روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۸ مطلب با موضوع «غرولند نامه!» ثبت شده است

 

 

در راستای بحث پست قبلی یه غر دیگه هم به ذهنم رسید درباره اصرار بعضی نویسنده‌ها به برچسب‌مال کردن شخصیت!

مثلا هی همه به صورت متناوب میگن فلانی شجاعه، دلیره، دل شیر داره! بعد انتظار دارن ما روی صداقتشون حساب باز کنیم! عوض این کاغذی که هدر رفت یه ماجرا خلق کن و طرف رو یه جوری بیار وسط که بدون بردن اسمی از این صفت مخاطب فقط به همون صفت فکر کنه!

یا مثلا میگن زیباترین شخصه! خیلی قشنگه! زیباییش فلان می‌کنه! خب عزیزم زیبایی سلیقه‌ایه! تو فقط توصیف کن تهش بگو چهره متناسب و زیبا! بعد معیار زیبایی تو طول زمان عوض میشه! مثلا جنگ و صلح رو که میخونی کاخ آرزوهات درباره آندره فرو میریزه اونجایی که می‌فهمی دوست عزیزمون سبیل داره! اونم نه تو ترکیه و یه سبیل مردونه پرپشت؛ بلکه تو روسیه و احتمالا یه بچه سبیل قیطونی! الان با این وضعیت آیا ناتاشا حق نداشت آناتول رو ترجیح بده؟ البته که احتمالا آناتول هم بچه سبیل داشته و اون دختره کلا سلیقه‌اش تو دیوار بود!!

القصه؛

چند وقت پیش یه سفر در پیش داشتم که می‌خواستم چند روز فقط خوش بگذرونم. پس یه کتاب می‌خواستم با قابلیت افزایش آدرنالین، کمی سطحی و همراه با درام و هیجان و کمدی. شاهزاده سنگدل رو برداشتم و چقدر هم انتخاب به‌جایی بود. داستانی آنچنان پرکشش و درگیرکننده که جلد 2 و 3 رو هم تو فاصله چند روز بعد بلعیدم و واسه خرید جلد 3/5 هم اقدام کردم. اما چند مورد  واقعا آزارنده درش بود و توصیه‌اش نمی‌کنم چون این کشش عجیب باعث میشه نقص‌ها و اشتباهاتش رو نادیده بگیری و این بده! اما یکی از موارد کمتر آزارنده: همین برچسب‌مالی شخصیتِ اولِ مَرده.

تمام کتاب هرکی میکروفون رو به دست می‌گیره از خباثت، شرارت، بی‌رحمی، بی‌مسئولیتی، عیاشی، آسمون جلی و بی‌خاصیتی کاردن صحبت می‌کنه و در پس پرده صلیب می‌کشه از این شیطان جذاب. البته انصافا تا یه بخشی از داستان نماند منکری که نکرد و مسکری که نخورد! اما علاوه بر این که روشن میشه اون بخش از زندگی کاردن عصیانی در قبال یه گذشته غم‌انگیز بوده دست آخر مشخص میشه یکی از معصوم‌ترین، طفلکی‌ترین، باملاحظه‌ترین، خوددارترین، دل‌نازک‌ترین و در نهایت وفادارترین و با جنبه‌ترین کاراکترهای قصه همین پسرک پریانه! ضمن اینکه عصیانش هم ناگهان به طرز معجزه‌آسایی حل میشه. خب آخه چرا این‌طوری می‌کنی خانم بلک؟! این رفتار شایسته‌یه!؟

 

پ.ن: ماه پیش فرصت دست داد یکی از نویسنده‌های ژانر ایرانی رو از نزدیک ببینم. در اوج حیرت متوجه شدم جناب نویسنده تقریبا هیچ اثری از ژانر متبوعش، حتی معروف‌هاش رو نخونده! بنا به دلایلی فکر می‌کنم کاراش ارزش خوندن نداره. یکی از این دلایل موضوع همین غرولنده! تا وقتی از روی دست بقیه نگاه نکردی همیشه این احتمال هست که به طرز احمقانه‌ای اشتباه اون‌هارو تکرار کنی. علاوه بر دلایل ایجابی و آموزشی، مطالعه این فرصت رو میده که نقاط ضعف کارهای خوب رو هم ببینی و جلوی این دور باطل رو بگیری.

