روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!


 

امروز صبح  تقریبا ظهر- بلند شدم که به پروژه ی عکس برداری خواهر جان برسم. سرش انقدر شلوغه که خودش وقت نداشت بره عکس بگیره. هرچند که خیلی غر میزنه اما به نظر من سرشلوغی با اسکیسس زدن و درست کردن پاورپوینت درباره ی یه کتاب خونه با  معماری فوق العاده هرچقدرم سخت باشه شرف داره به سر و کله زدن با تیر و ستونای یه ساختمون بد قلق یا نوشتن تمرینای سیالات و هیدرولیک و بتن و کوفت و زهرمار!! هنوز یادش می افتم عصبانی میشم!! بگذریم..دوربین و برداشتم و راه افتادم سمت تجریش که از نانوایی اش عکس بگیرم . قضیه این بود که برای طراحی یه نانوایی تو قدم اول باید از ساز و کار و معماری نمونه های مشابه اش تو واقعیت باخبر شد. از اونجایی که فعلا مدرن ترین نانوایی های مورد نظر همانا شعبه های نان سحره منم رفتم سراغ دو تا بزرگشون که اگه شد و پخت هم داشتن از بخش پخت هم عکس بگیرم. همین جوری که دوربین به دست روبروی ساختمون وایستاده بودم و  چلیک چلیک عکس  می گرفتم یه حس خوشایندی هم داشت ته دلم و قلقلک می داد. می دونین ، آدم وقتی خودش جلوی دوربینه کمی معذبه اما دوربین به دست بودن لامصب انقدر احساس قدرت و اعتماد بنفس میده که نگو! اصن می تونی هرجا که معذبی یه دوربین برداری بری و به محض اینکه کم آوردی شروع کنی عکس گرفتن و عین خیالت هم نباشه! خلاصه کودک درونم امروز یه تجدید قوایی کرد مخصوصا تو شعبه نان سحر الماس که کارکنای زن شوخی هم داشت و یکی شون هربار دوربین نزدیکش میومد دو تا انگشتش و جلوی دوربین می گرفت و می خندید. آخر سر هم یه جایزه برای کودک باادب شده(!) درونم گرفتم و یه بسته نون از اونجا براش خریدم. توراه برگشت یاد یکی از فانتزی هام افتادم. داشتم فکر می کردم چقدر خوب بود اگه می تونستم تو یه بعداز ظهر آروم و نسبتا خنک از کتاب فروشی یه کتاب خوب بگیرم با یکی دو تا خرت و پرت دلخوش کُنَک یا قلمو و رنگ و بعدش یه سر به قهوه فروشی بزنم و یکم قهوه بگیرم و دست آخر برم به همچین جایی و نون بگیرم. دلم می خواست همه اش تو پاکتای قهوه ای کاغذی بود و بعدش با یه نوشیدنی دیگه می گذاشتم تو یه پاکت بزرگ تر و قدم زنان برمی گشتم خونه. قهوه رو می گذاشتم دم بکشه، نوشیدنی رو می سپردم به یخچال تا برای عطش شب خنک شه و بعد نون رو می گذاشتم رو تخته و با چاقو و خامه می آوردم  میگذاشتم روی میز، قهوه می ریختم و کتاب رو  هم برمی داشتم. لم می دادم رو کاناپه، تلویزیون روشن می کردیم و منم کتاب و باز می کردم و حالا نخون کی بخون. یه بعد از ظهر در صلح و آرامش کامل!(تنهایی کار کردن شاید لذت بخش باشه اما تازگیا رویاهام هم مثل واقعیتم تنهایی و برنمی تابه! حتی تو این تصویر کوتاه هم یکی دو نفر دیگه هستن که نشستن و تلویزیون می بینن و من با اینکه سرم به کار خودمه باید حضورشون و کنار خودم داشته باشم تا آرامشِ کامل رو حس کنم.)

 

 شاید کسی بالارو بخونه و بگه چه متجدد! حالا واقعا باید مثل فرانسوی ها خرید کنی و بیای خونه تا حالت خوب شه؟! شاید شنیدن این حرفا همچین حالی و القا کنه اما فهوای حرف من درباره حس اون کار بود،  که آرامش بخشه...من معتقدم هرآدمی بسته به موقعیت و زمان به شیوه ی خاصی آرامش پیدا می کنه. به شخصه روش های متعددی واسه آروم شدن دارم که گاهی با هم در تضادن و بسته به نوعِ حالِ بدم و  اخلاق و مودِ اون لحظه ام داره. گاهی همین طور فرانسوی وار شرایط کتاب خوندن و عصرونه خوردنم باید فراهم باشه گاهی هم باید جست و خیز کنم و مثل کولی های اسپانیایی برقصم تا حالم خوب شه..یه وقتایی هم نقاشی، آواز، فیلم و ... حتی تمیز کردن اتاق(این یکی  به شیوه کوکب خانوم بود!)..خلاصه که به تعداد چیزای آرامش بخشی که تو زندگی تجربه کردم راه هست برای حال خوب کردنم. اما همین من هیییچ وقت  تاکید می کنم هییییچ وقت  حالم با معماری سنتی و دکوراسیون و تفریحات ایرانی طور(!)) خوب نشده. دلیلشم جدی نمی دونم اما از گلیم و سفال و آبگوشت و دوغ و موسیقی سنتی مخصوصا ازونن چهچهه زنا(تازگیا میل عجیبی به بعضی از موسیقی های سنتی پیدا کردم اما اونم بسته به حالِ جنابِ حوصله داره.) و خیلی از نماد های ایرانی، نه اینکه بدم بیاد، ولی اونقدری بوجد نمیام که حالم خوب شه. دروغ نگم فقط با مانتو و کیفی که طرح ُگل گُلی داره ...اونم کمی و بسته به طرحش داره. این سلیقه اس. وقتی من دارم فضا سازی می کنم به من و همه کسانی که اینجوری فکر می کنن حس خوبی میده! مهم هم همینه. به قول معروف «همه را نمی توان راضی نگه داشت!»

