روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

به طور جدی خیمه زدم روی مستر کلاس جهان سازی و باید بگم حسرت می خورم از زمانی که در جهل نوشتم. اون وقت چقدر همه چیز راحت تر پیش می رفت و اعتماد به نفسم برای قدم برداشتن تو این راه بیشتر می شد.

بیشتر از هرچیزی دلم می خواد بنویسم و می دونم الان کار اشتباهیه! باید بخونم و یاد بگیرم و در قالب تمرین یه سری اطلاعات جانبی از جهان داستانم کشف کنم! در واقع متوجه شدم هنوز غوره نشده داشتم مویز می شدم و این چاله عمیقی بود که خیلی از کارهای ایرانی درش سقوط کردن!

 

موراکامی تو کتاب "از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم!" گفته بود اونایی که به صورت طبیعی استعداد نویسندگی دارن خیلی برای نوشتن زحمت نمیکشن! به همون استعداد متکی میشن و  وقتی اون چشمه خشک بشه آثارشون افول می کنه. درست مثل آدم هایی که به دلیل نوع سوخت و ساز بدنشون چاق نمیشن، در نتیجه اهمیتی به ورزش کردن نمیدن و این باعث میشه در دوران پیری بدنشون زودتر نشست کنه. اما اونی که استعداد ویژه ای نداره مجبوره ساعت ها بشینه و درون خودش دنبال چشمه های ذوق و قریحه بگرده؛ این چالش مداوم از اون فرد نویسنده کارکشته تری می سازه که با خشکیدن هر منبع الهام جسورانه به دنبال منبع دیگه ای می گرده. و طبیعتا تو این حالت مثال آدمی رو میزنه که هوا می خوره چاق میشه، پس همیشه باید ورزش کنه و همین ورزش در سال های پیش رو به داد بدنش می رسه. 

واقعیت اینه که بیرون اومدن از دایره امن استعداد و یا حتی نادیده گرفتن الهامات ناشی از تجربه یه اثر خوب کار خیلی سختیه. این که گاهی مجبور باشی تو حوزه مورد علاقه ات منظم باشی و طبق اصول جلو بری باعث میشه غرغروی درونت به فغان بیاد که: یه کنج خلوت نباید باشه آیا که هر غلطی خواستی بکنی و کمی دیوانه و شلخته باشی!؟

البته شخصا به اون نیمچه استعداد بلغور کردن تکیه نکردم اما...مورد خلق و داستان سازی تو حال و هوای بعد از تجربه یه کار دلچسب نقطه ضعف اصلی منه! پس بنا بر تجربه توصیه می کنم برای دل کندن از جهانی که به واسطه خوندن یا نوشتن درگیرش شدین، داستان ننویسید و اگر هم می نویسید یه مدت زمان بدید تا ذهن تون از جو بیرون بیاد، بعد دوباره به نوشته تون سربزنید و ویرایشش کنید!

حساب گفتگوی شخصیت ها البته جداست. اون جا برای طبیعی تر به نظر رسیدن نیاز به یه ذوق غریزی دارید تا در لحظه کلام شکل بگیره و گاهی حتی بازنویسی اش هم باعث مصنوعی شدن کار میشه برای همین تو حال و هوای اثری نزدیک به سبک خودتون میتونید دیالوگ نویسی کنید و تقریبا اغلب مواقع نتیجه دوست داشتنیه. برای من که صادق بود!

اما خط داستانی نه! هیچ وقت از روی هیجان لحظه ای و یا وقتی تو جو یه کار خوب یا محرک هستین سراغش نرید. تجربه من میگه مجبورید همونو بارها تراش بدید و عملا از نو بنویسید. اکثر پی رنگ ها و روایت هایی که تو این حالت خلسه مانند خلق کردم فقط به درد عمه ی مامانم می خوره! (یعنی حتی عمه خودمم گردن نمیگیره!) ضمن اینکه شاید اون لحظه اصلا مشخص نباشه اما خواهی نخواهی پی رنگ و خیلی از المان های قصه تون شبیه اثر مذکور میشه. حالا باید بیاید ثابت کنید تقلید نکردید!

