- ۱۳ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۴
یک. یامازاکورا نام یک نوع از درخت های گیلاس ژاپنیه. درختی که برگ هاش قبل و یا همزمان با شکوفه هاش جوونه می زنن.
تو ژاپنی به دندون خرگوشی ها میگن یامازاکورا.
دو. پسر درون گرایی به اسم چری (معادل ساکورا به معنای گیلاس) که تمام حرف های مهم اش رو در قالب هایکو میگه متوجه میشه یوکی - دختری که تازه ملاقات کرده و ظاهرا خیلی اجتماعی تر و محبوب تر از اونه - از دندون های خرگوشی عجیبش خجالت می کشه و برای همین همیشه ماسک می زنه یا دستش رو جلوی دهنش می گیره تا کسی خنده اش رو نبینه.
سه. یه روز تو شبکه اجتماعی، یوکی هایکوی جدیدی رو که چری سروده می بینه:
"یامازاکورا
برگ هایی که پنهان کرده ای را
دوست دارم"
پ.ن: از نظر من این خلاصه ی جذاب ترین بخش های انیمه حباب واژه ها بود.
من واقعا باید دست از صحبت کردن با خودم بردارم!
امروز 5 دقیقه تو پارکینگ غرولند کردم چند بار عقب جلو کردم تا دقیقا(!) چرخارو همون نقطه ای که میخوام قرار بدم! و نگم که حتی یادم نمیاد به ماشین بغلی و پارک کجش چی گفتم (چون حتی خودمم یادم نیست!) و لحظه ای که رفتم سمت در صدای بیرون اومدن یکی از ماشینش اومد!
و فقط یه ماشین با من فاصله داشت!
و قبلش هیییچ علائم حیاتی نشون نداد!
و این بار اول نبود!!
از اولین باری که هیچ کاری از دستم برنیومد خیلی نمیگذره...
از اون روز بارها تجربه اش کردم.
که اونایی که برام اهمیت زیادی دارن زخم برداشتن، زمین افتادن، آزار دیدن...و من هیچ قدرتی نداشتم تا اونی که آزارشون داده رو سر جاش بشونم...که زخمشونو خوب کنم...
این عجز...این ناتوانی که فقط اعصابم رو درگیر میکنه و به عمل نمیرسه...حتی از دیدن درد کشیدن اونا هم درد بیشتری داره.
من چیکار میتونم بکنم؟ چیکار باید بکنم به جز قصه بافتن؟ چرا زبان تند و تیزم به کار نمیاد؟ چرا نمیتونم جلوی اونا و دردا و دیوونه هایی که آزارشون میدن یه سد باشم؟ چرا نمیتونم زرنگی مو نشون بدم؟
کمک نمیخوام...راه حلم نمیخوام...فقط میخواستم بگم فکر میکردم قلدرتر و قوی تر ازین حرفا باشم...
از نگاه کردن و همدردی کردن خسته شدم...
و از بلایی که ممکنه سر تک تکشون بیاد میترسم...خیلی...
فکر نمیکردم عادت به تماشاچی بودن همچین عواقبی داشته باشه...
هربار میام فصل دوم رو کامل کنم و بین پاراگراف های گسسته با جملات معنی دار پیوند برقرار کنم یادم میاد که نه حال دارم نه حوصله نه در این بازه زمانی استعداد! بعد میرم اینستاگرام رو چک می کنم یا یه سریال می بینم. از وقتی عادت داستان سازی های جنون آمیز قبل خواب رو ترک کردم دیگه ایده دیوانه واری برای نوشتن به ذهنم نمی رسه. فکر کنم نیاز به یه کار تکان دهنده برای تهییج دارم...مثل اتک یا تا بخشی از روزی روزگاری که ذهنمو درگیر کنه و منم شروع کنم برای رفع درگیری داستان خودمو بسازم!
اما الان وقتی هوا خوبه میبینم...یه عاشقانه آروم، ساده، دنج... خب آدم ازش انرژی میگیره اما دست و دلش برای نوشتن نمیره. بیشتر میخواد مهاجرت کنه به یه روستای خوش آب و هوا با یار کتاب فروشی بزنه. اما نه یار هست نه کتابفروشی نه روستای خوش آب و هوا...پس میزنه باقی سریال رو ببینه...خوشبختی آدمایی که هیچ وقت وجود نداشتن.