 

***

 

خواستم بعد از مدت ها یه نوشته فلسفی به سبک خودم بذارم (ازینا که خودمم آخرش گم میشم!) اما ترجیح می دم این روزا،  که تنهاییِ قبلِ خواب به حد کفایت مسائلِ رنج آور رو - که تو روز سعی می کنم محوشون کنم - بصورت HD و بلکم با کیفت بهتر برام پخش می کنه، دیگه بقیه ساعتا ذهن بیچاره رو با فلسفه رنج ندم. فعلا که پاییز جاخوش کرده و یخش کَمَکی آب شده، آبرنگ نو ی تولدم داره کم کم کثیفف میشه  و پاک هم نمیشه!  و این نشونه ی خوبیه (چون بلاخره دارم از دارایی های بلوکه شده توسطط خودم استفاده میکنم) و کشف کردم که می تونم تو ماشین کتاب بخونم بدون اینکه حالت تهوع بگیرم (کافیه سرتون و به پشتی صندلی تکیه بدین). فیلم هست، کتاب هست، برنامه رسیدگی و رنگِ جدید دادن به  دیوار آبیِ آسمونیِ کنار تخت و یاد گرفتن چیزای تازه و کنکور هم هست. امیدوارم بشه با جرقه هایی که ازین کارا زده میشه تاریکی وحشتناکی که سعی می کنم نادیده اش بگیرم رو از بین برد. می ترسم، خیلی...اما به ترسم حق نمیدم.

 

 

پ.ن: شما هم حس می کنین بی جاذبه رو هوایین و ته زور زدنتون باعث میشه سرجاتون معلق بزنین یا فقط منم؟!

 

پ.ن2: احساس می کنم دختر درونم مدتیه که عجیب فعال شده. ضمن اینکه خیلی هم بیشتر از قبل متفکر شده!

 

***

 

«به تعبیری دیگر، نتیجه این می شود: زندگی اساساً ناعادلانه است اما حتی در آن صورت نیز امکان یافتن شکلی از عدالت در آن وجود دارد. چنین جست و جویی البته، شاید وقت ببرد و تلاش و کوشش بخواهد. شاید هم اصلا بی فایده بنماید. فقط خود شخص است که می تواند تصمیم نهایی را بگیرد و یکی از دو راه را برگزیند.»

از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم؟ - هاروکی موراکامی

 

 

  • چیــــکآ

 

 


 

تو صورتم نگاه کرد و با پوزخند خاصی گفت: «الان تو وجودت عروسیه دیگه..نه؟» یکم نگاهش کردم و گفتم :«الان اصلا خوشحال نیستم!»

پافشاری کرد و ادامه داد: «چرا! معلومه خیلی خوشحالی. الان همه چیت درست شده. این قضیه قشنگ برات غول شده بود..» سرم و انداختم پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: «حس یه زندانی و دارم که آزاد شده.» تو تایید حرف من دوباره به این اشاره کرد که مخصوصا تو یه مورد خیلی آزاد شدم و حتما الان دارم با دم ام گردو می شکنم! دیگه جوابی ندادم اما تو دلم به خودم گفتم: «هرچی هستم مسلما خوشحال نیستم...»

اما حس می کنم منظورم و متوجه  نشد! یه زندانی که بعد از مدتها آزاد شده حس پر نوسانی داره. لحظه اول همه ی عضلاتش از اون حس دلپذیر رهایی شل میشه...لحظه ی دوم اون احساس دلنشین فراغت به سرعت جاش رو به بهت و سردرگمی از زمانی که به محرومیت از زندگی عادیش گذشته میده. بعد به آدمای آزاد و سرخوشی ها و شادابی شون نگاه می کنه. تو قدم بعدی از خودش می پرسه اصلا چرا باید وارد اینجا می شدم؟ چرا باید این همه وقت تو بند می بودم؟  چی باعث شد آزادی ام ازم گرفته شه؟ دوباره به آدمای آزاد دورو ورش نگاه می کنه و به زمانی فکر می کنه که همه ی این آدما داشتن با کمترین هزینه روحی و جسمی زیر سایه نعمت آزادی رشد می کردند و بزرگ می شدند، اما برای اون زمان به تلاش برای لذت بردن از حداقل داشته ها گذشته بود! به خودش میادو می بینه که به اندازه تک تک اون روزا از زندگیش عقبه. اما از کدوم زندگی؟ اصلا راهی برای زندگیش انتخاب کرده؟ تو تمام مدت زندانی بودن برای زمان آزادی به اندازه کافی برنامه ریخته؟ به این جا که می رسه از خودش می پرسه : «اصلا امکان داره من بتونم دوباره مثل یه انسان آزاد زندگی کنم؟ می تونم خودم و به آدمای اطرافم برسونم؟ می تونم یه زندگی خوب مثل بقیه داشته باشم؟ خدایا من چقدر از همه چی عقبم..و چقدر وقتم کمه...» هرچی بیشتر تو بحر آدما میره پیش خودش بیشتر و بیشتر به این نتیجه می رسه که فکراش دوردست و نشدنی ان، چون یه چیزی  تو وجودش با زمانی که آزاد بود فرق داره. یه چیزی هست که مثل قبل بهش فرصت زندگی نمیده.  درسته حالا قدر لحظه لحظه اش رو می دونه، اما فکرها و خیال هایی هست که فرصت عمل رو ازش سلب می کنه...دست و پاش رو شل می کنه و تو ذهنش تخم تردید می کاره...

