چیزیه که از زمستون می‌خوام: سنگین، سرد، سفید و ساکت...

خدایا شکرت انقدری عمر کردم که دوباره بارش برفی ببینم که حس کنم داریم زیرش مدفون می‌شیم!

 

 

*با بچه همسایه رفته بودیم برف‌بازی - ببین محبوبم میومدی یا نمیومدی من باید به‌هرحال با این وروجک می‌رفتم بیرون! - برف پودری رو تو دستامون جمع می‌کردیم با یه شماره و فریاد آهنگین"وقتِ بَـــــرفههه" جناب جیمی نوترون پرتاب می‌کردیم هوا...کجا؟ اول کوهستان :)

  • ۲۵ دی ۰۱ ، ۱۸:۴۰
  • چیــــکآ




توی سال های اخیر واژه ای به نام Hygge تو ادبیات جهان فراگیر شده و احتمالا به گوش شما هم خورده. اما معنیش چیه و کجا کاربرد داره؟ هوگه /hue-guh/  یه مفهوم دانمارکی الاصله که نروژی ها هم روش ادعا دارن و هرجایی استفاده میشه که بخواد یه حس یا یه لحظه رو توصیف کنه که شما به آسایش و خوشی و به طور خاصی گذروندین. حالا می خواد به تنهایی باشه یا با دوستان و خانواده، معمولی باشه یا خارق العاده. مهم اینه که هوگه الزاما یه دستورالعمل خاص نداره و هرکسی که به شما بگه فقط از یه شیوه خاص و انجام یه سری کار خاص میشه بهش رسید معلومه خودشم خیلی از ماجرا خبر نداره!  تنها چیزایی که واقعا بهش احتیاج دارید آگاهی و طمانینه و لذت و شناخت لحظه حاله. شاید برای همینه که خیلی از مردم هوگه رو در احساسات خلاصه می کنن. به دلیل اینکه اگر هوگه رو احساس نکنی احتمالا داری از واژه غلطی استفاده می کنی.

چند ماه گذشته از روی کنجکاوی و خیلی اتفاقی با این مفهوم آشنا شدم و به دلیل وجود راحت طلبی نهادینه شده در درونم به عنوان یه ایرانی اصیل(!) عاشقش شدم. این ایده جذاب که از سرعت زندگی کم کنیم و آروم تر پیش بریم؛ تو همه چیزای کوچیک دنبال خوشی و لذت بگردیم و متریالیسم لعنتی رو از زندگیمون بیرون کنیم (یا لااقل اثرش رو کمرنگ تر کنیم) و خلاصه اینکه همزمان با استراحت طبیعت ما هم به خودمون اجازه نفس کشیدن و استراحت بدیم، همون بخش اصلی و مغز مفهوم هوگه اس که با زبان حال با انسان صحبت می کنه.

زندگی به این سبک اونم فقط برای چند ماه آدم رو به یه جهان دیگه میبره. دنیایی که بنیانش بر لذت بردن از چیزهای ساده و عقب نشینی از دیوونگی های جهان مدرنه. البته نباید این مفهوم رو با ایده آل گرایی یا زندگی پاک اشتباه بگیرین. هوگه بیشتر روی قدردانی شما برای گذر هر روز و پیدا کردن یه جور تعادل تو زندگی تاکید داره. به عبارتی به معنای خوب زندگی کردنه. دقیقا به همین دلیل برای افراد مختلف متفاوت و منحصر به فرده.



با وجود اینکه دستور العمل خاصی نداره اما چند تا از کارهای ساده ای که به من حس خوبی میده و تو ادبیات جهانی هم به فعالیت های هوگه ای شهرت دارن رو براتون میذارم تا به قول یه بنده خدایی بتونین راحتی و حال فوق العاده هوگه رو در آغوش بکشین.

o      چند تا شمع روشن کنین! روزای کوتاه و شب های بلند فصل های سرد سال به خصوص زمستون آدم رو دلتنگ می کنه. با روشن کردن چند تا شمع ساده میشه این دلتنگی رو افسار زد و یه آرامش هوگه ای رو برای چند ساعت مهمون اتاق نیمه تاریک کرد.



o       آشپزی کنین و کیک بپزین! هر آدمی حتی اگه یه بار کیک و شیرینی پختن رو تجربه کرده باشه این ادعا رو قبول داره که شیرینی پزی و در کل آشپزی حال آدم رو خوب می کنه! اون زمانی که برای پختن یه کیک می ذارین بهتون آرامش میده و روح و روانتون رو تازه می کنه.