 

 

 

  • ۱۳ آذر ۰۲ ، ۱۹:۵۸
  • چیــــکآ

وضعیت این‌جوری شده که هر وقت کمی سرحال باشم میام سراغش....بعد نمی‌تونم پیش ببرم.

بعد از خودم می‌پرسم بقیه که باقی روز رو مشغول درآوردن یه لقمه نون حلال بودن چطور تخیلشون رو در انتهای روز اونقدر فعال نگه می‌داشتن که جزئیات حیرت‌انگیز جهانی خودساخته رو نوشتن؟ و اگه تمام روز مشغول ساختن یه دنیای دیگه درون ذهنشون بودن پس چطور روی کارشون تمرکز کردن؟ 

این دو دنیا رو چطور در عین اختلاط مستقل نگه داشتن؟

چه کنم با این همه واقعیت و جای خالی تخیل و بازیگوشی تو زندگیم؟!

 

به قول هسه در دمیان:

 

«من فقط می‌خواستم به آن‌چه در درونِ من است جان بخشم. این کار چرا این همه سخت بود؟»

  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۲
  • چیــــکآ

به قول یه بنده خدایی:

محبوبم! پاییز دارد تمام می شود و شما اصلا هیچ معلوم نیست کدام گورتان است!

  • ۲۵ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۸
  • چیــــکآ

جلوش نشسته بودم، سرم به دستم تکیه داده و تمام تمرکزم روی گوش کردن بود.

نمیخواست من حرف بزنم! از اول هم نیومده بود تا حرفی ازم بشنوه. این طور حس می کنم؛ چون حتی وقتی دست و پا می زدم بدون ایجاد سوتفاهمی جدید بحث رو شروع کنم چشماش بی قرار لحظه ای بود که لبام از حرکت بایستن.

پس ساکت شدم.

و شروع کرد.

از کجا؟ احتمالا از عهد آدم! چون خیلی عقب رفته بود و کلاف های پیچیده ی پرونده های گذشته رو جوری درهم تنیده تر می کرد که من حتی اگه دموستنس یا سیسرون هم بودم نمی تونستم سر این کلاف رو پیدا کنم...

همین طور که محور زمان رو جلوتر میومد حس می کردم داره از سرزمین آشنای من دور و دورتر میشه. سعی کردم واقع بینانه حرف بزنم. تمام حرف های قبلی رو بی جواب گذاشتم. نیومده بود که توضیحی بشنوه. خواستم برای آینده مسیری باز کنم که به مسیرم یه تبصره زد. حرفش رو که شنیدم دیدم احتمالا تو این مدت دوری یه سیاره از هم فاصله گرفتیم. دیگه نمیشناختمش. وقتی صدای توی ذهنم سعی کرد بهم دلداری بده من به مردمک های درشتش خیره نگاه کردم و متوجه شدم حتی صداش رو هم انگار از فرسنگ ها دورتر می شنوم. خاطرات من مهم نبود. تصویری که سعی می کردم براساس شناخت گذشته بسازم هم پشیزی ارزش نداشت. باید با این حقیقت کنار میومدم که جهان ما منبسط شده و داریم به ازای هر گردش و هر قدم از هم دورتر میشیم.

دهنم رو بستم و لبخند زدم.

وقتی حرفاش تموم شد زمان ملاقات هم به سر اومده بود؛ طبعا! تعارفی تکه پاره کردم و از هم خداحافظی کردیم.

به قول شان بایتل بعد از شنیدن حرفاش هنوز به زندگی امید داشتم، اما به شکل خاطره ای دور!

 

 

پ.ن: سوروی درونم می گه گوش کردن کوفتی دو برابر حرف زدن آدمو خسته می کنه! بازده هم که صفر!!

  • چیــــکآ


دارم ماگ جدیدی که گرفتم و می شورم...تو همین حین بابا رو تصور می کنم که با دیدنش احتمالا بگه این و کی خریدی؟ یا مثلا بگه خمره جدید مبارک! یا قشنگه..یا یه چیزی تو همین مایه ها.

بعد من پیش خودم میگم آره خیلی قشنگه اما قطعا آخریش نیست...

