روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

summer



یه وقتایی حس می کنی زمان داره بدجور از دستت میره! مثل آبی که با دو تا دستات از یه چشمه زلال برداشتی اما ظرفی نداری که توش بریزی و قطره قطره داره از دستت میره! 

حکایت روزای تابستونم همینه...

تابستون وقت مناسبیه برای رسیدگی به همه ی خواسته های مونده تو صف انتظار...

برای همه ی کارایی که دوست داری انجام بدی اما یا وقتش نیست یا دلهره ی مشغله و درس نمی ذاره با خیال راحت بهشون برسی..

وقتی این همه زمان بدون حساب به ما میدن فکر می کنم اولین چیزی که همه انجام میدیم هدر دادنشه...چون عادت کردیم که تو فراوونی تنبل بشیم...اما درست کردن یه لیست و وسوسه ی تیک زدن جلوی گزینه هاش آدم و ناچار می کنه که از خواب و تنبلی دست بکشه و یکم به فکر استفاده از روزاش بیفته...من فکر می کنم هرکسی باید یه To do-list برای تابستونش داشته باشه...مهم نیست چه چیزایی توش می چپونه...البته مهم که هست. چیزایی که دوست داری..یا همیشه تو مشغله ها به این فکر می کنی که «اگه الان تعطیلات بودیم این کارو انجام میدادم.» و حالا که تعطیلاته باید خودت و هل بدی که انجامشون بدی تا دوباره تو گرفتاریا حسرتش و نخوری. 

این لیست می تونه از کارای تابستونی مثل رفتن به ساحل و شنا کردن تو استخر باشه تا کارای مسخره ای مثل خوردن یه عالمه نوشیدنی خنک یا بستنی تو یه روز..یا خوندن کتاب یا دیوانه وار فیلم دیدن....همه و همه ی چیزایی که حتی کمی فانتزی توشون هست.

اون وقت بعد از تعطیلات میشه با افتخار به لیست نگاه کرد و گفت:«این تابستون هدر نرفت»

^________^

برای شروع، این   Bucket Listِ ما..

 


summerbucketlist



پ.ن: شاید به نظر احمقانه بیاد، اما خودش یه قدم بزرگه، نقد روشنفکرانه و نگاه آدم بزرگارو هم نیاز نداریم این جا..با تشکر!

پ.ن کارپه دیِم: می دونم نصف بیشترش گذشته، امـآ ایتــــس ســــــــــــــــــــــآمـــــِـــــــــر...هـــَــو فــآن...^^

پ.ن سوشی: این ژاپنیا غذای درست حسابی هم دارن یا همیشه همین جوری مسخره بازی در میارن؟؟؟!! :|

پ.ن خرکیف: در دورترین زاویه ذهنم هم همچین روز تولدی نمی گنجید! :دیــــ

پ.ن مــهم: خوشبختی یعنی تو دیوونه بازیاتم تنها نبآشیــ :) 

***

«...کفِ نیم طبقه یک تشک دونفره پهن است و دور تا دور آن هم با فاصله ای 20 سانتی متری از سقف کتاب خانه ای دور می زند پر از کتاب های وسوسه کننده ای که می تواند یک ماه آدم را به خودش مشغول کند. توی همین آپارتمان 20 متری هم می شود خوشبخت بود، به شرط اینکه راهش را بلد باشی! همان طور که  دوستان آرش بلدند.»

برگِ اضافی - منصور ضابطیان

***

 

In The Summer Time - Mungo Jerry

 

Download


  • چیــــکآ


یادمه یه بار یه جایی راجبه سلسله تولدهایی که به باد فنا رفت اشاره  کردم..خیلی وقتِ پیش...

اون روز تولد 18 سالگیم بود.

نمی دونم چرا بجز سال قبلش هرسال یه ماجرایی تو روز تولدم پیش میومد و کلا بهترین روز و مهم ترین روز از نظر من و به فنا میداد!