 


گاهی وقت ها هم وایستادن پای اجاق و درست کردن غذایی که پختش چندین ساعت طول میکشه یکی از بهترین سرگرمی های دنیاست. نه به خاطر شستن ظرفای کثیف موقع پخت یا سر و کله زدن با مواد خام؛ به خاطر یکی دو ساعت بعدش که بخار از ظرف بلند میشه و بوی خوبش تو خونه میپیچه. و به خاطر اینکه به شما اجازه میده کنار خانواده تون وقت بگذرونین و از یه وعده غذای خونگی خوشمزه لذت ببرین.



o       پیاده روی کنین! هوگه برعکس اون چیزی که توی عکس های فانتزی دیده میشه فقط به معنی نشستن و دراز کشیدن زیر لحاف اونم کنار یه شومینه روشن نیست. پیاده روی تو فضای باز هم می تونه حسابی حالتون رو جا بیاره و کاری کنه که از فرق سر تا نوک پا غرق زندگی و آرامش بشین. مهم اینه که با مناظر طبیعی در تماس باشین و زیبایی اون فصل رو با روحتون لمس کنین؛ مخصوصا وقت طلوع یا غروب خورشید کم رمق فصل سرد.


o       تو روزای سرد و بعضا کسل کننده نوشیدنی های گرم در صدر لیست هوگه ای هاست! یکی از جذاب ترین و Cozy  ترین المان هاییه که هی کس نمی تونه از لیست هوگه اش خط بزنه. مخصوصا اگه جذابیتش با اضافه کردن خامه و مارشملو چند برابر شده باشه.



o       خودتون رو تو دنیای کتاب ها غرق کنین! یکی از قرارداد های هوگه ای کم کردن سرعت زندگیه و یکی از دلنشین ترین کارهایی که تو این وقت پس انداز شده میشه انجام داد درگیر شدن تو دنیای یه کتاب خوبه. همه ما به یه زمان مخصوص خودمون و چند تا داستان خوب نیاز داریم تا سرعت سرسام آور و پیچیدگی های تلخ زندگی واقعی رو بشوره ببره.



o       چند تا جوراب گرم و نرم بخرین! هرچند که دلم میخواد بگم دو سه تا جوراب و پیژامه لاکری دست و پا کنین اما ازونجایی که همیشه خرجای مهم تری هم هست و قرار بر لذت بردن از چیزهای ساده زندگیه، می تونین خودتون رو چند تا جوراب بافتنی یا حوله ای ضخیم مهمون کنین. نه تنها پاهاتون و به تبع بدنتون گرم می مونه بلکه با هربار نگاه کردن بهشون ته دلتون هم یه غنجی میره.


 


o       یه کنج هوگه ای درست کنین! هیچی بهتر از یه فضای اختصاصی گرم و نرم جهت لم دادن نیست. حالا لازم هم نیست لوکس باشه یا خیلی خرجش کنین. می تونه یه صندلی راحتی قدیمی یا یه کاناپه باشه به معیت چند تا کوسن و یه لحاف که تو هر خونه ای پیدا میشه. جالب اینجاست درست از همون لحظه ای که لحاف یا پتو رو دور خودتون می پیچین و به کوسن ها لم میدین زندگی شیرین تر میشه، قبول دارین؟



o       یه اسپای خونگی شاید تنها چیزی باشه که می تونه خستگی و سرمای یه روز پر دغدغه یا حتی کسل کننده رو از بین ببره. جسمتون هم به اندازه ی روحتون اهمیت داره و اسپای خونگی یکی از ساده ترین روش های مراقبت از این جسمه. گاهی حس رضایت و آرامشی که از ماساژ، ماسک های مراقبتی و یا حتی لاک زدن به دست میاد با بدست آوردن یه میلیون دلار برابری می کنه.



o       از نورهای ریسه ای استفاده کنین. درسته که نور شمع یکی از مولفه های اصلی هوگه اس، اما نور ریسه هم می تونه به همون اندازه اثر آرامش بخشی داشته باشه. با اضافه کردن چند متر ریسه به اتاقتون با یه تیر دو نشون می زنین و زیبایی و آرامش رو توامان مهمون اتاقتون می کنین.