نمی دونم چرا این مدلی شدم. خرید می کنم و به محض اینکه به دستم میرسه، اون شادی و ذوقی که باید و ندارم. به محض وصال خلا همیشگی جاش رو پر میکنه. هیچ رنگی به اندازه کافی دلخواه نیست. هیچ منظره ای میخکوب کننده نیست، حتی قرارهای دوستانه هم به یاد موندنی نمیشن. قبل از قرار مدام براش ذوق می کنم، لباس حاضر میکنم، عکس کافه  رو میبینم یا تصور می کنم چه حرف ها و خنده ها توراهه. اما در لحظه موعود انگاری روحم همه جا هست الا همون صندلی کوفتی. به صداها گوش میدم اما ذهنم در پروازه. بهش خیره میشم ولی نگاهم کیلومتر ها دورتر داره می گرده..دنبال چی؟ خودمم نمی دونم.

همیشه عجله دارم. همیشه نگاهم به ساعته که کی همه چی تموم میشه و میرم مرحله بعد، جای بعد، حتی آدم بعد.

دلم برای آخرین باری که حواسم سرجاش بوده تنگ شده. خیلی وقتا به خودم تو اون غروب کذایی حسودیم میشه. می خوام باز به نقطه ای تو زندگیم برسم که همون طور بی خیال لبه پرتگاه نشسته باشم و از زمان تقاضا کنم کند بگذره. با تمام وجود بشنوم و ببینم و حس کنم تمام خلا های قلبم پره...دلم برای اون لحظه طلایی پر میزنه که نفس عمیقی می کشم به روبه روم نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم چیز دیگه ای از این دنیا نمی خوام. اون رضایت مطلق..حس شادی و خوشبختی در لحظه...

من حواسم و گم کردم. یادم نمیاد از کی...حتی یادم نمیاد کجا. خودم که جرئت ندارم به گذشته نگاه کنم تا پیداش کنم...کسی هوش و حواس من و ندیده؟!

پ.ن: احتمالا نام سرخپوستی «زندگی» این باشه: خوشبخت در حال(شایدم پذیرایی...هاار هور هیر)

پ.ن2: گفتم تصویر جیمز جان جانِ جانان و بذارم ازم خواهش کنه شاید یکم حواسم متمرکز شه. انقدر کاربردی..والا.



  • ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۴۰
  • چیــــکآ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • چیــــکآ

قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنم، به این دقت کردین که سایز نوشته های من پست به پست بزرگ تر میشه؟!

فکر کنم بهتره خیلی زیرپوستی و آروم برش گردونم به یه حد وسط!

 

امروز هوا عالی بود....از عالی اون ورتر....ابر...بارون...تگرگ...و من که به هیچ منظره ای دسترسی نداشتم به شمعدونیای باغ کوچیک مادر گرام قناعت کردم و چند تا عکس محض خوش کردن دل خودم که بارونِ به این قشنگی و از دست ندادم گرفتم.

 

راستش حالم گرفته اس...کمی تا قسمتی...امروز تمام تلاش و گذاشتم که لااقل سیزن هفت HIMYM و تموم کنم...و متاسفانه قسمتای جالبی ندیدم... و اصن نمی فهمم چرا هرچی جلوتر میرم حس می کنم اینا یه حق کپی رایت درباره شخصیت رابین به من بدهکارن!!!....البته نه از همه لحاظ...ولی از خیلی لحاظا....و یاد چند ماه پیش میفتم....و نمی دونم چرا..حالم بد و بدتر میشه...یه جورایی شبیه مازوخیسم شده! اما باید تموم شه...

من یه قانونی دارم! چه تو کتاب خوندن، چه فیلم دیدن! که حتی تو زندگیمم سعی می کنم بهش پایبند باشم! اونم اینه:« هیــــــــــچ وقت نصفه کاره نذار...آخرش و ببین!» برای همینه که حتی یه کتاب مزخرف رو اعصاب و درباره یه زن خیالاتیِ هوسباز تا آخر می خونم...یه فیلم غمناک و تا آخر می بینم...و وقتی زندگی سخت میشه حتی یک لحظه هم به حذف خودم فکر نمی کنم...چون باید تا آخــــــــرش و ببینم!!

