روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

بار اولیه که تو دانشگاه دارم می نویسم...باورتون میشه...چهارساله تو این ماتمکده ام و این بار اوله که در کلبه مو این جا باز می کنم...حس زیرنویس شبکه خبر و میده وقتی بین یه عالمه خبرای کسل کننده خیلی ناگهانی تیتر قرمز «خبر فوری» خودنمایی می کنه و رخوت و از سر همه می بره...
باید با یه نفر حرف بزنم که خیلی وقت پیش یه گوشه همین جا خونه نشینش کردم!

- اون یه نفر مرد...برو با بقیه حرف بزن!
 می دونم که می دونی چی شده...
- آره باز گند زدی اومدی سراغ من جمعت کنم!
- این بار یکم فرق داره..اومدم جمعم کنی...اما یه خواسته ی مهم تری دارم!
- چی؟

- برگرد..اومدم دنبالت که برت گردونم...

- چی شد؟ خوردی تو دیوار؟ بازم خوردی؟

میشه طعنه نزنی؟
- نه!
- باشه...لااقل میشه هیچی نپرسی؟ فقط برگرد...
- ...
- بهت احتیاج دارم...بند بند وجودم بهت احتیاج داره...این دفعه تنهات نمی ذارم...
- تو خائنی.
- آره...ولی تو می دونی که چرا دارم می گم این بار فرق داره. بلند شو..ازون  گوشه دربیا...بیا یه بار دیگه کمکم کن...بذار مثل قبل یکی بشیم.
- تو چقدر باید پیش بری تا بفهمی بدون من نمی تونی...ضعیفِ بدبختِ ساده دل
!
- نه بیشتر ازین...حالا برمی گردی؟
- اگه از خودت یکم جنم نشون بدی چرا که نه
!
- : )
- این یادت باشه، من بدون تو هیچی نیستم...چون فقط با تو می تونم هست باشم. اما بدون تو هیچ حسی هم ندارم! تو بدون من هنوز هستی...خوبم هستی...اما امون از وقتی که به من احتیاج داشته باشی و نباشم...اون لحظه آرزو می کنی کاش هیچ وقت تو دنیا نبودی...
- نبودی و آرزو کردم...
- پس لب و لوچه تو جمع کن..برو شومینه رو روشن کن و بیا...می بینی که الان هستم...

+++

پ.ن: گاهی به این فکر می کنم که همه ی ما مثل اسمیگل به یه گالوم احتیاج داریم...حتی اگه بخاطرش کارمون به کوه هلاکت کشیده بشه! هیچ کس نمی تونه این ادعارو رد کنه که گالوم همون کسی بود که اسمیگل و تو دخمه های تنگ و تاریک و سرد زنده نگه داشت! با این وجود اوضاع همیشه انقدر رقت آور و منزجر کننده نیست...منظور بودن گالومه...نه سر کردن با وسوسه ی Precious!

  • چیــــکآ
  • چیــــکآ


اول، سلام. : )

دوم خوبم...بد نیستم...نمی دونم!!

سوم...خیر..بنده خواب زمستونی نرفتم...بلکه یه مدت مدیدی هی اومدم بنویسم ولی یا حوصله اش نبود یا چیز خاص و دندون گیری به ذهنم نمی رسید... یه جورایی همون طلسم معروف دچارم کرده بود...انگشتام ذق ذق نمی کردن..بی خیال..اگه بخوام ادامه بدم میشم عین مادربزرگ گرامم که به یه زن عرب گیر داده بود و ناله می کرد که پاش چی شده و چرا درد می کنه!!! حالا این بماند که اون بنده خدا یک کلمه هم از حرفاش نمی فهمید و از روی دستاش که پاهاش و می مالید یه حدسایی زده بود اما با یه حس همدردی عمیقی بهش نگاه می کرد که انگار مامانشه که داره از جفای زمانه گله می کنه و...