      


o       یه ژورنال درست کنین. نوشتن و پیادده کردن ایده هاتون روی کاغذ از جمله سنت های دلچسب آخر هفته است. ژورنالِ شما تجسم مادی افکار و تخیلات و رویاهای شماست. مکتوب کردن جزئیات اتفاقاتی که براتون افتاده، خاطرات تلخ و شیرینتون، اهداف و برنامه هاتون باعث میشه از دید دیگه ای به زندگی تون نگاه کنین. درست کردنش هم می تونه جنبه درمانی پیدا کنه و هم به شما کمک کنه تا از اتفاقات و چیزای ساده زندگی روزمره لذت ببرین. و این دقیقا همون کاریه که هوگه ازتون می خواد.



o       خودتون رو بین خاطرات خوب محصور کنین. تمام عکس های مورد علاقه ای که تو گوشی، دوربین یا کامپیوترتون دارین رو برای چاپ تو سایزها و شکل های مختلف بفرستین. این عکس ها رو می تونین قاب کنین و بزنین به دیوار یا بذارین روی میز یا حتی وصل کنین به همون ریسه هایی که تو اتاق آویزون کردین. همین میشه یه روش درست حسابی برای اینکه خودتون رو میون خوشی های زندگی تون محصور کنین.



o       فیلم و سریال رو فراموش نکنین. اگه قبلا وقت مناسبی برای لم دادن و تماشای سریال یا فیلم مورد علاقه تون پیدا نمیشد، دسامبر و یکی دو ماه بعدش اصن برای همین به وجود اومدن! شک نکنین! یه نگاه به لیست فیلم هاتون بندازین و شادترین ها یا محبوب ترین هارو پیدا کنین. اولویت با فیلم هاییه که بتونه شمارو بخندونه یا در لحظه حس خوبی بده.



o    عشق و قدردانیتون رو به دیگران نشون بدین. قرار گرفتن تو جمع اونایی که دوسشون دارین و توجه کردن به آدمای مورد علاقه تون یکی از هوگه ای ترین های این فهرسته. پختن یه وعدا غذا کنار همدیگه، صرف صبحانه یا عصرانه کنار دوستان و خانواده اونم وقتی دارین فیلم مورد علاقه تونو میبینین یا حتی نوشتن یه یادداشت بامزه یا یه زنگ ساده روابط و پیوندهای شما با آدم های مهم زندگیتون رو محکم تر می کنه. به اون ها یادآوری می کنه که چقدر برای شما اهمیت دارن و همین علاقه و حس قدردانی فضای روابط شمارو پر از انرژی مثبت و حال خوب می کنه.



o       مگه میشه از آرامش و حال خوب صحبت کرد و اسمی از موسیقی نبرد؟ اگر سازی بلدین یا قشنگ اواز می خونین بعدازظهر های کج خلق زمستونی رو پر از حس زندگی کنین و بذارین بقیه هم یه حظی ببرن. اگر هم نه گوش دادن به یه موسیقی خوب و لذت بردن ازش رو که کسی نمی تونه ازتون بگیره. فصل، فصلِ گوش دادن و زمزمه ملودی های جان نوازه.



