- ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۷
مسترکلاس جهانسازی تموم شد و یه فکری توی سرم وول میخورد که باید حتما جایی ثبت میکردم! یه بار وسط سروکله زدنم با داستان، ریحانه بهم گفت چرا مینویسی؟ گفتم نمیدونم. حس میکنم باید بنویسم. خب راستش این قصهایه که فقط من میتونم تعریف کنم. (کمر مغزش ازین منطقم رگ به رگ شد!)
ولی بعد که بیشتر بهش فکر کردم دیدم انقدر هم جواب سربالایی نبود!
*
تو یکی از جلسات داستاننویسی، جمیسین میگه انسانهایی هستن که به کارِ شما نیاز دارن! اون وقت شما دیگه برای خودتون نمینویسین. میدونم الان آریاییِ درونتون میگه آره همه چمباتمه زدن یه کنجی که تو، بدل فردوسی، بیای قصه بگی براشون!! ولی بیاین از دایره ی منِ نوعی و شمای فرضی بریم دورتر. به همه آدمها و همه قصههای نابی که درونشون نگفته میمونه فکر کنید. (یه بار یکی گفت از بام تهران که به خونهها نگاه میکردم فکر کردم پشت هر پنجره یکی دو تا آدمه و هر کدوم یه قصه دارن. یهو ازین حجم داستان به وحشت افتادم!) و به این فکر کنید که چندبار پیش اومده غمگین، مستاصل و یا تنها بودید و یه داستان شمارو نجات داده یا دستِ کم یه تسکین موقت...که استراحت کنید؛ نفسی تازه کنید و دوباره برای رویارویی با چالش ها و مشکلات از جاتون پاشید. چندتا فیلم و سریال خوب دیدید؟ چقدر بیشتر از سهمیه یه نفرهتون زندگی کردید؟
می دونید همه اون اشکها و لبخندها، اون هیجانات و اضطرابها و تمام اون لحظات غمبار یا عاشقانه رو هیچوقت نداشتید اگه یه روز یه نویسنده به بیقراری سرانگشت ها و جرقههای ذهنش بیاعتنایی می کردو فکر میکرد: «آخه کی داستانِ منو میخونه؟!»
*
البته جمیسین جنبه دیگه ای از حرف رو مدنظر قرار داد؛ که شما صدای آدمهایی باشید که چه درگیر مارپیچ سکوت شده باشن چه واقعا در اقلیت و حاشیه قرار گرفته باشن، با خوندن کلمات شما بدونن تنها نیستن و یکی قبل از اون ها این راه رو طی کرده.
*
از هر دو نگاه من اعتقاد دارم که تو این دنیا حداقل یه قصه هست که فقط من میتونم تعریف کنم! یه جهانی در عالم انتزاع منتظره و من تنها کسی هستم که میتونه اون رو از تاریکیها بیرون بکشه و بهش زندگی ببخشه.
به آدمهایی فکر میکنم که مثل منن و سرسختیِ من بهشون امید و اعتمادبهنفس میده و به تمام خیالپردازهای بیحوصلهای که ممکنه کلمات من رویایی رو درونشون بیدار کنه و باعث بشه حتی چند دقیقه هم که شده نبض زندگی و ماجراجویی رو حس کنن. درست مثل خودم و تمام داستانهایی که بهم خاطره هایی دادن که زندگیشون کردم حتی اگه تجربه زیسته به حساب نیاد! به کلماتی که تصاویری خارج از ظرفیت ذهن خلق میکنن. به قدرتی که در عین شفا میتونه هولناک و نابودکننده باشه. فکر عمر جاودانه من پای این کلمات از سرم هم زیاده. اولش می ترسیدم حرفی بزنم. می ترسیدم باعث تغییری بشم که نمیخوام و بیشتر از یه زندگی رو تباه کنم. اما مدتیه که به جای فلج شدن، این ترس باعث میشه سعی کنم کسی باشم، حرفی برای گفتن داشته باشم و سعی کنم تو اون راهی که خودم قدم میزنم - هرچقدر هم خلوت باشه - یه شمع روشن کنم.
