روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

۶ مطلب با موضوع «موسیقی» ثبت شده است

فصل ششم مای هیرو هم تمام شد (من تمام کردم یعنی) و باید بگم هرچقدر قسمت‌های اولش زجر کشیدم و فکر کردم دیگه نِمِتـ... از اون فضای مارولی و دی سی فاصله گرفت و دوباره شد همون انیمه شونن مدرسه‌ای.

یه نکته‌ای که در انیمه‌ها قابل تحسینه اینه که حتی تو سطحی ترین داستان‌ها یه تلاش غیرقابل انکار برای نمایش پیچیدگی و انسانیت در افراد دیده میشه و لعنت به اون طراحی گیسوان در باد و فَک! با وجود سرعت اما معمولا از قیافه نمیفتن و این به وضوح در مانگا هم رعایت شده (البته هنوز جام طراحی فک دست طراح جوجوتسوعه!)

فکر می‌کنم داره تموم میشه و امیدوارم مثل بعضی نویسنده‌ها فکر نکنه با کشتار بیشتر ما عاشق قصه‌اش میشیم. کل کلاس A  شخصیت‌های فرعی مدرسه و ده تا قهرمان اول هم خط قرمزمن، خصوصا شوتو! (لامصب عین نون بربری شخصیت زده، ریخته تو داستان!!) 

اگر از این سبک یا کلا انیمه لذت نمی‌برین بازم دلیل نمیشه از این آهنگ فوق‌العاده اندیگ بخش دوم این فصل لذت نبرین. 

لینک متن و ترجمه اش رو هم می‌ذارم که عیشتون کامل شه.

 

My Hero Academia

 

North Wind - Six Lounge

 

  

 

  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۵۱
  • چیــــکآ


داستان های واقعی کمی با ساخته های ذهنی فرق دارن و یک جرقه الزاما باعث نمی شه سرنوشت یه نفر تغییر کنه؛ همون طوری که زندگی من بعد از اون نصفه شب چندان تو اوج نموند و به جایی شاید بدتر از اول رسید. نمی خوام بگم تغییر نکرد اما من برای هیچ کدوم از اون تغییرات رویا نبافته بودم. همه واقعیت هایی بود که مجبور شدم بزرگ شم تا از پس شون بر بیام! این وسط تنها تغییری که کردم این بود که رویا بافتن رو هم فراموش کردم و دیوار اتاقم رو از یاسی به آبی آسمونی تغییر دادم! دیگه شب ها با فکر و دغدغه های نگران کننده ام می خوابیدم و با روشنایی روز چشمم به یه دیوار آبی رنگ می افتاد که حتی پشه هم منظره شو اشغال نمی کرد! روز هایی بود که بدون انگیزه ی انجام کاری روی تخت دراز می کشیدم و به دیوار خیره می شدم و به خودم می گفتم: زندگی لعنتی من همین قدر خالیه...و بعد تنها راهی که برا سر کردن با وحشت این فکر پیدا می کردم خیره شدن به صفحه لپ تاپ بود و دیدن فیلم یا سریال، اونم برای چندمین بار.

          آیا عمر من ملاحظه حالم و می کرد؟ خیر! چشم سفید مثل برق و باد می گذشت...من تنها بودم؟ نه ابدا! تازه دوست های جدیدی پیدا کرده بودم که راحت تر از قبل خودِ واقعی ترم رو نشونشون می دادم!...کسی جلوی راهم بود؟ بعد از اون بدبختیا حتی پدر مادرمم جرئت نمی کردن برام مسیر تعیین کنن!

          پس چه مرگم بود؟

          مرگم این بود که از بس به چیزایی که دوست داشتم حتی ناخنک هم نزده بودم، تمامشون به نظر دور از دسترس میومد...مثل بچه ای که تمام روزهای سال تو سوپرمارکت بهش چشم غره میرن تا چیزی  رو از رو هوس انتخاب نکنه و یه بار که بهش میگن انتخاب کن به خیال خودش دلش نمی خواد دیگه انتخاب کنه! در حقیقت دیگه هوس انتخاب و برداشتن چیزی رو نداره!