 

  • ۲۱ آبان ۰۱ ، ۱۶:۲۷
  • چیــــکآ

تو سریال آشنایی با مادر یه قسمتی هست که تد با یه دختری قرار داره و داره میمیره که آمارشو از قبل تو گوگل در نیاره! ضمن اینکه دوستای فضولش رو هم از این کار و انتقال هر اطلاعات پیش زمینه ای ازین دختر به شدت منع می کنه. تمام تمرکز اون قسمت رو این سواله که آیا لازمه ما قبل از شناخت یه آدم اسمش رو سرچ کنیم؟ و این سوال که تا چه حد اطلاع از جزئیات عجیب و گاها شرم آور اطرافیانمون و دخالت در زندگی اون ها مناسبه و از کجا به بعد حالت چندش آوری به خودش می گیره؟ 

 

اگه دقت کنین خیلی از بازیگر های فیلم ها و سریال های اقتباسی از بین چهره های کمتر شناخته شده انتخاب میشن. شاید برای اینکه خواننده بتونه دور از فشار کاراکترِ بازیگری که الف تا ی زندگی و شخصیتش رو می دونه با چهره ای بی طرف مواجه شه و اون رو به عنوان تجسمی از تصور ذهنی خودش از شخصیت داستانی بپذیره. اتفاقی که شاید درمواجهه با چهره های مشهور خیلی کمتر پیش بیاد. اون جا این تصویرِ مستقلِ جناب بازیگره که روی شخصیت داستانی سایه میندازه. کسی درباره کیفیت نگاه و یا احساسات عمیق فلان کاراکتر یا پی رنگ صحبت نمی کنه بلکه اشاره همه به بازی بی نقص جناب بازیگره. البته می دونم اجتناب ناپذیره و انقدر هم بد نیست اما ناخودآگاه رو کیفیت تجربه مخاطب تاثیر می ذاره. منِ نوعی رو از دنیای قصه بیرون می کشه و مجبور می کنه عوض لذت بردن از خود قصه مدام دربند گفتمان روایی باشم و وای به حال اون اثری که نقش و قصه رو دوست داری ولی سابقه یا شخصیت جناب بازیگر رو نه! اون جاست که میگی ای کاش هیچ وقت نمی شناختمت لعنتی!

 

حالا چرا یاد این مبحث افتادم؟ بله! چون درست عین رفقای تد موزبی سندروم انگشت بی قرار مجبورم کرد درباره کنجکاوی های مسخره ام از اثر های اخیرا مشاهده شده گوگل کنم و همون طور که حدس می زنین چیزی ببینم که نباید می دیدم! اوضاع وقتی خراب تر میشه که می دونم بخش مورد علاقه ام از اثر به بازی همون بازیگر مرتبطه و برای اینکه تراژدی تکمیل بشه، سریال ادامه داره و زیرزمینِ چهل متریِ باقیمونده از کاخِ آرزوهایِ من هم یکی از بخش های پررونق قسمت های آینده است!! خلاصه که این فقط علائم مریضی تون نیست که نباید گوگل کنین! اگه دارین از یه اثری لذت می برین و کاملا آدم هارو به همون قالب شخصیت ها اندازه می بینین، چه اصراریه؟! انگشت محترمتون رو از صفحه کیبرد دور کنین و دست از گوگل کردن صغیر و کبیر بردارین! با تشکر! از طرف یک گوگل گَزیده!

 

پ.ن: به طور خصوصی اصرار نکنین! نمی گم کدوم اثر و کدوم بازیگر! هنوز داغش برام تازه اس. :(

  • ۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۴:۲۶
  • چیــــکآ

حدود سه یا چهار سال پیش یه گروه چهار پنج نفره داشتیم از آدمای نسبتا گوشه گیری که چند سر کشور زندگی می کردن و هرازگاهی به سرشون می زد یه کتاب خاص بخونن یا فیلم ببینن و بنویسن. دلشون می خواست شبیه گعده های ادبی و روشن فکری باشن اما به روش خودشون.

مغز متفکر ما یه نِرد بامزه ولی نسبتا خجالتی از حاشیه خلیج فارس بود. ایده های جالبی می داد. انقدر که برای انجامش واقعا ذوق داشتم. (هرچند که اکثر وقتا یا می پیچوندم یا وتو می کردم!) مثلا قرار می ذاشتیم تا هر کدوم یه کتاب از فیدیبو ( یا هر اپلیکیشنی، اون موقع فیدیبو رو بورس بود) انتخاب کنیم و بعد نمونه هاشون رو می خوندیم. بعد بر اساس تعداد آرای موافق یکی رو انتخاب می کردیم، می خریدیم، کامل می خوندیم و درباره اش با هم صحبت می کردیم. یادم نیست کلا چند تا نمونه خوندیم و این طور که به نظر میاد بیشتر از یکی دو تا کتاب نگرفتیم اما یه جورایی این اولین جمعی بود که نه برای هواداری از یه اثر خاص، بلکه براساس ذات خوندن و دیدن و نوشتن شکل داده بودیم و صرف انجام دادنش باعث می شد احساس کنم وقتم رو تو جوب نریختم!