خلاصه که گاهی با وجود شکرگزاری برای همههه چیزایی که دارم و از شمار خارجه، بی حوصله و افسرده میشم، فقط نداشته هامو میبینم و برای اینکه هیچی نبینم یا مجبور نشم زندگی کنم، به تنها کاری که برام رنج نداره روی میارم: دیدن زندگی بقیه...البته این حال خوب فقط تا آخر داستان پابرحاست. بعد که با زندگی خودم مقایسه می کنم دوباره افسردگی و بی حوصلگی و رنج ذهنی بی سروته شروع میشه و باز برای سرکوبش وارد یه زندگی دیگه میشم...یه جور تعطیلات مغزی...
چند روز احتمالا به همین منوال پیش میرم. امیدوارم بعدش مثل همیشه نیروی زندگی بیاد سراغم و باز کار کنم و بنویسم و فکر کنم و یاد بگیرم. اما کماکان فرشته الهام باهام قهره..
پ.ن: از عادی بودن متنفرم. همونقدر که تو زندگی عادی بودن مایه خوشبختیه تو کار مایه ی رنجه و امان از وقتی که کارت به نظر خودت هم عادی بیاد!
تا حالا آهنگ half a man از دین لوئیس رو شنیدین؟ هربار میخونمش یا به گوشم می رسه یه تصویر مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه. تصویر یه ساحل ماسه ای سفید تو شمال اسپانیا که افق نگاهم تو ساحل از رو به رو به اقیانوس وسیع و از غرب به کوه های صخره ای زمختی ختم میشه که دندانه دندانه از داخل آب سر برآوردن. میون این صخره ها یه فانوس دریایی سفید و قرمزه. ساحل کاملا خلوته و صدایی جز هیاهوی اقیانوس به گوش نمی رسه. جایی که دور از خونه نیست و زمانی روشن اما انقدر زود که بقیه هنوز خوابن...و حضوری واضح از نگاهی خیره که همه جا حس میشه. طوری واضحه که انگار بخشی از خاطرات خودمه. داستان عجیبی از قبل و بعدش ساختم که از یه دو خطی تو یه کتاب تاریخی فلسفی شروع شد درباره همزیستی عجیبی از آدم های متفاوت برای یه آزمایش که تنه میزنه به سنتی جاهلی بین اعراب بادیه نشین! اما فکر می کنم فضایی که با شنیدن آهنگ خیالمو به پرواز درمیاره بیشتر از داستان عجیبم به کتاب «شاهزاده مه» از سه گانه مه مربوط باشه. نمی دونم این کتاب رو خوندین یا نه. پیشنهادش نمی کنم. سَمّیه که برای خیال پردازی نوجوانانه خوبه ولی عجیب به این آهنگ می خونه هم فضاسازیش و هم شعرش. این ازون دست لذت های گناه آلود و بی اهمیتیه که امشب دوباره با گوش دادن به صدای ماتم زده دین لوئیس تو خاطرم زنده شد و محظوظم کرد!
پ.ن: اسپووووویل: مخصوصا اونجاش که میگه: Cause I'm a sinking ship that's buuuurniiing...so let go of my haaaand'
نمی خوام یه بلاگر یا ویلاگر یا هر کوفت دیگه ای باشم...
نمی خوام جلب توجه آدمای مثلا مدرن رو بکنم یا ببینم حرف دلم چندتا لایک میخوره!
اما نیاز دارم یه گوشه ای بشینم و حرف بزنم. و مطمئن باشم یکی هست که میخونه. حتی اگه هیچ وقت از سایه ها بیرون نیاد.
حتی اگه هیچ وقت نفهمم چه شکلیه! اسمش چیه! از کجا میاد!
اصلا همین طوری بهتره...
بعد از تمام اتفاقاتی که تو دو سه سال گذشته افتاده و منی که زمین تا آسمون فرق کردم. این گوشه نشینی رو ترجیح میدم.
و میخوام دست از سختگیری برای نوشتن بردارم.
میخوام بنویسم و میخوام مطمئن باشم یکی دنبالش می کنه. شاید این قصه ختم به مقصدی بشه که امید دارم به پیدا کردنش.
پس با این وصف...خوش برگشتم!