          اما هر آدمی تو زندگیش مثل فیلم ها یه لحظه از نگاه کردن به دیوار خالی و زندگی خالیش به ستوه میاد..تو یه لحظه با خودش قسم میخوره که آرزو پیدا کنه و بهش برسه! من آرزو داشتم و گشتم دنبال راه پله هاش...و چقدر در دسترس بود این لعنتی! تمام مدت جلوی چشمم بود و من فقط براش رویا می بافتم! باید به خودم روحیه می دادم تا بهش زودتر برسم. از اون آبی ساده شروع کردم و اولین طرح فکرمو روش سوار کردم. جاهایی که دوست داشتم، ادمایی که بهم حس خوبی میدادن، خاطراتی که یادآوریش دلم و گرم می کرد به ادامه راه و دوست هایی که می دونستم همراهمن..

          و شاید به نظر کلیشه بیاد اما حتی نفس کشیدن های الانم هم برای خودم هدف داره! من اونی هستم که قبول کرده مسئولیت زندگیش فقط و فقط دست خودشه و این زندگی دیگه بر نمی گرده! پذیرفتنش سخته چون فکر ترسناکیه اما اینکه بفهمی ناخدای کشتی ات خودتی بهت جسارت انتخاب میده. الان برای دیوار اتاق هزار تا نقشه دارم و برای زندگیمم همین طور. برعکس اون موقع خیلی وقت ها به زور می خوابم چون هنوز کلی زندگی دارم که قبل خواب باید بهشون برسم، و وقت؟ دیگه مثل قبل کش نمیاد! گاهی حتی نمیدونم چجوری گذشت!

          نه اینکه خیلی موفقم! نه اینکه الان برای خودم یه بک پکرم و نه اینکه به قله نزدیک شدم! نه! هیچ کدوم! تازه اول راهم..اما الان حتی از هر برگ کتابی که میخونم هم لذت می برم...حتی وقتی دست به قلموی نقاشی می برم هم ذوق میکنم و هرکاری انجام میدم با خوشحالی بهش خیره میشم...چون انتخاب کردم، زحمت کشیدم و انجامش دادم! این فرآیند شگفت انگیز رو فقط اونایی می فهمن که بیشتر عمر مجبور شدن مرحله اول و به یکی دیگه واگذار کنن، یا با غرولند از خیر دوتای دیگه بگذرن!

          یه لحظه ی حیاتی تو زندگی هر آدم هست که از رویا بافتن خسته میشه و دلش میخواد ثمره ی رویاهاش رو تو زندگیش ببینه...اون جاست که به خودش جرئت میده، آستین بالا میزنه و بدون توجه به اینکه خواسته اش چقدر نامتعارف و عجیبه شروع به ساختنِ رویاهاش میکنه!

پ.ن: فکر کنم نیاز به معرفی عکس اول متن نباشه. J

پ.ن2: تا حالا فکر کردین ما هم مثل شخصیت های فیلم ها یه موسیقی مخصوص به خودمون داریم؟


Natasha – Martin Phipps


  • چیــــکآ


اول، سلام. : )

دوم خوبم...بد نیستم...نمی دونم!!

سوم...خیر..بنده خواب زمستونی نرفتم...بلکه یه مدت مدیدی هی اومدم بنویسم ولی یا حوصله اش نبود یا چیز خاص و دندون گیری به ذهنم نمی رسید... یه جورایی همون طلسم معروف دچارم کرده بود...انگشتام ذق ذق نمی کردن..بی خیال..اگه بخوام ادامه بدم میشم عین مادربزرگ گرامم که به یه زن عرب گیر داده بود و ناله می کرد که پاش چی شده و چرا درد می کنه!!! حالا این بماند که اون بنده خدا یک کلمه هم از حرفاش نمی فهمید و از روی دستاش که پاهاش و می مالید یه حدسایی زده بود اما با یه حس همدردی عمیقی بهش نگاه می کرد که انگار مامانشه که داره از جفای زمانه گله می کنه و...

