روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

الان اونجایی از زندگیم هستم که منتظرم ثارو بیاد دستمو بگیره و ببره به جنگل. تا بتونم دور از کثافت زندگی معمول تمامی جوهر حیات را بمکم و هرآنچه را که زندگی نیست ریشه‌کن کنم. 

+ ترجیحا جنگلش کوهستانی باشه.

++ شایدم بخوام به شخصیت‌هایی که خلق کردم ملحق شم. به هرحال اونم یه نوع جنگله!

 

پ.ن: گاهی حس می‌کنم آدما از حضور و محبتشون یه زنجیر طلایی میسازن و میندازن گردنت و هربار سعی کنی اندکی آزاد باشی سرش رو می‌کشن و با غروری حق‌به‌جانب بهت یادآوری می‌کنن مدیون و دربند این محبتی. کاری می‌کنن از کمی استقلال احساس گناه کنی. از این لحاظ این حس یه جور موهبت و نفرین توامانه!

  • ۰۷ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۵۶
  • چیــــکآ

قصد داشت از زیر زبانش حرف بکشه، اما فقط یه جواب/سوال گرفت:

- موندم خدا چرا ما رو با شما امتحان کرد؟*

و خب این حرف بعد از حدود ۶ دهه هنوز درسته.

 

*یه دیالوگ از یه فیلم معاصر که کهنه نمیشه.

  • ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۲۳
  • چیــــکآ

دیدین وقتی یه آدم امن یا جالبی رو بعد از مدت‌ها می‌بینید و متوجه میشید همون همیشگیه چقدر احساس امنیت و راحتی می‌کنید؟ ممکنه حتی تغییراتی هم کرده باشه‌ها ولی حس می‌کنی خودشه. اون "من" هنوز اون داخله.

خب برعکسش هم هست. وحشت از تماشای نسخه جدید از یه آدم امن قدیمی که متوجه میشید جنون از چشماش می‌تابه؛ مثل یه برق نامرئی! و حس می‌کنید یه نفر رو اون داخل گروگان گرفتن و انداختن کنج سیاهچال. چون این نسخه‌ای که می‌بینید نمی‌تونه یه آدم واقعی باشه. اونجاست که یخ می‌کنید، گر می‌گیرید و دنبال اولین فرصت هستید که از اون مکان فرار کنید. شاید بتونید از این درک شوم نجات پیدا کنید که آدمی که می‌شناختید دیگه وجود نداره.

  • ۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۵۹
  • چیــــکآ

کلمات از ذهنم سرریز می‌کنن؛

تارهای حنجره‌ام مرتعش از شوق آوازه؛ 

نوک انگشت‌هام ذوق ذوق می‌کنن برای خلق و مکاشفه، برای ماجراجویی.

اما سایه‌ای معنای داستانمو دزدیده. هرچی می‌گردم، هرچقدر این کلاف رو می‌کشم، نمی‌تونم به یه نغمه منسجم برسم.

هر بار فکر می‌کنم به جواب نزدیک شدم و می‌تونم همه‌چیز رو شفاف‌تر ببینم مه از بالای قله نه، که از قعر دره‌های پشت سر بیرون می‌خزه،

و من دوباره سر جام متوقف میشم. 

یه قدم به جلو، دو قدم به عقب...

کاش یه نفر از بالای مه فرود میومد و می‌گفت دورتر از این گردنه، پشت این کوه باید منتظر چی باشم.

من تمام این راه رو به امید قدم گذاشتن روی یه زمین سفت اما نرم و گرم بالا و پایین رفتم!

شاید تمام چیزی که می‌خواستم نشستن کنار یه آبگیر، زیر سایه یه درخت و تکیه به یه صخره بود.

اما نه محلی برای اتراق هست نه بارقه‌ی آفتابی تا هجوم مه رو بشکنه. هر قدم یه قماره و خب:

یه قدم به جلو، دو قدم به عقب...

  • ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۱۹
  • چیــــکآ

براش نوشتم برای بار دوم خواب تیموتی رو دیدم و بازم رفیقم بود. فکر کنم ما تو یه جهان موازی با هم دوستیم وگرنه این خواب‌ها منطقی نیست. واکنش ترازش این بود که تو نامه پستی بعدی همراه کاغذها یه استیکر برام فرستاد با این مضمون:


Hello I'm obsessed with Timothée Chalamet!


دارم فکر می‌کنم دفعه بعدی که با هم میریم بیرون هدیه‌شو بچسبونم روی پیشونیم یا یه پاسخ محدودتر بدم. :دی

 

  • ۳۱ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۳۸
  • چیــــکآ

زندگی ایده‌آل من یه آرامش عمدتا غرق در سکوت طبیعته. تو یه حاشیه امن دور از همه جنجال‌ها و پیشرفت‌ها.