توی سال های اخیر واژه ای به نام Hygge تو ادبیات جهان فراگیر شده و احتمالا به گوش شما هم خورده. اما معنیش چیه و کجا کاربرد داره؟ هوگه /hue-guh/ یه مفهوم دانمارکی الاصله که نروژی ها هم روش ادعا دارن و هرجایی استفاده میشه که بخواد یه حس یا یه لحظه رو توصیف کنه که شما به آسایش و خوشی و به طور خاصی گذروندین. حالا می خواد به تنهایی باشه یا با دوستان و خانواده، معمولی باشه یا خارق العاده. مهم اینه که هوگه الزاما یه دستورالعمل خاص نداره و هرکسی که به شما بگه فقط از یه شیوه خاص و انجام یه سری کار خاص میشه بهش رسید معلومه خودشم خیلی از ماجرا خبر نداره! تنها چیزایی که واقعا بهش احتیاج دارید آگاهی و طمانینه و لذت و شناخت لحظه حاله. شاید برای همینه که خیلی از مردم هوگه رو در احساسات خلاصه می کنن. به دلیل اینکه اگر هوگه رو احساس نکنی احتمالا داری از واژه غلطی استفاده می کنی.
چند ماه گذشته از روی کنجکاوی و خیلی اتفاقی با این مفهوم آشنا شدم و به دلیل وجود راحت طلبی نهادینه شده در درونم به عنوان یه ایرانی اصیل(!) عاشقش شدم. این ایده جذاب که از سرعت زندگی کم کنیم و آروم تر پیش بریم؛ تو همه چیزای کوچیک دنبال خوشی و لذت بگردیم و متریالیسم لعنتی رو از زندگیمون بیرون کنیم (یا لااقل اثرش رو کمرنگ تر کنیم) و خلاصه اینکه همزمان با استراحت طبیعت ما هم به خودمون اجازه نفس کشیدن و استراحت بدیم، همون بخش اصلی و مغز مفهوم هوگه اس که با زبان حال با انسان صحبت می کنه.
زندگی به این سبک اونم فقط برای چند ماه آدم رو به یه جهان دیگه میبره. دنیایی که بنیانش بر لذت بردن از چیزهای ساده و عقب نشینی از دیوونگی های جهان مدرنه. البته نباید این مفهوم رو با ایده آل گرایی یا زندگی پاک اشتباه بگیرین. هوگه بیشتر روی قدردانی شما برای گذر هر روز و پیدا کردن یه جور تعادل تو زندگی تاکید داره. به عبارتی به معنای خوب زندگی کردنه. دقیقا به همین دلیل برای افراد مختلف متفاوت و منحصر به فرده.
با وجود اینکه دستور العمل خاصی نداره اما چند تا از کارهای ساده ای که به من حس خوبی میده و تو ادبیات جهانی هم به فعالیت های هوگه ای شهرت دارن رو براتون میذارم تا به قول یه بنده خدایی بتونین راحتی و حال فوق العاده هوگه رو در آغوش بکشین.
o چند تا شمع روشن کنین! روزای کوتاه و شب های بلند فصل های سرد سال به خصوص زمستون آدم رو دلتنگ می کنه. با روشن کردن چند تا شمع ساده میشه این دلتنگی رو افسار زد و یه آرامش هوگه ای رو برای چند ساعت مهمون اتاق نیمه تاریک کرد.
o آشپزی کنین و کیک بپزین! هر آدمی حتی اگه یه بار کیک و شیرینی پختن رو تجربه کرده باشه این ادعا رو قبول داره که شیرینی پزی و در کل آشپزی حال آدم رو خوب می کنه! اون زمانی که برای پختن یه کیک می ذارین بهتون آرامش میده و روح و روانتون رو تازه می کنه.
o پیاده روی کنین! هوگه – برعکس اون چیزی که توی عکس های فانتزی دیده میشه – فقط به معنی نشستن و دراز کشیدن زیر لحاف اونم کنار یه شومینه روشن نیست. پیاده روی تو فضای باز هم می تونه حسابی حالتون رو جا بیاره و کاری کنه که از فرق سر تا نوک پا غرق زندگی و آرامش بشین. مهم اینه که با مناظر طبیعی در تماس باشین و زیبایی اون فصل رو با روحتون لمس کنین؛ مخصوصا وقت طلوع یا غروب خورشید کم رمق فصل سرد.
o تو روزای سرد و بعضا کسل کننده نوشیدنی های گرم در صدر لیست هوگه ای هاست! یکی از جذاب ترین و Cozy ترین المان هاییه که هی کس نمی تونه از لیست هوگه اش خط بزنه. مخصوصا اگه جذابیتش با اضافه کردن خامه و مارشملو چند برابر شده باشه.
