روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

پاسخ اساسی برای یک سوال عجیب!

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ


جنگل کلا پدیده ی شگفت انگیزیه. هرچقدر بزرگ تر باشه و تودرتو تر، به این میزان شگفتی اضافه میشه. وقتی اولین درخت رو پشت سر می ذاری دیگه وارد قلمرویی شدی که هرچقدر جلوتر  بری بیشتر تقدس و عمقش و حس می کنی. شاید اگر جرئت به خرج بدی و از صداهای موهوم نترسی، اون وسط ها به چشمه ی زلالی برسی ، یا به رودخونه ای که مثل یه مار نقره ای لا به لای درختای تو در تو پیچیده و طنین صدای آبش از چندین متر دورتر پشت شاخ و برگ ها شنیده میشه. شاید بوته های تمشک وحشی یا قارچ های هوس انگیزی که از لابلای شاخ و برگ ها چشمک می زنن و یا صدای پرنده هایی که نغمه های مستانه سر میدن از خود بی خودت کنن و همه ی این ها برای مدتی این حس و بهت بده که می تونی یه کلبه ی درختی بسازی و همین جا تا ابد دور از هر گونه تمدن بشری زندگی کنی. مخصوصا اگر این جنگل تو کوهستان هم باشه...فکر داشتن یه خونه ی درختی تو جنگل، همون رویاییه که از بچگی وارد خواب همه میشه، اما...

کافیه پا تو جنگل بذاری و تصمیم بگیری همیشه اون جا زندگی کنی...تصور کن! یه روزی پاتو تو یکی از رویایی ترین و سرسبزترین جنگلای دنیا بذاری، و کمی بعد تر، پرچین های قطور و پر از خار بالا بیان و تو اون جا محصور بشی...

چیکار می کنی؟...

این سوال مهمیه. یه حالت اینه که شونه بالا می اندازی و میری که خونه ی جدید و بشناسی...برای زندگی؟ یا برای پیدا کردن راه خروج؟

یا همون جا وایمیستی و یه لحطه از وحشت یخ می کنی...بعدش میشینی کنار پرچین های سربه فلک کشیده ای که نمی دونی تا کجا راهتو بستن ؟ یا سعی می کنی هر طور شده راهت و به دنیای بیرون ازین جا باز کنی؟

قبل اینکه بخوای به جواب  فکر کنی به این دقت کن: تو از سرزمین پریان نیومدی این جا! جایی که بودی چندان شاد نبودی، اما همیشه هم غمگین نبودی...این جا همون جاییه که دلت می خواست همیشه توش زندگی کنی...اما حالا یه فرق هست...قبل ازین تو خودت این جارو تو خواب میدیدی...حالا فقط باید این جارو تو بیداری ببینی...

شاید جواب همین سواله که لوسی و خواهر برادراشو از دل سرزمین نارنیا دوباره می کشونه به هیاهوی دنیای خودشون، یا رابینسون کروزوئه رو وادار می کنه برای برگشتن به شهر دلگیرش از هیچ تلاشی دریغ نکنه. شاید هرکس باید حداقل یک بار، حداقل یک بار به این سوال فکر کنه...

و جوابی که پیدا میشه قطعا و مطمئنا فقط در مورد جایی که زندگی می کنه صادق نیست...این همون چیزیه که بهش می گه چرا تا الان این طوری زندگی کرده و آدمای زندگیش چجوری موندگار شدن، و چجوری رفتن...شاید حتی پیش بینی آینده ی مبهمشم بکنه...فقط باید دقیق و صادقانه پاسخ بده...

 

 

 

***

+

نمی دونم این چه جادوییه که بین قفسه های بلند و تو در توی پر از کتابه که همیشه من و مسخ می کنه...هرچند وقت یه بار که بینشون قرار می گیرم تازه متوجه میشم من کیم...شاید این پروسه بزرگ تر شدن باعث شده تبدیل به دختری بشم که موقع ناراحتی یا عصبانیت یهو به نظرش مغازه ها با همه ی لباس هاشون جذاب تر میشن یا جنسا قابل خرید، اما هنوزم خودمم...این و امروز فهمیدم..وقتی از بین تمام این وسوسه ها بدون حتی یک قرون خرید بیرون اومدم و به جاش به تصویر مسحور کننده ی کوه های محو شده تو ابرهای  سیاه خیره شدم، و بعد هم یه سر به کتاب خونه زدم.

...I still have it

 

 

++

کاملا بی ربط!:

با همه ی این حرف ها، هنوز هم معتقدم آدمیان ته دل به راستی خوبند.