به نظر من هرکدوم اینا قراره به یه سرانجام خاص برسه...مثل چارلی چاپلین معتقد نیستم که «هرچیزی آخرش خوشه»! اما معتقدم که اگه تا آخرش و نبینی انگار همیشه یه گوشه ای از ذهنت درگیر چیزیه که تموم نشده! یه جایی از دل و مغزت هنوز درگیر داستانیه که آخرش و نمی دونی...و این داستانا مدام بیشتر و بیشتر میشن! و وزنشون سنگین و سنگین تر!

برای همینه که گریه ها و بغضای رابین و می بینم و با اینکه می دونم تهش حدودا چی میشه باز تحمل می کنم و مصمم تصمیم می گیرم تا آخرش رو بـــــــــــبـــــــیـــــــنــــــــــم! شنیدن نه حتی...ببینم!!

یا حتی برای همینه که این روزا یه سری سختیارو تحمل می کنم...یه چیزایی رو با خودم می کشم که هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم هندل کنم! اما بازم ادامه می دم! یا اون وقتایی که حس می کردم خالیِ خالی شدم و دیگه هیچی ندارم که بخوام براش یا برای موندن پاش زندگی کنم (این هیچ می تونه آدم، باور، هدف یا حتی یه جرقه کوچیک باشه...مثل روشن شدن یه کبریت تو تاریکی یه اتاق!) چشمامو از هر چیز تیز برمی گردونم...تو خیابون احتیاط می کنم و فکر مرگ و از سر بیرون می کنم! هنوز آخرش نشده...و من باید آخرش و ببینم!

تا حالا به کسایی که خودشون و از زندگی حذف کردن فکر کردین؟!

یه جورایی این حس و میده که وسط یه بازی بزرگ دسته تو پرت کنی یه گوشه و بری ازبازی بیرون...درحالی که حتی در بدترین شرایط شانس بودن داشتی...

و فکر می کنم به همه ی کسایی که گیم اور شدن! قبل از اون که خودشون از بازی خسته بشن! در حالیکه هنوز شوق بازی داشتن! و این غم انگیزه...و ترسناک...حالا...وقتی هنوز فرصت بازی هست...

این برمیگرده به دید طرف...من فکر می کنم بعضیا کلا جدی بازی نمی کنن...اومدن یه دست دورِ همی بزنن...نیومدن که ببرن! به هردلیلی...ولی یه چیزی هست: این که فکر کنی از الان باختی..اونم قبل اینکه گیم اور شی و از بازی بندازنت بیرون! این فقط نشونه ی ترس و ضعفه...هرکسی یه نظری داره...اما من میگم حیفه...

هرکس انتخابی داره و انتخاب من اینه که تا وقتی کسی من و بیرون ننداخته بازی می کنم! و هروقت سرحال باشم خوووووب بازی می کنم! یه جوری که حتی اگه باختم، بازنده ی قابل احترامی باشم...

بحث از کجا به کجا رسید!

قضیه جنبه و کنترله! که ظاهرا من جفتش و ندارم!

در کل خواستم بیام تو کلبه و یه اعتراف آروم کنم! دلم عمیــق گرفته! اما منتظرم آخرش برسه...احتمالا فقط اون موقع باز میشه...

+

یکی از دوستای گل یه لینک از یه موسیقی فوق العاده تو کامنتِ پست قبلی گذاشته...با گوش دادنش قشنگ حس کردم تو همون جنگل مرموزم...امتحانش کنین...(باید حتما اشاره کنم من خسته ترم از اونیم که باز لینکشو اینجا بذارم عایا؟!)

+

کتاب جان کریستوفر عزیز یه چیزی تو مایه های دو سه هفته اس که دستمه به ضمیمه یه کتاب دیگه و همین روزاس که کتاب خونه با آژان بیاد ازم بگیره! حتی نمی دونم تلفنی واسه کِی تمدیدش کردم!

چرا این کتاب خونه ها یه سیستم پیشرفته تری ندارن؟مثلا کامپیوتری بکل... چرا مثل کتاب خونه های آمریکا و اروپا اونقدر باشکوه و بزرگ و دکور شده با چوب نیستن؟ چرا این شکلی نیستن؟؟؟!

