روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

داشتم یه مجموعه جستار (فتحه، ضمه، هرچی عشقتون میکشه بذارین ولی اگه جای رودرواسی داری بودین جُستاره) درباره تجربه زندگی تو دو زبان مختلف رو میخوندم از نشر اطراف. نویسنده ژاپنی بعد مهاجرتش به آلمان از مواجهه زبان‌ها تو ذهنش گفته بود.

بخش جالبش برای من اونجاییه که داره درباره نوشتار ترجمه ژاپنی در باب یه شعر آلمانی میگه! به صورت خلاصه کلماتشون بیشتر از اینکه متشکل از الفبا باشه به ایدئوگرام نزدیکه و یه مفهوم رو منتقل می‌کنه. از یه شعری گفت به نام "هفت رُز بعدتر" و تو این شعر هفت تا مفهوم وجود دارن که تو ترجمه ژاپنی واژه‌هاشون از کاراکتر 門 استفاده شده. این رادیکال به معنای "دروازه" است و دقت کنید که شعر آلمانی چندان چیزی درباره دروازه نمیگه. در هر بند مفاهیم خاصی به کار رفته: آستانه، دروازه، شنیدن، گشودن، فاصله، پرتو افکندن و تاریکی اما تو کانجی هر کدوم از این کلمات در ترجمه ژاپنی، "دروازه" حضور داره! برای مثال شکل نوشتاری شنیدن به این صورته:  聞 اونی که احاطه  اش کرده "دروازه" است و اون کانجی وسطی هم به معنای "گوش"عه. پس تو ذهن این مردم شنیدن یعنی گوشی که در آستانه ایستاده!

یا مثلا تاریکی  闇 که یه جورایی از همه بیشتر دوسش داشتم و خیلی رمزآمیزه چون اون چیزی که بین دروازه قرار گرفته یک "صدا" است. تاوادا درباره‌اش اینطور میگه:

«تاریکی که به لحاظ زبانی بازنمایی‌پذیر نیست، شاید پشت دروازه‌ای باشدکه نمی‌توان پشتش را دید، زیرا صدایی در راه ما (یعنی درست زیر دروازه) قرار گرفته است...صدا دروازه را پر کرده اما خودش هم رسانه‌ایست که این سوی در را به سوی دیگرش پیوند می‌زند.» و این یعنی از راه واسطه ای که ظاهرا مانع رسیدن به اون سمته میشه از دنیای اون سمت هم با خبر شد. این آشنا نیست؟ نمیشه به خود ترجمه ربطش داد؟ زبان خودش یه مانعه برای دیدن مفاهیم و گاهی همین زبان از راه ترجمه به صورت یه رابط عمل می‌کنه. (آخرش بیشتر توضیح میدم!)

با خوندن شعر این احساس به وجود میاد که هفت رزی که میشکفن مثل هفت دروازه‌‌ی در حال گشودن هستن و مجموع این دروازه ها یک گذرگاه برای خواننده شعر ایجاد می‌کنه. خصوصا بخش آخر که نویسنده در شعر تاریکی میگه:

می‌بینم تاریکی‌ام زنده است.

روی زمین می‌بینمش:

آنجا نیز از آن من است و زنده.

انگار که اون تاریکی شعر نامفومش باشه و بعد رسما میپرسه:

آیا چنین چیزی برگردانده می‌شود؟

و از این رهگذر بیدار؟

با توجه به ترجمه ژاپنیش میشه اینطور تصور کرد که سلان یه گوشه آه میکشه و میگه آیا یه روز یکی از سرزمین آفتاب تابان این اثر رو ترجمه میکنه و از این طریق شعر نامفهومم رو به یه اثر زنده و اسرارآمیز تبدیل می‌کنه؟

نکته دقیقا همینه!

چیزی که از همه جالب‌تره اینه که شعر در زبان اصلی یه جورایی خزعبله اما وقتی به ژاپنی ترجمه میشه انگار روح پیدا می‌کنه و معنای اصلی‌شو نشون میده. نویسنده دقیقا به بیدار شدن شعر بعد از ترجمه اشاره می‌کنه و به نقل از والتر بنیامین میگه در ذاتِ متن مورد ترجمه یا همون متن مبدا، یه معنای خاص پنهان شده که بعد از ترجمه خودش رو آشکار می‌کنه. و شاعر آلمانی "سلان" انگار این شعر رو به زبان آلمانی کدگذاری کرده و این کد در زبانی بعید و دور قابل رمزگشاییه.

 

این بود انشای من!