یعنی من و نگیرین یه بند... :|||

اصن دلم می خواست این و تعریف کنم..گیر کرده بود اینجای گلوم (کجا؟!)...بهرحال رفع شد...خلاصه که منم نمی خوام مثل مادربزرگم به شمایی که یک کلمه از حرفام نمی فهمین (توهین نشه چون کلا از اول در جریان نبودین) شرح مصیبت بدم...

 

حقیقت نمی دونم باید از چی بنویسم...یعنی درعین اینکه حرف زیاد دارم ولی حرفم نمیاد! به جاش دلم می خواد در اتاق و ببندم برم تو تخت و خودم و پتو پیچ کنم...یه نوشیدنی گرررررممم یا سررررد( بسته به حالم داره!) بذارم کنارم. اگه قبل تر بود می گفتم کتاب بخونم یا فیلم ببینم..اما الان فقط چرت بزنم..انقدری که بعدش خوابم ببره و نوشیدنیه هم از دهن بیفته! بخوابم و خوابای خوب و عجیب ببینم.

آهان...یه موضوع پیدا شد!!

پرحرفی یه وقتایی اون قدر ها هم بد نیست...اوه گرندما گرندما...:دیــ

خیییلی وقت بود که می خواستم درباره ی خواب و رویا حرف بزنم..یکی از عجیب ترین و دم دستی ترین چیزاییه که شاید خیلیا ازش محروم باشن. اما نمی خوام بررسی علمی بکنم یا مفهوم درستش و توضیح بدم. صرفا می خوام یه بخشی از تجربه خودم و بگم و اینکه عایا(!) شما هم همین طور؟

 

قبل ازینکه بخوام درباره اش صحبت کنم بذارین یکم شرایط و مخوف کنم! پرده های کلبه رو بکشم... شومینه رو روشن کنم تا نور آتیش همه جا رو روشن کنه و یه گوشه روی راحتی لم بدم... آها..حالا شد...

اهم...

و اما...شاید برای هرکس تو خواباش یه چیزی باشه که ذهنش به این راحتی نتونه حذفش کنه یا توش دخل و تصرف کنه. نمی دونم بهش توجه کردین یا نه اما یه نکته ای هست که تو اکثر خواب هاتون بهش توجه می کنید بدون اینکه بهش توجه کنید!!!

 

مثلا مهم ترین چیزی که تو خواب برای من اتفاق میفته و توجهم و جلب می کنه، طوری که بعد از خواب هم یادم می مونه "جاییه"  که تو خواب می بینم! یعنی شاید حتی موضوع اصلی خواب هم یادم نیاد اما جایی که اون اتفاق افتاده رو اغلب موارد تو ذهنم دارم. نکته ی جالبی که کشف کردم هم اینه که این جائه خیلی وقت ها گوشه ی ذهن من جانشین جاییه که تو بیداری می بینم. این و قبلا برای دو تا از دوستام تعریف کردم اما الان می خوام واضح تر بگم:

من تو خونه مادربزرگم بزرگ شدم (البته نه اونی که اون بالا پاش درد می کرد!) و خونه ی دو طبقه ی حیاط دار و قشنگش جایی بود که دوران کودکی من با کلی تخیل توش سپری شد. خیلی از شب ها من تو خواب یه جایی هستم که تو خودـ خواب مطمئنم خونه ی مادربزرگمه...تنها وقتی می فهمم که این جا اون جا نیست که بیدار شدم و شکل و شمایل خونه ی واقعی رو به یاد میارم. این خونه ی کذایی تو خواب من هردفعه یه شکله...یه دفعه حیاطش با یه در فلزی به یه دامنه ی سرسبز و تو مه ختم میشه! یه دفعه از سقفش یه دریچه به خرپشته ای که من در واقعیت کلی باهاش فانتزی ساختم باز میشه! یه دفعه خونه تراسی داره که به خونه ی همسایه بغلی با یه تراس با نرده های گچ کاری شده و پوشیده از پیچک های بزرگ و رنگی (که حاضرم قسم بخورم رنگ های تند و شادشونو تو خواب به یاد میارم- قابل توجه کسانی که می فرمایند خواب رنگی نداریم!) راه داره که تو واقعیت سال ها پیش خراب شده و جاش یه آپارتمان رفته بالا. و...