یه زندانی آخر سر بعد از درک مسافتِ بعید رسیدن به همه چیزهایی  که تمام مدت انتظار برای آزادی رویاشون رو می دیده، بعد از درک این موضوع که زمان زیادی رو از دست داده و حالا دیگه اون آدم پرانگیزه قبل نیست، به اونجایی می رسه که به خودش می فهمونه اینا قراره براش تا آخر عمر بیشتر شبیه یه رویا بمونه با چاشنی گاهگداری حسرت.

هرچند نتیجه تمام این افکار و سوال ها باعث نمیشه دست از تلاش برداره؛ اون بیشتر از هرکسی با تمام وجود زندگی می کنه، بدون اینکه مدام نگران نتیجه باشه، لحظه لحظه رو برای داشتن همه چیزهایی که نداشت یا می تونست داشته باشه می بلعه. اما گاهی، وقتی پاهاشو بغل کرده و بعد از یه روز حتی نه چندان سخت گوشه اتاق چمباتمه زده، وقتی خاطرات گذشته فرصت جولون پیدا می کنن و مثل یه فیلم جلو چشم هاش به نمایش در میان، اون لحظه ای که به این فکر می کنه که قرار  کجا به چی برسه، همه ی این حرفا براش تکرار میشه؛ حس کرخت کننده یِ بی نفاوتیِ بعد از دردِ درکِ نتونستن به سراغش میاد و پیش خودش آهسته اعتراف می کنه: «من با بقیه فرق دارم. گاهی وقتا برای یه زندگی خوب فقط یه فرصت هست. و من از دستش دادم...»

 

 


  • چیــــکآ


بابام یه جمله ی معروفی درباره من داره که میگه : «این (اینجانب) طاقت شکست نداره!»

هرچند من سعی می کنم همیشه بگم این جمله غلطه و من می تونم آدم خیلی شجاع و محکمی باشم اما تو کنج ترین گوشه ی ذهنم یه صدایی هست که با این حرف موافقت می کنه و وقتی من انکار می کنم خاطره ها رو به نمایش می ذاره تا دیگه ادامه ندم.

مثلا من دوبار امتحان رانندگی دادم. بار اول تو دنده عقب سرعت گرفتم و برای اینکه کمش کنم با بد گرفتن کلاژ بدتر ماشین و خاموش کردم و رد شدم. یادمه وقتی رسیدم خونه بقیه هنوز خواب بودن (امتحان شهر کله سحره. نصفه شب باید بری دم آموزشگاه تا بهت وقتی افسر هنوز خوش اخلاقه نوبت  برسه!) وقتی شنیدن خواستن با شوخی و خنده من و نرم کنن اما من خیلی جدی و عصبانی توپخونه رو روشن کردم و یه دور همه رو از دم توپ گذروندم تا چهره خانواده صبح اول صبح بره تو هم و دوباره این جمله که: «تو چرا جنبه شکست نداری؟! دنیا که به آخر نرسیده!» من اما، رفتم تا یه دوش آب گرم یکم اعصابم و آروم کنه و یادمه همون جا بخاطر این حس بد زدم زیر گریه!

این فقط یه نمونه اش بود...یادم میاد که بارها و بارها ترس از باخت و شکست جلوی همه فلجم میکرد انقدر که حتی ساعت هشت شب مادر گرام و می بردم تو بیابون به هوای کار واجب و پیدا کردن یه تالار اندیشه تا از عذاب مسابقه دادن جلوی کسایی که نمی شناختم نجات پیدا کنم و انقدر این ترس به من غلبه داشت که برام مهم نبود تمام ساعت هایی که تمرین کردم و هدر بدم.

تو مدرسه و سرکلاس من اونی بودم که جواب پرسشای معلم و زیر لب می داد و وقتی یه سوال پرسیده می شد، پاسخ، ناخودآگاه در کسری از ثانیه به ذهنش می رسید. اما از ترس غلط بودن لب می بستم تا بعد از دو دقیقه دوستی پیدا بشه که بلاخره به ذهنش برسه و حاضرجوابی اش(!) انقدر قابل تحسین بود که بیشتر موقعیت ها با تشویق همراه میشد. یادمه که بعد از هر اتفاقی ازین دست تو دلم می گفتم: لعنتی! این تشویق مال من بود! اونم دو دقیقه پیش!! و هردفعه می گفتم دفعه ی بعد نوبت منه. اما دفعه ی بعدی درکار نبود. اگر هم بود باز این حس لعنتی مانع میشد.

هرچی بیشتر گذشت تو مورد دوم کارآزموده تر شدم تا جایی که سر اولین جلسه شیمی پیش دانشگاهی سومین یا چهارمین  دقیق یادم نیست  سوال استاد خطاب به من بود: دخترم اسمت چیه؟ خیلی خوب جواب میدی!

اما ترس از مسابقه هنوز به قوت خودش باقی بود. وقتی صحبت از ارائه میشد من جزو مسلط ترین ها بودم اما همیشه می ترسیدم ازین که به توانایی های دیگه ام اتکا کنم. ناگفته نماند که این ترس بعد ها حتی قابلیت اولمم ازم گرفت!