نمیدونم بعدش چی پیش میاد و کار به کجا میرسه. ولی دیگه بهش به چشم یه سرگرمی نگاه نمیکنم. این رد پای منه. می خوام مطمئن شم که هرچند نفر سرگردونی که دنبالش میکنن دوباره گم نشن!
پ.ن: توضیح رو اینجا میذارم که چرت بعد متنتون پاره شه! :) ببینین! یه سری کلیشه ها و پروتکلهای نانوشته تو هر ژانری دست و پای حرفهایترین نویسنده هارو هم میبنده. خیلیا در مسیر همین جریان شنا می کنن و به خودشون زحمت نمیدن که خارج از چارچوب فکر و یا ریسک کنن. اما ما آدم های متفاوت و منحصربهفردی هستیم که برداشت ها، هنجارها و خرده فرهنگهای به شدت متنوعی داریم. دقیقا به همین دلیله که یه قصه مخصوص خودتون وجود داره که فقط شما میتونین راویش باشید! از چی می ترسید؟ بندیِ چی هستین؟ این کلیشه های مسخره جهانی شده رو بریزید دور! جهان خودتونو بسازین. تابوهای خودتونو وارد کنید! از جغرافیای خودتون و نغمههای خودتون بگید. بهترینِ خودتون باشید و از اینکه با جریان ژانر همسو نیستید خجالت نکشید! شما عقب مونده یا قدیمی یا حتی واپسگرا نیستید! شما متفاوتید و این خودش درونمایه ی یه محصولِ جدیده!
- تو خسته نشدی؟ گردنت درد نگرفت؟ چی پیدا کردی اونجا ولش نمیکنی؟
- اوهوم!
- ممنون از توجهت!
- ...
- بد نیست چند وقت یه بار اطرافتو نگاه کنی با دنیا بیشتر آشنا شی.
- این دنیا؟ مگه چیزی هم برای دیدن داره؟ همه جا دیواره!
- اونجا...اون روبهرو یه نقشه هست، میبینی؟ اون خشکی بزرگ رو که دور تا دورش آبه...دیروز شنیدم داشت میگفت یه جزیره اونجاست فقط با یه ساختمون. پایین صخرهها موج اقیانوس به سنگها میکوبه و همه جاش پر از آبشار و رودخونهاس.
- اوهوم!
- واقعا که! من به درک لااقل به چشم خودت رحم کن!
- تو حرفاشو باور میکنی؟ اصلا خودش تا حالا از اینجا بیرون رفته؟
- اگه یهکم به خودت استراحت میدادی میدیدی که بعله. تازه، دریا رو هم دیده.
- تو دیگه خیلی به حرفاش اعتماد داری!
- اوناهاش بابا! عکسشو گذاشته اونجا!
- فعلا که نشسته وَرِ دلِ ما! هی میاد اینجا شیشه و کتاب میذاره برمیداره!
- تو اصلا حواست بود دیشب اومد به چه اسمی صدات کرد؟
- نه بابا! برای ما اسم هم گذاشته؟ این دیگه زیادی تو اتاق مونده! اینجا نوشته آدما بیشتر از دو سه روز نمیتونن تنهایی خودشونو تحمل کنن.
- ولی تنها نیست که...
- چرا تنهاست. آدمی که هی با خودش حرف بزنه، آواز بخونه یا برای همهچی اسم بذاره، تنهاست.
- من میترسم همین روزا شروع کنه با ما صحبت کردن. به نظرت اگه جوابشو بدیم چی میشه؟
- شاید جیغ بزنه! البته نصف این کتابا تخیلیه...احتمالا زمینهشو داره!