بیشتر از خوندن، تماشا کردیم. فیلم هایی که اون موقع دیدم جزو خاص ترین های عمرمه چون معیار رتبه IMDB یا نقد نبود. دلی بود و معمولا معیارهای دست چین شده ای برای تماشا وجود داشت که مورد پسند جمعمون بود؛ چه اون کار اقبال عمومی رو داشته باشه چه فقط مامان فیلم ساز قربون صدقه کات گفتن هاش رفته باشه! و بحث درباره اش ابدا شبیه گعده های سینمایی نبود؛ چرا؟ چون ما چند تا آدم عجیب غریب بودیم که به زور چیزی از خود سینما حالیمون بود اما تا بخوای درباره انواع گفتمان روایی تجربه داشتیم. این بحث عمیق می شد و گاهی رگه هایی از طنز می گرفت. بعد صحبت به یه سمت کاملا پرت منحرف می شد و هرکس نظر شخصی اش رو راجع به یه موضوع فرعی تو داستان می داد و سرش کل کل های احمقانه ای می کردیم. البته من پرنسس گیف بودم! چون وقتی میشه یه چیزی رو با زبان بدن گفت چرا به زبان و انگشتم زحمت اضافی بدم؟! و چقدر این عادتم رو مخ بقیه بود!

 

بخشی از دهه سوم زندگی من با این حسِ توخالیِ ضمیمه شدن به جهانِ داستان های بیشمار و پراکنده، و احاطه شدن با تمام کلمات و احساساتِ نابِ دنیا گذشت و گاهی دلم برای اون موقع که بدون پیش فرض و قضاوت یه کار به ظاهر معمولی رو می دیدم و می خوندم تنگ شده. مخصوصا الان که حس می کنم کسر شانمه اگه برم سراغ فیلمی با ریت زیر 7! یا کتابی بخونم که قشر عامه می خونن یا برعکس، کتابی که اصلا طرفدار نداره!

 

مدتیه محض تنفس و دوام یه ساعتی رو حتما به فیلم و کتاب اختصاص می دم ، خیلی ناگهانی و دلی رفتم سراغ یه کار زیر 7! به فیلم از سال 2020 به نام My Salinger Year درباره دختری که به هوای یه زندگی سرشار از غیرمعمولی ها دانشگاه و دوستش رو ول می کنه و میاد نیویورک تا تو یه آژانس ادبی کار کنه و از قضا یکی از نویسنده های زنده ی این آژانس کسی نیست جز سالینجر معروف و گوشه گیر که یه دنیا هوادار داره و از همه شون هم فراریه. جالب ترین و نزدیک ترین ویژگی شخصیت اصلی داستان به خودم اینه که علیرغم اشراف نسبی هیچ وقت نزدیک کتاب های سالینجر هم نرفتم حتی ناطور دشت رو هم نخوندم!! و بعد از یه کتاب و این فیلم و یه خروار توصیه نامه دارم کم کم وسوسه میشم برم سراغش (چند تا ترجمه رو چک کردم اگه کسی درباره بهترین و نزدیک ترین ترجمه نظری داره خوشحال می شم باهام درمیون بذاره). و در ادامه این دختر هم دو به شکه...که اصلا حرفی که می زنه ارزش شنیدن رو داره؟ یه آرزو که نه جرئت انجامش رو داره و نه دل کنار گذاشتنش رو.

فضای فیلم بوی کاغذ و جوهر میده! این رایحه حتی از پشت نمایشگر هم به مشام می رسه و بالاتر از اون لذت شنیدن داستان های ظاهرا بی اهمیت همه آدم هاییه که یه روزی یه اثر خوب رو با روحشون لمس کردن و حالا نمی تونن باهاش خداحافظی کنن. پس چاره ای ندارن جز نوشتن. حرف زدن از درون و یا خلق یه دنیای جدید. انگار که قصه گویی یه چیز مسریه. تو می بینی، می خونی، می شنوی و دچار می شی.

و خب..بیا! دچار شدم!!

دلم خواست باز هم بی هوا یه کار به ظاهر معمولی رو تجربه کنم. درست مثل همون موقع بدون پیش قضاوت. از حصار امن این ناشر و اون فیلم ساز بیرون بیام و تو دنیای قصه ها و روایت ها ماجراجویی کنم. این احتمالا برای قلم خودم هم خوبه ولی می دونم که فعلا باید تنها انجامش بدم. ساعت های نامنظم برنامه زندگیم رو هم که بذارم کنار به اندازه تژاو تو غارهای درکه نیاز به گوشه نشینی دارم! و شاید یه روز مثل پیرس براون اون خلوت جزیره ای رو گذاشتم کنار...

