روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

امروز تو مسیر، یه نیم ساعتی وقت خالی پیدا کردم و یکی از کارایی که معمولا میندازم آخر شب رو سر وقت انجام دادم: زبان!

دوئو باعث شده هر روز، شده پنج دقیقه، اسپانیایی بخونم. همون کاری که از هفده سالگی دلم می‌خواست انجام بدما ولی هی قطع و وصل می‌شد از این شاخه به اون شاخه از روزتا به دوئو بعدم به پریما. طوری که برای سال ها در حد "آستا پرونتو" و "دونده استا" و "که تال" مونده بودم!

اما یه ویجت ساده باعث شد هر روز با نگاه چپ‌چپ یه جغدچه(!) معذب شم و دو سه تا درس بخونم! درسای ساده‌ای که گاهی چند کلمه و یه گرامر بهش اضافه میشه و برای چند روز همونا تو حالت‌های مختلف تکرار میشن.

خلاصه؛ درس امروز یه پادکست هم داشت. یه پسر نوجوون داشت درباره به دردنخور بودن درسای مدرسه تو زندگی واقعی می‌گفت (آسمون همه جا همین رنگه گویا؛ به جز ژاپن!) داشتم گوش میدادم که ناخودآگاهم یهو پوفی کرد که اصلا حواست هست این بابا داره همه رو اسپانیایی میگه و تو هم می‌فهمی؟ میدونی سه چهار ماه پیش از کجا شروع کردی؟ تازه می‌تونی خودت هم جمله ببافی! جمله درست! اونم تو زمان کم و گاهی ناخودآگاه.

 

تعجب داره؟ معلومه که نه!

هیییییچ کجای دنیا تغییر با یه بشکن انجام نمیشه! حتی معجزه که سریع‌ترین تحوله گاهی برای تکمیل زمان نیاز داره. تغییر همیشه به تدریج اتفاق میفته. گذرگاه‌هایی تو این دنیا هست؛ شکاف‌هایی شاید که تو یه زمان خاص پدیدار میشن و یه تغییر بزرگ ایجاد می‌کنن. اما همین شکاف‌ها هم عمدتا به تغییرات جزئی سرعت میدن. یعنی شما تو هر مسیری ذره ذره پیش بری به اون شکاف‌ها که میرسی انگار که از کاتالیزور استفاده کرده باشی یه قدم بزرگ‌تر برمیداری و همین! اما درک این تغییر می‌تونه به سرعت و در یک صدم ثانیه صورت بگیره! حالا ممکنه این تئوری از نظر اهل فن درست نباشه اما تجربه یه کمال‌گرای کار پشت‌هم‌انداز به این نظر به چشم یه گنج نگاه می‌کنه. چرا؟ دو خط پایین‌تر می‌گم.

با این حساب آدمی که شما فکر می‌کنید یهو عوض شده مدت‌ها پیش تغییر رو شروع کرده اما بنا به دلایلی از چشم شما یا حتی خودش دور مونده. شاید هم نمونده و همین باعث بی‌تفاوتی در برابر مشاهده تغییرات شده.

 

 

این مورد می‌تونه تو موضوعات مختلف پایه تحلیل باشه اما بذارین یه نتیجه مثبت ازش بگیریم: اگه امروز حال ندارم، خسته‌ام؛ اگه مدت‌هاست فقط دارم خودمو می‌کشم؛ هیچ اشکالی نداره که هر بار یه کم پیش برم. عیب نداره اگه فقط یه صفحه یا چند خط می‌نویسم، اشکالی نداره اگه یه کتاب مهم رو خرد خرد تو یه ماه تموم می‌کنم! هیچ ایرادی نداره اگه می‌رسم یه عیب کوچک رو تو خودم کم کنم یا برای امروز فقط جلوی یه کار بدم رو بگیرم اما فکر دوباره انجام دادنش تو ذهنم بمونه. فردا هم باز همین‌کارو می‌کنم، و فرداش...و فردای بعدش.