اون سال هم یادمه در کمال غربت مهم ترین تولد عمرم و (به نظر خودم البته!!) برگزار کردن و سر و تهش هم اومد! خیلی بی صدا..خیلی شل...با یه تلویزیون روشن که داشت اخبار می گفت..و حتی اون پول نو هم سهم من نشد، چرا که ناگهان فشفشه ای که به تنهایی بار هیجان مجلس و به  دوش می کشید در اثرِ این همه توجه و غروری که از یکه تازی بهش دست داده بود، چند جرقه ی ناقابل هم نصیب تراول ها کرد تا یکی دو تا سوراخ ریز تو کادوی پرهیجان من بیفته! خلاصه که در نهایت اون تراولا با کهنه ترش  عوض شدن و منم دست از پا درازتر به اتاق برگشتم و به این فکر کردم که سال قبلش اگرچه تو مدرسه بود، اما چقدر خوش گذشت! البته یه دلیلشم این بود که این اولین تولدی بود که منِ بچه یِ کفِ مرداد می تونستم  تو مدرسه بگیرم! با کیک بزرگی شبیه یه دخترِ گاوچرون که مامانم مدام یادآوری می کرد که: «این خودِ خودتی!»

گذشت و من دانش جو شدم...

اما آب از آب تکون نخورد. سال به سال دریغ از پارسال و من فقط سال هایی رو میدیدم که در کمال ترس و وحشت از بیست رد میشد!!! بله..خیلی مهمه..اما تنها نکته خوبی که توش بود این بود که نظریه «18سالگی جادویی» به طور کامل باطل شد و فهمیدم واسه یه دختر 18 ساله هیچ اتفاق خاصی نمیفته مگه اینکه پیش از باز شدن بیش از حدِ چشم و گوشش بِدَنش بره!!! نه سفر بزرگی..نه ماجراجویی...هیچی!

فقط درونی اتفاقات بزرگ می افتاد...و می گذشت!

از سال پیش به این نتیجه رسیدم که بهتره اصن واسه خودت سال مهم انتخاب نکنی! اگه یه سنی مهم باشه خودش خودشو نشون میده!!

و اون سال تصمیم گرفتم به بهونه تموم شدن 21 سال از عمرم اونم تو 21 ام مرداد یه جشن درست درمون راه بندازم...

بماند که خودم چقدر کار کردم و شهید دادم! اما از 21 سالگیم راضی بودم! هم از زندگی..هم از تولد!

و ازون به بعد انگار این میل به گرفتن یه تولد باشکوه مطابق میل خودم کمی تا قسمتی فروکش کرده...

اما این قضیه ی خراب شدنِ روزِ تولد همیشه هست انگار! ... مث همین فردا..که وسط تابستون باید برم دانشکده تا جلوی آدمی که ازش به معنای واقعی کلمه " مــتــنـــــــــــــفــــــــــرم" ارائه بدم..اونم یه پروژه ی کاملا رو هوارو...

و روز قبلشم خدا می دونه که به چه چیزای بدی درباره ی خودم فکر نکردم! با این حال دیگه انگار برام مهم نیست...

عین خیالمم نیست دوستی که من همیشه سعی می کردم راس ساعت 12 با یه متن از خودم تولدشو تبریک بگم امسال یادش رفته هرسال قرارمون چی بود...اینکه صمیمی ترین دوستام با من حرف می زنن ولی انگار نه انگار که "من" ای به دنیا اومده،

و این که روز تولدمم باز باید منت بکشم!!!

فکر کنم به قول یکی از اساتید به اون مرحله ی سوم عرفان رسیدم که بهش می گن "قلوب مطمئنه..."

بلــه...مطمئنم...

مطمئنم که اگر قرار باشه بشه، امسال یکی از بهترین سال ها میشه...

امسال با همه ی اتفاقای بد دل من آرومه...

مطمئنم؛ چون پستی و بلندی هایی که تو این مدت دیدم، تو سال های گذشته عمرم نه دیدم و نه طی کردم!

و این "من" ای که دیگه تبریک ها براش مهم نیست، انگار یه آدم دیگه اس..که از قید و بند دخترِ نیمه لوسی که فکر می کرد لحظه ی تولدش  تمام کائنات باید برای یه لمحه متوقف بشه، در اومده...

حالا شده کسی که راس 3:35 میره کنار پنجره، رو به جنوب، سرش و بالا میاره و به آسمون تو موقعیت خاصش نگاه می کنه..و با دیدن یه ستاره لبخند میزه!

حتی اگه هدیه بخششی از کیسه ی کیهانی باشه، بازم شادش می کنه، اون و مال خودش می دونه..و دلش گرمه!

من می خوام از بین همه ی ترسایی که دارم، این یه دونه رو امسال بذارم کنار!