شاید...

به قول شاعر: تا چه پیش آید برای من، نمی دانم هنور...

  • ۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۵:۴۷
  • چیــــکآ

هرازچندگاهی یه فیلم خیلی معمولی پیدا میشه که توجه خاصه حضرت والا (خودم) رو جلب می کنه در حدی که تا عصاره اش رو در نیارم ولش نمی کنم. معمولا یه حرف یا یه حس خاصی از تجربه اون لحظات دارم که ممکنه هیچ انسان دیگه ای با دیدنش اون حس رو نداشته باشه در نتیجه احتمالش زیاده اگه به خوندن این مطلب ادامه بدین یه چینی به بینی بندازین و بگین: seriously؟

"روزالین" یه هجو از داستان معروف رومئو و ژولیت از زاویه دید شخصیت کمتر شناخته شده ایه به نام روزالین - دخترعموی ژولیت - که عشق اول جناب رومئو به حساب میاد. فیلم به لحاظ شخصیت پردازی و بازیگردانی و حتی فیلم نامه از نظر من ضعیفه. اما خب یه کمدیه و یه جاهایی این اغراق تو بد بازی کردن بخشی از روند کاره. بگذریم...خودم اولش گفتم با دید سینمایی نگاه نکردم. نکته قابل توجه از نظرم تضادی بود که تو نمایش و مقایسه روابط عاشقانه به تصویر کشیده بود. قیاس بین اونچه از عشق برای خودمون می سازیم و اون چیزی که واقعا بهش نیاز و باور داریم.

 

نقطه جذابیتش برای منی که یکی از اولویت هام همیشه و در تمام مراحل دوری از دراماکوئین شدنه - که این روزا از دیدنش مدام حالت چگونگی بهم دست میده چون به دراماتیزه کردن همه چیز و جوگیر بودن آلرژی حاد دارم. - تماشای جوانه زدن و رشد یه رابطه از جنس داریو و روزالینه. چیزی که در وهله اول تورو منزجر نمی کنه حتی اگه نخوایش و به تدریج به جایی می رسه که به قول داریو (شخصیتِ فن فیکشنیِ ساخته نویسنده فیلم) وقتی نیست تو دلت حسش می کنی و اگه باشه فکر می کنی هیچ وقت هیچ کس انقدر بهش خوش نگذشته! 

 

نمی خوام اسپویل کنم ولی این هجونامه به یاری ابتذال نیمه مدرن، میاد گند میزنه به کل تراژدی و با یه بی حوصلگی از جنس چشم چرخوندن های روزالینِ مودی اما کاملا نرمال،  میگه خیلی خب، فرض کن اون عشق پرسوز و گداز، اون ناممکنِ مطلوب، اون غایت آرزوهات به وقوع پیوست؛ بعدش؟!

 

یک ساعت بعدش روزمرگیه!

 

و تو برای اون روزمرگی، شعار و شعر و جفنگیاتِ نوازش دهنده ی گوش نمی خوای. هیجان تموم میشه و تپش های دیوانه وار قلب آروم می گیره.  اما...یه جفت گوش شنوا، یه لبخند مهربون، یه آدم صبور می خوای. یه دورنمای منطقی و دردسترس، یکی که بدون حرف گاهی فقط نگاهت کنه و همین کافی باشه. یکی که تاریکی هاتو لمس کرده اما بنا به دلایلی هنوز بهت امیدواره. یکی که هزاربار باهاش بحث یا حتی جدل کنی اما بتونی بازم به صورتش لبخند بزنی و هر دو نه به خاطر حقیقت بلکه به خاطر هم کوتاه بیاید. یکی که بیشتر از خودت به ترس هات، شادی ها و زخم های ریز و درشت روح و جسمت آشنا باشه حتی اگه به روت نیاره و این حس دو طرفه باشه.

اون وقت تو آرامشی که این دوست داشتن برات به ارمغان میاره دیگه مهم نیست چند تا تماشاگر داری. مهم نیست کسی داستانت رو می دونه یا نه. این مسئله که از نظر دنیا اهمیت به خاطر آورده شدن رو نداری به قوزک پات هم نیست! تو خوشبختی.  و همین کافیه!