یعنی من و نگیرین یه بند... :|||

اصن دلم می خواست این و تعریف کنم..گیر کرده بود اینجای گلوم (کجا؟!)...بهرحال رفع شد...خلاصه که منم نمی خوام مثل مادربزرگم به شمایی که یک کلمه از حرفام نمی فهمین (توهین نشه چون کلا از اول در جریان نبودین) شرح مصیبت بدم...

 

حقیقت نمی دونم باید از چی بنویسم...یعنی درعین اینکه حرف زیاد دارم ولی حرفم نمیاد! به جاش دلم می خواد در اتاق و ببندم برم تو تخت و خودم و پتو پیچ کنم...یه نوشیدنی گرررررممم یا سررررد( بسته به حالم داره!) بذارم کنارم. اگه قبل تر بود می گفتم کتاب بخونم یا فیلم ببینم..اما الان فقط چرت بزنم..انقدری که بعدش خوابم ببره و نوشیدنیه هم از دهن بیفته! بخوابم و خوابای خوب و عجیب ببینم.

آهان...یه موضوع پیدا شد!!

پرحرفی یه وقتایی اون قدر ها هم بد نیست...اوه گرندما گرندما...:دیــ

خیییلی وقت بود که می خواستم درباره ی خواب و رویا حرف بزنم..یکی از عجیب ترین و دم دستی ترین چیزاییه که شاید خیلیا ازش محروم باشن. اما نمی خوام بررسی علمی بکنم یا مفهوم درستش و توضیح بدم. صرفا می خوام یه بخشی از تجربه خودم و بگم و اینکه عایا(!) شما هم همین طور؟

 

قبل ازینکه بخوام درباره اش صحبت کنم بذارین یکم شرایط و مخوف کنم! پرده های کلبه رو بکشم... شومینه رو روشن کنم تا نور آتیش همه جا رو روشن کنه و یه گوشه روی راحتی لم بدم... آها..حالا شد...

اهم...

و اما...شاید برای هرکس تو خواباش یه چیزی باشه که ذهنش به این راحتی نتونه حذفش کنه یا توش دخل و تصرف کنه. نمی دونم بهش توجه کردین یا نه اما یه نکته ای هست که تو اکثر خواب هاتون بهش توجه می کنید بدون اینکه بهش توجه کنید!!!

 

مثلا مهم ترین چیزی که تو خواب برای من اتفاق میفته و توجهم و جلب می کنه، طوری که بعد از خواب هم یادم می مونه "جاییه"  که تو خواب می بینم! یعنی شاید حتی موضوع اصلی خواب هم یادم نیاد اما جایی که اون اتفاق افتاده رو اغلب موارد تو ذهنم دارم. نکته ی جالبی که کشف کردم هم اینه که این جائه خیلی وقت ها گوشه ی ذهن من جانشین جاییه که تو بیداری می بینم. این و قبلا برای دو تا از دوستام تعریف کردم اما الان می خوام واضح تر بگم:

من تو خونه مادربزرگم بزرگ شدم (البته نه اونی که اون بالا پاش درد می کرد!) و خونه ی دو طبقه ی حیاط دار و قشنگش جایی بود که دوران کودکی من با کلی تخیل توش سپری شد. خیلی از شب ها من تو خواب یه جایی هستم که تو خودـ خواب مطمئنم خونه ی مادربزرگمه...تنها وقتی می فهمم که این جا اون جا نیست که بیدار شدم و شکل و شمایل خونه ی واقعی رو به یاد میارم. این خونه ی کذایی تو خواب من هردفعه یه شکله...یه دفعه حیاطش با یه در فلزی به یه دامنه ی سرسبز و تو مه ختم میشه! یه دفعه از سقفش یه دریچه به خرپشته ای که من در واقعیت کلی باهاش فانتزی ساختم باز میشه! یه دفعه خونه تراسی داره که به خونه ی همسایه بغلی با یه تراس با نرده های گچ کاری شده و پوشیده از پیچک های بزرگ و رنگی (که حاضرم قسم بخورم رنگ های تند و شادشونو تو خواب به یاد میارم- قابل توجه کسانی که می فرمایند خواب رنگی نداریم!) راه داره که تو واقعیت سال ها پیش خراب شده و جاش یه آپارتمان رفته بالا. و...