- اینارو میخونه چون مطمئنه واقعی نیست. اون چی بود راجعبه تنهایی گفتی؟
- گفتم آدما نمیتونن تنها بمونن؛ حتی اگه همیشه آرزو داشته باشن تو یه جزیره زندگی کنن که فقط یه ساختمون داره! حتی اگه بخوان برن تو فضا یا زمان گم شن.
- پس چرا هی زور میزنن از همه فاصله بگیرن؟
- چون اونی که میخوان رو پیدا نمیکنن. چون حرفایی که دوست دارن رو نمیشنون. این خیلی راحتتره که فکر کنی تقصیر آدماست...تا اینکه اعتراف کنی مشکل از بیقراری توئه!
- از گشتن خسته شده؟
- داره به خلق و مکاشفه نزدیک میشه. اگه به همین روند ادامه بده وضعش وخیم میشه. اونوقت حرف زدن با من و تو تازه کار عادیشه!
- اینم اونجا نوشته استاد؟ پوفففف!
- اگه خیلی بهت برخورده برگرد به همون نقشهات زل بزن! وایستا تا روت اسم بذاره و دوباره جلومون بلند بزنه زیر آواز!
- اشکالش چیه؟
- اشکالش اینه که کم داره!
- ولی یه چیزی داره که ما نداریم!
- آره...تحمل!
- نه...رویا...
- ...
آسمون سُرخه، گس و سنگینه. گس جوری که انگار تمام جهان رو مچاله کرده تو همین یه تیکه. سنگین جوری که انگار یه روکش انداخته روی محله و هر تیکه رو به یه سرزمین جدا، یه جزیره تبدیل کرده و همه صداها رو مثل چپوندن یه بالش روی سر خفه کرده (البته بهجز صدای ماشینی که گیر کرده و زنی که بیشتر از بازی داره از جیغ زدن لذت میبره! یهعنوان یه زن هیچوقت نفهمیدم چرا بعضی زنها انقدر از جیغزدن لذت میبرن؟!)
از صبح داره بی وقفه میباره؛ نه مثل روزای قبل که کمجون و هرازگاهی بود. انگار که دلش پر باشه، پنبهپنبه میباره، با شدت و پیوسته...
و این دقیقا همون چیزیه که از زمستون میخوام: سنگین، سرد، سفید و ساکت...
خدایا شکرت انقدری عمر کردم که دوباره بارش برفی ببینم که حس کنم داریم زیرش مدفون میشیم!
*با بچه همسایه رفته بودیم برفبازی - ببین محبوبم میومدی یا نمیومدی من باید بههرحال با این وروجک میرفتم بیرون! - برف پودری رو تو دستامون جمع میکردیم با یه شماره و فریاد آهنگین"وقتِ بَـــــرفههه" جناب جیمی نوترون پرتاب میکردیم هوا...کجا؟ اول کوهستان :)
1883
1899
1923
قضیه چیه چرا سریالای جدید عین رمز عابربانک ۴ رقمیه؟!
روزای اولی که شروع شده بود هی می گفتم جام چه وقته؟!
راستش از لحظه ای که مشخص شد مکانش کجاست دلمو صابون زده بودم که خب اینو دیگه می ریم؛ هم ویزاش جوره هم نزدیکه! دیگه یه بازی رو می ریم! البته اینو دوره قبل هم گفتم :| اما این یکی واقعا نزدیک بود :گریه ی حضار
ولی شرایط و اوضاع ما چنان به هم ریخت که کار به اونجاها نکشید. (تو یه بازه ای با دیدن جو جذاب و آسیایی مردم نزدیک بود بریم، هزینه هارو که چک کردم کلا بی خیال شدم!) اما اولین باری بود که نشستم افتتاحیه دیدم، آهنگ شو خوندم و نتایج و بازی هارو با استرسی که ازم بعید بود دنبال کردم.(من عاشق والیبالم فوتبالو نمی فهمم!) کلا آدم برعکسی ام! همون جامی باید چشمم رو بگیره که یه سریا تحریمش کردن! (نمی دونم می دونید یا نه اما اروپایی ها با اون سبقه استعمار قدیم و جدید به جای پخش افتتاحیه ترجیح دادن یه برنامه بذارن و درباره نقض حقوق بشر در قطر صحبت کنن! انگار که اصلا صلاحیت اظهار نظر درباره حقوق بشر رو دارن!)