با همین قدم‌های کوچک جلو می‌رم. همین‌قدر آهسته تا وقتی که دوباره توان دویدن و سریع‌ پیش رفتن داشته باشم. تا وقتی اراده‌ام قوی‌تر بشه. تا وقتی راه هموارتری پیش پام باز بشه یا همین راه برام آسون‌تر به نظر بیاد.

 

 

آدما ذره ذره قوی میشن، باسواد میشن، بزرگ میشن. اصولا خمیرمایه نوع بشر با صبر و مداومت شکل میگیره. صبر مگه چیه غیر از ادامه دادن به  کار درست حتی کم حتی ذره و مداومت مگه چیه جز پیش رفتن حتی یه نوک پا. گاهی همین ذره‌ها رو نادیده گرفتن راحت‌ترین کار دنیاست و چقدر آرزوی هدر رفته داریم چون یه روزی یه جایی گفتیم آخه اینطوری چه فایده‌ای داره؟

 

 

پ.ن: الان باید عین سخنرانی‌های انگیزشی مشتمو بگیرم بالا و بگم ولی فایده داره! تسلیم نشو! ولی خب نمی‌گم. زندگی خودتونه واقعا به من چه؟! داشتم زندگی خودمو می‌گفتم. 

 

 

  • ۲۷ آذر ۰۲ ، ۲۳:۰۱
  • چیــــکآ

 

 

در راستای بحث پست قبلی یه غر دیگه هم به ذهنم رسید درباره اصرار بعضی نویسنده‌ها به برچسب‌مال کردن شخصیت!

مثلا هی همه به صورت متناوب میگن فلانی شجاعه، دلیره، دل شیر داره! بعد انتظار دارن ما روی صداقتشون حساب باز کنیم! عوض این کاغذی که هدر رفت یه ماجرا خلق کن و طرف رو یه جوری بیار وسط که بدون بردن اسمی از این صفت مخاطب فقط به همون صفت فکر کنه!

یا مثلا میگن زیباترین شخصه! خیلی قشنگه! زیباییش فلان می‌کنه! خب عزیزم زیبایی سلیقه‌ایه! تو فقط توصیف کن تهش بگو چهره متناسب و زیبا! بعد معیار زیبایی تو طول زمان عوض میشه! مثلا جنگ و صلح رو که میخونی کاخ آرزوهات درباره آندره فرو میریزه اونجایی که می‌فهمی دوست عزیزمون سبیل داره! اونم نه تو ترکیه و یه سبیل مردونه پرپشت؛ بلکه تو روسیه و احتمالا یه بچه سبیل قیطونی! الان با این وضعیت آیا ناتاشا حق نداشت آناتول رو ترجیح بده؟ البته که احتمالا آناتول هم بچه سبیل داشته و اون دختره کلا سلیقه‌اش تو دیوار بود!!

القصه؛

چند وقت پیش یه سفر در پیش داشتم که می‌خواستم چند روز فقط خوش بگذرونم. پس یه کتاب می‌خواستم با قابلیت افزایش آدرنالین، کمی سطحی و همراه با درام و هیجان و کمدی. شاهزاده سنگدل رو برداشتم و چقدر هم انتخاب به‌جایی بود. داستانی آنچنان پرکشش و درگیرکننده که جلد 2 و 3 رو هم تو فاصله چند روز بعد بلعیدم و واسه خرید جلد 3/5 هم اقدام کردم. اما چند مورد  واقعا آزارنده درش بود و توصیه‌اش نمی‌کنم چون این کشش عجیب باعث میشه نقص‌ها و اشتباهاتش رو نادیده بگیری و این بده! اما یکی از موارد کمتر آزارنده: همین برچسب‌مالی شخصیتِ اولِ مَرده.