اون جا همیشه تو خواب بعنوان یه جا شناخته میشه...درحالیکه هردفعه تفاوتای زیادی داره.

 

این جائه یه وقتایی مکانیه که تا حالا یکبار هم نرفتم اما تو خواب اونقدر واضح بودن و خاص که یادم مونده. مثل یه شهر کوچیک با خونه های یک طبقه و دو طبقه که آنچنان به کوه نزدیک بود که انگار با دراز کردن دستت، نوک انگشتات قله رو لمس می کنه...اون جا خونه ی امنی بود...و آدمایی که آشنان...

انقدر یادمه که اگر یه روزی تصویری شبیه اش رو ببینم میرم سراغش...چون مطمئنم اون و قبلا امتحان کردم.

دیگه بیشتر ازین لو نمی دم چون همین الانم ذهنم فهمیده که بهش نارو زدم و اسرارش و لو دادم. داره از دستم عصبانی میشه و این و می تونم از رو فراموشی ای که داره بهش دچارم می کنه بفهمم! داره دونه دونه اطلاعات و می فرسته تو گاوصندوق اصلی و محرمانه...تا آلزایمر نگرفتم و خونه ی خودمونم یادم نرفته همین جا مثال زدن و تموم می کنم.

اما در کل می خواستم بگم این قابلیت برای همه وجود داره و از نظر من به شدت چیز جالب و عجیبیه که بسی جای بحث داره. چون من ازون دسته آدمایی هستم که معتقدم موقع خواب روح موقتا از بدن جدا میشه و شروع به گشت و گذار می کنه. ظاهرا اینکه کجا میره برای من جالب تر از اینه که چیکار می کنه! شاید برای همینه که مکان ها بیشتر از اتفاقات تو ذهنم می مونه. شاید هم این آرزوی فعلا سرکوب شده جهانگردی باعث شده انقدر روحم تو خواب بی قرار بشه که هی ازین طرف به اون طرف سرک بکشه و منِ کنجکاو و با خودش به هرطرف بکشه.

این توانایی ذهن و روح برای سرگرم کردن من تو خواب و خبر دادنم تو قالب چیزایی که آشنان ولی نیستن و دوست دارم.

شما چی؟! تا حالا بهش دقت کردین؟! که چی بیشتر تو رویاها یادتون می مونه؟ بیشتر به کدوم بخش توجه می کنید؟ اصلا رویایی می بینید یا فقط بیهوش میشین و بهوش میاین؟! بهش فکر کنید. رویاها مهم ان. خبر از عالمی میدن که درگیر شماس و شما هم درگیرش... خبر از بی قراریِ روح و روحِ بی قرارتون میدن. حالا مهم نیست چی...مهم اینه که شما می فهمید کدوم بخشش مهم تر بوده.

 

+ این که من به مکانِ خواب توجه لازم رو مبذول می کنم جامعیت داره اما استثنا هم داره! تبعا خواب ها هم برام مهم ان. مخصوصا بعضی ااز خواب ها با اتفاقات عجیب یا آدم های آشنا...لازم نیست حتما خودتون و مجبور کنید که یه چیز مهم تو رویاهاتون داشته باشید!!

 

 

  

***

ازون جا که مدتی از میادین کتاب و کتاب خوانی دور بودم (!) تنها پیشنهادم کتاب 504 Essential Words 

 ـِ...و کور شوم اگر دروغ بگویم! خیلی خوبه ... بخونیدش حتما    ^____^

 

++ نمی دونم می دونید یا نه اما پنجمین آلبوم 1D هم نوامبر منتشر شد. پیشنهاد من ازین آلبوم دو سه تا آهنگه:

 

 

If I could fly

Download

I want to write u a song

Download

Perfetct

Download

 

 

+++

 « هر زن 

یک سرزمین است ؛

آداب و رسوم خودش را دارد. »