کتاب‌فروشی محبوبم یه کلبه نسبتا بزرگ تو یه روستا بین رشته کوه‌های سبز و دریاچه است.

و هیچ‌وقت نخواستم کسی منو وارد کارهای بزرگ‌تر کنه.

مدت‌هاست که دیگه فکر نمی‌کنم به دنیا اومدم تا کار خاصی انجام بدم و اثر ماندگاری بذارم..نهایتا یه داستان!

چرا دارم می‌شنوم دغدغه و نیاز زمانه مهم‌تر از علاقه است؟ و من نباید خودم رو تباه کنم؟!

چرا افتادم به ورطه‌ای که یک سال حداقل باید توش غوطه‌ور باشم؟

و چرا اون لحظه‌ای که بهش فکر کردم و اومدم با احترام پیشنهاد رو رد کنم نیرویی از ذهنم دهانم رو وادار به تغییر جواب کرد؟

حس می‌کنم دستی منو انداخته تو جریان یه رودخونه بزرگ، درحالیکه فقط اومده بودم یه کاسه آب بردارم!

حالا چسبیده به یه کنده، دارم به ناچار با جریان به سمت افق نامعلومی میرم که واقعا نمی‌دونم قراره به کناره‌ای بکر ختم شه یا لبه یه آبشار! 

هنوز فکر می‌کنم حقی برای انتخاب دارم و امیدوارم ناامید نشم.

نمی‌خوام تغییر کنم...واقعا نمی‌خوام!

 

  • ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۵۲
  • چیــــکآ

یکی از عجیب‌ترین سوال‌هایی که تو مدت کارم تو کتاب‌فروشی باهاش برخورد کردم این بوده: میشه این‌جا کتاب خوند؟

واقعا مبهمه و واقعا نمی‌فهمی از کجای مغز پرسنده تراوش کرده!

پس من یه جواب ثابت غیرمستقیم رو انتخاب کردم: همیشه می‌تونید بخشی از کتاب رو بخونید تا ببینید ازش خوشتون میاد یا نه!

بعضیا سر تکون میدن و میرن سراغ کتابا بعضیا هم با یه زمزمه‌‌ی مرموزی اعلام می‌کنن که : پس اینجا کتاب‌فروشیه! و من رو تو این فکر می‌ذارن که پس قبلش فکر می‌کردن اینجا دقیقا کجاست؟! شاید هم تو ذهنشون یه کتاب‌خونه مدرن میومده...شاید تو ذهنشون کتاب‌فروشی جاییه که باید سریعا جنس رو بخری و خارج شی!! (چون چند بار ازم پرسیدن می‌تونم اینجا یه تیکه‌شو بخونم؟ یا مثلا می‌تونم همینی که تو قفسه‌است رو بردارم؟ البته این سوال‌ها خیلی نادرن). 

خلاصه که کاری با این میزان دسترسی به افکار و منویات درونی عجیب آدما یه توفیق اجباریه. هرچند گاهی نمی‌فهمی چرا اینگونه گشت.

 

پ.ن: و اگه فکر می‌کنید مشکل از کتاب نخوندن مردم ایرانه با توجه به مرور خاطرات شان بایتل - کتاب‌فروش اسکاتلندی که تو یه دهکده تا گردن در کتاب فرو رفته کتاب‌های دست دوم می‌فروشه - باید بگم آدما همه جا تو رو شگفت زده می‌کنن و این آسمون تقریبا همه جا یه رنگه...فقط توناژ ش متفاوته!

  • ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۵۲
  • چیــــکآ

سهراب سپهری یه جا به نکته ظریفی درباره عشق اشاره می‌کنه:

«و عشق صدای فاصله‌هاست

صدای فاصله‌هایی که غرق ابهامند

نه

صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می‌شوند کدر»

 

ارتباط احساسی بین دو آدم، لااقل تو روزهای شروعش به شدت نوسان داره، در تلاطمه.

شاید چون هرکسی باید با ترس‌هاش روبه‌رو بشه و در کنار آرامش و شادی‌ای که این حس براش به ارمغان آورده مضطرب باشه که نکنه زیاده‌روی کنه، نکنه زیادی خودش باشه و این فرد مقابل رو فراری بده؟ نکنه این بار هم نشه این آتش سرکش رو به یه شعله ملایم اما دائمی تبدیل کرد؟!

 

عشق تمام حواس مارو نسبت به هم در تیزترین و حساس‌ترین حالت ممکن قرار میده. با تمام نیرو و قدرتی که می‌بخشه اما بهایی هم داره.

قدرت حواس و درک باعث میشه ما دیوارهامون رو فروبریزیم تا بیشتر احساس کنیم و در آسیب‌پذیرترین حالتمون قرار بگیریم و همین در یک موقعیت خاص باعث میشه صرفا یک سکوت یک "هیچ"، از طرف مقابل ما رو در هم بشکنه... 