اون جا همیشه تو خواب بعنوان یه جا شناخته میشه...درحالیکه هردفعه تفاوتای زیادی داره.

 

این جائه یه وقتایی مکانیه که تا حالا یکبار هم نرفتم اما تو خواب اونقدر واضح بودن و خاص که یادم مونده. مثل یه شهر کوچیک با خونه های یک طبقه و دو طبقه که آنچنان به کوه نزدیک بود که انگار با دراز کردن دستت، نوک انگشتات قله رو لمس می کنه...اون جا خونه ی امنی بود...و آدمایی که آشنان...

انقدر یادمه که اگر یه روزی تصویری شبیه اش رو ببینم میرم سراغش...چون مطمئنم اون و قبلا امتحان کردم.

دیگه بیشتر ازین لو نمی دم چون همین الانم ذهنم فهمیده که بهش نارو زدم و اسرارش و لو دادم. داره از دستم عصبانی میشه و این و می تونم از رو فراموشی ای که داره بهش دچارم می کنه بفهمم! داره دونه دونه اطلاعات و می فرسته تو گاوصندوق اصلی و محرمانه...تا آلزایمر نگرفتم و خونه ی خودمونم یادم نرفته همین جا مثال زدن و تموم می کنم.

اما در کل می خواستم بگم این قابلیت برای همه وجود داره و از نظر من به شدت چیز جالب و عجیبیه که بسی جای بحث داره. چون من ازون دسته آدمایی هستم که معتقدم موقع خواب روح موقتا از بدن جدا میشه و شروع به گشت و گذار می کنه. ظاهرا اینکه کجا میره برای من جالب تر از اینه که چیکار می کنه! شاید برای همینه که مکان ها بیشتر از اتفاقات تو ذهنم می مونه. شاید هم این آرزوی فعلا سرکوب شده جهانگردی باعث شده انقدر روحم تو خواب بی قرار بشه که هی ازین طرف به اون طرف سرک بکشه و منِ کنجکاو و با خودش به هرطرف بکشه.

این توانایی ذهن و روح برای سرگرم کردن من تو خواب و خبر دادنم تو قالب چیزایی که آشنان ولی نیستن و دوست دارم.

شما چی؟! تا حالا بهش دقت کردین؟! که چی بیشتر تو رویاها یادتون می مونه؟ بیشتر به کدوم بخش توجه می کنید؟ اصلا رویایی می بینید یا فقط بیهوش میشین و بهوش میاین؟! بهش فکر کنید. رویاها مهم ان. خبر از عالمی میدن که درگیر شماس و شما هم درگیرش... خبر از بی قراریِ روح و روحِ بی قرارتون میدن. حالا مهم نیست چی...مهم اینه که شما می فهمید کدوم بخشش مهم تر بوده.

 

+ این که من به مکانِ خواب توجه لازم رو مبذول می کنم جامعیت داره اما استثنا هم داره! تبعا خواب ها هم برام مهم ان. مخصوصا بعضی ااز خواب ها با اتفاقات عجیب یا آدم های آشنا...لازم نیست حتما خودتون و مجبور کنید که یه چیز مهم تو رویاهاتون داشته باشید!!

 

 

  

***

ازون جا که مدتی از میادین کتاب و کتاب خوانی دور بودم (!) تنها پیشنهادم کتاب 504 Essential Words 

 ـِ...و کور شوم اگر دروغ بگویم! خیلی خوبه ... بخونیدش حتما    ^____^

 

++ نمی دونم می دونید یا نه اما پنجمین آلبوم 1D هم نوامبر منتشر شد. پیشنهاد من ازین آلبوم دو سه تا آهنگه:

 

 

If I could fly

Download

I want to write u a song

Download

Perfetct

Download

 

 

+++

 « هر زن 

یک سرزمین است ؛

آداب و رسوم خودش را دارد. »



***

  • چیــــکآ


سکانس های منتخب

 

ندیدم سری به سرداری مگر بسیار سرها زیر پای او.