تنها جایی که فکر نمی کردم یه روزی ترس از شکست توش من و از پا دربیاره شکست تو بازی آدم بزرگا بود. فهمیدن اینکه یه راه طولانی و پرخطر و اشتباه اومدم و حالا باید برگردم. باید دوباره برگردم از اول تا شاید یه روزی دوباره بتونم راه و پیدا کنم. هرچند که فکر نمی کنم آدم ها  مخصوصا از نوع بزرگشون -  فرصت دوباره شروع کردن و داشته باشن. برام سخته که به همه ی کلمه های قبل، اصلِ کلمه رو اضافه کنم. پس شاید بهتر باشه اینجا بیارم تا خودتون جمله رو دوباره بسازید: "احساسی"

شاید این مطلب به نظر درد دل بیاد اما حرف اصلی اینه: من آدمیم که یه عمر از ترس باخت شروع نکردم. خیلی چیزارو...

اما منِ ترسو از ترس بازنده شدن، از ترس شکست، ماه ها بازی کردم...افتادم و بلند شدم. خراب شدم و دوباره خودم و ساختم..

و تازه فهمیدم همیشه ترس از حضور تو میدون منعت نمی کنه. گاهی اوقات ترس باعث قدرتت میشه. طاقتت و می بره بالا، طوری که هیچ وقت تو خودت نمیدیدی که به اینجا برسی!

شاید با خودتون فکر کنید این ترس خوبه..اما این از اولی هم خطرناک تره. این همون خوره ایه که تا به خودتون میاید می بینید ازتون چیزی باقی نذاشته...یهو به خودتون نگاه می کنید و به جای اون کسی که همیشه می شناختین یه صورتک پژمرده بهتون زل زده و چشماش مدام پر و خالی میشه.

ترس ...این ترس لعنتی هیچ جا خوب نیست..نه تو گریز و نه تو پای بندی...

اگر به عقب برگردم...اگر روز اول به من بگن بین همه ی ویژگی ها فقط یکی رو بردار..من شجاعت و گلچین می کنم.

 تا ایندفعه، اگر از جایی دوری می کنم بخاطر ترس از باخت نباشه. اگر جایی می مونم فکر تموم شدن و باختن دست و پامو نلرزونه..شجاعانه بمونم...شجاعانه پا به میدون بذارم. و اگر جایی  که خدا اون جارو نصیب گرگ بیابون هم نکنه  فهمیدم دیگه جای موندن نیست با شجاعت پامو از معرکه بیرون بذارم و دووم بیارم...حتی اگر به قیمت از دست دادن باشه. چون فرقی نداره که چه چیزی و داشته باشی. وقتی شجاعتِ نگه داشتن یا ترک کردن اش رو تو لحظه ی درست نداری، بازنده ای! حتی اگه به ظاهر نبازی...

پ.ن: فکر کنم جواب اینکه چرا من گریفندور و انتخاب کردم و گریفندور هم من و، مشخص شد! :دی

+ تا چه پیش آید برای من، نمی دانم هنوز...

 

  • ۳ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۷
  • چیــــکآ

بار اولیه که تو دانشگاه دارم می نویسم...باورتون میشه...چهارساله تو این ماتمکده ام و این بار اوله که در کلبه مو این جا باز می کنم...حس زیرنویس شبکه خبر و میده وقتی بین یه عالمه خبرای کسل کننده خیلی ناگهانی تیتر قرمز «خبر فوری» خودنمایی می کنه و رخوت و از سر همه می بره...
باید با یه نفر حرف بزنم که خیلی وقت پیش یه گوشه همین جا خونه نشینش کردم!

- اون یه نفر مرد...برو با بقیه حرف بزن!
 می دونم که می دونی چی شده...
- آره باز گند زدی اومدی سراغ من جمعت کنم!
- این بار یکم فرق داره..اومدم جمعم کنی...اما یه خواسته ی مهم تری دارم!
- چی؟

- برگرد..اومدم دنبالت که برت گردونم...

- چی شد؟ خوردی تو دیوار؟ بازم خوردی؟

میشه طعنه نزنی؟
- نه!
- باشه...لااقل میشه هیچی نپرسی؟ فقط برگرد...
- ...
- بهت احتیاج دارم...بند بند وجودم بهت احتیاج داره...این دفعه تنهات نمی ذارم...
- تو خائنی.
- آره...ولی تو می دونی که چرا دارم می گم این بار فرق داره. بلند شو..ازون  گوشه دربیا...بیا یه بار دیگه کمکم کن...بذار مثل قبل یکی بشیم.
- تو چقدر باید پیش بری تا بفهمی بدون من نمی تونی...ضعیفِ بدبختِ ساده دل
!
- نه بیشتر ازین...حالا برمی گردی؟
- اگه از خودت یکم جنم نشون بدی چرا که نه
!
- : )
- این یادت باشه، من بدون تو هیچی نیستم...چون فقط با تو می تونم هست باشم. اما بدون تو هیچ حسی هم ندارم! تو بدون من هنوز هستی...خوبم هستی...اما امون از وقتی که به من احتیاج داشته باشی و نباشم...اون لحظه آرزو می کنی کاش هیچ وقت تو دنیا نبودی...
- نبودی و آرزو کردم...
- پس لب و لوچه تو جمع کن..برو شومینه رو روشن کن و بیا...می بینی که الان هستم...

+++

پ.ن: گاهی به این فکر می کنم که همه ی ما مثل اسمیگل به یه گالوم احتیاج داریم...حتی اگه بخاطرش کارمون به کوه هلاکت کشیده بشه! هیچ کس نمی تونه این ادعارو رد کنه که گالوم همون کسی بود که اسمیگل و تو دخمه های تنگ و تاریک و سرد زنده نگه داشت! با این وجود اوضاع همیشه انقدر رقت آور و منزجر کننده نیست...منظور بودن گالومه...نه سر کردن با وسوسه ی Precious!

  • چیــــکآ
  • چیــــکآ


اول، سلام. : )

دوم خوبم...بد نیستم...نمی دونم!!