***

  • چیــــکآ


چند روزه که هی کارارو عقب جلو می کنم...مثل همین الان که هم تو فکر یه کار خاصم...که به دلیل خاص بودن از گفتنش معذورم ( بله...رازه..دیگه بیشتر ازینم نمیگم)..هم می خوام فلش کارتارو درست کنم. هم دارم سعی می کنم تو این تاریکی صفحه کیبرد و ببینم - چون مصرم که امروز بعد از مدت ها بنویسم - هم چند تا کار دیگه که در حال حاضر یادم نمیاد...ضمن اینکه حواسمم به این هست که تو خونه کسی حس نکنه من تو باغ نیستم...و می خوام طوری اینارو انجام بدم که هم تموم شه و هم وقت کنم کتاب بخونم، سریال ببینم و برای اولین بار یه حرکتی برای موهام بزنم...شاید رنگ اش کمی تا قسمتی تغییر محسوسی بکنه...

خلاصه که هر روز سر خودم و شلوغ می کنم با فکر این کارو بکن، اون کارو بکن و تهش بیشتر خستگی برام می مونه. چون از صبح تا بعد از ظهر وقتم با مسائل مهمی پره و بعدشم در خدمت استفاده از زمانه برای هدر نرفتن...انگار که یقه زندگی و  گرفتم، می گم :« یالا سهم من و بده بیاد

با این حال شبا خوبه...راحت می خوابم..بدون غلت خوردنای خیلی زیاد، گاهی فکرای عجیب هست...اما خیلی راحت تر و بی دغدغه تر از گذشته سر به بالشت می رسه و ذهن به رویاهاش. تازگی ها دوباره خواب های عجیبی هم می بینم. از همونا که بعد از بیدار شدن تا چند دقیقه به فکرشم. با اینکه چیز تقریبا ازشون یادم نمیاد، اما حسش باهامه...

و دوباره روزی تازه...

شاید کسی فکر کنه من دارم یکنواخت زندگی می کنم. اما خود من بشدت معتقدم این روزها هر روز، یه ماجراجویی تازه اس...و هیـــــــــچ روزی شبیه روز قبل و بعدش نیست...

و این خوبه...

اینارو مدیون همون اتفاق خوبم :)

*: این یه بخشی از شعر صائب تبریزیه که نام کتاب "هزار خورشید تابان" خالد حسینی از همین شعر گرفته شده...هیچ ربطی به مطلب نداره و عین موزیک ویدئوهای وان دیرکشن منم عشقم کشید یه چیز خوبی بذارم...همین طوری بی ربط :دیــــ

«پرتو مهتاب ها بر بام ها نتوان شمرد

یا هزاران هور تابان در پس دیوارهاش»

***

چند وقت پیش یکی از اعضای گروه موسیقی مورد علاقه ام از گروه جدا شد...گروه پنج تایی شد چهار تا. اینکه اون معلوم نیست چرا داره به در و دیوار میزنه به کنار..اینم که حالا جاش تو گروه خالیه هم به کنار...مسئله این جاست که شنیدم  بعد از پنجمین آلبوم همون چهارتای باقی مونده هم تا یه مدت تصمیم دارن فعالیت نکنن...دینگ! زنگ خطر به صدا در اومد...اگه مثل  WestLife بعد از اون خداحافظی کنن و برن که برن چی؟!

فکر کردن به اینکه دیگه چیز جدیدی ازشون نشنوی و ویدئوی جدیدی نبینی باعث میشه دلت بخواد بشینی یکم درباره شون صحبت کنی. دررباره اینکه چی شد که این جوری شد؟! و چرا واقعا؟!!

یه بار یکی ازم پرسید چرا ازینا خوشت میاد؟

بهش فکر کردم..اما حتی فکر کردن هم لازم نبود.

جوابش و خوب می دونستم...اونا یه روزی...یه جایی...یه جوری من و سرخوش کردن و خندوندن که تونستم اون منِ سرخوش و به کمکشون دوباره بیدار کنم...