اگه گره خوردین و میخواین بیشتر بدونین جستار «دروازه مترجم، یا سلان ژاپنی می‌خواند» از یوکو تاوادا رو بخونین که بازم تضمینی نیست گره‌تون واشه.

و نکته بعدی اینه که همه جستارهای کتاب "ارواح ملیت ندارند" به این خفنی نیست و یه جاهایی انگار تاوادا فقط داشته خودشو خالی میکرده. هشدار رو میدم که سر هزینه کتاب مدیون نشم!

  • ۱۳ مهر ۰۲ ، ۲۱:۴۳
  • چیــــکآ

امروز اون باریستایی که از شدت سخت پیدا شدنش به نیمه گمشده رئیسم تبدیل شده بود از صبح اومد و مشغول شد. حالا دیگه کل سالن رو بوی قهوه بر میداره (من بیچاره نَفسوک کم با بوی کباب رستوران نزدیکمون شکنجه می‌شدم بوهای جدید هم اضافه شد!)

پرسید یکی میخواین؟ مودبانه رد کردم و نگفتم که با مصرفش چقدر وحشی می‌شم. ولی خب اون تعارف حساب کرد و یکم بعد بی‌هیچ حرفی یه فنجون بزرگ لته به ضمیمه آرت یاوانایی گذاشت سر میزم! 

تشکر کردم و به منظره روبه‌روم خیره شدم. قهوه با پس زمینه قفسه‌های کیپ تا کیپ کتاب! یه کتاب هم کنار دستم از یکی نشرهای محبوبم و خودم که تا خرتناقم تو رویاهای نوجونیم احاطه شدم البته با شکلی کاملا متفاوت! نتونستم به وسوسه غلبه کنم و چند تا عکس گرفتم.

راستش برای یه لحظه بی‌خیال قانون "خوشبخت باش و نذار کسی بفهمه" شدم و خواستم یه جایی به اشتراک بذارم؛ با کپشن «محل کار تراز!» اما خیلی زود نظرم برگشت.

جوابش هم خیلی ساده است: با وجود تمام این حرفا، از این قضیه احساس خوشبختی نمی‌کنم!

من فکر می‌کردم تو این موقعیت قاعدتا باید کیفم کوک باشه اما فقط رضایت معمولی نصیبم شد! 

تا این جا در این حد جلو هستم که می‌دونم این اونی نیست که بهم حس زنده بودن میده. اما خب... فعلا هستم.

 

پ.ن: اگه براتون سواله باید بگم که بعله! همون‌طور که انتظار می‌رفت وحشی شدم و همین که تا این ساعت با کسی دعوا نگرفتم، به جایی نکوبیدم یا زیادی فعالیت نکردم جای شکر داره. من عین اون سنجابه‌ام که نباید بهش کافئین می‌دادن!

 

*از شعر مجمدعلی بهمنی: پی آن حادثه نادره‌ای می‌گردم / که مجالی نگذارد به پشیمانی من

  • ۰۹ مهر ۰۲ ، ۲۱:۲۳
  • چیــــکآ

این دنیا واقعا جای عجیبیه!

در نگاه اول خیلی گل و گشاد و سردرگم کننده است! با این همه آدم و این همه سلیقه! مثل یه مهمونی پر از آدمای غریبه میمونه که برای تو بهتره کز کنی گوشه کاناپه و تماشا کنی.

بعد یهو یه روزی یه گوشه‌ای دورافتاده، به معنای واقعی کلمه دور دور و دورتر از دسترس یه آدمی پیدا میشه که انگار روز اول خلقت افکار و سلیقه‌تونو از یه قالب درآوردن، نصف کردن و به هرکی یه تیکه دادن! حرف زدن و آواز خوندنش..کلماتی که برای بیان احساساتش پیدا می‌کنه، حسی که نسبت به خودش داره، حتی ادا اطوارایی که درمیاره! تا محو تماشا میشی یهو این فاصله طولانی از بین میره و اون آدم انقدر نزدیک به نظر میاد که اگه میشد حتما سمتش دست دراز می‌کردی و بهش می‌گفتی: تو چقدر منی! بیا با هم دوست باشیم!

اون لحظه انگار دنیا به اندازه همون یه بندانگشت میشه! و فاصله در هر معیاری معنای خودش رو از دست میده!

کاش آدمایی که این حس رو دارن به طور ژنتیکی به هم متصل میشدن که دیگه کسی حس نکنه تو این مهمونی بزرگ جاش گوشه کاناپه‌ست!