امشب پایانی بود به این ماراتن امید و پرونده 2022 بسته شد. جامی که دلم میخواد اسمش رو بذارم جام جهانی رویاپردازان!
جامی که کلیپ اولش به تمام بومی های دنیا اختصاص داده شد. همه اونایی که از نعمت چشم های آبی و پوست روشن بی بهره بودن و برای بعضی هاشون هیچ سرزمینی باقی نمونده.
جامی که شروعش با کلمات مقدسی بود که دنیا کمتر شنیده اونم از مردمی که دنیا کمتر میشناسه و خب تا قبل ازین بربر خوندنشون خیلی کار راحت تری بود!
جامی که خبرنگارهای یه رژیم آپارتاید برای در امان موندن و یا حتی یه مصاحبه ساده - اونم نه با اعراب با همه مردم! - خیلی جاها لوگو و ملیت شون رو پنهان می کردن.
جامی که عوض رسانه های جریان اصلی، مردم دنیا به دور از حاشیه همیشگیِ اونها همدیگه رو بی غل و غش تر شناختن و فهمیدن چقدر تصورشون درباره خودشون و خیلی چیزهای دیگه فضایی بود!
جامی که یه پرچم ممنوعه همه جا و به دست همه حمل می شد. و به خیلی ها فهموند نمیشه با خریدن یه دولت اسم مردم بومی یه منطقه رو از ذهن ها پاک کرد!
جامی که کشورهای حاشیه ای، آسیایی، عربی و آفریقایی حسابی خودی نشون دادن و خیلی از غول ها رو زیر پاشون له کردن. (خود ژاپن به تنهایی می تونه از حجم امید و اشتیاق مردمش برق تولید کنه!)
جامی که روی نُنُر مردمی رو نشون داد که سال ها از تمدن و قانون مداری شون برای بقیه دنیا افاده ها خرج کرده بودن و حالا با دوربین، آزادی های یواشکی شون -بخونید قانون شکنی و بی احترامی به یه فرهنگ - رو با افتخار ثبت می کردن.
به صورت کم سابقه ای لباس بی حرمت شده توسط کاریکاتورها و فیلم ها پوشش هوادارهای ماجراجو شده بود. توربان تو رنگ ها و شکل های مختلف با نقش پرچم های دنیا روی سر مردم بود و یه عبای ظریفِ حریر زینتِ دوشِ کاپیتان تو جشنِ قهرمانیِ جام! (سمّ اون صحنه سهمیه یه سال دنیاست!)
همه جا پر بود از صدای سازهای کوبه ای و نی های شرقی.
روی سکو دو خواننده از مرزی ترین نقاط شرق و غرب آسیا دست انداختن گردن هم و آواز خوندن؛ از امید، رویاها، عشق و احترام.
و برای تکمله ی همه غرابت های این جام صحرایی، آخرین جرعه ی این جام چنان گیرا شد که برخلاف پروتکل ها همه تماشاچی هارو مست و دیوانه بدرقه کرد!
صد و بیست و چند دقیقه بازی نفسگیر و پنالتی...هرچیزی که فوتبال برای عرضه داشت...و یه اهدای جام تمیز...تمیز و برنامه ریزی شده و خلاقانه اما نوستالژیک مثل تمام رویدادهای این دوره. نتیجه همفکری تعداد زیادی نخبه بین المللی، پول عربی و از انصاف نگذریم زحمت نادیده گرفته شده هزاران کارگر آسیای جنوبی و آفریقایی و ...