سوم...خیر..بنده خواب زمستونی نرفتم...بلکه یه مدت مدیدی هی اومدم بنویسم ولی یا حوصله اش نبود یا چیز خاص و دندون گیری به ذهنم نمی رسید... یه جورایی همون طلسم معروف دچارم کرده بود...انگشتام ذق ذق نمی کردن..بی خیال..اگه بخوام ادامه بدم میشم عین مادربزرگ گرامم که به یه زن عرب گیر داده بود و ناله می کرد که پاش چی شده و چرا درد می کنه!!! حالا این بماند که اون بنده خدا یک کلمه هم از حرفاش نمی فهمید و از روی دستاش که پاهاش و می مالید یه حدسایی زده بود اما با یه حس همدردی عمیقی بهش نگاه می کرد که انگار مامانشه که داره از جفای زمانه گله می کنه و...

یعنی من و نگیرین یه بند... :|||

اصن دلم می خواست این و تعریف کنم..گیر کرده بود اینجای گلوم (کجا؟!)...بهرحال رفع شد...خلاصه که منم نمی خوام مثل مادربزرگم به شمایی که یک کلمه از حرفام نمی فهمین (توهین نشه چون کلا از اول در جریان نبودین) شرح مصیبت بدم...

 

حقیقت نمی دونم باید از چی بنویسم...یعنی درعین اینکه حرف زیاد دارم ولی حرفم نمیاد! به جاش دلم می خواد در اتاق و ببندم برم تو تخت و خودم و پتو پیچ کنم...یه نوشیدنی گرررررممم یا سررررد( بسته به حالم داره!) بذارم کنارم. اگه قبل تر بود می گفتم کتاب بخونم یا فیلم ببینم..اما الان فقط چرت بزنم..انقدری که بعدش خوابم ببره و نوشیدنیه هم از دهن بیفته! بخوابم و خوابای خوب و عجیب ببینم.

آهان...یه موضوع پیدا شد!!

پرحرفی یه وقتایی اون قدر ها هم بد نیست...اوه گرندما گرندما...:دیــ

خیییلی وقت بود که می خواستم درباره ی خواب و رویا حرف بزنم..یکی از عجیب ترین و دم دستی ترین چیزاییه که شاید خیلیا ازش محروم باشن. اما نمی خوام بررسی علمی بکنم یا مفهوم درستش و توضیح بدم. صرفا می خوام یه بخشی از تجربه خودم و بگم و اینکه عایا(!) شما هم همین طور؟

 

قبل ازینکه بخوام درباره اش صحبت کنم بذارین یکم شرایط و مخوف کنم! پرده های کلبه رو بکشم... شومینه رو روشن کنم تا نور آتیش همه جا رو روشن کنه و یه گوشه روی راحتی لم بدم... آها..حالا شد...

اهم...

و اما...شاید برای هرکس تو خواباش یه چیزی باشه که ذهنش به این راحتی نتونه حذفش کنه یا توش دخل و تصرف کنه. نمی دونم بهش توجه کردین یا نه اما یه نکته ای هست که تو اکثر خواب هاتون بهش توجه می کنید بدون اینکه بهش توجه کنید!!!

 

مثلا مهم ترین چیزی که تو خواب برای من اتفاق میفته و توجهم و جلب می کنه، طوری که بعد از خواب هم یادم می مونه "جاییه"  که تو خواب می بینم! یعنی شاید حتی موضوع اصلی خواب هم یادم نیاد اما جایی که اون اتفاق افتاده رو اغلب موارد تو ذهنم دارم. نکته ی جالبی که کشف کردم هم اینه که این جائه خیلی وقت ها گوشه ی ذهن من جانشین جاییه که تو بیداری می بینم. این و قبلا برای دو تا از دوستام تعریف کردم اما الان می خوام واضح تر بگم:

من تو خونه مادربزرگم بزرگ شدم (البته نه اونی که اون بالا پاش درد می کرد!) و خونه ی دو طبقه ی حیاط دار و قشنگش جایی بود که دوران کودکی من با کلی تخیل توش سپری شد. خیلی از شب ها من تو خواب یه جایی هستم که تو خودـ خواب مطمئنم خونه ی مادربزرگمه...تنها وقتی می فهمم که این جا اون جا نیست که بیدار شدم و شکل و شمایل خونه ی واقعی رو به یاد میارم. این خونه ی کذایی تو خواب من هردفعه یه شکله...یه دفعه حیاطش با یه در فلزی به یه دامنه ی سرسبز و تو مه ختم میشه! یه دفعه از سقفش یه دریچه به خرپشته ای که من در واقعیت کلی باهاش فانتزی ساختم باز میشه! یه دفعه خونه تراسی داره که به خونه ی همسایه بغلی با یه تراس با نرده های گچ کاری شده و پوشیده از پیچک های بزرگ و رنگی (که حاضرم قسم بخورم رنگ های تند و شادشونو تو خواب به یاد میارم- قابل توجه کسانی که می فرمایند خواب رنگی نداریم!) راه داره که تو واقعیت سال ها پیش خراب شده و جاش یه آپارتمان رفته بالا. و...

اون جا همیشه تو خواب بعنوان یه جا شناخته میشه...درحالیکه هردفعه تفاوتای زیادی داره.

 

این جائه یه وقتایی مکانیه که تا حالا یکبار هم نرفتم اما تو خواب اونقدر واضح بودن و خاص که یادم مونده. مثل یه شهر کوچیک با خونه های یک طبقه و دو طبقه که آنچنان به کوه نزدیک بود که انگار با دراز کردن دستت، نوک انگشتات قله رو لمس می کنه...اون جا خونه ی امنی بود...و آدمایی که آشنان...