 

پ.ن: راستش من این ورژن رو به نسخه شکسپیر ترجیح می دم. البته به جز بخش گی کردن پاریس!! کمبود شخصی مثل داریو تو کار اصلی بماند، آخه چرا باید یه همچین حماقتی شان واژه رو تنزل بده؟! ورتر، مادام بواری، رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون و فرهاد و ...  وقتی بهشون فکر می کنم یاد قول لورن تو قیام سرخ درباره آشیل میفتم که می گفت «امیدوارم این قدر زنده بمونی که متوجه بشی آشیل یه احمق لعنتی بود (که اجازه داد غرور و خشم از پا درش بیاره.) ما هم اگه نفهمیم که آشیل قهرمان هومر نبود از اونم احمق تریم. آشیل زنگ هشدار بود. حس می کنم انسان ها زمانی این رو می دونستن!» این تراژدی ها فارغ از جنبه ادبی یه جور هشدارن و منم فکر می کنم تو هر عصری آدم های نکته سنج این هشدار رو دریافت کردن اما بقیه طبق معمول اسیر گنده گویی با کلمات مبهم، لحظه ی حال و قلب معنی شدن.  :چرخاندن چشم در حدقه!

 

شرح حالم عاشقانه بود اما نمی دونم چرا از توش مانیفست سیاسی هم درمیاد!

  • ۰۸ آبان ۰۱ ، ۰۱:۱۱
  • چیــــکآ

یه قهوه مرحمتی از دیار شامات دستم رسیده که اصلا زبان از بیان طعم و عطرش قاصره! (وی به لحاظ تقسیمات جغرافیایی هنوز در قرن سوم هجری به سر می برد!) دوستی که اینو آورد فقط گفت از سوریه به دستش رسیده و هل داره اما یه دوست دیگه ای مفصل تر توضیح داد و من اون توضیح رو می ذارم؛ باشد که یه قهوه خور اینجا ازش استفاده کنه و برای منم اعمال ماتاخر شه! 

اون یکی دوستمون گفت مردم غزه عادت دارن قهوه رو پر از پودر هل می کنن. (خودم میدونم غزه تو فلسطینه برای همین گفتم شامات!)

 قهوه برزیلی خیلی رست با پودر هل. تجربه منم نشون داد فقط به درد موکاپات و دمی می خوره ابدا برای دستگاه ازش استفاده نکنین!  ظاهرا هل و زعفران مصلح قهوه ان و ترکیبشون باعث میشه استفاده ازش ضرر چندانی نداشته باشه. در ادامه طبق تحقیقات گوگلی خودم متوجه شدم عرب ها کلا به قهوه، هل و میخک و زنجبیل و این جور چیزا اضافه می کنن که هم عطر خاصی می گیره هم بهش خاصیت و طعم بهتری میده. منطقه شبه جزیره با رست کمتر و ملایم تر و منطقه شام رست تیره تر. 

 

+ سر ذخیره مطالب وب پدرم دراومد از بس به عادت وی اس کد کنترل اس رو برای ذخیره زدم! این روزا کم مونده از خانواده هم سیو بگیرم! 

یاد خواهرم افتادم که داشت از تی وی یه چیزی می دید تلفن زنگ خورد طبق عادت کنترل رو ورداشت پخش رو متوقف کنه!

 

++ رسیدیم به اون وقت دلنشین سال که حتی اگه آستین بلند هم بپوشی گرمت نمیشه؛ اما خب، به زودی پکیج هارو باز می کنن و من باز می پزم! و و در آینده ای نه چندان دور حتی پنجره رو هم نمی تونم باز کنم چون خواهرم سبزبچه هاشو ردیف کرده جلوی پنجره! وظایف یاوانا رو تقسیم کردیم: من آواز می خونم و با اورک ها سر منابع درگیر می شم اون از گیاها نگه داری می کنه!!

  • ۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۶:۴۲
  • چیــــکآ

 

چندبار اومدم تا بنویسم و بعد به خودم نهیب زدم که اینجا وبلاگه..نه غرولندنامه.

تو این مدت تلاش های مادی و معنوی زیادی کردم تا سرپا بمونم. تا تبدیل به یه زامبی از زامبی های دیگه نشم یا از دست زامبی ها دق نکنم:

پنج تا سریال و انیمه رو کامل دیدم، سه تا شروع کردم.

پنج تا کتاب خوندم که کم حجم ترینش، پربارترینش بود و الان میون ششمیشم.

(و باید بگم دارم سر قضاوتم از روند پیشرفت یه اثر ضعیف حسابی به چالش کشیده می شم.)

سفر رفتم؛ سه چهار روز پناهنده شدم خونه بابام! ازین حیاط به اون حیاط.

راه رفتم، دعا کردم، شبا بیدار موندم و یه گوشه چمباتمه زدم و بازم دعا کردم. 

برای خودم، برای بقیه...بیشتر برای خودم. برای اینکه عقلمو از دست ندم.

نوشتم! نه روزمره، داستان!