نصف خل و چل بازیایی که درمیارم و دلم می خواد که دربیارم مدیون پسر بچه های بی خیالی هستم که با شلوارای کتون رنگی و استیل خاص خودشون به خیلی جاها سرک کشیدن و خیلی جایزه ها گرفتن..اما همه جا خودشون بودن...همه جا اولین چیزی که به ذهنشون می رسید با همه وجود زندگی کردن بود..شاید اگه موسیقی شون و ارزیابی کنی خیلی سرآمد نباشن که تو چند مورد اتفاقا هستن، اما تو خاص بودن....خیلی فکر نکنم شبیه شون وجود داشته باشه...

کمتر آدمایی تو این دنیا هستن که هرجا میرن اول پیِ شیطنت ان..کتونیای سفیدشون و می مالن به زمین چون به نظرشون درخشش اش عجیب به نظر میرسه...اولین کاری که تو یه هتل درجه یک به ذهنشون میرسه امتحان کردن مقاومت ست فنجونای چینیه...و ترجیح می دن به جای داشتن دنسر روی استیج آب بازی کنن!

حالا بزرگ شدن..دیگه جلوی دوربین شوخیای عجیب غریب نمی کنن و مثل گذشته یکی نیستن. اون شادیِ ناب و شور و شیطنتِ دوران نوجوونی و ندارن...عوض شدن..هم لباساشون..هم مدل موهاشون و هم ادا اطواراشون...با این همه اما هنوز هم با شنیدن اولین نت یادت میفته که اینا همونن...و یاد اون موقعِ خودت میفتی...و اینکه یه روزی بخاطر همین سرخوشی ها چقدر دیدت رو جاهای مختلف تغییر دادی.

نمی خوام ادای طرفدارای دو آتیشه رو در بیارم چون ازین کار خوشم نمیاد...فقط حس کردم دلم می خواد دربارشون صحبت کنم. چون شاید دیگه یادم نیاد...و روزی یادم بیاد که اینم مثل گروه ایرلندی تبدیل به خاطره ای شده که ته رودخونه افتاده و کم کم صیقلی و محو میشه و تبدیل به بخشی از رودخونه خاطرات...

بحث احساسی شد الکی الکی!! :/

این تک آهنگ جدیده که احتمالا اولین ترک آلبوم جدید هم هست، به همراه موزیک ویدئو:

 

 

Drag Me Down

Download


 



***

دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه وار،

تا تمام زندگی هایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.

اریک امانوئل اشمیت - مهمانسرای دو دنیا

 

  • چیــــکآ

summer



یه وقتایی حس می کنی زمان داره بدجور از دستت میره! مثل آبی که با دو تا دستات از یه چشمه زلال برداشتی اما ظرفی نداری که توش بریزی و قطره قطره داره از دستت میره! 

حکایت روزای تابستونم همینه...

تابستون وقت مناسبیه برای رسیدگی به همه ی خواسته های مونده تو صف انتظار...

برای همه ی کارایی که دوست داری انجام بدی اما یا وقتش نیست یا دلهره ی مشغله و درس نمی ذاره با خیال راحت بهشون برسی..

وقتی این همه زمان بدون حساب به ما میدن فکر می کنم اولین چیزی که همه انجام میدیم هدر دادنشه...چون عادت کردیم که تو فراوونی تنبل بشیم...اما درست کردن یه لیست و وسوسه ی تیک زدن جلوی گزینه هاش آدم و ناچار می کنه که از خواب و تنبلی دست بکشه و یکم به فکر استفاده از روزاش بیفته...من فکر می کنم هرکسی باید یه To do-list برای تابستونش داشته باشه...مهم نیست چه چیزایی توش می چپونه...البته مهم که هست. چیزایی که دوست داری..یا همیشه تو مشغله ها به این فکر می کنی که «اگه الان تعطیلات بودیم این کارو انجام میدادم.» و حالا که تعطیلاته باید خودت و هل بدی که انجامشون بدی تا دوباره تو گرفتاریا حسرتش و نخوری. 

