روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!



امروز برای پیدا کردن یه عکس تو تلگرام به سرم زد اسم خودم و تو اون چت سرچ کنم؛ چون تنها چیزی که از پیام های اطرافش یادم میومد همین بود!

یچیزی نزدیک دویست و هفتاد تا پیام تقدیمم کرد. وقتی داشتم تند تند ردشون می کردم یه عالمه خاطره و حس خوب هجوم آورد. دیدم چقدر آدمایی که برام مهمن من و صدا زدن...چقدر با من کار داشتن!

بین همه شون نمی دونم چرا این پیام غزل از ذهنم نمیره: «پیش شما هم بارونه؟» بس که شاعرانگی در خودش گنجونده!

خلاصه که دنبال اسم خودتون بگردین...به نتایج حال خوب کنی دست می یابید!  ^_^


  • ۱ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۸
  • چیــــکآ

شاید این تصمیم بوی جنون بده اما قصد کردم پیدات کنم!

هرجایی که باشی و هر مدتی هم که طول بکشه، قصد کردم تسلیم نشم...

فقط یه اسم دارم،

و یه تصویر محو از یه خیالِ خواب آلود...

یا پیدات می کنم و شبیه رویاهام زندگی می کنم،

یا تا آخر همین تنهای سرخوش باقی می مونم...

  • ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۶
  • چیــــکآ


دارم ماگ جدیدی که گرفتم و می شورم...تو همین حین بابا رو تصور می کنم که با دیدنش احتمالا بگه این و کی خریدی؟ یا مثلا بگه خمره جدید مبارک! یا قشنگه..یا یه چیزی تو همین مایه ها.

بعد من پیش خودم میگم آره خیلی قشنگه اما قطعا آخریش نیست...

نمی دونم چرا این مدلی شدم. خرید می کنم و به محض اینکه به دستم میرسه، اون شادی و ذوقی که باید و ندارم. به محض وصال خلا همیشگی جاش رو پر میکنه. هیچ رنگی به اندازه کافی دلخواه نیست. هیچ منظره ای میخکوب کننده نیست، حتی قرارهای دوستانه هم به یاد موندنی نمیشن. قبل از قرار مدام براش ذوق می کنم، لباس حاضر میکنم، عکس کافه  رو میبینم یا تصور می کنم چه حرف ها و خنده ها توراهه. اما در لحظه موعود انگاری روحم همه جا هست الا همون صندلی کوفتی. به صداها گوش میدم اما ذهنم در پروازه. بهش خیره میشم ولی نگاهم کیلومتر ها دورتر داره می گرده..دنبال چی؟ خودمم نمی دونم.

همیشه عجله دارم. همیشه نگاهم به ساعته که کی همه چی تموم میشه و میرم مرحله بعد، جای بعد، حتی آدم بعد.

دلم برای آخرین باری که حواسم سرجاش بوده تنگ شده. خیلی وقتا به خودم تو اون غروب کذایی حسودیم میشه. می خوام باز به نقطه ای تو زندگیم برسم که همون طور بی خیال لبه پرتگاه نشسته باشم و از زمان تقاضا کنم کند بگذره. با تمام وجود بشنوم و ببینم و حس کنم تمام خلا های قلبم پره...دلم برای اون لحظه طلایی پر میزنه که نفس عمیقی می کشم به روبه روم نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم چیز دیگه ای از این دنیا نمی خوام. اون رضایت مطلق..حس شادی و خوشبختی در لحظه...

من حواسم و گم کردم. یادم نمیاد از کی...حتی یادم نمیاد کجا. خودم که جرئت ندارم به گذشته نگاه کنم تا پیداش کنم...کسی هوش و حواس من و ندیده؟!

پ.ن: احتمالا نام سرخپوستی «زندگی» این باشه: خوشبخت در حال(شایدم پذیرایی...هاار هور هیر)

پ.ن2: گفتم تصویر جیمز جان جانِ جانان و بذارم ازم خواهش کنه شاید یکم حواسم متمرکز شه. انقدر کاربردی..والا.



  • ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۴۰
  • چیــــکآ



خواب عجیب غریب و ترسناکی دیدم. خواب دیدم دندونام و تو آینه نگاه می کنم و انگار اولین باره که دارم میبینمشون..یکشون انقدر لق بود که با حرکت دستم راحت جا به جا میشد و دلیل ترسناک بودنش هم این بود که همون دندون خرگوشی معروفم بود...دندون محبوبم هم از وسط شکسته بود و خودنمایی می کرد. وقتی بیدار شدم فکر کردم احتمالا بخاطر اینه که این روزا بیش تر از خونه مامان بزرگم میرم دندون پزشکی و اینکه دندون پزشک بهم گفت چه دندونای قشنگ و خوش رنگی داری و این بار اولش نبود!

 

باز یادم اومد که چند وقت پیش خواب دیدم دارم با مدیرصحبت می کنم و هر دفعه یه اتفاقی میفته اما من باید بهش می گفتم که حقوقم خیلی کمه و از اینکه عین گوشت قربونی هر روز جلوی یه گله گودزیلای جدید بیفتم خسته شدم! شاید بخاطر اینکه فرداش باید تو بیداری باهاش صحبت می کردم و اضطراب، امونم رو بریده بود!

 

یا چند وقت قبل تر ازون، وقتی که زیر سقف چادر تو یه جایی کیلومترها دور از خونه تب کردم و انقدر بی حال بودم که دلم می خواست تا اونجایی که میشه بخوابم و رویاهای درهم ببینم. زمان و گم کرده بودم، حتی نمی دونستم روزه یا شب! فقط میخواستم به خواب دیدن ادامه بدم.

 

یا اون شب استثنایی که بلاخره صورت اونی که سال ها بدون صورت میومد تو ذهنم - و من از ته دلم مطمئن بودم وقتی بیاد میشناسمش و بلاخره یه روزی میاد - رو تو خواب دیدم...و چقدر زیبا بود، و چقدر شیطون بود...

 

حقیقت اینه که مدت هاست مرز بین رویا و دنیای واقعی تو زندگیم کمرنگ شده. طوری که نمیتونم مطمئن باشم خواب دیدم یا واقعا اتفاق افتاده. عین بچگی هام که گاهی یه خاطره ی دور یادم میاد اما وقتی تعریف می کنم همه بهم میگن هیچ وقت همچین اتفاقی  نیفتاده. بعدش من می مونم و سردرگمی...که چی واقعیه...چی درسته..و قراره چه اتفاقی بیفته.

 

شاید بعضی هاش تو دنیاییه که باید می بود، اما نیست، شاید جای دیگه ای هم هست که این اتفاق ها میفته اما نمیشه دید. شاید من تو یه دنیای دیگه واقعا تو اون کوچه های تاریک پشت پله های سنگی قایم شدم تا کسی پیدام نکنه. شاید تو یه آینده ی نامعلوم تو صندلی های پشتی یه ماشین قدیمی فرو برم و به چشمای درخشان و مهربون یه نفر خیره بشم و باورم نشه که واقعیه. شاید هم همه اش بازی ذهن باشه.

هرچیزی که هست، گرداب خواب برای من دروازه ورود به دنیای دومه. زندگی ها کردم و ماجراها داشتم.  و عحیب تر از همه می دونین چیه؟ وقتی اونجام همه چیز واقعیه و همه حس ها عمیقه. همه منظره ها تو ذهن حک میشه و همه تجربه ها با تمام وجود احساس میشه. برعکس بیداری.

 

نکنه وقتایی که فکر می کنم بیدارم فقط دارم خواب می بینم؟!؟



  • چیــــکآ

آفتاب تقریبا وسط آسمونه و خبری از نسیم نیست. حتی درختی نیست که بشه تو پناه سایه اش یه لحظه خنکی رو حس کرد.

          دارم آروم و بی خیال روی سیمانی که فضای بین قبرهای سنگی رو پوشونده قدم بر میدارم و با دهن یه آهنگ بی کلام رو میزنم. انقدر فکرم خالیه که متوجه منظره قبرهای روبرو میشم. بدون اینکه دست از آهنگ زدن بردارم چشمامو کمی تنگ می کنم و چند تا در میون تاریخ های وفاتشون رو میخونم..50..55...46..از مرگ هر کدوم حداقل 40 سال میگذره.