-آن فرانک-

  • ۹۴/۰۶/۲۳
  • چیــــکآ

نظرات  (۷)

چه سوالی! به ظاهرش نمیومد اینقدر سخت باشه. هرچقدر تلاش کردم از کنار این پست رد شم و به این سوال جواب ندم، نشد! :)
یه مدت (که هیچ نظری درباره ش ندارم) توی اون جزیره یا جنگل یا... میگردم و سعی میکنم چراییِ اونجا حبس شدن رو کشف کنم و بفهمم چرا دست سرنوشت من رو به این نقطه کشونده. شاید اون دلیلی که دنبالشم رو توی اون مکان پیدا کنم، شاید هم توی دنیای افکار و ذهنم. بعد از اینکه دلیل اونجا حبس شدنم رو پیدا کردم، شروع میکنم به تلاش برای فرار و برگشتن به دنیایی که ازش اومدم. و این احتمال هست که حکمت این ماجرا در تلاشم برای آزادی نهفته باشه، ممکنه هنوز با خودم درگیری داشته باشم و این موقعیت به این دلیل واسم پیش اومده که تصمیم بگیرم دنیایی که توش هستم رو دوست داشته باشم یا نه...
البته تا توی موقعیت قرار نگیرم نمی تونم با اطمینان نظر بدم :)
پاسخ:
هومم...به نظر میرسه کار درستیه...
اما اون  شرایط پیچیده سختش می کنه :)
مرسی روش فکر کردی ^^
سلام...
راستش متنش یه نمه واسم سنگین بود چون تا حالا توی این فازا نبودم و فکریم درباره اش نکردم واسه همین نظری ندم بهتره:دی
ولی با جمله ی بی ربط آخرت کاملا موافقم...
نمیدونم شناختی یانه ولی تا همین حد بدون "بعضیا در قالب کلمات نمیگنجن" :)
پاسخ:
گیجم کردی...منم که آلزایمر...ادل؟...نوبل؟...یه آشنا...
ولی از الان بهش فکر کن آشنا :)
یه روزی یه جایی بدجور بهش می خوری...
خب من احتمالا اول میرم تو شوک بعدم کمی میشینم اونجا استراحت میکنم {شایدم چند روز}بعدش دنبال راه فرار میکردم .تقریبا همچین جایی رو دارم وپاسخم بهش اینه با اینکه عاشق اونجام {اصظلاحا بهش میگم گرین گیبلزم }ولی اونجا برام یه حس خوب ونوستالژیکه و بس و شاید چندماهی رو اونجا سپری کنم ولی بیشتر از این نه !من متعلق به اونجا نیستم من فقط مثل نسیم یه روز آفتابی یه پروانه م  که همینقدر به اونجا ربط دارم .ودر انتها ترکش میکنم با همه چیزهای خوبش .
پاسخ:
:)
من که همچین جایی و ندارم ولی چه بخت و اقبالی داری معصوومه که ازین بهشتا داری.
شاید برای همین میتونی تصمیم قطغی بگیری .. خوش بحالت ...
ترکش میکنم چون برام کافی نیست !فک کنم دلیل بچه های نارنیا یا شنی پنج کودک که ادامه میدن تو دنیای جنگ زده شون همین کافی نبودنه ست .
پاسخ:
شاید...شاید چون از اول اون جا نبودن..اون یه جای خوبه اما فقط یه جای خوبه...
:)آره منکه دوستش دارم وکلی حس خوب بهم میده .
ولی فقط همینه پر از آرامش وسبزی وسادگی وهمین .
شاید :)
پاسخ:
راست میگی...یه جورایی ییلاقه...کار زیادی توش نداری...دغدغه..یا هیاهو...
میدونی این متنت یه جورایی،یه جورایی منو یاد فیلم اودیسه انداخت و همینطور این حرف پیتر جکسون که:انسان در طول زندگیش همیشه در حال انتخاب بین دوراهی هاست...اونجاست که باید تصمیم بگیره و اولویتشو مشخص کنه...
ببین بانو آدما باهم فرق دارن...افکارشون،اهدافشون،زندگیشون...شمام اینو به خوبی میدونی...پس اینم بدون که این ماجرایی که نقل کردی هر کسی به نحو خودش،بسته به افکارش،اهدافش و زندگیش باهاش درگیره و بهش فکر کرده...ولی در کل باید بگم مطلب جالبی بود...
پ.ن:اینجانب اوروفر هستم... :دی
پاسخ:
:| میگم من آلزایمرم...
:)
حق با توئه  اوروفر (دیدی یادم اومد :دیــ)
اولویتا خیلی مهمه...
من این آشنا رو نشناختما >.>به هرحال سلام :)
دقیقا دغدغه وهیجانش کمه !
پاسخ:
یکی از بچه های آردا...اوروفر..البته به لاتین :دیـ
:)
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.