بالاخره گره فصل دو رو با هر جون کندنی بود باز کردم.

و تازه فهمیدم قبلش باید یکی دو تا فصل دیگه بنویسم تا بتونم فصل دو رو جا کنم!

اما برای اونم ایده پیدا کردم و قاب بندی یکی دو فصل بعدشم دراومد!

کمی درس خوندم و پی مهارت آموزی جدیدمو گرفتم.

از سوشیال مدیاها فاصله گرفتم. گاهی حتی یه هفته یا بیشتر! (جالب اینجا بود که از اخبار چندان عقب نموندم!)

کار راحتی نبود...

قدم برداشتن تو تاریکی کار خیلی سختیه.

خصوصا اگه ازون دسته آدم هایی باشی که اضطراب حتی زمان آسایش هم به تو عنایت ویژه ای داره.

ولی خب، بعد از یه کمای اجتماعی تا حدی موفق شدم؛

 و حاضرم قسم بخورم این کارهای به ظاهر بی اهمیت و خنثی پربار تر از نصف فعالیت مدنی بعضی آدمای آشنا بود.

***

امروز،

وقتی دست از خوندن کتاب برداشتم و نشستم پای درس که یه وب سایت طراحی کنم، و از لای پنجره ی باز اتاق یه باد خنک و تازه - شاید اولین باد پاییزی که من حس کردم. - اومد تو و گونه هامو نوازش کرد، خوش داشتم اون رایحه و طراوت آشنا رو به عنوان جایزه حساب کنم. که پاییز بالاخره رسید؛ هوا ابری شد و بعد مدت ها یه آشنایی سر زد که دلم بخواد بهش خوشآمد بگم.

به فال نیک می گیرم، حتی اگه شامه ام بگه تو روزهای آینده بازم قراره بوهای گندی به مشام برسه. 

 

یه چیزایی تو زندگی هر آدمی هست که ممکنه تو روزمرگی حسابی روی اعصاب باشه؛ مثل داد و فریاد آدما از زمین بازی نزدیک خونه اونم نصفه شب، یا صدای ماشین هایی که که میدون رو دور میزنن و انگار تمومی ندارن، یا حتی پنجره باز کردن همسایه بالایی که انگار درای کاخو باز می کنه انقدر فشار میده! اما وقتی یه بحران یا ناامنی رو از سر گذروندی همین ها میشن مایه آرامش! شاید چون نشون دهنده جریان زندگی هستن، همون چیزی که اون لحظه به درکش نیازمندی...

 

تابیدن آفتاب روی فرش لاکی هم یکی دیگه ازون نشانه های جریان زندگیه مخصوصا وقتی خودتو به حالت عکس بالا روش ولو کنی که این یکی کلا مود منه! به هرحال یه دلیلی داره که این همه کار کردم یه ورزش نکردم!

 

  • ۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۴۴
  • چیــــکآ

جلوش نشسته بودم، سرم به دستم تکیه داده و تمام تمرکزم روی گوش کردن بود.

نمیخواست من حرف بزنم! از اول هم نیومده بود تا حرفی ازم بشنوه. این طور حس می کنم؛ چون حتی وقتی دست و پا می زدم بدون ایجاد سوتفاهمی جدید بحث رو شروع کنم چشماش بی قرار لحظه ای بود که لبام از حرکت بایستن.

پس ساکت شدم.

و شروع کرد.

از کجا؟ احتمالا از عهد آدم! چون خیلی عقب رفته بود و کلاف های پیچیده ی پرونده های گذشته رو جوری درهم تنیده تر می کرد که من حتی اگه دموستنس یا سیسرون هم بودم نمی تونستم سر این کلاف رو پیدا کنم...

همین طور که محور زمان رو جلوتر میومد حس می کردم داره از سرزمین آشنای من دور و دورتر میشه. سعی کردم واقع بینانه حرف بزنم. تمام حرف های قبلی رو بی جواب گذاشتم. نیومده بود که توضیحی بشنوه. خواستم برای آینده مسیری باز کنم که به مسیرم یه تبصره زد. حرفش رو که شنیدم دیدم احتمالا تو این مدت دوری یه سیاره از هم فاصله گرفتیم. دیگه نمیشناختمش. وقتی صدای توی ذهنم سعی کرد بهم دلداری بده من به مردمک های درشتش خیره نگاه کردم و متوجه شدم حتی صداش رو هم انگار از فرسنگ ها دورتر می شنوم. خاطرات من مهم نبود. تصویری که سعی می کردم براساس شناخت گذشته بسازم هم پشیزی ارزش نداشت. باید با این حقیقت کنار میومدم که جهان ما منبسط شده و داریم به ازای هر گردش و هر قدم از هم دورتر میشیم.