خود ستایان تکیه بر اریکه ها زدند.

کتاب خدا را چنان می خوانند که سود ایشان است.

آنان که طیلسان زهد پوشیده اند تک پیرهنان را پیرهن بر تن می درند.

آنان که دستار بر سر می نهند سر از گردن خدا ترسان می اندازند

و آنان که آب بر مردمان می بندند،مردمان را آب از لبه تیغ میدهند.

این نیست آنچه ما می گفتیم.

اینان سپاه آز می آرایند و دیوار غرور می افرازند و کوشک های خودپرستی می سازند وانبانشان را از انباشتن پایانی نیست.

بخشی از فیلم "روز واقعه" - بر اساس فیلمنامه ی بهرام بیضایی

 

  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
  • چیــــکآ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • چیــــکآ



من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که دنبال نـــــور است، این نور هرچقدر کوچک باشد، در قلب او بــــزرگ خواهد بود.

-        چمران -

  • ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۵
  • چیــــکآ

قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنم، به این دقت کردین که سایز نوشته های من پست به پست بزرگ تر میشه؟!

فکر کنم بهتره خیلی زیرپوستی و آروم برش گردونم به یه حد وسط!

 

امروز هوا عالی بود....از عالی اون ورتر....ابر...بارون...تگرگ...و من که به هیچ منظره ای دسترسی نداشتم به شمعدونیای باغ کوچیک مادر گرام قناعت کردم و چند تا عکس محض خوش کردن دل خودم که بارونِ به این قشنگی و از دست ندادم گرفتم.

 

راستش حالم گرفته اس...کمی تا قسمتی...امروز تمام تلاش و گذاشتم که لااقل سیزن هفت HIMYM و تموم کنم...و متاسفانه قسمتای جالبی ندیدم... و اصن نمی فهمم چرا هرچی جلوتر میرم حس می کنم اینا یه حق کپی رایت درباره شخصیت رابین به من بدهکارن!!!....البته نه از همه لحاظ...ولی از خیلی لحاظا....و یاد چند ماه پیش میفتم....و نمی دونم چرا..حالم بد و بدتر میشه...یه جورایی شبیه مازوخیسم شده! اما باید تموم شه...

من یه قانونی دارم! چه تو کتاب خوندن، چه فیلم دیدن! که حتی تو زندگیمم سعی می کنم بهش پایبند باشم! اونم اینه:« هیــــــــــچ وقت نصفه کاره نذار...آخرش و ببین!» برای همینه که حتی یه کتاب مزخرف رو اعصاب و درباره یه زن خیالاتیِ هوسباز تا آخر می خونم...یه فیلم غمناک و تا آخر می بینم...و وقتی زندگی سخت میشه حتی یک لحظه هم به حذف خودم فکر نمی کنم...چون باید تا آخــــــــرش و ببینم!!

به نظر من هرکدوم اینا قراره به یه سرانجام خاص برسه...مثل چارلی چاپلین معتقد نیستم که «هرچیزی آخرش خوشه»! اما معتقدم که اگه تا آخرش و نبینی انگار همیشه یه گوشه ای از ذهنت درگیر چیزیه که تموم نشده! یه جایی از دل و مغزت هنوز درگیر داستانیه که آخرش و نمی دونی...و این داستانا مدام بیشتر و بیشتر میشن! و وزنشون سنگین و سنگین تر!

برای همینه که گریه ها و بغضای رابین و می بینم و با اینکه می دونم تهش حدودا چی میشه باز تحمل می کنم و مصمم تصمیم می گیرم تا آخرش رو بـــــــــــبـــــــیـــــــنــــــــــم! شنیدن نه حتی...ببینم!!