فوبیای تولد...خراب شدنش..باشکوه برگذار نشدنش..بلا بلا بلا...دیگه مهم نیست.

روزای مهم تو زندگی هر آدمی کم نیستن و تولد فقط یکیشه..اگه این روز برات خاصه..می تونی پیش خودت خاص برگزارش کنی!

مسئله اینه که اگه اون یه سال و خاص زندگی کرده باشی دیگه با آهت شمع تولدت و خاموش نمی کنی! وقتی داری آرزو می کنی، هدف داری؛ و نه حسرت!

و من می خوام   این یه تغییر و تو شروع یه فصل جدید از زندگیم بوجود بیارم...

*

نمی دونم چی شد که این آهنگ که امشب اومده تو ذهن من، بیرون برو نیست! مال یه فیلم نه چندان سطح بالای تی نیجریه! اما من با این آهنگ روحیه ها گرفتم... : )

 

Someone's Watching Over Me

 

  • چیــــکآ
yazd

***

دلم سفر می خواد...

وقتی این و تو خونه می گم همه میگن آخ! شمال...آخ! قشم..آخ...!

هرچند خودمم همون لحظه می گم آخ! آره...

اما یه چیزی گوشه دلم می گه : نه ازون سفرا...

البته منظورم این نیست که شمال و قشم و... نباشه. من دیوانه وار همه ی این جاها رو دوست دارم و کلی جای بکر توشون سراغ دارم واسه گشتن.

اما وقتی دارم می گم سفر، منظورم حس نابیه که بندیِ زمان و جا نیست.

چند ماه پیش اواخر پاییز بود فکر کنم، که با چند تا از دوستای هم دانشگاهی رفتیم سفر. اونم نه یه جای خوش آب و هوا...زدیم به کویر..یزد!

ناگفته نماند که من در راستای یه دندگی و عدم سازشی که گهگاه در روحیه مداراگرم نمود پیدا می کنه از هیچ تلاشی جهت نرفتن یا بهم زدن سفر دریغ نکردم. هرچند به صورت مخفی که یه وقت کسی به نقشه های پلیدم آگاه نشه...اما نشد. و من بگی نگی ناراضی همراه شدم. نه اینکه بدم بیاد که اتفاقا چون اولین تجربه سفر نسبتا مستقل ام بود ( اگر اردوهای مزخرف مدرسه رو ندید بگیرم ) براش ذوق هم داشتم اما حرفم این بود که ما مگه چند بار سفر می ریم که همچین جایی و همچین وقتی انتخاب کردیم که بجز چهار نفر دیگه هیچکس پایه اومدن نباشه؟ تو اوج درگیری کنکور بچه ها... اونم وقتی می تونیم یکم صبر کنیم و جای بهتری بریم با جمعیت بهتر...

توهین به یزد نباشه که اتفاقا به نظرم شهر جالبی بود..اما خب..بلاخره فرقه بین یزد با گیلان..و خودتون حساب کنید که مجردی کجا بیشتر خوش می گذره...

القصه...رفتیم و از همون لحظه اول معلوم شد این سفر قراره خوش بگذره..از خل و چل بازیای شش تا دختر کنار هم تا رسپشن خواب آلود هتل که مارو اون وقت صبح تو گرگ ومیش و مه و کوچه های خوفناک یه لنگه پا نگه داشته بود...با اینکه روزها طبق انتظار باید سنتی و بی هیجان خوش می گذشت اما نمی دونم چرا انقدر سرخوشانه گذشت...شاید این قابلیت کسایی باشه که باهاشون سفر میری..شاید برای همینه که میگن همسفر خیلی مهمه...و ما دو روز استثنائی داشتیم..نه بخاطر جاهایی که رفتیم و چیزایی که دیدیم..اون جمع استثنائیش می کرد..کارایی که می کردیم..حرفایی که می زدیم.

من مسافرت های خوبی رفتم..خوب خرید کردم..جاهای خوبی مسکن گزیدم! اما...

دلم می خواد یه هم چین چیزی و همه ی اونجاهایی که رفتم تجربه کنم...دلم می خواد یه جاهایی یه فلش بک بزنم..یه ادیت مختصر بکنم و یه خاطره ی دیگه رو هم کنار خاطره های قبلی بذارم.