دهنم رو بستم و لبخند زدم.

وقتی حرفاش تموم شد زمان ملاقات هم به سر اومده بود؛ طبعا! تعارفی تکه پاره کردم و از هم خداحافظی کردیم.

به قول شان بایتل بعد از شنیدن حرفاش هنوز به زندگی امید داشتم، اما به شکل خاطره ای دور!

 

 

پ.ن: سوروی درونم می گه گوش کردن کوفتی دو برابر حرف زدن آدمو خسته می کنه! بازده هم که صفر!!

  • چیــــکآ

دارم عادت قصه بافی قبل از خواب رو ترک می کنم و خدا می دونه که چقدررر سخته. همیشه وسط قصه ها وقتی داستان از هیجان میفتاد خوابم میبرد. دیگه با سوالای عجیب مغزم جغد نمی شدم. اما اون جوری لحظات بیداری هم بهش فکر می کنم و دیگه نمی تونم تمرکز کنم. از اون گذشته روزمره نویسی رو بعد از دو سال از سر گرفتم. همین باعث میشه خیلی جاها حرفی ناگفته نمونه...برای کاغذا البته...

در راستای همین تلاش فرساینده دیشب تا خود صبح بیدار بودم و چون نمی تونستم روی چیزی که می خوام تمرکز کنم مغزم به همه جا سر زد و نماند سوال احمقانه ای که نپرسید و دعوایی که با عوضیای خاطرات گذشته راه نینداخت! شاید باورتون نشه ولی با دو تا شخصیت کاملا تخیلی به زبان انگلیسی بحث تاریخی سیاسی راه انداخت! برای گرفتن عنان مغز دیوانه ام یادداشت های گوشیمو باز کردم تا روی یکی از مکالمات نافرجام فصل های اول کار کنم. دو تا شخصیت با هم مشکل دارن و یکیشون متوجه نمیشه چرا و هیچ دلیلی براش نداشتم. اما ازونجایی که فرشته الهام عمدتا نصفه شب ها پرسه میزنه یهو یه ایده ای به ذهنم رسید و رفتم جلو. نمی دونم تا حالا یه جغد خوشحال رو در حال تایپ اونم درازکش دیدین یا نه ولی چنان از گشایش این گره کورِ زشت ذوق کرده بودم که بعد از نوشتنشم طاق باز رو به سقف لبخند می زدم. حلش کرده بودم. تصاویر گسسته به یه نغمه پیوسته تبدیل شد...و دوباره اون حس لذت بخش... تجربه خلق لحظه ای که قبل از تو هیچ وقت وجود نداشته و تو آفریننده اونی...

پ.ن: انقدر نخوابیدم که به سحر وصل شد. توبه شکستم و دوباره خیالبافی کردم تا بالاخره خوابم برد...کسی برای این مرض راه حلی داره؟

پ.ن2: کتاب رو نگید با اون بدتر بیخواب میشم و تا تمومش نکنم آروم نمی گیگیرم!!

  • ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۱۹
  • چیــــکآ

 

 

 

تا حالا پیش اومده که خواب دیدن نظر شمارو نسبت به یه آدم عوض کنه؟ 

اینکه رویای یه آدمی رو ببینین که در واقعیت خیلی هم بهش توجه خاصی ندارین، چندان هم به نظرتون دوست داشتنی یا قابل اعتنا نمیاد،

و تو اون رویا با هم لحظاتی رو بگذرونین که حتی کمترین احتمالی برای تحققش در جهان واقعی نباشه؛ مثلا تو دلتنگی و تنهایی قصه خوابتون از راه برسه و یه جوری شمارو از چاه غصه بیرون بکشه، یا یه جایی درست در نقطه اوج ناامیدی و وحشت کابوس شما مثل یه ابرقهرمان بیاد و از چنگ ال و بختک آدم های دیگه نجاتتون بده و یا داستان عاشقانه ای رو به قدر چند ساعت یا حتی شاید چند دقیقه کنارتون بسازه...ازون عاشقانه هایی که همیشه بهش نیاز داشتین تا احساس زنده بودن کنین. خلاصه که ردپای حضورش، هرچقدر هم که با بیداری مثل شن های ساحل شسته بشه کاری کنه که بعد از هوشیاری تا مدتی تو جای خودتون باقی بمونین، تصاویری که به سرعت در حال محو شدن هستن رو چنگ بزنین و شیرینی رویای چند دقیقه پیش رو مزه مزه کنین. 