 


یا این شکلی:



من چرا ازینا تو خونه مون ندارم؟!



 

یا از اینا:



چرا انقدر غر می زنم؟! چرا هیچ کس دستشو جلوی دهنم نمی ذاره؟!....واقعا تنهایی سرکردن تو یه کلبه هم درده ها!! کم کم خل میشی..یا حتی خل تر! لیلا هم که فکر کنم گوینده شد رفت!! حالا من هی می شینم این جا غر می زنم! ...وات اِوِر...منم کلبه دارم واسه خودم!

+

می خوام کم کم به طور جدی شروع کنم برای ارشد خوندن! باورم نمیشه انقدر بزرگ شدم که بخوام ارشدم بدم...همه چیز با یه سرعت وحشتناکی داره جلو میره...یکی زندگی من و گذاشته رو دورِ تند!! سرگیجه آوره...در عین حال حس می کنم سرعتم عادیه! این از قبلیم ترسناک تره!

+

یه پیشنهاد کتاب دارم که خودم هنوز نحوندمش اما به شدتــــــ دوست دارم که بخونم..."مردی در تبعید ابدی" مال نادرِ ابراهیمی و درباره ملاصدراس...تعریفش و از زمان دبیرستان زیاد شنیدم اما با همین یه تیکه هوس خوندنش افتاده به سرم:

 

«

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا!

چنین کنید تا ببینید که خداوند...

چگونه بر سر سفره ی شما، با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب، با کودکان شما تاب میخورد،

و در کوچه های خلوت شب ، با شما آواز میخواند...

مگر از زندگی چه میخواهید

که در خدایی خدا یافت نمی شود

که به شیطان پناه می برید؟

که در عشق یافت نمی شود

که به نفرت پناه می برید؟

که در سلامت یافت نمی شود

که به خلاف پناه می برید؟

خداوند همه چیز میشود همه کس را_ به شرط اعتقاد...

»

 

  • چیــــکآ


چند روزه که هی کارارو عقب جلو می کنم...مثل همین الان که هم تو فکر یه کار خاصم...که به دلیل خاص بودن از گفتنش معذورم ( بله...رازه..دیگه بیشتر ازینم نمیگم)..هم می خوام فلش کارتارو درست کنم. هم دارم سعی می کنم تو این تاریکی صفحه کیبرد و ببینم - چون مصرم که امروز بعد از مدت ها بنویسم - هم چند تا کار دیگه که در حال حاضر یادم نمیاد...ضمن اینکه حواسمم به این هست که تو خونه کسی حس نکنه من تو باغ نیستم...و می خوام طوری اینارو انجام بدم که هم تموم شه و هم وقت کنم کتاب بخونم، سریال ببینم و برای اولین بار یه حرکتی برای موهام بزنم...شاید رنگ اش کمی تا قسمتی تغییر محسوسی بکنه...

خلاصه که هر روز سر خودم و شلوغ می کنم با فکر این کارو بکن، اون کارو بکن و تهش بیشتر خستگی برام می مونه. چون از صبح تا بعد از ظهر وقتم با مسائل مهمی پره و بعدشم در خدمت استفاده از زمانه برای هدر نرفتن...انگار که یقه زندگی و  گرفتم، می گم :« یالا سهم من و بده بیاد

با این حال شبا خوبه...راحت می خوابم..بدون غلت خوردنای خیلی زیاد، گاهی فکرای عجیب هست...اما خیلی راحت تر و بی دغدغه تر از گذشته سر به بالشت می رسه و ذهن به رویاهاش. تازگی ها دوباره خواب های عجیبی هم می بینم. از همونا که بعد از بیدار شدن تا چند دقیقه به فکرشم. با اینکه چیز تقریبا ازشون یادم نمیاد، اما حسش باهامه...

و دوباره روزی تازه...

شاید کسی فکر کنه من دارم یکنواخت زندگی می کنم. اما خود من بشدت معتقدم این روزها هر روز، یه ماجراجویی تازه اس...و هیـــــــــچ روزی شبیه روز قبل و بعدش نیست...

و این خوبه...