  • ۰۸ مهر ۰۲ ، ۱۷:۴۵
  • چیــــکآ

داشتم کامنت‌هارو می‌خوندم و نمی‌دونم چرا یهو دلم برای پیام‌های پینگ‌پونگی فیلسوفانه با ادل تنگ شد!

اگه هنوزم منو دنبال می‌کنی یه خبر از خودت بده...آخرین آدرست به قهقرا رفته.

اگرم کسی در جریانه که کجاست یه خبر بده.

  • ۲۱ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۴۱
  • چیــــکآ

چند وقته تو فضای یه خواب تب‌آلود دم صبح گیر کردم. میون کوچه پس‌کوچه‌های قدیمی و تو در تو پر از خونه‌های یه طبقه ای که دیوار سیمانیش به کرم رنگی محله‌های قدیم تهرونه. من از بین این دیوارها رد می‌شم و می‌رسم به یه در فلزی سبز تیره. تیره مثل درهای امام‌زاده‌های تو کوه. اما اون‌جا امام‌زاده نیست. در مشبک شیشه‌ای یه دکون مدرنه که نگاه کردن بهش منو یاد بقالی سر کوچه‌ بچگیم میندازه. همون که یه پیرمرد از عهد شاه وزوزک خودش رو با جنس‌های ساده و دم‌دستی‌اش احاطه کرده بود و پفک مینو و بستنی کیم مارو تامین می‌کرد. سوپری دو کوچه اون‌ورتر که باز شد پیرمرد و نوشمک‌های ترش و شیرینش هم به خاطره‌ها پیوستن و شد صرفا دکور کوچه قدیمی.

اما این یکی دکون توی خواب یه جور دیگه بود. وقتی واردش می‌شدی دیوارهای داخل برعکس بیرون فراخ بودن و دور. سیاه سیاه. داخلش یخچال‌های امروزی انواع سوسیس و بیکن و آب‌میوه رو تو خودش جا داده بود. یادم نیست چرا تو خواب با دوستای دبیرستانم رفتم داخلش اما این چند روزه بارها و بارها ذهنم بهش سرزده و هربار به دم اون در سبزه که می‌رسم و خاطره خنکی مغازه با پس‌زمینه نوستالژیک کوچه‌های قدیمی می‌خوره به صورتم یه دلشوره‌ای اعضا و جوارحمو پیچ می‌ده و حس می‌کنم یه دستی مدام خرمو میگیره و میبره به گذشته. بین خونه ها و مغازه هایی میچرخونه که دیگه وجود ندارن! شاید هیچ وقت اون شکلی نبودن.

حس عجیبیه. شاید از دور نگاه کردن به خونه وقتی می‌دونی بهترین چیزی که گیرت میاد فقط یه تصویر ذهنیه این‌طوری باشه.

نمی‌دونم تا حالا به فضانوردی که از پشت شیشه سفینه‌اش زمین رو نگاه می‌کنه فکر کردین یا نه؛

درست همون زمانی که تنها دور از خونه احساس منزوی بودن می‌کنه و به جای خالی خودش بین تمام چیزهای آشنا فکر می‌کنه، وقتی دلش برای غربت خودش میگیره و با فکر کردن به زمین و تصور تنها شدن تو فضایی که هیچکس اون رو به جا نمیاره و هیچ طرح‌واره آشنایی نیست دلپیچه میگیره...

احساس غربت می‌کنم! هربار منتظرم برگردم به جایی که مکان‌ها معنایی دارن و زندگی اونجا عمیقا در جریانه. طرح خونه‌ها و کوچه‌ها و خیابون‌های رویاهامو هیچ وقت از یاد نمی برم. اونا همیشه اونجان حتی اگه نتونم بکشم یا توصیف کنم. اهل دلی می‌گفت این حس هست چون باطن اون محل همون‌جاییه که روحت توش وقت می‌گذرونه. وقتی دست جسمت ازش کوتاهه. گفت واقعیت اون‌جا همون شکلیه. و من دلم برای دیدن اون واقعیت پرمی‌کشه.

گاهی فکر می کنم دیدنشون به اندازه  به خاطر آوردنشون شورانگیز نیست اما به هرحال دست از سرم برنمیدارن.

دارم فکر می کنم از توصیه غزل استفاده کنم...که طرح هارو به کلمه بیارم و ازشون برای داستان استفاده کنم. تنها ترسم اینه که حق مطلبشون رو ادا نکنم.