تمام کتاب هرکی میکروفون رو به دست می‌گیره از خباثت، شرارت، بی‌رحمی، بی‌مسئولیتی، عیاشی، آسمون جلی و بی‌خاصیتی کاردن صحبت می‌کنه و در پس پرده صلیب می‌کشه از این شیطان جذاب. البته انصافا تا یه بخشی از داستان نماند منکری که نکرد و مسکری که نخورد! اما علاوه بر این که روشن میشه اون بخش از زندگی کاردن عصیانی در قبال یه گذشته غم‌انگیز بوده دست آخر مشخص میشه یکی از معصوم‌ترین، طفلکی‌ترین، باملاحظه‌ترین، خوددارترین، دل‌نازک‌ترین و در نهایت وفادارترین و با جنبه‌ترین کاراکترهای قصه همین پسرک پریانه! ضمن اینکه عصیانش هم ناگهان به طرز معجزه‌آسایی حل میشه. خب آخه چرا این‌طوری می‌کنی خانم بلک؟! این رفتار شایسته‌یه!؟

 

پ.ن: ماه پیش فرصت دست داد یکی از نویسنده‌های ژانر ایرانی رو از نزدیک ببینم. در اوج حیرت متوجه شدم جناب نویسنده تقریبا هیچ اثری از ژانر متبوعش، حتی معروف‌هاش رو نخونده! بنا به دلایلی فکر می‌کنم کاراش ارزش خوندن نداره. یکی از این دلایل موضوع همین غرولنده! تا وقتی از روی دست بقیه نگاه نکردی همیشه این احتمال هست که به طرز احمقانه‌ای اشتباه اون‌هارو تکرار کنی. علاوه بر دلایل ایجابی و آموزشی، مطالعه این فرصت رو میده که نقاط ضعف کارهای خوب رو هم ببینی و جلوی این دور باطل رو بگیری.

 

 

 

  • ۱۳ آذر ۰۲ ، ۱۹:۵۸
  • چیــــکآ

گاهی پیش میاد تو یه اثر شخصیتی خلق میشه که یه جوری برکت خداست که باید باهاش مثل نون برخورد کنی! یعنی جایی اتفاقی هم روی زمین دیدیش ببوسیش بذاریش روی طاقچه! حتی محض احتیاط یه بارم بذاری روی چشمت!!
بعد نویسنده میاد چیکار می‌کنه؟! یه شخصیت دیگه رو میاره وسط که با کفش از روش رد میشه! و بقیه هم اونو درهم شکسته همونجا رها می‌کنن...و بعد شخصیت در سکوت تباه میشه.
مقدسات حوزه‌های مختلفی داره؛ یکیش حوزه روایته. ابرپی‌رنگ‌ها و کهن‌الگوها و طرحواره‌های کلی به یه دلیلی محبوب شدن و شکستنشون تا یه جایی نشان‌دهنده خلاقیته.
یعنی خلاصه:
می‌خوام بگم توهین به مقدسات هم حدی داره!

 

  • ۰۵ آذر ۰۲ ، ۲۳:۵۴
  • چیــــکآ

سریال جدید داریم! یه موضوع مبتلابه:

آن‌چه درباره خود هرگز نمی‌انگاشتم و روزگار فرمود: زرشک!

قسمت اول:

حتما پیش اومده با یه موضوعی یا رفتاری از دیگران مواجه بشین، بعد اون مسئله تو ذهن‌تون اونقدر از دنیای شما و ارزش‌های شما فاصله داشته باشه (اونم در محور Z) که از اون بالای قله یه "پوف"ی، آشکار یا نهان، تحویل صاحب فعل بدین. حتی ممکنه سری به تاسف هم تکون بدید و بگید پس این ذائقه‌ها کی قراره رشد کنه. و در تکمله بفرمایید: هیچ وقت نفهمیدم از چیِ "این" لذت می‌برن!

تا اینجا شما در جهان با کلاس خودتون غرقید و از اون "این" یه کهکشان فاصله دارید. اما...اوضاع وقتی جالب میشه که زندگی‌تون تغییراتی می‌کنه و ذائقه شما نیز...تبدیل میشید به آدمی که نه تنها  "این" رو دوست داره، بلکه از تجربه و صحبت درباره "چیِ این" بسیار هم لذت می‌بره.

یه روزی می‌رسه که ناخودآگاه اون خاطره تو ذهن‌تون میاد و نمی‌دونید به خودتون هم پوف کنید یا بخندید و شل کنید. 