یا حتی برای همینه که این روزا یه سری سختیارو تحمل می کنم...یه چیزایی رو با خودم می کشم که هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم هندل کنم! اما بازم ادامه می دم! یا اون وقتایی که حس می کردم خالیِ خالی شدم و دیگه هیچی ندارم که بخوام براش یا برای موندن پاش زندگی کنم (این هیچ می تونه آدم، باور، هدف یا حتی یه جرقه کوچیک باشه...مثل روشن شدن یه کبریت تو تاریکی یه اتاق!) چشمامو از هر چیز تیز برمی گردونم...تو خیابون احتیاط می کنم و فکر مرگ و از سر بیرون می کنم! هنوز آخرش نشده...و من باید آخرش و ببینم!

تا حالا به کسایی که خودشون و از زندگی حذف کردن فکر کردین؟!

یه جورایی این حس و میده که وسط یه بازی بزرگ دسته تو پرت کنی یه گوشه و بری ازبازی بیرون...درحالی که حتی در بدترین شرایط شانس بودن داشتی...

و فکر می کنم به همه ی کسایی که گیم اور شدن! قبل از اون که خودشون از بازی خسته بشن! در حالیکه هنوز شوق بازی داشتن! و این غم انگیزه...و ترسناک...حالا...وقتی هنوز فرصت بازی هست...

این برمیگرده به دید طرف...من فکر می کنم بعضیا کلا جدی بازی نمی کنن...اومدن یه دست دورِ همی بزنن...نیومدن که ببرن! به هردلیلی...ولی یه چیزی هست: این که فکر کنی از الان باختی..اونم قبل اینکه گیم اور شی و از بازی بندازنت بیرون! این فقط نشونه ی ترس و ضعفه...هرکسی یه نظری داره...اما من میگم حیفه...

هرکس انتخابی داره و انتخاب من اینه که تا وقتی کسی من و بیرون ننداخته بازی می کنم! و هروقت سرحال باشم خوووووب بازی می کنم! یه جوری که حتی اگه باختم، بازنده ی قابل احترامی باشم...

بحث از کجا به کجا رسید!

قضیه جنبه و کنترله! که ظاهرا من جفتش و ندارم!

در کل خواستم بیام تو کلبه و یه اعتراف آروم کنم! دلم عمیــق گرفته! اما منتظرم آخرش برسه...احتمالا فقط اون موقع باز میشه...

+

یکی از دوستای گل یه لینک از یه موسیقی فوق العاده تو کامنتِ پست قبلی گذاشته...با گوش دادنش قشنگ حس کردم تو همون جنگل مرموزم...امتحانش کنین...(باید حتما اشاره کنم من خسته ترم از اونیم که باز لینکشو اینجا بذارم عایا؟!)

+

کتاب جان کریستوفر عزیز یه چیزی تو مایه های دو سه هفته اس که دستمه به ضمیمه یه کتاب دیگه و همین روزاس که کتاب خونه با آژان بیاد ازم بگیره! حتی نمی دونم تلفنی واسه کِی تمدیدش کردم!

چرا این کتاب خونه ها یه سیستم پیشرفته تری ندارن؟مثلا کامپیوتری بکل... چرا مثل کتاب خونه های آمریکا و اروپا اونقدر باشکوه و بزرگ و دکور شده با چوب نیستن؟ چرا این شکلی نیستن؟؟؟!

 


یا این شکلی:



من چرا ازینا تو خونه مون ندارم؟!



 

یا از اینا:



چرا انقدر غر می زنم؟! چرا هیچ کس دستشو جلوی دهنم نمی ذاره؟!....واقعا تنهایی سرکردن تو یه کلبه هم درده ها!! کم کم خل میشی..یا حتی خل تر! لیلا هم که فکر کنم گوینده شد رفت!! حالا من هی می شینم این جا غر می زنم! ...وات اِوِر...منم کلبه دارم واسه خودم!