 

  • ۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۱۲
  • چیــــکآ

وضعیت این‌جوری شده که هر وقت کمی سرحال باشم میام سراغش....بعد نمی‌تونم پیش ببرم.

بعد از خودم می‌پرسم بقیه که باقی روز رو مشغول درآوردن یه لقمه نون حلال بودن چطور تخیلشون رو در انتهای روز اونقدر فعال نگه می‌داشتن که جزئیات حیرت‌انگیز جهانی خودساخته رو نوشتن؟ و اگه تمام روز مشغول ساختن یه دنیای دیگه درون ذهنشون بودن پس چطور روی کارشون تمرکز کردن؟ 

این دو دنیا رو چطور در عین اختلاط مستقل نگه داشتن؟

چه کنم با این همه واقعیت و جای خالی تخیل و بازیگوشی تو زندگیم؟!

 

به قول هسه در دمیان:

 

«من فقط می‌خواستم به آن‌چه در درونِ من است جان بخشم. این کار چرا این همه سخت بود؟»

  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۲
  • چیــــکآ

خودمو تو آینه نگاه می‌کنم؛ چه آینه واقعی چه آینه افکار. باید بهش سر بزنم تا یادم نره خودم درباره صاحب تصویر چه فکری می‌کنم!

انگار همیشه یادم می‌ره یه دلیل مهم برای فاصله گرفتن از جمع توجه به نحوه قضاوت تک‌تک آدماست. نه به این معنا که با توجه به حرف بقیه مسیر زندگی‌مو عوض کنما..نه. نگاهم به خودم عوض می‌شه. 

انگار اعتمادم رو به قضاوتم درباره هرآنچه دارم از دست می‌دم.

نگاه می‌کنم که یادم باشه من یه شنگول گوشه‌گیر بودم که علیرغم تمام مسائل از آدم بزرگ شدن بی‌زار بود و هست! نه یه زن سخت‌گیر با یه عالمه دستور که قیافه‌اش کاملا به سنش میاد!! (که این دومی توهین به مراتب بزرگ‌تریه!)

وقتی مشغول کارای جدی هستم یا بی‌حوصله پشت یه راننده کند بی‌خیال بوق می‌زنم چون دیرم شده یا بار مسئولیت‌هایی رو که به اقتضای سن و تجربه‌ و شرایطم روی دوشم گذاشتن حس می‌کنم، دلم می‌خواد فرار کنم به نوشته‌ها و داستان‌هام، به درونی‌ترین حلقه اطرافیانم! جایی که هنوز تلقی من از این خود دچار دگرگونی نشده. جایی که هنوز کسی هست که من رو همون‌طوری که واقعا هستم می‌شناسه. 

 

پ.ن: بحران هویتی دارم آیا؟ خیر! بلکه انسان موجودی است اجتماعی! و وقتی هر روز یه عده دارن بهت میگن تو اینی عاقبت یه بار از خودت می‌پرسی نکنه من همینم؟!

  • ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۵
  • چیــــکآ

- تا کی قراره عصبانی باشی؟ هان؟

- چطور؟ عجله داری؟!

 

—Miss Scarlet & The Duke—

  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۳۲
  • چیــــکآ

کتاب خوندن و تصور کردنش وقتی با جنسیت اسامی یه ملتی آشنایی کاملی نداری در نوع خودش یه جور چالشه!

نزدیک شصت صفحه خونده بودم و داشتم یه زن رو تصور می کردم که شوهر و بچه‌اش رو جا گذاشته تا دوباره به وطن اشغال شده‌اش برگرده که فقط با یه خط دیالوگ متوجه شدم ایشون مرد بودن و زن و بچه‌شون رو گذاشته بودن و اومدن!

اینم از تفریحاتِ سالمِ زبانِ فراجنسیتیِ فارسیه. :)))

 

پ.ن: انصافا از مرد انتظار نداشتم انقدر احساساتی و شاعرپیشه باشه. تازه داشتم فکر می کردم چه مستقل و غربی رفتار می کنه؛ رفیق جینگ دو تا شاعر مرد هم بوده! :|

  • ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۸
  • چیــــکآ

به قول بهروز تو وضعیت سفید: «هوا بهاری شده!»

 

اینم عیدی:

 

 

 

 

 

پ.ن: اومدم صفحه نمایش تبلت رو تمیز کنم که دیدم تصویر صفحه عوض شده و عکس زیره (بک‌گراند روی اسلاید شو بود). خلاصه که من داشتم از بیرون  تمیزکاری می‌کردم و می‌سابیدم، لیوای از داخل!

 

  • ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۷
  • چیــــکآ