اینارو مدیون همون اتفاق خوبم :)

*: این یه بخشی از شعر صائب تبریزیه که نام کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی از همین شعر گرفته شده...هیچ ربطی به مطلب نداره و عین موزیک ویدئوهای وان دیرکشن منم عشقم کشید یه چیز خوبی بذارم...همین طوری بی ربط :دیــــ

«پرتو مهتاب ها بر بام ها نتوان شمرد

یا هزاران هور تابان در پس دیوارهاش»

***

چند وقت پیش یکی از اعضای گروه موسیقی مورد علاقه ام از گروه جدا شد...گروه پنج تایی شد چهار تا. اینکه اون معلوم نیست چرا داره به در و دیوار میزنه به کنار..اینم که حالا جاش تو گروه خالیه هم به کنار...مسئله این جاست که شنیدم  بعد از پنجمین آلبوم همون چهارتای باقی مونده هم تا یه مدت تصمیم دارن فعالیت نکنن...دینگ! زنگ خطر به صدا در اومد...اگه مثل  WestLife بعد از اون خداحافظی کنن و برن که برن چی؟!

فکر کردن به اینکه دیگه چیز جدیدی ازشون نشنوی و ویدئوی جدیدی نبینی باعث میشه دلت بخواد بشینی یکم درباره شون صحبت کنی. دررباره اینکه چی شد که این جوری شد؟! و چرا واقعا؟!!

یه بار یکی ازم پرسید چرا ازینا خوشت میاد؟

بهش فکر کردم..اما حتی فکر کردن هم لازم نبود.

جوابش و خوب می دونستم...اونا یه روزی...یه جایی...یه جوری من و سرخوش کردن و خندوندن که تونستم اون منِ سرخوش و به کمکشون دوباره بیدار کنم...

نصف خل و چل بازیایی که درمیارم و دلم می خواد که دربیارم مدیون پسر بچه های بی خیالی هستم که با شلوارای کتون رنگی و استیل خاص خودشون به خیلی جاها سرک کشیدن و خیلی جایزه ها گرفتن..اما همه جا خودشون بودن...همه جا اولین چیزی که به ذهنشون می رسید با همه وجود زندگی کردن بود..شاید اگه موسیقی شون و ارزیابی کنی خیلی سرآمد نباشن که تو چند مورد اتفاقا هستن، اما تو خاص بودن....خیلی فکر نکنم شبیه شون وجود داشته باشه...

کمتر آدمایی تو این دنیا هستن که هرجا میرن اول پیِ شیطنت ان..کتونیای سفیدشون و می مالن به زمین چون به نظرشون درخشش اش عجیب به نظر میرسه...اولین کاری که تو یه هتل درجه یک به ذهنشون میرسه امتحان کردن مقاومت ست فنجونای چینیه...و ترجیح می دن به جای داشتن دنسر روی استیج آب بازی کنن!

حالا بزرگ شدن..دیگه جلوی دوربین شوخیای عجیب غریب نمی کنن و مثل گذشته یکی نیستن. اون شادیِ ناب و شور و شیطنتِ دوران نوجوونی و ندارن...عوض شدن..هم لباساشون..هم مدل موهاشون و هم ادا اطواراشون...با این همه اما هنوز هم با شنیدن اولین نت یادت میفته که اینا همونن...و یاد اون موقعِ خودت میفتی...و اینکه یه روزی بخاطر همین سرخوشی ها چقدر دیدت رو جاهای مختلف تغییر دادی.

نمی خوام ادای طرفدارای دو آتیشه رو در بیارم چون ازین کار خوشم نمیاد...فقط حس کردم دلم می خواد دربارشون صحبت کنم. چون شاید دیگه یادم نیاد...و روزی یادم بیاد که اینم مثل گروه ایرلندی تبدیل به خاطره ای شده که ته رودخونه افتاده و کم کم صیقلی و محو میشه و تبدیل به بخشی از رودخونه خاطرات...

بحث احساسی شد الکی الکی!! :/

این تک آهنگ جدیده که احتمالا اولین ترک آلبوم جدید هم هست، به همراه موزیک ویدئو:

 

 

Drag Me Down

Download


 



***

دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه وار،

تا تمام زندگی هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.

اریک امانوئل اشمیت - مهمانسرای دو دنیا

 

  • چیــــکآ