انقدر یادمه که اگر یه روزی تصویری شبیه اش رو ببینم میرم سراغش...چون مطمئنم اون و قبلا امتحان کردم.

دیگه بیشتر ازین لو نمی دم چون همین الانم ذهنم فهمیده که بهش نارو زدم و اسرارش و لو دادم. داره از دستم عصبانی میشه و این و می تونم از رو فراموشی ای که داره بهش دچارم می کنه بفهمم! داره دونه دونه اطلاعات و می فرسته تو گاوصندوق اصلی و محرمانه...تا آلزایمر نگرفتم و خونه ی خودمونم یادم نرفته همین جا مثال زدن و تموم می کنم.

اما در کل می خواستم بگم این قابلیت برای همه وجود داره و از نظر من به شدت چیز جالب و عجیبیه که بسی جای بحث داره. چون من ازون دسته آدمایی هستم که معتقدم موقع خواب روح موقتا از بدن جدا میشه و شروع به گشت و گذار می کنه. ظاهرا اینکه کجا میره برای من جالب تر از اینه که چیکار می کنه! شاید برای همینه که مکان ها بیشتر از اتفاقات تو ذهنم می مونه. شاید هم این آرزوی فعلا سرکوب شده جهانگردی باعث شده انقدر روحم تو خواب بی قرار بشه که هی ازین طرف به اون طرف سرک بکشه و منِ کنجکاو و با خودش به هرطرف بکشه.

این توانایی ذهن و روح برای سرگرم کردن من تو خواب و خبر دادنم تو قالب چیزایی که آشنان ولی نیستن و دوست دارم.

شما چی؟! تا حالا بهش دقت کردین؟! که چی بیشتر تو رویاها یادتون می مونه؟ بیشتر به کدوم بخش توجه می کنید؟ اصلا رویایی می بینید یا فقط بیهوش میشین و بهوش میاین؟! بهش فکر کنید. رویاها مهم ان. خبر از عالمی میدن که درگیر شماس و شما هم درگیرش... خبر از بی قراریِ روح و روحِ بی قرارتون میدن. حالا مهم نیست چی...مهم اینه که شما می فهمید کدوم بخشش مهم تر بوده.

 

+ این که من به مکانِ خواب توجه لازم رو مبذول می کنم جامعیت داره اما استثنا هم داره! تبعا خواب ها هم برام مهم ان. مخصوصا بعضی ااز خواب ها با اتفاقات عجیب یا آدم های آشنا...لازم نیست حتما خودتون و مجبور کنید که یه چیز مهم تو رویاهاتون داشته باشید!!

 

 

  

***

ازون جا که مدتی از میادین کتاب و کتاب خوانی دور بودم (!) تنها پیشنهادم کتاب 504 Essential Words 

 ـِ...و کور شوم اگر دروغ بگویم! خیلی خوبه ... بخونیدش حتما    ^____^

 

++ نمی دونم می دونید یا نه اما پنجمین آلبوم 1D هم نوامبر منتشر شد. پیشنهاد من ازین آلبوم دو سه تا آهنگه:

 

 

If I could fly

Download

I want to write u a song

Download

Perfetct

Download

 

 

+++

 « هر زن 

یک سرزمین است ؛

آداب و رسوم خودش را دارد. »



***

  • چیــــکآ


سکانس های منتخب

 

ندیدم سری به سرداری مگر بسیار سرها زیر پای او.

خود ستایان تکیه بر اریکه ها زدند.

کتاب خدا را چنان می خوانند که سود ایشان است.

آنان که طیلسان زهد پوشیده اند تک پیرهنان را پیرهن بر تن می درند.

آنان که دستار بر سر می نهند سر از گردن خدا ترسان می اندازند

و آنان که آب بر مردمان می بندند،مردمان را آب از لبه تیغ میدهند.

این نیست آنچه ما می گفتیم.

اینان سپاه آز می آرایند و دیوار غرور می افرازند و کوشک های خودپرستی می سازند وانبانشان را از انباشتن پایانی نیست.

بخشی از فیلم "روز واقعه" - بر اساس فیلمنامه ی بهرام بیضایی

 

  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
  • چیــــکآ


زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است. از هرچیز دیگری قوی تر است.

آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان  و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی بادقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.

باورکردنی نیست، اما همین گونه است. زندگی از هرچیز دیگری قوی تر است.

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.

من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا

+

چند روز پیش رفتیم شهرکتاب...ازون وقتایی بود که انقدر کتاب فروشیِ خونم کم شده بود که احساس می کردم اگه الان نَرَم مثل کمبود قند یا هرچیز ضروری دیگه تو بدن به یه حد خطرناک میرسه و یه بلایی سرم میاره.

وارد که شدم انگار بعد مدت ها می تونستم نفس بکشم...جدی دلم تنگ شده بود. اول فک کردم صرفا "من" می تونم اون جا تفریحات سالم پیدا کنم! اما به محض اینکه سر برگردوندم تفریحی پیدا شد که تا یه ربع سرگرم شدیم. البته تنها و تنها به این دلیل از سرگرمیِ جدید دست کشیدیم که هرآن ممکن بود یکی از مسئولان گرام اون جا گوشمون و از دستش آویزون کنه!

مدت ها بود که بعد از دیدن سایت هایکوکتاب و اولین هایکوکتاب ها تصمیم داشتم حداقل یه بار تجربه اش کنم. تصور شعر گفتن با کتابایی که داری...در آوردن یه مفهوم از چند تا اسم مثلا بی مفهوم...