با وجود تمام بی عدالتی ها، خشم و غصه ها و اشک ها، همه حقوقی که واقعا نقض شد -اما بعضیا بهتره درباره اش سکوت پیشه کنن(!) :
این رویا به سرانجام خوشی رسید؛
درست شبیه یه قصه فولکلور، یه کهن الگو از فراز و فرودها، یه ابرپی رنگ از سقوط و صعود - محبوب ترین پی رنگ دنیا و شاید اصلی ترین دلیل عشق مردم به این ورزش - در آخر، قهرمانی که بارها با حسرت به فرصت از دست رفته نگاه کرد و داشت می رفت تا دوباره و شاید برای آخرین بار مزه تلخ و آشنای ناکامی رو بچشه امشب تبدیل به یه ستاره دست نیافتنی، یه شعار روی لب میلیون ها نفر شد.
در پایانِ عجیب ترین، دیوانه ترین و بی منطق ترین جام جهانی دنیا، تو دل یه سازه عظیم در احاطه نور هزاران تلفن همراه که به فانوس شبیه بود و زیر چتر نیلی آسمون صحرای غربی!
چه جامی، چه رستگاری دراماتیکی، چه قصه ای...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: از مسی متنفرم، خب؟ ولی دلیل نمیشه از برد آرژانتین و خصوصا باخت فرانسه رو ابرا نباشم!
پ.ن2: حالا همه این بحثای احساسی به کنار، این بازیکن شماره پنج آرژانتین رو بپیچید من ببرم!
به قول یه بنده خدایی:
محبوبم! پاییز دارد تمام می شود و شما اصلا هیچ معلوم نیست کدام گورتان است!
به طور جدی خیمه زدم روی مستر کلاس جهان سازی و باید بگم حسرت می خورم از زمانی که در جهل نوشتم. اون وقت چقدر همه چیز راحت تر پیش می رفت و اعتماد به نفسم برای قدم برداشتن تو این راه بیشتر می شد.
بیشتر از هرچیزی دلم می خواد بنویسم و می دونم الان کار اشتباهیه! باید بخونم و یاد بگیرم و در قالب تمرین یه سری اطلاعات جانبی از جهان داستانم کشف کنم! در واقع متوجه شدم هنوز غوره نشده داشتم مویز می شدم و این چاله عمیقی بود که خیلی از کارهای ایرانی درش سقوط کردن!
موراکامی تو کتاب "از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم!" گفته بود اونایی که به صورت طبیعی استعداد نویسندگی دارن خیلی برای نوشتن زحمت نمیکشن! به همون استعداد متکی میشن و وقتی اون چشمه خشک بشه آثارشون افول می کنه. درست مثل آدم هایی که به دلیل نوع سوخت و ساز بدنشون چاق نمیشن، در نتیجه اهمیتی به ورزش کردن نمیدن و این باعث میشه در دوران پیری بدنشون زودتر نشست کنه. اما اونی که استعداد ویژه ای نداره مجبوره ساعت ها بشینه و درون خودش دنبال چشمه های ذوق و قریحه بگرده؛ این چالش مداوم از اون فرد نویسنده کارکشته تری می سازه که با خشکیدن هر منبع الهام جسورانه به دنبال منبع دیگه ای می گرده. و طبیعتا تو این حالت مثال آدمی رو میزنه که هوا می خوره چاق میشه، پس همیشه باید ورزش کنه و همین ورزش در سال های پیش رو به داد بدنش می رسه.