شاید مثال بزنم واضح‌تر بشه:

 

مورد اول: یه بار رفته بودم شهر کتابی تو مرکز شهر. محاصره شدن بین اون همه کتاب از هر موضوعی کمی به آدم حس نادانی میده. همینجوری که تو بحر "چقدر چیز هست که من نخوندم" مغروق بودم دو، سه تا از دخترای فروشنده شروع کردن راجع به یه موضوعی صحبت کردن. اول توجهی نکردم اما با شنیدن اسم شخصیت‌ها و آثار معروف نمایشی و ادبی حساس شدم. یکی داشت می‌گفت دیشب رفتیم فلان امشب بریم بیسار (به جای فلان و بیسار نام نمایشنامه محبوب خود را بگذارید) همین‌طور که درباره فلان و بهمان و بیسار حرف می‌زدن پیش خودم گفتم چقدر فاخرن! هم کتاب‌فروشن هم هر شب میرن تئاتر! کمی که صحبت کردن نمی‌دونم چرا فلان و بیسارشون دارای طعم و سرویس شد!! متوجه شدم قبل اون کلمات فاخر ادبی باید کافه فلان و رستوران بیسار بذارم. یه پوف نهانی کردم و گذشتم. گذشت تا اینکه خودم کتاب‌فروش شدم و یه روز که طبق عادت داشتم با همکارام درباره فیلم و سریال صحبت می‌کردم متوجه شدم از روزی که اینجام چند برابر بحث ادبی داریم درباره "کدوم کافه دنج‌تره" و "چه فیلمی دیدیم" و "این آهنگ مال کجاست" صحبت می‌کنیم. یه وقتایی حتی جلوی مشتری! یهو یاد اون خاطره افتادم و از شما چه پنهون کمی هم شرمنده شدم که به اونا برچسب زده بودم.

 

مورد دوم: اما این یکی خیلی عتیقه است! یه آشنایی دارم که از بچگی عاشق سریالای کره‌ای تی‌وی بود و وقتی هم که بزرگ‌تر شد انیمه و سریال و مانگا رو می‌جویید! البته کتاب از هر ژانری زیاد می‌خوند اما سطح اطلاعاتش از شرق آسیا، خصوصا بازیگرای کره‌ای زیاد بود. من که از بچگی سمت غرب غش می‌کردم و از اسپانیا تا سواحل کالیفرنیا رو می‌جویدم و شرق‌تر از اون رو سطح پایین‌تر از این حرفا می‌دونستم ته دلم فکر می‌کردم آخه این چه سلیقه‌ایه...چه سمیه! کی تموم میشه؟ بعد اینا چرا آرایش می‌کنن؟ چرا النگو دارن؟! چرا زبانشون....(این دیگه مسخرگی بود سانسور شد) خلاصه حتی اگه هرازگاهی چیزی هم می‌دیدم و خوشم میومد صداشو در نمیاوردم! تا اینکه کار جهان به جایی رسید که عمده تولیدات محور غرب دچار بروتکل‌سازی و پست‌مدرن‌سازی شد و انقدر جای خالی بعضی شکل‌های اصیل زندگی انسانی درش حس می‌شد که دنبال جایگزین گشتم و درحالیکه خودمم باورم نمیشد، این جایگزین رو تو نیمکره شرقی پیدا کردم. انیمه‌های نفس‌گیر با داستان‌های پرچالش و خطوط داستانی بدیع؛ سریال‌های درام با احساسات عمیق و دور از جنسیت زدگی، بازی‌های رئال، کادرها و رنگ‌های فوق‌العاده و ملودی‌های دلنشینی که همون زبان کذایی رو با نوازش به پرده گوش می‌رسونه. وقتی از مطالعه یا کار و درس فارغ می‌شدم یه داستان دیگه رو شروع می‌کردم و درست مثل یه کتاب حال‌خوب‌کن یا درگیرکننده از گفتمان روایی‌اش لذت می‌بردم. بهم همون چیزی رو می‌داد که می‌خواستم: تجربه یه زندگی به صورت فشرده. تجربه کنده شدن از جهان آشنا و پرت شدن به کوچه‌های یه دنیای دیگه. البته نمیشه گفت تمام آثار. کلیتی به این نام هنوزم برام جا نیفتاده اما تک اثرهایی هست که گاهی با خودم فکر می‌کنم اگه امریکایی‌ها اینو ساخته بودن تا الان همه جهان رو با نقدها و خودتعریفی‌هاشون سابیده بودن! 