o       نامه و کارت پستال هم حسن ختام این مجموعه کوچیکه. شمارو نمی دونم اما من تو این یه مورد به شدت خاطره بازم و عاشق اینم که از طریق راه های قدیمی با بقیه در ارتباط باشم. خاطره نامه های عموجان از بچگی تو ذهنم جا خوش کرده. یادمه با هربار نامه همراه اون ده صفحه کاغذ سیاه شده یه سوغاتی یا پست کارد هم ارسال می شد و انتظار برای نامه های بعدی و سوغاتی های بعدی یکی از شیرین ترین خاطرات ساده زندگیمه. این روزها شبکه های اجتماعی جای روش های قدیمی رو گرفته اما بد نیست که هر از چندگاهی به سنت های گذشته رو بیاریم. همون زمانی که همه چیز ساده تر و بی آلایش تر بود. لازم نیست مثل عموجان ده صفحه سیاه کنیم. می تونه یه یادداشت دو خطی باشه اما باز هم یه شیوه عالی برای گذروندن یه بعدازظهر زمستانیه.



اگر بخوایم از حس های ساده اما باارزش بگیم لیستمون خیلی طولانی تر از این میشه اما پیدا کردن راه های ساده لذت بردن رو به خودتون واگذار می کنم. شما چی؟ چه چیزای کوچیکی باعث میشه تو ماه های سردتر سال حس گرم و نرمی داشته باشین؟


پ.ن: برای نوشتن بیشتر مطالب بالا از دو منبع زیر استفاده شده، پس اکه خواستین بیشتر بدونین یه سر بهشون بزنین:


HYGGE – SIMPLE IDEAS TO LIVE WELL ON A BUDGET 

  • چیــــکآ



امروز برای پیدا کردن یه عکس تو تلگرام به سرم زد اسم خودم و تو اون چت سرچ کنم؛ چون تنها چیزی که از پیام های اطرافش یادم میومد همین بود!

یچیزی نزدیک دویست و هفتاد تا پیام تقدیمم کرد. وقتی داشتم تند تند ردشون می کردم یه عالمه خاطره و حس خوب هجوم آورد. دیدم چقدر آدمایی که برام مهمن من و صدا زدن...چقدر با من کار داشتن!

بین همه شون نمی دونم چرا این پیام غزل از ذهنم نمیره: «پیش شما هم بارونه؟» بس که شاعرانگی در خودش گنجونده!

خلاصه که دنبال اسم خودتون بگردین...به نتایج حال خوب کنی دست می یابید!  ^_^


  • ۱ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۸
  • چیــــکآ


 

امروز صبح  تقریبا ظهر- بلند شدم که به پروژه ی عکس برداری خواهر جان برسم. سرش انقدر شلوغه که خودش وقت نداشت بره عکس بگیره. هرچند که خیلی غر میزنه اما به نظر من سرشلوغی با اسکیسس زدن و درست کردن پاورپوینت درباره ی یه کتاب خونه با  معماری فوق العاده هرچقدرم سخت باشه شرف داره به سر و کله زدن با تیر و ستونای یه ساختمون بد قلق یا نوشتن تمرینای سیالات و هیدرولیک و بتن و کوفت و زهرمار!! هنوز یادش می افتم عصبانی میشم!! بگذریم..دوربین و برداشتم و راه افتادم سمت تجریش که از نانوایی اش عکس بگیرم . قضیه این بود که برای طراحی یه نانوایی تو قدم اول باید از ساز و کار و معماری نمونه های مشابه اش تو واقعیت باخبر شد. از اونجایی که فعلا مدرن ترین نانوایی های مورد نظر همانا شعبه های نان سحره منم رفتم سراغ دو تا بزرگشون که اگه شد و پخت هم داشتن از بخش پخت هم عکس بگیرم. همین جوری که دوربین به دست روبروی ساختمون وایستاده بودم و  چلیک چلیک عکس  می گرفتم یه حس خوشایندی هم داشت ته دلم و قلقلک می داد. می دونین ، آدم وقتی خودش جلوی دوربینه کمی معذبه اما دوربین به دست بودن لامصب انقدر احساس قدرت و اعتماد بنفس میده که نگو! اصن می تونی هرجا که معذبی یه دوربین برداری بری و به محض اینکه کم آوردی شروع کنی عکس گرفتن و عین خیالت هم نباشه! خلاصه کودک درونم امروز یه تجدید قوایی کرد مخصوصا تو شعبه نان سحر الماس که کارکنای زن شوخی هم داشت و یکی شون هربار دوربین نزدیکش میومد دو تا انگشتش و جلوی دوربین می گرفت و می خندید. آخر سر هم یه جایزه برای کودک باادب شده(!) درونم گرفتم و یه بسته نون از اونجا براش خریدم. توراه برگشت یاد یکی از فانتزی هام افتادم. داشتم فکر می کردم چقدر خوب بود اگه می تونستم تو یه بعداز ظهر آروم و نسبتا خنک از کتاب فروشی یه کتاب خوب بگیرم با یکی دو تا خرت و پرت دلخوش کُنَک یا قلمو و رنگ و بعدش یه سر به قهوه فروشی بزنم و یکم قهوه بگیرم و دست آخر برم به همچین جایی و نون بگیرم. دلم می خواست همه اش تو پاکتای قهوه ای کاغذی بود و بعدش با یه نوشیدنی دیگه می گذاشتم تو یه پاکت بزرگ تر و قدم زنان برمی گشتم خونه. قهوه رو می گذاشتم دم بکشه، نوشیدنی رو می سپردم به یخچال تا برای عطش شب خنک شه و بعد نون رو می گذاشتم رو تخته و با چاقو و خامه می آوردم  میگذاشتم روی میز، قهوه می ریختم و کتاب رو  هم برمی داشتم. لم می دادم رو کاناپه، تلویزیون روشن می کردیم و منم کتاب و باز می کردم و حالا نخون کی بخون. یه بعد از ظهر در صلح و آرامش کامل!(تنهایی کار کردن شاید لذت بخش باشه اما تازگیا رویاهام هم مثل واقعیتم تنهایی و برنمی تابه! حتی تو این تصویر کوتاه هم یکی دو نفر دیگه هستن که نشستن و تلویزیون می بینن و من با اینکه سرم به کار خودمه باید حضورشون و کنار خودم داشته باشم تا آرامشِ کامل رو حس کنم.)