+

می خوام کم کم به طور جدی شروع کنم برای ارشد خوندن! باورم نمیشه انقدر بزرگ شدم که بخوام ارشدم بدم...همه چیز با یه سرعت وحشتناکی داره جلو میره...یکی زندگی من و گذاشته رو دورِ تند!! سرگیجه آوره...در عین حال حس می کنم سرعتم عادیه! این از قبلیم ترسناک تره!

+

یه پیشنهاد کتاب دارم که خودم هنوز نحوندمش اما به شدتــــــ دوست دارم که بخونم..."مردی در تبعید ابدی" مال نادرِ ابراهیمی و درباره ملاصدراس...تعریفش و از زمان دبیرستان زیاد شنیدم اما با همین یه تیکه هوس خوندنش افتاده به سرم:

 

«

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا!

چنین کنید تا ببینید که خداوند...

چگونه بر سر سفره ی شما، با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب، با کودکان شما تاب میخورد،

و در کوچه های خلوت شب ، با شما آواز میخواند...

مگر از زندگی چه میخواهید

که در خدایی خدا یافت نمی شود

که به شیطان پناه می برید؟

که در عشق یافت نمی شود

که به نفرت پناه می برید؟

که در سلامت یافت نمی شود

که به خلاف پناه می برید؟

خداوند همه چیز میشود همه کس را_ به شرط اعتقاد...

»

 

  • چیــــکآ


نزدیک پنجاه خط نوشتم و همه پاک شد : ||| !!!

 به نظرتون کسی من و طلسم کرده؟ قضیه داره بودار میشه!!!

اون پنجاه خطم دوباره نمی نویسم..این چندمین باره که تو این مدت یه اتفاق مسخره نمی ذاره بنویسم!

+

با اینکه تو ذوقم خورد که نتونستم به شب شعری برسم که توش چندتا آدم حسابی بود اما طعم شکلات داغ با خامه ی روش و قدم زدن بین چنارای کهن سال پارک اندیشه اونم تو یه عصر پاییزیِ ابری که باد بین شاخه ها زمزمه اش گرفته یه جورایی جبرانش کرد.

 

+ 

هوس کردم برم تو یه کتاب فروشی از سر شروع کنم کتاب بردارم...بدون توجه به قیمتش و اینکه این ماه چند تا کتاب گرفتم...یا اصن می خونمش؟!

بار اولی نیست که این هوس و کردم! و نه حتی بار آخر!!!

 

+

یه آهنگ از آلبوم Just the 2 of us....از اون جایی که هنوز اونقدم آلزایمرم حاد نشده فکر می کنم قبلا در وب خدابیامرزم گذاشته بودم...ولی خب..بهرحال ضرر که نمی کنین. : )


The promise

Download



  • چیــــکآ


جنگل کلا پدیده ی شگفت انگیزیه. هرچقدر بزرگ تر باشه و تودرتو تر، به این میزان شگفتی اضافه میشه. وقتی اولین درخت رو پشت سر می ذاری دیگه وارد قلمرویی شدی که هرچقدر جلوتر  بری بیشتر تقدس و عمقش و حس می کنی. شاید اگر جرئت به خرج بدی و از صداهای موهوم نترسی، اون وسط ها به چشمه ی زلالی برسی ، یا به رودخونه ای که مثل یه مار نقره ای لا به لای درختای تو در تو پیچیده و طنین صدای آبش از چندین متر دورتر پشت شاخ و برگ ها شنیده میشه. شاید بوته های تمشک وحشی یا قارچ های هوس انگیزی که از لابلای شاخ و برگ ها چشمک می زنن و یا صدای پرنده هایی که نغمه های مستانه سر میدن از خود بی خودت کنن و همه ی این ها برای مدتی این حس و بهت بده که می تونی یه کلبه ی درختی بسازی و همین جا تا ابد دور از هر گونه تمدن بشری زندگی کنی. مخصوصا اگر این جنگل تو کوهستان هم باشه...فکر داشتن یه خونه ی درختی تو جنگل، همون رویاییه که از بچگی وارد خواب همه میشه، اما...