در آخرین حرکت تابوی موسیقی شرقی ترک اساسی برداشت و با یه پسر کره‌ای آشنا شدم که از یه بوی‌بند معروف جدا شده و تو یه همچین سیستمی سولو می‌خونه. کاورهای انگلیسی‌اش حرف نداره، صداش محشره، پرفورمنسش با اجزای بدنش ممزوجه انگار؛ و برای تکمله متن‌های انتخابی و هماهنگی اون با فضای اجراش کاملا متفاوت و باب میل یه گرگ تنهای امیدواره! از تاسوگاره تا استفاده از اساطیر یونان برای انتقال مفهوم امید. این به ضمیمه داستان گذشته خودش باعث شد کم‌کم به این فکر بیفتم که به جای لاتین کردن کلمات شعر برای زمزمه‌شون شاید بهتر باشه در حد متن شعرها کره‌ای یاد بگیرم! همون کاری که با فرانسوی کردم. این قفلی بود که جدیدا باز شد و من باز یاد اون هزاران دفعه‌ای افتادم که طرفدارای تیفوسی‌شونو به تمسخر گرفتم. حالا موندم باید با این ذائقه تازه‌ساخته شبیه اون جمله «جرات کنید زشت باشید»ِ رومن رولان برخورد کنم یا به خودم بابت جستن و یافتن یه چیز متفاوت، اما خوب تبریک بگم. 

 

نتیجه قسمت اول اینه که با هر ذائقه متفاوتی که رو به رو میشم سعی می‌کنم مثل یه آریایی اصیل رفتار نکنم، بلکه اول ببینم آیا اصلا این چیز غلطه یا نه و اگه نیست صرفا به خاطر متفاوت بودن تقبیحش نمی‌کنم. از کجا معلوم که باز بهش دچار نشم؟

  • ۲۱ مهر ۰۲ ، ۲۲:۵۶
  • چیــــکآ

داشتم یه مجموعه جستار (فتحه، ضمه، هرچی عشقتون میکشه بذارین ولی اگه جای رودرواسی داری بودین جُستاره) درباره تجربه زندگی تو دو زبان مختلف رو میخوندم از نشر اطراف. نویسنده ژاپنی بعد مهاجرتش به آلمان از مواجهه زبان‌ها تو ذهنش گفته بود.

بخش جالبش برای من اونجاییه که داره درباره نوشتار ترجمه ژاپنی در باب یه شعر آلمانی میگه! به صورت خلاصه کلماتشون بیشتر از اینکه متشکل از الفبا باشه به ایدئوگرام نزدیکه و یه مفهوم رو منتقل می‌کنه. از یه شعری گفت به نام "هفت رُز بعدتر" و تو این شعر هفت تا مفهوم وجود دارن که تو ترجمه ژاپنی واژه‌هاشون از کاراکتر 門 استفاده شده. این رادیکال به معنای "دروازه" است و دقت کنید که شعر آلمانی چندان چیزی درباره دروازه نمیگه. در هر بند مفاهیم خاصی به کار رفته: آستانه، دروازه، شنیدن، گشودن، فاصله، پرتو افکندن و تاریکی اما تو کانجی هر کدوم از این کلمات در ترجمه ژاپنی، "دروازه" حضور داره! برای مثال شکل نوشتاری شنیدن به این صورته:  聞 اونی که احاطه  اش کرده "دروازه" است و اون کانجی وسطی هم به معنای "گوش"عه. پس تو ذهن این مردم شنیدن یعنی گوشی که در آستانه ایستاده!