واقعیت اینه که بیرون اومدن از دایره امن استعداد و یا حتی نادیده گرفتن الهامات ناشی از تجربه یه اثر خوب کار خیلی سختیه. این که گاهی مجبور باشی تو حوزه مورد علاقه ات منظم باشی و طبق اصول جلو بری باعث میشه غرغروی درونت به فغان بیاد که: یه کنج خلوت نباید باشه آیا که هر غلطی خواستی بکنی و کمی دیوانه و شلخته باشی!؟
البته شخصا به اون نیمچه استعداد بلغور کردن تکیه نکردم اما...مورد خلق و داستان سازی تو حال و هوای بعد از تجربه یه کار دلچسب نقطه ضعف اصلی منه! پس بنا بر تجربه توصیه می کنم برای دل کندن از جهانی که به واسطه خوندن یا نوشتن درگیرش شدین، داستان ننویسید و اگر هم می نویسید یه مدت زمان بدید تا ذهن تون از جو بیرون بیاد، بعد دوباره به نوشته تون سربزنید و ویرایشش کنید!
حساب گفتگوی شخصیت ها البته جداست. اون جا برای طبیعی تر به نظر رسیدن نیاز به یه ذوق غریزی دارید تا در لحظه کلام شکل بگیره و گاهی حتی بازنویسی اش هم باعث مصنوعی شدن کار میشه برای همین تو حال و هوای اثری نزدیک به سبک خودتون میتونید دیالوگ نویسی کنید و تقریبا اغلب مواقع نتیجه دوست داشتنیه. برای من که صادق بود!
اما خط داستانی نه! هیچ وقت از روی هیجان لحظه ای و یا وقتی تو جو یه کار خوب یا محرک هستین سراغش نرید. تجربه من میگه مجبورید همونو بارها تراش بدید و عملا از نو بنویسید. اکثر پی رنگ ها و روایت هایی که تو این حالت خلسه مانند خلق کردم فقط به درد عمه ی مامانم می خوره! (یعنی حتی عمه خودمم گردن نمیگیره!) ضمن اینکه شاید اون لحظه اصلا مشخص نباشه اما خواهی نخواهی پی رنگ و خیلی از المان های قصه تون شبیه اثر مذکور میشه. حالا باید بیاید ثابت کنید تقلید نکردید!
تو سریال آشنایی با مادر یه قسمتی هست که تد با یه دختری قرار داره و داره میمیره که آمارشو از قبل تو گوگل در نیاره! ضمن اینکه دوستای فضولش رو هم از این کار و انتقال هر اطلاعات پیش زمینه ای ازین دختر به شدت منع می کنه. تمام تمرکز اون قسمت رو این سواله که آیا لازمه ما قبل از شناخت یه آدم اسمش رو سرچ کنیم؟ و این سوال که تا چه حد اطلاع از جزئیات عجیب و گاها شرم آور اطرافیانمون و دخالت در زندگی اون ها مناسبه و از کجا به بعد حالت چندش آوری به خودش می گیره؟
اگه دقت کنین خیلی از بازیگر های فیلم ها و سریال های اقتباسی از بین چهره های کمتر شناخته شده انتخاب میشن. شاید برای اینکه خواننده بتونه دور از فشار کاراکترِ بازیگری که الف تا ی زندگی و شخصیتش رو می دونه با چهره ای بی طرف مواجه شه و اون رو به عنوان تجسمی از تصور ذهنی خودش از شخصیت داستانی بپذیره. اتفاقی که شاید درمواجهه با چهره های مشهور خیلی کمتر پیش بیاد. اون جا این تصویرِ مستقلِ جناب بازیگره که روی شخصیت داستانی سایه میندازه. کسی درباره کیفیت نگاه و یا احساسات عمیق فلان کاراکتر یا پی رنگ صحبت نمی کنه بلکه اشاره همه به بازی بی نقص جناب بازیگره. البته می دونم اجتناب ناپذیره و انقدر هم بد نیست اما ناخودآگاه رو کیفیت تجربه مخاطب تاثیر می ذاره. منِ نوعی رو از دنیای قصه بیرون می کشه و مجبور می کنه عوض لذت بردن از خود قصه مدام دربند گفتمان روایی باشم و وای به حال اون اثری که نقش و قصه رو دوست داری ولی سابقه یا شخصیت جناب بازیگر رو نه! اون جاست که میگی ای کاش هیچ وقت نمی شناختمت لعنتی!