کافیه پا تو جنگل بذاری و تصمیم بگیری همیشه اون جا زندگی کنی...تصور کن! یه روزی پاتو تو یکی از رویایی ترین و سرسبزترین جنگلای دنیا بذاری، و کمی بعد تر، پرچین های قطور و پر از خار بالا بیان و تو اون جا محصور بشی...

چیکار می کنی؟...

این سوال مهمیه. یه حالت اینه که شونه بالا می اندازی و میری که خونه ی جدید و بشناسی...برای زندگی؟ یا برای پیدا کردن راه خروج؟

یا همون جا وایمیستی و یه لحطه از وحشت یخ می کنی...بعدش میشینی کنار پرچین های سربه فلک کشیده ای که نمی دونی تا کجا راهتو بستن ؟ یا سعی می کنی هر طور شده راهت و به دنیای بیرون ازین جا باز کنی؟

قبل اینکه بخوای به جواب  فکر کنی به این دقت کن: تو از سرزمین پریان نیومدی این جا! جایی که بودی چندان شاد نبودی، اما همیشه هم غمگین نبودی...این جا همون جاییه که دلت می خواست همیشه توش زندگی کنی...اما حالا یه فرق هست...قبل ازین تو خودت این جارو تو خواب میدیدی...حالا فقط باید این جارو تو بیداری ببینی...

شاید جواب همین سواله که لوسی و خواهر برادراشو از دل سرزمین نارنیا دوباره می کشونه به هیاهوی دنیای خودشون، یا رابینسون کروزوئه رو وادار می کنه برای برگشتن به شهر دلگیرش از هیچ تلاشی دریغ نکنه. شاید هرکس باید حداقل یک بار، حداقل یک بار به این سوال فکر کنه...

و جوابی که پیدا میشه قطعا و مطمئنا فقط در مورد جایی که زندگی می کنه صادق نیست...این همون چیزیه که بهش می گه چرا تا الان این طوری زندگی کرده و آدمای زندگیش چجوری موندگار شدن، و چجوری رفتن...شاید حتی پیش بینی آینده ی مبهمشم بکنه...فقط باید دقیق و صادقانه پاسخ بده...

 

 

 

***

+

نمی دونم این چه جادوییه که بین قفسه های بلند و تو در توی پر از کتابه که همیشه من و مسخ می کنه...هرچند وقت یه بار که بینشون قرار می گیرم تازه متوجه میشم من کیم...شاید این پروسه بزرگ تر شدن باعث شده تبدیل به دختری بشم که موقع ناراحتی یا عصبانیت یهو به نظرش مغازه ها با همه ی لباس هاشون جذاب تر میشن یا جنسا قابل خرید، اما هنوزم خودمم...این و امروز فهمیدم..وقتی از بین تمام این وسوسه ها بدون حتی یک قرون خرید بیرون اومدم و به جاش به تصویر مسحور کننده ی کوه های محو شده تو ابرهای  سیاه خیره شدم، و بعد هم یه سر به کتاب خونه زدم.

...I still have it

 

 

++

کاملا بی ربط!:

با همه ی این حرف ها، هنوز هم معتقدم آدمیان ته دل به راستی خوبند.

-آن فرانک-

  • چیــــکآ




نوشتن واقعا کار لذت بخشی است. همین که انسان خودش نباشد ولی در تمام ماجرائی که از آن صحبت می شود جریان داشته باشد، از آن لذت بخش تر است. مثلا همین امروز من مرد و زنی عاشق و معشوق را با همدیگر سوار بر اسب در جنگل به گردش بردم. بعدازظهر یک روز پاییزی بود، برگ زرد درختان را باد به هرسو می برد. من در این میان هم اسب بودم، هم سوار؛ هم برگ بودم، هم باد، هم خورشید قرمزی بودم که پلک های ایشان را که غرق در عشق بود نیمه می بستم و هم کلماتی بودم که آن دو بر زبان می آوردند.

گوستاو فلوبر-مقدمه "مادام بواری"

 

  • چیــــکآ