          به قدم زدن ادامه میدم و با خودم فکر میکنم این خش خش کشیدن پا روی سطح سیمانی و این صدای ناموزون که داره سعی می کنه با لب های بسته ملودی رو درست دربیاره الان حکم همون سوتکی رو داره که از خاکِ گلویِ یه نفر ساخته شده بود و دست یه بچه بازیگوش افتاده بود تا یکنفس بدمه و «بدین سان بشکند دائم سکوتِ مرگبارشان را...». به این فکر می کنم که تمام این ها یه روز راه میرفتن و دنیا ر و از بالا می دیدن . یه پدر بودن، یه دختر، یه معشوق، یه دوست... سوزش آفتاب رو تو همین ساعت حس میکردن و از گرما کلافه میشدن و چقدر از مرگ تهی بنظر میرسیدن...اما سال ها میگذره از روزی که یهو همه چیز تموم شد!

          نمی دونم چرا ولی حس می کنم همه شون دورم جمع شدن و دارن به صدای آهنگی که من میزنم گوش میدن و با حسرت به زنده بودنم نگاه می کنن. برای همین به قدم زدنم سرعت میدم و دست از نگاه کردن بهشون بر می دارم. با رسیدن به خیابون منتظر بقیه وایمیستم. هنوز دهن بسته سعی می کنم آهنگ بزنم و به سکوتی که دوباره تو قبرستون حکمفرما شده خیره نگاه میکنم.

  • ۲۱ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۳
  • چیــــکآ

مرد سوری داشت خاطره فرارش رو تعریف می کرد. گفت:« خبر رسید که داعش وارد روستا شده و سر راه همه رو قتل عام  می کنه، به محض شنیدنش با عجله رفتم خونه و به زن و بچه هام نهیب زدم که زود پاشید تا نرسیدن..یکی دو تا از همسایه هارو هم که سر راه دیدم با  خودمون همراه کردم...به طرف ماشین دویدیم؛ من جای راننده نشستم، همسرم کنارم بود و بقیه پشت وانت سوار شدند. راه افتادم. از آینه پشت سر رو نگاه کردم، ماشین شون پیدا بود..انگار داشتن دنبالمون میومدن. پا رو روی گاز فشار دادم و سریع تر حرکت کردم که متوجه شدم بچه ام از پشت ماشین افتاد اما همسرم متوجه نشد، یک لحظه با خودم فکر کردم اگر ماشین رو نگه دارم تا نجاتش بدم همه کشته میشن و همون جا به خودم گفتم بچه ام فدای همه...به حرکت ادامه دادم و فرار کردیم...از پشت سر صداش رو می شنیدم که داد میزد: بابا...بابا»

 

مرد مکثی کرد و ادامه داد:«بچه مو گذاشتم اونجا...دیگه ندیدمش»

 

پ.ن: هرکس به شما گفت تعصب چهره ی زیبا و باشکوه هم داره یاد این روایت بیفتین. همینقدر کثیف...همینقدرتلخ.

 

 

***

 

قطعه ی Faces  اثری از Armand Amar و با صدای سالار عقیلی. این اثر در موسیقی متن مستند "انسان" به کار رفته.

 

 

  • چیــــکآ


داستان های واقعی کمی با ساخته های ذهنی فرق دارن و یک جرقه الزاما باعث نمی شه سرنوشت یه نفر تغییر کنه؛ همون طوری که زندگی من بعد از اون نصفه شب چندان تو اوج نموند و به جایی شاید بدتر از اول رسید. نمی خوام بگم تغییر نکرد اما من برای هیچ کدوم از اون تغییرات رویا نبافته بودم. همه واقعیت هایی بود که مجبور شدم بزرگ شم تا از پس شون بر بیام! این وسط تنها تغییری که کردم این بود که رویا بافتن رو هم فراموش کردم و دیوار اتاقم رو از یاسی به آبی آسمونی تغییر دادم! دیگه شب ها با فکر و دغدغه های نگران کننده ام می خوابیدم و با روشنایی روز چشمم به یه دیوار آبی رنگ می افتاد که حتی پشه هم منظره شو اشغال نمی کرد! روز هایی بود که بدون انگیزه ی انجام کاری روی تخت دراز می کشیدم و به دیوار خیره می شدم و به خودم می گفتم: زندگی لعنتی من همین قدر خالیه...و بعد تنها راهی که برا سر کردن با وحشت این فکر پیدا می کردم خیره شدن به صفحه لپ تاپ بود و دیدن فیلم یا سریال، اونم برای چندمین بار.

          آیا عمر من ملاحظه حالم و می کرد؟ خیر! چشم سفید مثل برق و باد می گذشت...من تنها بودم؟ نه ابدا! تازه دوست های جدیدی پیدا کرده بودم که راحت تر از قبل خودِ واقعی ترم رو نشونشون می دادم!...کسی جلوی راهم بود؟ بعد از اون بدبختیا حتی پدر مادرمم جرئت نمی کردن برام مسیر تعیین کنن!