یا مثلا تاریکی  闇 که یه جورایی از همه بیشتر دوسش داشتم و خیلی رمزآمیزه چون اون چیزی که بین دروازه قرار گرفته یک "صدا" است. تاوادا درباره‌اش اینطور میگه:

«تاریکی که به لحاظ زبانی بازنمایی‌پذیر نیست، شاید پشت دروازه‌ای باشدکه نمی‌توان پشتش را دید، زیرا صدایی در راه ما (یعنی درست زیر دروازه) قرار گرفته است...صدا دروازه را پر کرده اما خودش هم رسانه‌ایست که این سوی در را به سوی دیگرش پیوند می‌زند.» و این یعنی از راه واسطه ای که ظاهرا مانع رسیدن به اون سمته میشه از دنیای اون سمت هم با خبر شد. این آشنا نیست؟ نمیشه به خود ترجمه ربطش داد؟ زبان خودش یه مانعه برای دیدن مفاهیم و گاهی همین زبان از راه ترجمه به صورت یه رابط عمل می‌کنه. (آخرش بیشتر توضیح میدم!)

با خوندن شعر این احساس به وجود میاد که هفت رزی که میشکفن مثل هفت دروازه‌‌ی در حال گشودن هستن و مجموع این دروازه ها یک گذرگاه برای خواننده شعر ایجاد می‌کنه. خصوصا بخش آخر که نویسنده در شعر تاریکی میگه:

می‌بینم تاریکی‌ام زنده است.

روی زمین می‌بینمش:

آنجا نیز از آن من است و زنده.

انگار که اون تاریکی شعر نامفومش باشه و بعد رسما میپرسه:

آیا چنین چیزی برگردانده می‌شود؟

و از این رهگذر بیدار؟

با توجه به ترجمه ژاپنیش میشه اینطور تصور کرد که سلان یه گوشه آه میکشه و میگه آیا یه روز یکی از سرزمین آفتاب تابان این اثر رو ترجمه میکنه و از این طریق شعر نامفهومم رو به یه اثر زنده و اسرارآمیز تبدیل می‌کنه؟

نکته دقیقا همینه!

چیزی که از همه جالب‌تره اینه که شعر در زبان اصلی یه جورایی خزعبله اما وقتی به ژاپنی ترجمه میشه انگار روح پیدا می‌کنه و معنای اصلی‌شو نشون میده. نویسنده دقیقا به بیدار شدن شعر بعد از ترجمه اشاره می‌کنه و به نقل از والتر بنیامین میگه در ذاتِ متن مورد ترجمه یا همون متن مبدا، یه معنای خاص پنهان شده که بعد از ترجمه خودش رو آشکار می‌کنه. و شاعر آلمانی "سلان" انگار این شعر رو به زبان آلمانی کدگذاری کرده و این کد در زبانی بعید و دور قابل رمزگشاییه.

 

این بود انشای من!

اگه گره خوردین و میخواین بیشتر بدونین جستار «دروازه مترجم، یا سلان ژاپنی می‌خواند» از یوکو تاوادا رو بخونین که بازم تضمینی نیست گره‌تون واشه.

و نکته بعدی اینه که همه جستارهای کتاب "ارواح ملیت ندارند" به این خفنی نیست و یه جاهایی انگار تاوادا فقط داشته خودشو خالی میکرده. هشدار رو میدم که سر هزینه کتاب مدیون نشم!

  • ۱۳ مهر ۰۲ ، ۲۱:۴۳
  • چیــــکآ

امروز اون باریستایی که از شدت سخت پیدا شدنش به نیمه گمشده رئیسم تبدیل شده بود از صبح اومد و مشغول شد. حالا دیگه کل سالن رو بوی قهوه بر میداره (من بیچاره نَفسوک کم با بوی کباب رستوران نزدیکمون شکنجه می‌شدم بوهای جدید هم اضافه شد!)

پرسید یکی میخواین؟ مودبانه رد کردم و نگفتم که با مصرفش چقدر وحشی می‌شم. ولی خب اون تعارف حساب کرد و یکم بعد بی‌هیچ حرفی یه فنجون بزرگ لته به ضمیمه آرت یاوانایی گذاشت سر میزم! 

تشکر کردم و به منظره روبه‌روم خیره شدم. قهوه با پس زمینه قفسه‌های کیپ تا کیپ کتاب! یه کتاب هم کنار دستم از یکی نشرهای محبوبم و خودم که تا خرتناقم تو رویاهای نوجونیم احاطه شدم البته با شکلی کاملا متفاوت! نتونستم به وسوسه غلبه کنم و چند تا عکس گرفتم.