 

 شاید کسی بالارو بخونه و بگه چه متجدد! حالا واقعا باید مثل فرانسوی ها خرید کنی و بیای خونه تا حالت خوب شه؟! شاید شنیدن این حرفا همچین حالی و القا کنه اما فهوای حرف من درباره حس اون کار بود،  که آرامش بخشه...من معتقدم هرآدمی بسته به موقعیت و زمان به شیوه ی خاصی آرامش پیدا می کنه. به شخصه روش های متعددی واسه آروم شدن دارم که گاهی با هم در تضادن و بسته به نوعِ حالِ بدم و  اخلاق و مودِ اون لحظه ام داره. گاهی همین طور فرانسوی وار شرایط کتاب خوندن و عصرونه خوردنم باید فراهم باشه گاهی هم باید جست و خیز کنم و مثل کولی های اسپانیایی برقصم تا حالم خوب شه..یه وقتایی هم نقاشی، آواز، فیلم و ... حتی تمیز کردن اتاق(این یکی  به شیوه کوکب خانوم بود!)..خلاصه که به تعداد چیزای آرامش بخشی که تو زندگی تجربه کردم راه هست برای حال خوب کردنم. اما همین من هیییچ وقت  تاکید می کنم هییییچ وقت  حالم با معماری سنتی و دکوراسیون و تفریحات ایرانی طور(!)) خوب نشده. دلیلشم جدی نمی دونم اما از گلیم و سفال و آبگوشت و دوغ و موسیقی سنتی مخصوصا ازونن چهچهه زنا(تازگیا میل عجیبی به بعضی از موسیقی های سنتی پیدا کردم اما اونم بسته به حالِ جنابِ حوصله داره.) و خیلی از نماد های ایرانی، نه اینکه بدم بیاد، ولی اونقدری بوجد نمیام که حالم خوب شه. دروغ نگم فقط با مانتو و کیفی که طرح ُگل گُلی داره ...اونم کمی و بسته به طرحش داره. این سلیقه اس. وقتی من دارم فضا سازی می کنم به من و همه کسانی که اینجوری فکر می کنن حس خوبی میده! مهم هم همینه. به قول معروف «همه را نمی توان راضی نگه داشت!»