اما هربار یا نشده بود یا اگرم شده بود حال نداشتم عکس بگیرم (خودتون و بذارین جای من! کی وسطِ دراز کشیدن اونم به صورت سرو ته رو تختش یا حتی یه استراحت معمولی حس بلند شدن و درآوردن کتابا از قفسه و چیدنشون روی هم و روشن کردنِ گوشی و بردن روی دوربین و عکس و اوووووف و داره آخه؟)!!

خلاصه که هنرنمایی چند روز پیش یه جورایی تجربه ی کاریه که چند وقته هوس تجربه شو داشتم.

این مال منه:

 

 

 

 

+

 

یه روزی که حالم یکم بدتر بود می خوام بشینم و درباره این بنویسم که چی میشد اگر به جای اینکه این جا به دنیا بیام و مجبور شم کلی جون بکنم و جوونیم و بجای زندگی کردن و رسیدن به رویاهام خودم و بالا بکشم تا برم جایی که یکی دیگه از صفر همه ی اون چیزارو داره و بعد اگـــــه زنده موندم و هنوز جونی داشتم بعد از محکم کردن جای پام تازه بشینم ببینم می خوام چجوری زندگی کنم، همون اول مثل بچه ی آدمِ متمدن جای دلخواهم بدنیا اومده بودم. الان فعلا حالم هنوز اونقدر خوب هست که نشینم ناله کنم و غر بزنم!!

جدی خدا پس فردای قیامت چجوری می خواد قضاوت کنه بینِ من و اونی که تمام اون چیزایی که من فقط خوندم یا دورادور دیدم و تجربه کرده؟! چجوری قراره جواب این همـــــــــه اختلاف داده بشه؟! چی قراره به من داده بشه که جای این خلا ها رو پر کنه؟..نه اینکه شک داشته باشم...خیلی چیز بزرگیه. برام سواله...حس غریبیه..حالا تازه وضع ما خوبه...ببین اونی که تو آفریقا...ولش کن...باشه همون برا وقتی که حالم بدتر بود...

  

+

 

دیروز اولین جلسه کلاس زبان آموخته رو رفتم! نمی دونم چجوری بگم که این مرد اصن یه وعضیه!! اگه قرار باشه اعتماد بنفس و دانش و طنز و جدیت و جذبه و لودگی و سخن وری و فشرده کنن و بصورت یه محصول ارائه بدن، فکر کنم اینم یکی از همون محصولات کذایی باشه! حالا یه روزی درباره ی اینم می نویسم! هنوز کیفیت کارش برام روشن نشده حقیقت...

 

+

جوزف بی حرکت روی نیمکت نشسته بود و مراسم قربانی را تماشا می کرد. با خود فکر کرد:« این مرد به چه چیز دست یافته است. از میان تجربیات زندگی آن چه که او را ارضا می کرد انتخاب کرده بود.»

جوزف چشم های شاد پیرمرد را دید و مشاهده کرد که چگونه در لحظه ی مرگ حیوان شاد و راضی است. جوزف به خود گفت:« این مرد رازی را دریافته است.»

اکنون پیرمرد روی نیمکت کنار او نشسته و به دریا، آن جا که خورشید را لحظه ای پیش در کام خود کشیده بود نگاه می کرد. دریا سیاه بود و باد آن را تازیانه می زد.

به خدای ناشناس - جان اشتاین بک

 

  • چیــــکآ



من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که دنبال نـــــور است، این نور هرچقدر کوچک باشد، در قلب او بــــزرگ خواهد بود.

-        چمران -

  • ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۵
  • چیــــکآ

قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنم، به این دقت کردین که سایز نوشته های من پست به پست بزرگ تر میشه؟!

فکر کنم بهتره خیلی زیرپوستی و آروم برش گردونم به یه حد وسط!

 

امروز هوا عالی بود....از عالی اون ورتر....ابر...بارون...تگرگ...و من که به هیچ منظره ای دسترسی نداشتم به شمعدونیای باغ کوچیک مادر گرام قناعت کردم و چند تا عکس محض خوش کردن دل خودم که بارونِ به این قشنگی و از دست ندادم گرفتم.

 

راستش حالم گرفته اس...کمی تا قسمتی...امروز تمام تلاش و گذاشتم که لااقل سیزن هفت HIMYM و تموم کنم...و متاسفانه قسمتای جالبی ندیدم... و اصن نمی فهمم چرا هرچی جلوتر میرم حس می کنم اینا یه حق کپی رایت درباره شخصیت رابین به من بدهکارن!!!....البته نه از همه لحاظ...ولی از خیلی لحاظا....و یاد چند ماه پیش میفتم....و نمی دونم چرا..حالم بد و بدتر میشه...یه جورایی شبیه مازوخیسم شده! اما باید تموم شه...

من یه قانونی دارم! چه تو کتاب خوندن، چه فیلم دیدن! که حتی تو زندگیمم سعی می کنم بهش پایبند باشم! اونم اینه:« هیــــــــــچ وقت نصفه کاره نذار...آخرش و ببین!» برای همینه که حتی یه کتاب مزخرف رو اعصاب و درباره یه زن خیالاتیِ هوسباز تا آخر می خونم...یه فیلم غمناک و تا آخر می بینم...و وقتی زندگی سخت میشه حتی یک لحظه هم به حذف خودم فکر نمی کنم...چون باید تا آخــــــــرش و ببینم!!

به نظر من هرکدوم اینا قراره به یه سرانجام خاص برسه...مثل چارلی چاپلین معتقد نیستم که «هرچیزی آخرش خوشه»! اما معتقدم که اگه تا آخرش و نبینی انگار همیشه یه گوشه ای از ذهنت درگیر چیزیه که تموم نشده! یه جایی از دل و مغزت هنوز درگیر داستانیه که آخرش و نمی دونی...و این داستانا مدام بیشتر و بیشتر میشن! و وزنشون سنگین و سنگین تر!