دلم می خواد برگردم به اون هتل رامسر تو اون اتاق بزرگ با ویوی دو طرفه و این دفعه یه مشت خل دورم باشن که با هم اتاق و بهم بریزیم و آواز بخونیم و برقصیم...و بعد از خستگی ولو شیم روی تخت و یه فیلم نگاه کنیم!

دلم می خواد برگردم به اون سوئیت رویال تو چالوس و این دفعه موقع تاریکی عین اجنه دنبال هم کنیم و هم و بترسونیم و وقتی همه خوابن بریم توی تراس و تکیه بدیم به صندلی ها و یه نگاه به دریا یه نگاه به خوراکی ها حرف بزنیم...راجع به همه چی..مثل اون شبا توی یزد..رو تختای حیاط هتل..وقتی همه خواب بودن...

دلم می خواد برگردم توی قایق تو غار علیصدر و به جای یه ذره دست به آب بردن و لبخند زدن و تعجب، این بار از خنده کف قایق پهن شم..با همه چی عکسای مسخره بگیریم و تو غار میتینگ بذاریم!!!

دلم می خواد برگردم به همه ی اون جا هایی که رفتم و این بار باکلاس بودن و دختر خوب بودن و کنار بذارم و با همـــــــــــــــــــه ی وجودم سفر کنم و لذت ببرم...

و وقتی خاطرش رو تعریف می کنم درست مثل اون لحظه ای که دارم میگم: «یادش بخیر، ساعت دو و نیم شب تو اون شهر ساحلی بیرون بودیم...همه جا ساکت بود ولی ما نمی تونستیم دست از خندیدن برداریم...چه کنسرتی بود...» خنده ی شیرینی تمام صورتم و پرکنه و بعد آه...و بعد..چــــقدر خوش گذشت...

و اگر این بار به جای تمام اون جاهای شیک یه جای سطح پایین تر هم باشم ناراحت نمی شم..چه..برحسب تجربه من...جای بد و غذای کم و بلا بلا بلا، روزهای بعد سفر به یاد نمیان...اون چیزی که تو یاد آدم می مونه طعم زندگیه و خنده ها....جوونیه و خنده ها...دیوونه بازیه و خنده ها...خنـــده ها...

پ.ن: البته کم با خانواده گرام نخندیدم اما خب..همه می دونن منظورم چیه! داغیه که رو دل خیلی ها می مونه!

* : اشاره به آهنگی از گروه OneDirection به همین نام...البته بیشتر Chorus اش :دیــــ

***

 

ناگهان کیتینگ به بالای میزش پرید و پرسید:«چرا من اینجا ایستاده ام؟»

چارلی چنین نظر داد:«برای اینکه خودتون رو قدبلندتر احساس کنید؟»

«من روی میزم ایستاده ام تا به خودم یادآوری کنم که ما باید بی وقفه خود رو واداریم که به چیزها با دیدی متفاوت بنگریم. جهان از این بالا متفاوت به نظر می رسه؛ اگه باور نمی کنید خودتون این جا بایستید و امتحان کنید. همه به نوبت.»

 

بخشی از کتاب "انجمن شاعران مرده" اثر  N. H. Kleinbaum

 

  • چیــــکآ


cabin


برای کسی که یه مدت مدیدی تو یه وب می نوشته اون جا حکم خونه شو پیدا می کنه..یه جور پناهگاه...وقتی مجبور میشی به دلایلی اون جا رو ترک کنی یه جورایی دلت می گیره...کلبه ی قبلی نومه نور من بود...هبه ای که والار عطا کرده بودن برای منِ عاشق نوشتن..تا یه زندگی نو بسازم...یه جای نو...

اما خیلی راحت همه اش رفت زیر آب..اگر چه به همت دوستِ خوبم یه بک آپ ازش برگشت..اما کیه که بگه باز احتمالش نیست طوفان جدیدی برسه؟
بعلاوه فکر می کنم این ماجرا یه توفیق اجباریه برای کوچ به یه جای تازه...
از بین همه ی سرزمین ها بیان چشمم و گرفت..تصمیم گرفتیم همین جا سکنی بگزینیم تا ببینیم چی پیش میاد.
ورود خودم و به یه کلبه ی دیگه تبریک می گم. به نظر جای دنج و خوبی میاد...پناهگاه خوبی میشه  : )

پ.ن: خیلی وقته که یار غار نیومده..انقدر طولانی که نمی دونم باید از "ما" استفاده کنم یا "من"!


  • چیــــکآ