          پس چه مرگم بود؟

          مرگم این بود که از بس به چیزایی که دوست داشتم حتی ناخنک هم نزده بودم، تمامشون به نظر دور از دسترس میومد...مثل بچه ای که تمام روزهای سال تو سوپرمارکت بهش چشم غره میرن تا چیزی  رو از رو هوس انتخاب نکنه و یه بار که بهش میگن انتخاب کن به خیال خودش دلش نمی خواد دیگه انتخاب کنه! در حقیقت دیگه هوس انتخاب و برداشتن چیزی رو نداره!

          اما هر آدمی تو زندگیش مثل فیلم ها یه لحظه از نگاه کردن به دیوار خالی و زندگی خالیش به ستوه میاد..تو یه لحظه با خودش قسم میخوره که آرزو پیدا کنه و بهش برسه! من آرزو داشتم و گشتم دنبال راه پله هاش...و چقدر در دسترس بود این لعنتی! تمام مدت جلوی چشمم بود و من فقط براش رویا می بافتم! باید به خودم روحیه می دادم تا بهش زودتر برسم. از اون آبی ساده شروع کردم و اولین طرح فکرمو روش سوار کردم. جاهایی که دوست داشتم، ادمایی که بهم حس خوبی میدادن، خاطراتی که یادآوریش دلم و گرم می کرد به ادامه راه و دوست هایی که می دونستم همراهمن..

          و شاید به نظر کلیشه بیاد اما حتی نفس کشیدن های الانم هم برای خودم هدف داره! من اونی هستم که قبول کرده مسئولیت زندگیش فقط و فقط دست خودشه و این زندگی دیگه بر نمی گرده! پذیرفتنش سخته چون فکر ترسناکیه اما اینکه بفهمی ناخدای کشتی ات خودتی بهت جسارت انتخاب میده. الان برای دیوار اتاق هزار تا نقشه دارم و برای زندگیمم همین طور. برعکس اون موقع خیلی وقت ها به زور می خوابم چون هنوز کلی زندگی دارم که قبل خواب باید بهشون برسم، و وقت؟ دیگه مثل قبل کش نمیاد! گاهی حتی نمیدونم چجوری گذشت!

          نه اینکه خیلی موفقم! نه اینکه الان برای خودم یه بک پکرم و نه اینکه به قله نزدیک شدم! نه! هیچ کدوم! تازه اول راهم..اما الان حتی از هر برگ کتابی که میخونم هم لذت می برم...حتی وقتی دست به قلموی نقاشی می برم هم ذوق میکنم و هرکاری انجام میدم با خوشحالی بهش خیره میشم...چون انتخاب کردم، زحمت کشیدم و انجامش دادم! این فرآیند شگفت انگیز رو فقط اونایی می فهمن که بیشتر عمر مجبور شدن مرحله اول و به یکی دیگه واگذار کنن، یا با غرولند از خیر دوتای دیگه بگذرن!

          یه لحظه ی حیاتی تو زندگی هر آدم هست که از رویا بافتن خسته میشه و دلش میخواد ثمره ی رویاهاش رو تو زندگیش ببینه...اون جاست که به خودش جرئت میده، آستین بالا میزنه و بدون توجه به اینکه خواسته اش چقدر نامتعارف و عجیبه شروع به ساختنِ رویاهاش میکنه!

پ.ن: فکر کنم نیاز به معرفی عکس اول متن نباشه. J

پ.ن2: تا حالا فکر کردین ما هم مثل شخصیت های فیلم ها یه موسیقی مخصوص به خودمون داریم؟