 

***

 

خواستم بعد از مدت ها یه نوشته فلسفی به سبک خودم بذارم (ازینا که خودمم آخرش گم میشم!) اما ترجیح می دم این روزا،  که تنهاییِ قبلِ خواب به حد کفایت مسائلِ رنج آور رو - که تو روز سعی می کنم محوشون کنم - بصورت HD و بلکم با کیفت بهتر برام پخش می کنه، دیگه بقیه ساعتا ذهن بیچاره رو با فلسفه رنج ندم. فعلا که پاییز جاخوش کرده و یخش کَمَکی آب شده، آبرنگ نو ی تولدم داره کم کم کثیفف میشه  و پاک هم نمیشه!  و این نشونه ی خوبیه (چون بلاخره دارم از دارایی های بلوکه شده توسطط خودم استفاده میکنم) و کشف کردم که می تونم تو ماشین کتاب بخونم بدون اینکه حالت تهوع بگیرم (کافیه سرتون و به پشتی صندلی تکیه بدین). فیلم هست، کتاب هست، برنامه رسیدگی و رنگِ جدید دادن به  دیوار آبیِ آسمونیِ کنار تخت و یاد گرفتن چیزای تازه و کنکور هم هست. امیدوارم بشه با جرقه هایی که ازین کارا زده میشه تاریکی وحشتناکی که سعی می کنم نادیده اش بگیرم رو از بین برد. می ترسم، خیلی...اما به ترسم حق نمیدم.

 

 

پ.ن: شما هم حس می کنین بی جاذبه رو هوایین و ته زور زدنتون باعث میشه سرجاتون معلق بزنین یا فقط منم؟!

 

پ.ن2: احساس می کنم دختر درونم مدتیه که عجیب فعال شده. ضمن اینکه خیلی هم بیشتر از قبل متفکر شده!

 

***

 

«به تعبیری دیگر، نتیجه این می شود: زندگی اساساً ناعادلانه است اما حتی در آن صورت نیز امکان یافتن شکلی از عدالت در آن وجود دارد. چنین جست و جویی البته، شاید وقت ببرد و تلاش و کوشش بخواهد. شاید هم اصلا بی فایده بنماید. فقط خود شخص است که می تواند تصمیم نهایی را بگیرد و یکی از دو راه را برگزیند.»

از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم؟ - هاروکی موراکامی

 

 

  • چیــــکآ


سکانس های منتخب

 

ندیدم سری به سرداری مگر بسیار سرها زیر پای او.

خود ستایان تکیه بر اریکه ها زدند.

کتاب خدا را چنان می خوانند که سود ایشان است.

آنان که طیلسان زهد پوشیده اند تک پیرهنان را پیرهن بر تن می درند.

آنان که دستار بر سر می نهند سر از گردن خدا ترسان می اندازند

و آنان که آب بر مردمان می بندند،مردمان را آب از لبه تیغ میدهند.

این نیست آنچه ما می گفتیم.

اینان سپاه آز می آرایند و دیوار غرور می افرازند و کوشک های خودپرستی می سازند وانبانشان را از انباشتن پایانی نیست.

بخشی از فیلم "روز واقعه" - بر اساس فیلمنامه ی بهرام بیضایی

 

  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
  • چیــــکآ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • چیــــکآ




نوشتن واقعا کار لذت بخشی است. همین که انسان خودش نباشد ولی در تمام ماجرائی که از آن صحبت می شود جریان داشته باشد، از آن لذت بخش تر است. مثلا همین امروز من مرد و زنی عاشق و معشوق را با همدیگر سوار بر اسب در جنگل به گردش بردم. بعدازظهر یک روز پاییزی بود، برگ زرد درختان را باد به هرسو می برد. من در این میان هم اسب بودم، هم سوار؛ هم برگ بودم، هم باد، هم خورشید قرمزی بودم که پلک های ایشان را که غرق در عشق بود نیمه می بستم و هم کلماتی بودم که آن دو بر زبان می آوردند.

گوستاو فلوبر-مقدمه "مادام بواری"

 

  • چیــــکآ