این مقدمه رو گفتم تا این رو بگم؛ چند روز پیش یه خواب خیلی خوب دیدم از یه آشنایی که تا حالا از نزدیک ندیدمش. و بدون حرف یا کار خارق العاده ای،  حسی رو تو وجودم زنده کرد که فکر می کردم مدت هاست از دست دادم. من باهاش به قاعده شاید چند دقیقه، به اندازه چند روز ماجراهایی رو زندگی کردم که در عین ملموس بودن و سادگی از من یه اقیانوس فاصله دارن.  وقتی بیدار شدم هر بار به اون آدم فکر می کردم - به آدمی که تا حالا از نزدیک ندیدم! خاطره ای باهاش ندارم!- باید لبخندم رو پشت سرم گره می زدم!! قاعدتا گذشت زمان تصاویر و احساسات رویا رو محو می کنه و ما به همون برداشت منطقی قبل از خواب بر می گردیم. اما اولین باری که چهره اش رو دیدم دلم لرزید و از حسی که داشتم خنده ام گرفت و دروغ چرا..ترسیدم. 

از اینکه من خاطره ای از اون آدم دارم که اون از من نداره، زمانی رو باهاش گذروندم که اون نگذرونده، تصور و برداشتی دارم که فقط تو جهان من اتفاق افتاده (و به شدت واقعی به نظر رسیده..یه تجربه زیسته) و احساس نزدیک تر بودنی که بیشتر شبیه لمس یه منظره دور تو آینه روبه روته...و من درخواستی برای این رویا نداشتم.. و این فقط من بودم که فهمیدم؛ انگار خیلی بی منطق و غیرمنتظره روحم اون آدم رو لمس کرد و رد این تماس روش باقی موند.

برای من این حس عجیب و تازه با اختلاف برداشت های دو آدم از یک رابطه یا فرهنگ هواداری سلبریتی ها فرق داره. این هدیه غیرمنتظره رو ناخودآگاهم بهم بخشیده. نه پروبالی بهش دادم نه قصد این کارو دارم. اما میخوام محبتی که به اون آدم پیدا کردم رو مثل یه یادگاری نگه دارم. فقط هربار بهش فکر می کنم به نظرم خیلی مضحکه که یه نفر بی دلیل در نظر تو عزیز تر بشه و چی به جز یه رویای عجیب میتونه این غیرممکن رو ممکن کنه؟ البته برعکسش هم هست...تنفر به خاطر یه خواب بد. هر دو رو تجربه کردم اما جدا این یکی خیلی قوی تر بود.

 

پ.ن1: یاد فیبی افتادم که خواب بابای مانیکا رو دیده بود. :)))) 

 

پ.ن2: مضحک تر ازین احتمالا منم تو خواب یکی دیگه! من ضد بشر در نقش ناجی!

  • ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۵۶
  • چیــــکآ

امشب اومدم سمت کتابخونه وسایلم رو بذارم. خم شدم روی قفسه که یهو بوی آمادگی و مهد کودکم اومد. بوی لوازم نوی تحریر...یه چیزی تو مایه های بوی پاستل روغنی و خمیر بازی...
ذهنم سال هارو با سرعت نور به عقب برگشت.
به قول بیژن ایرانی: نمی‌دونم تو سلول های این مغز پیچ در پیچ چیه که یک شیء بی ارزش، یک مکان، یک صدای آشنا، حتی ترک یه دیوار قدیمی، گذشته رو جلوی چشمش زنده می کنه.

 

پ‌ن؛ نمی دونم منبع بو از کجاست! 😕 ولی الان دیگه تو کل اتاق پیچیده و داره دیوونه ام میکنه! اضطراب گرفتم که نکنه بخوام فردا صبح زود پاشم و نکنه خاله نسرین -مربی- دوباره یکی رو بیاره یادم بده چجوری یه لنگه پا وایستم! و بعدشم تا مدت معین پاستلای عزیزمو بهم نده!
(من کلا یه بار تنبیه شدم اونم داشتم وسط کلاس و دعوای بالاگرفته ی گوشه کلاس دو نفرو از هم جدا میکردم که خودمم قربانی شدم! این تمام ماجرا نیست، انقدر اسکل و خام بودم که نمیدونستم یه لنگه پا وایستادن چجوریه! مربی جلوی اون همه پسر دختر گفت یه دختره اومد یه لنگه پا وایستاد کنار دیوار تا یاد بگیرم!)

پ.ن۲: فکر کنم ما متولدین اوایل هفتاد آخرین نسلی بودیم که با روش غارنشینا تنبیه میشدیم! آخه یه لنگه پا؟!

  • ۲۷ آذر ۰۰ ، ۰۲:۰۰
  • چیــــکآ