این لیست می تونه از کارای تابستونی مثل رفتن به ساحل و شنا کردن تو استخر باشه تا کارای مسخره ای مثل خوردن یه عالمه نوشیدنی خنک یا بستنی تو یه روز..یا خوندن کتاب یا دیوانه وار فیلم دیدن....همه و همه ی چیزایی که حتی کمی فانتزی توشون هست.

اون وقت بعد از تعطیلات میشه با افتخار به لیست نگاه کرد و گفت:«این تابستون هدر نرفت»

^________^

برای شروع، این   Bucket Listِ ما..

 


summerbucketlist



پ.ن: شاید به نظر احمقانه بیاد، اما خودش یه قدم بزرگه، نقد روشنفکرانه و نگاه آدم بزرگارو هم نیاز نداریم این جا..با تشکر!

پ.ن کارپه دیِم: می دونم نصف بیشترش گذشته، امـآ ایتــــس ســــــــــــــــــــــآمـــــِـــــــــر...هـــَــو فــآن...^^

پ.ن سوشی: این ژاپنیا غذای درست حسابی هم دارن یا همیشه همین جوری مسخره بازی در میارن؟؟؟!! :|

پ.ن خرکیف: در دورترین زاویه ذهنم هم همچین روز تولدی نمی گنجید! :دیــــ

پ.ن مــهم: خوشبختی یعنی تو دیوونه بازیاتم تنها نبآشیــ :) 

***

«...کفِ نیم طبقه یک تشک دونفره پهن است و دور تا دور آن هم با فاصله ای 20 سانتی متری از سقف کتاب خانه ای دور می زند پر از کتاب های وسوسه کننده ای که می تواند یک ماه آدم را به خودش مشغول کند. توی همین آپارتمان 20 متری هم می شود خوشبخت بود، به شرط اینکه راهش را بلد باشی! همان طور که  دوستان آرش بلدند.»

برگِ اضافی - منصور ضابطیان

***

 

In The Summer Time - Mungo Jerry

 

Download


  • چیــــکآ


یادمه یه بار یه جایی راجبه سلسله تولدهایی که به باد فنا رفت اشاره  کردم..خیلی وقتِ پیش...

اون روز تولد 18 سالگیم بود.

نمی دونم چرا بجز سال قبلش هرسال یه ماجرایی تو روز تولدم پیش میومد و کلا بهترین روز و مهم ترین روز از نظر من و به فنا میداد!

اون سال هم یادمه در کمال غربت مهم ترین تولد عمرم و (به نظر خودم البته!!) برگزار کردن و سر و تهش هم اومد! خیلی بی صدا..خیلی شل...با یه تلویزیون روشن که داشت اخبار می گفت..و حتی اون پول نو هم سهم من نشد، چرا که ناگهان فشفشه ای که به تنهایی بار هیجان مجلس و به  دوش می کشید در اثرِ این همه توجه و غروری که از یکه تازی بهش دست داده بود، چند جرقه ی ناقابل هم نصیب تراول ها کرد تا یکی دو تا سوراخ ریز تو کادوی پرهیجان من بیفته! خلاصه که در نهایت اون تراولا با کهنه ترش  عوض شدن و منم دست از پا درازتر به اتاق برگشتم و به این فکر کردم که سال قبلش اگرچه تو مدرسه بود، اما چقدر خوش گذشت! البته یه دلیلشم این بود که این اولین تولدی بود که منِ بچه یِ کفِ مرداد می تونستم  تو مدرسه بگیرم! با کیک بزرگی شبیه یه دخترِ گاوچرون که مامانم مدام یادآوری می کرد که: «این خودِ خودتی!»

گذشت و من دانش جو شدم...

اما آب از آب تکون نخورد. سال به سال دریغ از پارسال و من فقط سال هایی رو میدیدم که در کمال ترس و وحشت از بیست رد میشد!!! بله..خیلی مهمه..اما تنها نکته خوبی که توش بود این بود که نظریه «18سالگی جادویی» به طور کامل باطل شد و فهمیدم واسه یه دختر 18 ساله هیچ اتفاق خاصی نمیفته مگه اینکه پیش از باز شدن بیش از حدِ چشم و گوشش بِدَنش بره!!! نه سفر بزرگی..نه ماجراجویی...هیچی!