o خودتون رو تو دنیای کتاب ها غرق کنین! یکی از قرارداد های هوگه ای کم کردن سرعت زندگیه و یکی از دلنشین ترین کارهایی که تو این وقت پس انداز شده میشه انجام داد درگیر شدن تو دنیای یه کتاب خوبه. همه ما به یه زمان مخصوص خودمون و چند تا داستان خوب نیاز داریم تا سرعت سرسام آور و پیچیدگی های تلخ زندگی واقعی رو بشوره ببره.
o چند تا جوراب گرم و نرم بخرین! هرچند که دلم میخواد بگم دو سه تا جوراب و پیژامه لاکری دست و پا کنین اما ازونجایی که همیشه خرجای مهم تری هم هست و قرار بر لذت بردن از چیزهای ساده زندگیه، می تونین خودتون رو چند تا جوراب بافتنی یا حوله ای ضخیم مهمون کنین. نه تنها پاهاتون و به تبع بدنتون گرم می مونه بلکه با هربار نگاه کردن بهشون ته دلتون هم یه غنجی میره.
o یه کنج هوگه ای درست کنین! هیچی بهتر از یه فضای اختصاصی گرم و نرم جهت لم دادن نیست. حالا لازم هم نیست لوکس باشه یا خیلی خرجش کنین. می تونه یه صندلی راحتی قدیمی یا یه کاناپه باشه به معیت چند تا کوسن و یه لحاف که تو هر خونه ای پیدا میشه. جالب اینجاست درست از همون لحظه ای که لحاف یا پتو رو دور خودتون می پیچین و به کوسن ها لم میدین زندگی شیرین تر میشه، قبول دارین؟
o یه اسپای خونگی شاید تنها چیزی باشه که می تونه خستگی و سرمای یه روز پر دغدغه یا حتی کسل کننده رو از بین ببره. جسمتون هم به اندازه ی روحتون اهمیت داره و اسپای خونگی یکی از ساده ترین روش های مراقبت از این جسمه. گاهی حس رضایت و آرامشی که از ماساژ، ماسک های مراقبتی و یا حتی لاک زدن به دست میاد با بدست آوردن یه میلیون دلار برابری می کنه.
o از نورهای ریسه ای استفاده کنین. درسته که نور شمع یکی از مولفه های اصلی هوگه اس، اما نور ریسه هم می تونه به همون اندازه اثر آرامش بخشی داشته باشه. با اضافه کردن چند متر ریسه به اتاقتون با یه تیر دو نشون می زنین و زیبایی و آرامش رو توامان مهمون اتاقتون می کنین.
o یه ژورنال درست کنین. نوشتن و پیادده کردن ایده هاتون روی کاغذ از جمله سنت های دلچسب آخر هفته است. ژورنالِ شما تجسم مادی افکار و تخیلات و رویاهای شماست. مکتوب کردن جزئیات اتفاقاتی که براتون افتاده، خاطرات تلخ و شیرینتون، اهداف و برنامه هاتون باعث میشه از دید دیگه ای به زندگی تون نگاه کنین. درست کردنش هم می تونه جنبه درمانی پیدا کنه و هم به شما کمک کنه تا از اتفاقات و چیزای ساده زندگی روزمره لذت ببرین. و این دقیقا همون کاریه که هوگه ازتون می خواد.
o خودتون رو بین خاطرات خوب محصور کنین. تمام عکس های مورد علاقه ای که تو گوشی، دوربین یا کامپیوترتون دارین رو برای چاپ تو سایزها و شکل های مختلف بفرستین. این عکس ها رو می تونین قاب کنین و بزنین به دیوار یا بذارین روی میز یا حتی وصل کنین به همون ریسه هایی که تو اتاق آویزون کردین. همین میشه یه روش درست حسابی برای اینکه خودتون رو میون خوشی های زندگی تون محصور کنین.
o فیلم و سریال رو فراموش نکنین. اگه قبلا وقت مناسبی برای لم دادن و تماشای سریال یا فیلم مورد علاقه تون پیدا نمیشد، دسامبر و یکی دو ماه بعدش اصن برای همین به وجود اومدن! شک نکنین! یه نگاه به لیست فیلم هاتون بندازین و شادترین ها یا محبوب ترین هارو پیدا کنین. اولویت با فیلم هاییه که بتونه شمارو بخندونه یا در لحظه حس خوبی بده.