Natasha – Martin Phipps


  • چیــــکآ



یادم نیست اولین بار کی به این فکر افتادم که قبل خواب خیال پردازی کنم تا خوابم ببره. همون طوری که یادم نیست آخرین بار کی مثل آدمیزاد خوابیدم و تا نصفه شب غرق داستان هایی که ساختم نبودم. اما یادمه که همیشه صبح وقتی چشمامو باز می کردمو به دیوار بی رنگ بالای تخت خیره میشدم به خودم می گفتم دوباره زندگی تو دنیای کسل کننده شروع شد! اون روزا زندگی برای من همون زمانی شروع میشد که چشمامو می بستم و قدم به قلمرو تخیل خودم می ذاشتم. همون جایی که خونه ها سقف های شیروونی خوشرنگ داشت، قصرها و قلعه ها یا روی تپه خودنمایی می کردن یا رنگ سفیدشون جلوی آبی اقیانوس پشت سر چشم رو خیره می کرد. دنیایی که من توش هر شکلی که میخواستم بودم؛ گاهی بینی کشیده و موهای فرفری روشن و گاهی چشم های آبی و موهای تیره و پرشکن، گاهی جادوگر و گاهی جستجوگر، گاهی نقش یه دلبر رو داشتم و گاهی یه جنگجوی شجاع. همه چیز پر از رنگ بود و صدای موسیقی قطع نمیشد! می تونستم در حد مرگ بترسم یا مثل عزیز از دست داده ها غصه بخورم، با همه وجود عاشق شم یا بی پروا برقصم و از ته دل بخندم...خلاصه که زندگی با چشم های بسته خوب بود اما این جادو فقط تا زمانی دوام داشت که چشمم به دیوار بی رنگ بالای تخت نخوره...

اما این کافی نبود و من چیزهای بزرگ تری میخواستم...اولین باری که تقریبا حس کردم زندگیم رو دوست دارم یادم میاد. دوستی رو پیدا کردم که مثل من سرش پر از فکر و خیال بود و خیلی اتفاقی جفتمون به یه زبان خاص علاقه مند شدیم. هیچ یادم نمیره اون شبی رو که تو تاریکی شب براش از سفر نوشتم و اونم از زندگی یه جای دیگه. اولین شبی که بجای داستان های رویایی یه جاده رو تصور کردم همون جا بود. یه جاده با دو تا دختر در حال جست و خیز...مقصد؟ هرکجا! ... اون لحظه از فکر سفر کردن و از شدت هیجان نزدیک بود از جا بلند شم و دور اتاق برقصم و مادربزرگم و بیدار کنم!! این اولین چیزی بود که تو این دنیا من و به حد مرگ به هیجان می آورد؛ فکر سفر و دیدن آدم های جدید و جاهای جدید شد رویای شب و دلخوشی روز! و این تازه اولش بود...

(ادامه داره...)

  • ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۲۲
  • چیــــکآ

دو سال پیش اردی بهشت ماه بود که یه روز دیگه حرف نزد..سرش رو برمیگردوند که حتی نگاهش هم با نگاهم تلاقی نکنه...از کنار بوته های یاس پرگل که رد میشدم با خودم فکر میکردم دیگه کنارش جایی ندارم، درد داشت...هوای تازه رو نفس می کشیدم و با حسرت به کوه های سرسبز نگاه میکردم و اروم اروم دل می کندم؛ باید دل می کندم، دیگه تو زندگیش جایی نداشتم...

اردی بهشت امسال دوباره هوا ابری بود و رنگ سبز درختا و طراوتشون هوش از سر آدم می برد...برام پیام فرستاده بود و می خواست حرف بزنه، پیامشو باز نکردم و گذاشتم کنار...رفتم و تو هوای بارونی نفس کشیدم. نمی خواستم جوابشو بدم. دلم سبک بود، دیگه تو زندگیم جایی نداشت...

  • ۲ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۰
  • چیــــکآ

سال 95 برای من با گریه و دل شکستگی شروع شد، چرایی اش مهم نیست اما هیچ وقت درد اون لحظه رو فراموش نمی کنم! یادمه همون موقع وقتی حال خودم و نمی دونستم پیش خودم گفتم پارسال که لحظه تحویل حس میکردم دنیا تو دستای منه و یکی از خوشحال ترین آدم های روی زمینم جوری گذشت و تموم شد که مزه تلخی اش هنوز زیر زبونمه، امسال دیگه قراره چه اتفاقی بیفته که از حول الحالنا، حالم خرابه!

***

متاسفانه گاهی زندگی کاری به این نداره که چقدر سعی کردی تا مثبت اندیش باشی و کاری هم به امیدها و آرزو هات نداره! اکثر اوقات همون اتفاقی میفته که باید و مهم نیست چقدر خوشبین باشی، بعضی دلشوره ها رو با هیچ نور مقدسِ امیدی نمیشه ختم بخیر کرد! امسال اتفاقات بد زیادی افتاد! به دو واژه «بد» و «زیاد» هزار بار باید تاکید رو لحاظ کرد! میشه گفت یکی از سیاه ترین سال هایی بود که به خودمون دیدیم...امسال پر مرگ و میر و اتفاق بد و دلهره بود! پر اشک و دل شکستن، جدایی، قهر، کینه، پر خاطرات بدی بود که برای شستن و پاک کردنش از ذهن و روحمون باید لااقل چندین سال غم نبینیم!