حالا چرا یاد این مبحث افتادم؟ بله! چون درست عین رفقای تد موزبی سندروم انگشت بی قرار مجبورم کرد درباره کنجکاوی های مسخره ام از اثر های اخیرا مشاهده شده گوگل کنم و همون طور که حدس می زنین چیزی ببینم که نباید می دیدم! اوضاع وقتی خراب تر میشه که می دونم بخش مورد علاقه ام از اثر به بازی همون بازیگر مرتبطه و برای اینکه تراژدی تکمیل بشه، سریال ادامه داره و زیرزمینِ چهل متریِ باقیمونده از کاخِ آرزوهایِ من هم یکی از بخش های پررونق قسمت های آینده است!! خلاصه که این فقط علائم مریضی تون نیست که نباید گوگل کنین! اگه دارین از یه اثری لذت می برین و کاملا آدم هارو به همون قالب شخصیت ها اندازه می بینین، چه اصراریه؟! انگشت محترمتون رو از صفحه کیبرد دور کنین و دست از گوگل کردن صغیر و کبیر بردارین! با تشکر! از طرف یک گوگل گَزیده!
پ.ن: به طور خصوصی اصرار نکنین! نمی گم کدوم اثر و کدوم بازیگر! هنوز داغش برام تازه اس. :(
حدود سه یا چهار سال پیش یه گروه چهار پنج نفره داشتیم از آدمای نسبتا گوشه گیری که چند سر کشور زندگی می کردن و هرازگاهی به سرشون می زد یه کتاب خاص بخونن یا فیلم ببینن و بنویسن. دلشون می خواست شبیه گعده های ادبی و روشن فکری باشن اما به روش خودشون.
مغز متفکر ما یه نِرد بامزه ولی نسبتا خجالتی از حاشیه خلیج فارس بود. ایده های جالبی می داد. انقدر که برای انجامش واقعا ذوق داشتم. (هرچند که اکثر وقتا یا می پیچوندم یا وتو می کردم!) مثلا قرار می ذاشتیم تا هر کدوم یه کتاب از فیدیبو ( یا هر اپلیکیشنی، اون موقع فیدیبو رو بورس بود) انتخاب کنیم و بعد نمونه هاشون رو می خوندیم. بعد بر اساس تعداد آرای موافق یکی رو انتخاب می کردیم، می خریدیم، کامل می خوندیم و درباره اش با هم صحبت می کردیم. یادم نیست کلا چند تا نمونه خوندیم و این طور که به نظر میاد بیشتر از یکی دو تا کتاب نگرفتیم اما یه جورایی این اولین جمعی بود که نه برای هواداری از یه اثر خاص، بلکه براساس ذات خوندن و دیدن و نوشتن شکل داده بودیم و صرف انجام دادنش باعث می شد احساس کنم وقتم رو تو جوب نریختم!
بیشتر از خوندن، تماشا کردیم. فیلم هایی که اون موقع دیدم جزو خاص ترین های عمرمه چون معیار رتبه IMDB یا نقد نبود. دلی بود و معمولا معیارهای دست چین شده ای برای تماشا وجود داشت که مورد پسند جمعمون بود؛ چه اون کار اقبال عمومی رو داشته باشه چه فقط مامان فیلم ساز قربون صدقه کات گفتن هاش رفته باشه! و بحث درباره اش ابدا شبیه گعده های سینمایی نبود؛ چرا؟ چون ما چند تا آدم عجیب غریب بودیم که به زور چیزی از خود سینما حالیمون بود اما تا بخوای درباره انواع گفتمان روایی تجربه داشتیم. این بحث عمیق می شد و گاهی رگه هایی از طنز می گرفت. بعد صحبت به یه سمت کاملا پرت منحرف می شد و هرکس نظر شخصی اش رو راجع به یه موضوع فرعی تو داستان می داد و سرش کل کل های احمقانه ای می کردیم. البته من پرنسس گیف بودم! چون وقتی میشه یه چیزی رو با زبان بدن گفت چرا به زبان و انگشتم زحمت اضافی بدم؟! و چقدر این عادتم رو مخ بقیه بود!