 

پ.ن: تغییری در زندگی عاطفی‌ام به وجود نیومده. حرفای یه موجود باستانی درباره انواع خود باعث شد بهش فکر کنم و دلم بخواد این فکر رو به اشتراک بذارم.

پ.ن2: احتمالا من سهراب رو به میل خودم تفسیر کردم ولی مگه این بخشی از جذابیت شعر، و در معنای عام هنر، نیست؟ :)

  • ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۰۷
  • چیــــکآ

فصل ششم مای هیرو هم تمام شد (من تمام کردم یعنی) و باید بگم هرچقدر قسمت‌های اولش زجر کشیدم و فکر کردم دیگه نِمِتـ... از اون فضای مارولی و دی سی فاصله گرفت و دوباره شد همون انیمه شونن مدرسه‌ای.

یه نکته‌ای که در انیمه‌ها قابل تحسینه اینه که حتی تو سطحی ترین داستان‌ها یه تلاش غیرقابل انکار برای نمایش پیچیدگی و انسانیت در افراد دیده میشه و لعنت به اون طراحی گیسوان در باد و فَک! با وجود سرعت اما معمولا از قیافه نمیفتن و این به وضوح در مانگا هم رعایت شده (البته هنوز جام طراحی فک دست طراح جوجوتسوعه!)

فکر می‌کنم داره تموم میشه و امیدوارم مثل بعضی نویسنده‌ها فکر نکنه با کشتار بیشتر ما عاشق قصه‌اش میشیم. کل کلاس A  شخصیت‌های فرعی مدرسه و ده تا قهرمان اول هم خط قرمزمن، خصوصا شوتو! (لامصب عین نون بربری شخصیت زده، ریخته تو داستان!!) 

اگر از این سبک یا کلا انیمه لذت نمی‌برین بازم دلیل نمیشه از این آهنگ فوق‌العاده اندیگ بخش دوم این فصل لذت نبرین. 

لینک متن و ترجمه اش رو هم می‌ذارم که عیشتون کامل شه.

 

My Hero Academia

 

North Wind - Six Lounge

 

  

 

  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۵۱
  • چیــــکآ

آسفالت زیر پام سفت و سرده.

کفشای جدیدم رو با ریتم منظمی روش می‌کوبم و پیش می‌رم.

از کنار ردیف درختای سوزنی سپیدپوش رد میشم و نگاهم رو سمت راست برمی‌گردونم. به سمت تنه نقره‌ای درختای برهنه چنار. و فکر می‌کنم به همه نقاشی‌هایی که از صحنه‌های مشابه دیده بودم؛ از رقص نور چراغ روی تنه و شاخه‌های ظریفشون. 

آسمون سرخه و یه برف سبکی در حد رفع تکلیف می‌باره. هوای تازه و سرد رو با بینی فرو می‌کشم و طی یه بازدم طولانی از بین دو لب بیرون میدم تا بتونم نفس‌هامو ببینم. هیچ وقت تکراری نمیشه.

به ایستگاه اتوبوس می‌رسم؛ اما قرار نیست سوار شم. می‌خوام مکث کنم. می‌خوام طبق عادت برای یک دقیقه عین مسخ شده‌ها پشتم رو به میدون و ماشینای در حال گذر کنم و از بالای بلندی، به کوه‌های دوردست شمال نگاه کنم.

وقتی هوا تمیز باشه حتی اگه شب هم باشه، سایه‌روشن صخره‌های برفی مشخصه. اما امشب با وجود بارش و مه فقط از نوری که روی هر کدوم سوسو می‌زنه میشه تشخیص داد اونجا یه حجمی هست؛ سنگین، ساکت، مدفون زیر یه آوار سفید.

اونجا میمونم و برای مدتی بهشون خیره میشم. میذارم خواننده‌ای که تو پلی‌لیست نوبتش شده با تمام قدرت گوش‌هام رو تصرف کنه. به‌هرحال به جز تپش‌های قلبم و دلپیچه‌ی شادی‌آوری که هیجان رو به قسمت میانی بدنم می‌کوبه چیز دیگه ای حس نمی‌کنم. برای بار هزارم احساس زنده بودن می‌کنم. و یه میل شدید...می‌خوام اونجا باشم. اون بالا، بین اون صخره‌ها. هرشب آرزو می‌کنم. مثل یه مراسم آیینی. هرشبی که به اون‌جا می‌رسم این حسرت تو وجودم پنجه می‌کشه و به دیواره روحم می‌کوبه. اما من فقط نگاه می‌کنم.

و بعد...

بعد پشتم رو به اون هیولاهای باستانی می‌کنم و با ریتم موسیقی جدید به طرف پایینِ دامنه، به سمت چراغای خونه، شلنگ تخته میندازم!

 

  • ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۵
  • چیــــکآ