o عشق و قدردانیتون رو به دیگران نشون بدین. قرار گرفتن تو جمع اونایی که دوسشون دارین و توجه کردن به آدمای مورد علاقه تون یکی از هوگه ای ترین های این فهرسته. پختن یه وعدا غذا کنار همدیگه، صرف صبحانه یا عصرانه کنار دوستان و خانواده اونم وقتی دارین فیلم مورد علاقه تونو میبینین یا حتی نوشتن یه یادداشت بامزه یا یه زنگ ساده روابط و پیوندهای شما با آدم های مهم زندگیتون رو محکم تر می کنه. به اون ها یادآوری می کنه که چقدر برای شما اهمیت دارن و همین علاقه و حس قدردانی فضای روابط شمارو پر از انرژی مثبت و حال خوب می کنه.
o مگه میشه از آرامش و حال خوب صحبت کرد و اسمی از موسیقی نبرد؟ اگر سازی بلدین یا قشنگ اواز می خونین بعدازظهر های کج خلق زمستونی رو پر از حس زندگی کنین و بذارین بقیه هم یه حظی ببرن. اگر هم نه گوش دادن به یه موسیقی خوب و لذت بردن ازش رو که کسی نمی تونه ازتون بگیره. فصل، فصلِ گوش دادن و زمزمه ملودی های جان نوازه.
o نامه و کارت پستال هم حسن ختام این مجموعه کوچیکه. شمارو نمی دونم اما من تو این یه مورد به شدت خاطره بازم و عاشق اینم که از طریق راه های قدیمی با بقیه در ارتباط باشم. خاطره نامه های عموجان از بچگی تو ذهنم جا خوش کرده. یادمه با هربار نامه همراه اون ده صفحه کاغذ سیاه شده یه سوغاتی یا پست کارد هم ارسال می شد و انتظار برای نامه های بعدی و سوغاتی های بعدی یکی از شیرین ترین خاطرات ساده زندگیمه. این روزها شبکه های اجتماعی جای روش های قدیمی رو گرفته اما بد نیست که هر از چندگاهی به سنت های گذشته رو بیاریم. همون زمانی که همه چیز ساده تر و بی آلایش تر بود. لازم نیست مثل عموجان ده صفحه سیاه کنیم. می تونه یه یادداشت دو خطی باشه اما باز هم یه شیوه عالی برای گذروندن یه بعدازظهر زمستانیه.
اگر بخوایم از حس های ساده اما باارزش بگیم لیستمون خیلی طولانی تر از این میشه اما پیدا کردن راه های ساده لذت بردن رو به خودتون واگذار می کنم. شما چی؟ چه چیزای کوچیکی باعث میشه تو ماه های سردتر سال حس گرم و نرمی داشته باشین؟
پ.ن: برای نوشتن بیشتر مطالب بالا از دو منبع زیر استفاده شده، پس اکه خواستین بیشتر بدونین یه سر بهشون بزنین:
این روزها بین هزاران خبر مستعد ساخت طنز نود قسمتی، اظهارات یه نسبتاً کارشناس تو یکی از شبکه های داخلی درباره گردشگری صدای جماعت عاشق سفر رو درآورده. اون هم به خاطر نوع نگاه کارشناس مربوطه که خب حالا شهرِ دیگه ای نشد تا سر کوچه تون هم می تونید گردشگری کنید! طبعا این حرف در وهله اول و از لحاظ علم گردشگری در بهترین حالت یه جور جوک حساب میشه اما بیاین از یه زاویه ی دیگه به ماجرا نگاه کنیم:
سال 1790، تو یه روز بهاری، فرانسوی بیست و هفت ساله ای به اسم گزاویه دو متر به یه سفر از نوع سفارشی ذکر شده میره و داخل اتاق خوابش ماجراجویی میکنه و گزارش مبسوطی هم ازش منتشر می کنه. هشت سال بعد مقصد مشابه رو این بار تو شب میگرده و یه گزارش دیگه هم از این گردش می نویسه. دو متر داخل گزارش به تمام چیزهایی اشاره می کنه که تو روزمرگی های زندگی از قلم میفته. از به یاد آوردن روزهای خوشی که کنار وسایل اتاقش داشته تا نحوه ساخت و پیچیدگی این وسایل.