فقط درونی اتفاقات بزرگ می افتاد...و می گذشت!

از سال پیش به این نتیجه رسیدم که بهتره اصن واسه خودت سال مهم انتخاب نکنی! اگه یه سنی مهم باشه خودش خودشو نشون میده!!

و اون سال تصمیم گرفتم به بهونه تموم شدن 21 سال از عمرم اونم تو 21 ام مرداد یه جشن درست درمون راه بندازم...

بماند که خودم چقدر کار کردم و شهید دادم! اما از 21 سالگیم راضی بودم! هم از زندگی..هم از تولد!

و ازون به بعد انگار این میل به گرفتن یه تولد باشکوه مطابق میل خودم کمی تا قسمتی فروکش کرده...

اما این قضیه ی خراب شدنِ روزِ تولد همیشه هست انگار! ... مث همین فردا..که وسط تابستون باید برم دانشکده تا جلوی آدمی که ازش به معنای واقعی کلمه " مــتــنـــــــــــــفــــــــــرم" ارائه بدم..اونم یه پروژه ی کاملا رو هوارو...

و روز قبلشم خدا می دونه که به چه چیزای بدی درباره ی خودم فکر نکردم! با این حال دیگه انگار برام مهم نیست...

عین خیالمم نیست دوستی که من همیشه سعی می کردم راس ساعت 12 با یه متن از خودم تولدشو تبریک بگم امسال یادش رفته هرسال قرارمون چی بود...اینکه صمیمی ترین دوستام با من حرف می زنن ولی انگار نه انگار که "من" ای به دنیا اومده،

و این که روز تولدمم باز باید منت بکشم!!!

فکر کنم به قول یکی از اساتید به اون مرحله ی سوم عرفان رسیدم که بهش می گن "قلوب مطمئنه..."

بلــه...مطمئنم...

مطمئنم که اگر قرار باشه بشه، امسال یکی از بهترین سال ها میشه...

امسال با همه ی اتفاقای بد دل من آرومه...

مطمئنم؛ چون پستی و بلندی هایی که تو این مدت دیدم، تو سال های گذشته عمرم نه دیدم و نه طی کردم!

و این "من" ای که دیگه تبریک ها براش مهم نیست، انگار یه آدم دیگه اس..که از قید و بند دخترِ نیمه لوسی که فکر می کرد لحظه ی تولدش  تمام کائنات باید برای یه لمحه متوقف بشه، در اومده...

حالا شده کسی که راس 3:35 میره کنار پنجره، رو به جنوب، سرش و بالا میاره و به آسمون تو موقعیت خاصش نگاه می کنه..و با دیدن یه ستاره لبخند میزه!

حتی اگه هدیه بخششی از کیسه ی کیهانی باشه، بازم شادش می کنه، اون و مال خودش می دونه..و دلش گرمه!

من می خوام از بین همه ی ترسایی که دارم، این یه دونه رو امسال بذارم کنار!

فوبیای تولد...خراب شدنش..باشکوه برگذار نشدنش..بلا بلا بلا...دیگه مهم نیست.

روزای مهم تو زندگی هر آدمی کم نیستن و تولد فقط یکیشه..اگه این روز برات خاصه..می تونی پیش خودت خاص برگزارش کنی!

مسئله اینه که اگه اون یه سال و خاص زندگی کرده باشی دیگه با آهت شمع تولدت و خاموش نمی کنی! وقتی داری آرزو می کنی، هدف داری؛ و نه حسرت!

و من می خوام   این یه تغییر و تو شروع یه فصل جدید از زندگیم بوجود بیارم...

*

نمی دونم چی شد که این آهنگ که امشب اومده تو ذهن من، بیرون برو نیست! مال یه فیلم نه چندان سطح بالای تی نیجریه! اما من با این آهنگ روحیه ها گرفتم... : )

 

Someone's Watching Over Me

 

  • چیــــکآ