راستش برای یه لحظه بی‌خیال قانون "خوشبخت باش و نذار کسی بفهمه" شدم و خواستم یه جایی به اشتراک بذارم؛ با کپشن «محل کار تراز!» اما خیلی زود نظرم برگشت.

جوابش هم خیلی ساده است: با وجود تمام این حرفا، از این قضیه احساس خوشبختی نمی‌کنم!

من فکر می‌کردم تو این موقعیت قاعدتا باید کیفم کوک باشه اما فقط رضایت معمولی نصیبم شد! 

تا این جا در این حد جلو هستم که می‌دونم این اونی نیست که بهم حس زنده بودن میده. اما خب... فعلا هستم.

 

پ.ن: اگه براتون سواله باید بگم که بعله! همون‌طور که انتظار می‌رفت وحشی شدم و همین که تا این ساعت با کسی دعوا نگرفتم، به جایی نکوبیدم یا زیادی فعالیت نکردم جای شکر داره. من عین اون سنجابه‌ام که نباید بهش کافئین می‌دادن!

 

*از شعر مجمدعلی بهمنی: پی آن حادثه نادره‌ای می‌گردم / که مجالی نگذارد به پشیمانی من

  • ۰۹ مهر ۰۲ ، ۲۱:۲۳
  • چیــــکآ

این دنیا واقعا جای عجیبیه!

در نگاه اول خیلی گل و گشاد و سردرگم کننده است! با این همه آدم و این همه سلیقه! مثل یه مهمونی پر از آدمای غریبه میمونه که برای تو بهتره کز کنی گوشه کاناپه و تماشا کنی.

بعد یهو یه روزی یه گوشه‌ای دورافتاده، به معنای واقعی کلمه دور دور و دورتر از دسترس یه آدمی پیدا میشه که انگار روز اول خلقت افکار و سلیقه‌تونو از یه قالب درآوردن، نصف کردن و به هرکی یه تیکه دادن! حرف زدن و آواز خوندنش..کلماتی که برای بیان احساساتش پیدا می‌کنه، حسی که نسبت به خودش داره، حتی ادا اطوارایی که درمیاره! تا محو تماشا میشی یهو این فاصله طولانی از بین میره و اون آدم انقدر نزدیک به نظر میاد که اگه میشد حتما سمتش دست دراز می‌کردی و بهش می‌گفتی: تو چقدر منی! بیا با هم دوست باشیم!

اون لحظه انگار دنیا به اندازه همون یه بندانگشت میشه! و فاصله در هر معیاری معنای خودش رو از دست میده!

کاش آدمایی که این حس رو دارن به طور ژنتیکی به هم متصل میشدن که دیگه کسی حس نکنه تو این مهمونی بزرگ جاش گوشه کاناپه‌ست!

  • ۰۸ مهر ۰۲ ، ۱۷:۴۵
  • چیــــکآ

داشتم کامنت‌هارو می‌خوندم و نمی‌دونم چرا یهو دلم برای پیام‌های پینگ‌پونگی فیلسوفانه با ادل تنگ شد!

اگه هنوزم منو دنبال می‌کنی یه خبر از خودت بده...آخرین آدرست به قهقرا رفته.

اگرم کسی در جریانه که کجاست یه خبر بده.

  • ۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۴۱
  • چیــــکآ

چند وقته تو فضای یه خواب تب‌آلود دم صبح گیر کردم. میون کوچه پس‌کوچه‌های قدیمی و تو در تو پر از خونه‌های یه طبقه ای که دیوار سیمانیش به کرم رنگی محله‌های قدیم تهرونه. من از بین این دیوارها رد می‌شم و می‌رسم به یه در فلزی سبز تیره. تیره مثل درهای امام‌زاده‌های تو کوه. اما اون‌جا امام‌زاده نیست. در مشبک شیشه‌ای یه دکون مدرنه که نگاه کردن بهش منو یاد بقالی سر کوچه‌ بچگیم میندازه. همون که یه پیرمرد از عهد شاه وزوزک خودش رو با جنس‌های ساده و دم‌دستی‌اش احاطه کرده بود و پفک مینو و بستنی کیم مارو تامین می‌کرد. سوپری دو کوچه اون‌ورتر که باز شد پیرمرد و نوشمک‌های ترش و شیرینش هم به خاطره‌ها پیوستن و شد صرفا دکور کوچه قدیمی.