یجورایی عرضه غم بود...چه اون وقتی که خودم سربالایی خونه رو تو تاریکی می رفتم و حس می کردم هیچ وقت حالم خوب نمیشه، چه اون لحظه ای که برای بار صدم ریختن برج هفده طبقه با صدای ضجه مردم پخش میشد و آدم حس می کرد الانه که دلش از جا کنده شه، و چه وقتی که مجبور میشدی اخبار پر از ناکامی و غم و مرگ و غصه ی آدما رو بشنوی و وانمود کنی متاثر شدی! وانمود بخاطر اینکه بعد از چند بار شنیدن هر کدومشون انقدر بی حس شدی که غافلگیرت نمیکنه!

***

از بچگی یادم بود مامانم میگفت ماه صفر نحسه! وقتی سعی کرد این نحسی رو توضیح بده اینجور گفت که تو طول تاریخ تو این ماه اتفاقای بد زیادی افتاده، غصه های عمیق و داغ های بزرگ! صفر سایه اش سنگینه و روزاش کند میگذره! برای همینه که تموم که میشه مردم یه نفس راحت میکشن که مثلا بلا دور شده!!

یجورایی برای همه  امسال حکم همون ماه و پیدا کرده. همه منتظرن تموم بشه قبل ازینکه با یه اتفاق بد دیگه نحسی شو باز به رخمون بکشه و داغدارمون کنه. همه منتظرن تا 95 تموم شه که یه نفس راحت بکشن از دست سالی که کلی غم رو دلاشون گذاشت...

***

اما اگه منصف باشم تمام قضیه این نبود...همیشه غصه دو رو داره...غم های بزرگ شادی های بزرگی همراه خودش میاره و پشت هر دل شکستگی یه مرهمه...داغ های بزرگ همدلی هارو بزرگ تر میکنه و گاهی یه اتفاق غم انگیز مردم و بهم نزدیک تر میکنه...اگه امسال دلی شکست یه زخم قدیمی هم مرهم گذاشته شد..اگه تنفر دیدیم عشق رو هم مزه کردیم...باید قبول کنیم که بعد هر گریه ی سنگینی که کردیم دل های سردمون گرم شد و روحمون سبک. باید بپذیریم اگر اعتماد هامون له شد و فروریختیم تازه دست آدم هایی رو دیدیم که منتظر بودن کمکمون کنن و به چشم نمیومدن...درسته غصه دار  شدیم اما بین این غم ها عزیزانی و پیدا کردیم که دلداری مون دادن، برای حال خوبمون هرکاری کردن و تازه فهمیدیم دنیای قبل از اونا چه دنیای محدودی بود...

درسته ترس های زیادی تجربه کردیم اما هر ترس یه درس تو خودش داشت و ما بعد از گذروندن اون لحظه شجاع ترشدیم. بعد از هربار دل شکسته شدن محکم تر و بعد از هربار داغ دیدن دل قرص تر...

چون زمین خوردیم و بلند شدیم؛ گریه کردیم ولی بعدش دوباره تونستیم بلند بخندیم. ترسیدیم ولی به امنیت برگشتیم و مرگ و با چشمای خودمون بارها دیدیم، اما زنده موندیم...

بیاین ازین سال سخت تشکر کنیم که از ما موجودات ضعیف انسان هایی ساخت که مطمئن تر حرف میزنن، عمیق تر می خندن، و بی باک تر تصمیم می گیرن. بیاین ازش تشکر کنیم چون تو مدت زمان محدودی که داشت بهمون اجازه داد به اندازه چندین سال زندگی کنیم، بیاین بااحترام بدرقه اش کنیم و بعدش هم مطمئن بشیم که دیگه برنمی گرده. پشت  سرش آب بریزیم که مسیری که روبرومونه روشن تر باشه، تا ما آدمای جدید سال نو رو به این امید شروع کنیم که زندگی حتی اگر قراره درس های سخت تر یاد بده برامون فرصتی برای شادی و با هم بودن و از ته دل خندیدن هم کنار میذاره...ما زیاد گریه کردیم، وقتشه یه ذره لبخند بزنیم...


  • چیــــکآ