هرچند دو متر هم مثل اون کارشناس صداوسیما با اقبال عمومی مواجه نمیشه اما دو نکته ی مهم درباره ی این گردشگر(!) فرانسوی وجود داره. اول اینکه دو متر فقط مسافر اتاقی نبوده و حتی به مفهوم کلاسیک هم جهانگرد به شماره میومد. دوم اینکه به هیچ وجه قصد تمسخر یا بی ارزش کردن ماجراجوییِ جهانگردان حرفه ای رو نداشته. (احتمالا مثل همون کارشناس.) پس چرا یه نفر باید همچین تعریفی رو از گردشگری ارائه کنه؟
آلن دو باتن تو کتاب "هنر سیر و سفر" و در فصل "در باب عادت کردن" نیت دو متر رو ناشی از یه دیدگاه عمیق و پرانگیزه می دونه: «این که لذتی که از سفرهایمان می بریم بیشتر بستگی به قصد ذهنی مان از سفر دارد تا مقصدی که به آن سفر می کنیم.» و می گه شاید اگر کمی بیشتر دقت کنیم مناظر آشنای اطرافمون دست کمی از کوه ها و جنگل های آمریکای لاتین نداشته باشند.
شاید اینجا این سوال پیش بیاد که پس قصد سفر چه حکمتی داره؟
به عقیده ی دو باتن خاصیت اصلی سفر "پذیرفتن" ه...ما تو یه جای جدید با فروتنی به مکان ها و مناظر نزدیک میشیم و به جزئیات ظریفی دقت می کنیم که محلی های منطقه بی توجه از کنارش رد میشن. اما وقتی به شهر خودمون می رسیم تمام توقعاتمون برآورده شده و مطمئنیم چیز جدیدی برای کشف وجود نداره.
دو متر اما تلاش می کرد تا مارو ازین حالت منفعل بیرون بیاره. همون جوری که تو جلد دوم سفر شبانه اش به کنار پنجره ی اتاق خوابش میره و زیبایی آسمان شب باعث تعجبش میشه. و میگه مردمی که در این ساعت از شب بیرون از خانه و بیدار هستند به راحتی می تونن سرشون رو بالا ببرن و بی هیچ هزینه ای شگفت زده بشن، اما این کار رو نمی کنن و علتش هم اینه که هیچ وقت این کارو رو نکردند! چون عادت کردند که تصور کنند جهانشان کسالت آوره و این به توقعشون از جهان اطراف محل زندگیشون تبدیل شده. درحالیکه «گزاویه دو متر با پیژامه ای آبی و صورتی، و در کمال رضایت از بودن در محدوده ی اتاق خوابش، با ظرافت می خواست به ما حالی کند پیش از آن که عازم سفری به دور دنیا شویم، به چیزهایی که تاکنون دیده ایم بیشتر توجه کنیم.»
پ.ن: واقعا قصد توجیه صحبت یه کارشناس نبود. فقط یه نظر از زاویه منعطف تر بررسی میشه تا روزگاری که امکان سفر و ماجراجویی نیست هم بتونیم به زندگیمون رنگ ماجراجویی بدیم.
پ.ن 2: عمده مطالب این پست از کتاب "هنر سیر و سفر" آلن دو باتن" برداشت شده. به شدت کتاب جذابیه و انقدر نثر روون و دیدگاه های خاص و جدیدی داره که می تونه به انجیل جهانگردان تبدیل بشه!
هرچقدر بیشتر به قضیه فکر می کردم حالم بدتر میشد. کم کم داشتم قدرت تشخیصم رو از دست می دادم و پیش خودم فکر کردم برعکس ظهر که از خوشحالی در حال ورجه وورجه بودم هیج امیدی نمیبینم...پتو رو محکم تر پیچیدم دورم و همین جور که سعی می کردم خودم رو جمع و جور کنم به تختخواب رفتم. صبح برعکس قولی که به خودم داده بودم خویشتن داری رو از دست دادم و بعد از یه سوال همه نگرانی هامو ابراز کردم! با همون نگاه معمولی و خونسردش که دنیا و مقدراتش به هیچه گفت: «خب!»
همین!
تمام نگرانی هام شسته شد. ذهنم باز شد و چرخ دنده های مغزم به کار افتاد و پیش خودم گفتم که واقعاً «خب! که چی؟» حتی اگر راه حلی پیش پام نمیذاشت همون یک کلمه برای مقابله با فلج ذهنیم کافی بود. اون هیولای ترسناک شب قبل...
برای همینه که باید یکی کنارت باشه تا به مشکلاتی که برای خودت بزرگ کردی نگاه کنه و بگه خب! اصلا این کلمه طلسم شکنه. معجزه می کنه...باعث میشه احساس قدرت کنی و یادت بیاد اراده ی تو از همه ی این بچه غول ها بزرگتره! اگه می خواین تعادل تو زندگیتون برقرار باشه کنار همه ی دلسوزهای مهربون یکی ازینارو هم لحاظ کنید...خب؟