اما این یکی دکون توی خواب یه جور دیگه بود. وقتی واردش می‌شدی دیوارهای داخل برعکس بیرون فراخ بودن و دور. سیاه سیاه. داخلش یخچال‌های امروزی انواع سوسیس و بیکن و آب‌میوه رو تو خودش جا داده بود. یادم نیست چرا تو خواب با دوستای دبیرستانم رفتم داخلش اما این چند روزه بارها و بارها ذهنم بهش سرزده و هربار به دم اون در سبزه که می‌رسم و خاطره خنکی مغازه با پس‌زمینه نوستالژیک کوچه‌های قدیمی می‌خوره به صورتم یه دلشوره‌ای اعضا و جوارحمو پیچ می‌ده و حس می‌کنم یه دستی مدام خرمو میگیره و میبره به گذشته. بین خونه ها و مغازه هایی میچرخونه که دیگه وجود ندارن! شاید هیچ وقت اون شکلی نبودن.

حس عجیبیه. شاید از دور نگاه کردن به خونه وقتی می‌دونی بهترین چیزی که گیرت میاد فقط یه تصویر ذهنیه این‌طوری باشه.

نمی‌دونم تا حالا به فضانوردی که از پشت شیشه سفینه‌اش زمین رو نگاه می‌کنه فکر کردین یا نه؛

درست همون زمانی که تنها دور از خونه احساس منزوی بودن می‌کنه و به جای خالی خودش بین تمام چیزهای آشنا فکر می‌کنه، وقتی دلش برای غربت خودش میگیره و با فکر کردن به زمین و تصور تنها شدن تو فضایی که هیچکس اون رو به جا نمیاره و هیچ طرح‌واره آشنایی نیست دلپیچه میگیره...

احساس غربت می‌کنم! هربار منتظرم برگردم به جایی که مکان‌ها معنایی دارن و زندگی اونجا عمیقا در جریانه. طرح خونه‌ها و کوچه‌ها و خیابون‌های رویاهامو هیچ وقت از یاد نمی برم. اونا همیشه اونجان حتی اگه نتونم بکشم یا توصیف کنم. اهل دلی می‌گفت این حس هست چون باطن اون محل همون‌جاییه که روحت توش وقت می‌گذرونه. وقتی دست جسمت ازش کوتاهه. گفت واقعیت اون‌جا همون شکلیه. و من دلم برای دیدن اون واقعیت پرمی‌کشه.

گاهی فکر می کنم دیدنشون به اندازه  به خاطر آوردنشون شورانگیز نیست اما به هرحال دست از سرم برنمیدارن.

دارم فکر می کنم از توصیه غزل استفاده کنم...که طرح هارو به کلمه بیارم و ازشون برای داستان استفاده کنم. تنها ترسم اینه که حق مطلبشون رو ادا نکنم.

 

  • ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۲
  • چیــــکآ

وضعیت این‌جوری شده که هر وقت کمی سرحال باشم میام سراغش....بعد نمی‌تونم پیش ببرم.

بعد از خودم می‌پرسم بقیه که باقی روز رو مشغول درآوردن یه لقمه نون حلال بودن چطور تخیلشون رو در انتهای روز اونقدر فعال نگه می‌داشتن که جزئیات حیرت‌انگیز جهانی خودساخته رو نوشتن؟ و اگه تمام روز مشغول ساختن یه دنیای دیگه درون ذهنشون بودن پس چطور روی کارشون تمرکز کردن؟ 

این دو دنیا رو چطور در عین اختلاط مستقل نگه داشتن؟

چه کنم با این همه واقعیت و جای خالی تخیل و بازیگوشی تو زندگیم؟!

 

به قول هسه در دمیان:

 

«من فقط می‌خواستم به آن‌چه در درونِ من است جان بخشم. این کار چرا این همه سخت بود؟»

  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۲
  • چیــــکآ