برای همینه که گریه ها و بغضای رابین و می بینم و با اینکه می دونم تهش حدودا چی میشه باز تحمل می کنم و مصمم تصمیم می گیرم تا آخرش رو بـــــــــــبـــــــیـــــــنــــــــــم! شنیدن نه حتی...ببینم!!

یا حتی برای همینه که این روزا یه سری سختیارو تحمل می کنم...یه چیزایی رو با خودم می کشم که هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم هندل کنم! اما بازم ادامه می دم! یا اون وقتایی که حس می کردم خالیِ خالی شدم و دیگه هیچی ندارم که بخوام براش یا برای موندن پاش زندگی کنم (این هیچ می تونه آدم، باور، هدف یا حتی یه جرقه کوچیک باشه...مثل روشن شدن یه کبریت تو تاریکی یه اتاق!) چشمامو از هر چیز تیز برمی گردونم...تو خیابون احتیاط می کنم و فکر مرگ و از سر بیرون می کنم! هنوز آخرش نشده...و من باید آخرش و ببینم!

تا حالا به کسایی که خودشون و از زندگی حذف کردن فکر کردین؟!

یه جورایی این حس و میده که وسط یه بازی بزرگ دسته تو پرت کنی یه گوشه و بری ازبازی بیرون...درحالی که حتی در بدترین شرایط شانس بودن داشتی...

و فکر می کنم به همه ی کسایی که گیم اور شدن! قبل از اون که خودشون از بازی خسته بشن! در حالیکه هنوز شوق بازی داشتن! و این غم انگیزه...و ترسناک...حالا...وقتی هنوز فرصت بازی هست...

این برمیگرده به دید طرف...من فکر می کنم بعضیا کلا جدی بازی نمی کنن...اومدن یه دست دورِ همی بزنن...نیومدن که ببرن! به هردلیلی...ولی یه چیزی هست: این که فکر کنی از الان باختی..اونم قبل اینکه گیم اور شی و از بازی بندازنت بیرون! این فقط نشونه ی ترس و ضعفه...هرکسی یه نظری داره...اما من میگم حیفه...

هرکس انتخابی داره و انتخاب من اینه که تا وقتی کسی من و بیرون ننداخته بازی می کنم! و هروقت سرحال باشم خوووووب بازی می کنم! یه جوری که حتی اگه باختم، بازنده ی قابل احترامی باشم...

بحث از کجا به کجا رسید!

قضیه جنبه و کنترله! که ظاهرا من جفتش و ندارم!

در کل خواستم بیام تو کلبه و یه اعتراف آروم کنم! دلم عمیــق گرفته! اما منتظرم آخرش برسه...احتمالا فقط اون موقع باز میشه...

+

یکی از دوستای گل یه لینک از یه موسیقی فوق العاده تو کامنتِ پست قبلی گذاشته...با گوش دادنش قشنگ حس کردم تو همون جنگل مرموزم...امتحانش کنین...(باید حتما اشاره کنم من خسته ترم از اونیم که باز لینکشو اینجا بذارم عایا؟!)

+

کتاب جان کریستوفر عزیز یه چیزی تو مایه های دو سه هفته اس که دستمه به ضمیمه یه کتاب دیگه و همین روزاس که کتاب خونه با آژان بیاد ازم بگیره! حتی نمی دونم تلفنی واسه کِی تمدیدش کردم!

چرا این کتاب خونه ها یه سیستم پیشرفته تری ندارن؟مثلا کامپیوتری بکل... چرا مثل کتاب خونه های آمریکا و اروپا اونقدر باشکوه و بزرگ و دکور شده با چوب نیستن؟ چرا این شکلی نیستن؟؟؟!

 


یا این شکلی:



من چرا ازینا تو خونه مون ندارم؟!



 

یا از اینا:



چرا انقدر غر می زنم؟! چرا هیچ کس دستشو جلوی دهنم نمی ذاره؟!....واقعا تنهایی سرکردن تو یه کلبه هم درده ها!! کم کم خل میشی..یا حتی خل تر! لیلا هم که فکر کنم گوینده شد رفت!! حالا من هی می شینم این جا غر می زنم! ...وات اِوِر...منم کلبه دارم واسه خودم!

+

می خوام کم کم به طور جدی شروع کنم برای ارشد خوندن! باورم نمیشه انقدر بزرگ شدم که بخوام ارشدم بدم...همه چیز با یه سرعت وحشتناکی داره جلو میره...یکی زندگی من و گذاشته رو دورِ تند!! سرگیجه آوره...در عین حال حس می کنم سرعتم عادیه! این از قبلیم ترسناک تره!

+

یه پیشنهاد کتاب دارم که خودم هنوز نحوندمش اما به شدتــــــ دوست دارم که بخونم..."مردی در تبعید ابدی" مال نادرِ ابراهیمی و درباره ملاصدراس...تعریفش و از زمان دبیرستان زیاد شنیدم اما با همین یه تیکه هوس خوندنش افتاده به سرم:

 

«

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا!

چنین کنید تا ببینید که خداوند...

چگونه بر سر سفره ی شما، با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب، با کودکان شما تاب میخورد،

و در کوچه های خلوت شب ، با شما آواز میخواند...

مگر از زندگی چه میخواهید

که در خدایی خدا یافت نمی شود

که به شیطان پناه می برید؟

که در عشق یافت نمی شود

که به نفرت پناه می برید؟

که در سلامت یافت نمی شود

که به خلاف پناه می برید؟

خداوند همه چیز میشود همه کس را_ به شرط اعتقاد...

»

 

  • چیــــکآ