بخشی از دهه سوم زندگی من با این حسِ توخالیِ ضمیمه شدن به جهانِ داستان های بیشمار و پراکنده، و احاطه شدن با تمام کلمات و احساساتِ نابِ دنیا گذشت و گاهی دلم برای اون موقع که بدون پیش فرض و قضاوت یه کار به ظاهر معمولی رو می دیدم و می خوندم تنگ شده. مخصوصا الان که حس می کنم کسر شانمه اگه برم سراغ فیلمی با ریت زیر 7! یا کتابی بخونم که قشر عامه می خونن یا برعکس، کتابی که اصلا طرفدار نداره!
مدتیه محض تنفس و دوام یه ساعتی رو حتما به فیلم و کتاب اختصاص می دم ، خیلی ناگهانی و دلی رفتم سراغ یه کار زیر 7! به فیلم از سال 2020 به نام My Salinger Year درباره دختری که به هوای یه زندگی سرشار از غیرمعمولی ها دانشگاه و دوستش رو ول می کنه و میاد نیویورک تا تو یه آژانس ادبی کار کنه و از قضا یکی از نویسنده های زنده ی این آژانس کسی نیست جز سالینجر معروف و گوشه گیر که یه دنیا هوادار داره و از همه شون هم فراریه. جالب ترین و نزدیک ترین ویژگی شخصیت اصلی داستان به خودم اینه که علیرغم اشراف نسبی هیچ وقت نزدیک کتاب های سالینجر هم نرفتم حتی ناطور دشت رو هم نخوندم!! و بعد از یه کتاب و این فیلم و یه خروار توصیه نامه دارم کم کم وسوسه میشم برم سراغش (چند تا ترجمه رو چک کردم اگه کسی درباره بهترین و نزدیک ترین ترجمه نظری داره خوشحال می شم باهام درمیون بذاره). و در ادامه این دختر هم دو به شکه...که اصلا حرفی که می زنه ارزش شنیدن رو داره؟ یه آرزو که نه جرئت انجامش رو داره و نه دل کنار گذاشتنش رو.
فضای فیلم بوی کاغذ و جوهر میده! این رایحه حتی از پشت نمایشگر هم به مشام می رسه و بالاتر از اون لذت شنیدن داستان های ظاهرا بی اهمیت همه آدم هاییه که یه روزی یه اثر خوب رو با روحشون لمس کردن و حالا نمی تونن باهاش خداحافظی کنن. پس چاره ای ندارن جز نوشتن. حرف زدن از درون و یا خلق یه دنیای جدید. انگار که قصه گویی یه چیز مسریه. تو می بینی، می خونی، می شنوی و دچار می شی.
و خب..بیا! دچار شدم!!
دلم خواست باز هم بی هوا یه کار به ظاهر معمولی رو تجربه کنم. درست مثل همون موقع بدون پیش قضاوت. از حصار امن این ناشر و اون فیلم ساز بیرون بیام و تو دنیای قصه ها و روایت ها ماجراجویی کنم. این احتمالا برای قلم خودم هم خوبه ولی می دونم که فعلا باید تنها انجامش بدم. ساعت های نامنظم برنامه زندگیم رو هم که بذارم کنار به اندازه تژاو تو غارهای درکه نیاز به گوشه نشینی دارم! و شاید یه روز مثل پیرس براون اون خلوت جزیره ای رو گذاشتم کنار...
شاید...
به قول شاعر: تا چه پیش آید برای من، نمی دانم هنور...