روزمــــرگ‍‌ے هـــآے یک گریــفیـنـدورے

بگو دوست و وارد شو...!

هرچند نوشتن تو بلاگ یه چیز دیگه‌ است و من قرار نیست ازش دست بردارم اما به‌روزرسانی‌اش انصافا سخت‌تره و به لحاظ اشتراک محتوا تا حدی دستم بسته است. همین‌طور ارتباط با شما محدوده.

پس یه کانال تلگرام زدم و امیدوارم منو دنبال کنید.

رویابافی‌ها، غرولندها و موسیقی و کتاب رو منتقل می‌کنیم به خونه جدید:

 

چیکآنّآ | یک کتابخوار

  • ۰۸ دی ۰۳ ، ۲۰:۴۶
  • چیــــکآ

کتاب‌فروشی‌های محلی دنیای دیگه‌ای هستن. چون با وجود مشتری‌های جدید همیشه یه دسته قابل پیش‌بینی از مشتری‌های قدیمی به شما سر می‌زنن که توقعات و درخواست‌های متفاوتی دارن. این توقعات گاهی انقدر تخیلیه که تا چند لحظه فقط می‌تونید پلک بزنید. دراین حین سلول‌های مغزی به دو دسته تقسیم میشن: گروه اول گریبان چاک می‌کنن که این دیگه چه کوفتی بود؟! و گروه دوم سعی می‌کنن در اسرع وقت یه جواب منطقی پیدا کنن که نه مشتری دلخور شه نه به شعور خودت توهین کنی.

اما همیشه این ضربه از طرف یاران قدیمی مشعشع نیست؛

تازه‌واردها هم با ورود به فضای دورهمی این نوع کتاب‌فروشی‌ها رفتارهایی از خودشون نشون میدن که امکان نداره تو یه شعبه شلوغ و مرکزی یا گذری بروز بدن!

 بیاین با یه مثال پیش بریم:

هرچند وقت یه بار تعداد خواستگارهای یه کتاب به‌خصوص به طور محسوسی بالا می‌ره. سوای طرح‌های کتاب‌خوانی دلیل این اقبال ناگهانی می‌تونه صرفا این باشه که یه معلم مدرسه یا مهد تو اون حوالی به همه شاگرداش گفته این ترم فلان کتاب رو بخونن.

خب ما هم بنا به تجربه این مسئله رو بو می‌کشیم و خیلی زیرپوستی تعداد سفارشارو تدریجی یا ناگهانی بالا می‌بریم.

یه روز یکی از این خواستگارا با مادر جوون و تحصیل‌کرده‌اش اومد و سراغ محبوب تازه معروفش رو گرفت! گفتم تموم شده و زود میاریم.

مادر داماد فرمودن معلمشون گفته تهیه کنن. منم صرفا اشاره کردم که بهتره خود معلم یه هفته قبل‌تر کتاب مدنظرش رو با تعداد حدودی به ما که کتاب‌فروشی محلیم بده تا زودتر موجود کنیم و بچه‌ها بیان همین بغل بخرن.

چی بگه خوبه؟

دستی حواله جنوب کرد و با لحن توضیح بدیهیات گفت همین بغله! (مدرسه رو می‌گفت) برید بپرسید!

ضربه اول به سلول‌های ذهنی!

بعد فروکش موج در کسری از ثانیه به خودم اومدم و گفتم: قاعده‌اش اینه که اونا باید بیان سفارششونو بگن!

یه پوفی کرد و باز از دستش استفاده کرد و  ضربه دومو حواله کرد:

- بازاریابی بلد نیستین! باید برین از مدارس بپرسین چی می‌خوان!

 

اینجا بود که 80 درصد سلول‌ها کودتا کردن که: همین امروز استعفا میدی!

نفسی کشیدم و درحالیکه با نگاهم می‌گفتم «قشنگ معلومه از بازاریابی یه چیزی شنیدی!» گفتم ما فروشمونو داریم روش فروش اینطوری نیست.

 

مادر داماد که قانع نشد و یه چرخی زد و شادامادو برد؛ اما من به لحاظ احساسی رسما از کتاب‌فروش به بازاریاب کاله تنزل درجه پیدا کردم!

 

پ.ن: تو فکر یه استعفای صلح‌آمیزم...جدی...

 

 

  • ۳۰ آبان ۰۳ ، ۲۲:۱۱
  • چیــــکآ

در اول کار باید بگم که بله! دارن.

حالا چرا از بین این همه سوال در جهان هستی رفتم سراغ این؟

راستش یه مدتیه هر کتابی رو ورق می‌زنم هرکی یه بویی میده که اصلا منطقی نیست: مرکبات و دریا، میوه و شکر (احتمالا قناد بوده)، یاس و گلابی، چمن و سدر، دریاچه کوهستان برفی (این لامصب اصلا چه بویی هست)، فلفل و چرم و نعنا(این یکی خیلی سطح فانتزیش دارک بوده!)...البته این احتمال هم هست که من دارم کتابای داغونی می‌خونم!

ولی خب بعد یه مدت حتی اگه خیالباف هم نباشی کم‌کم از خودت می‌پرسی قضیه چیه؟ چرا تو این قصه‌ها شخصیته همیییشه خدا این بو رو میده! و آیا اگه ما همیشه بوهای طبیعی و جذاب نمی‌دیم جزو سیاهی لشکر یا ویلن‌های درجه چند داستانیم؟

مثلا تو یه کتابی یکی از راوی‌ها درباره پسر مورد علاقه‌اش میگه حتی عرقشم بوی چمن میده! و در تکمله‌اش نمی‌فهمه که چرا دوست صمیمشم بعد یه سربالایی در حال عرق‌ریزی بوی کرم عسلی میده اما خودش بعد تقلا کردن انقدر بوی بدی میگیره و به یه حمام نیاز داره. بعدم با حرص فکر می‌کنه اصلا شاید بهتر باشه این دوتا با هم جفت شن و راه برن و عرق همدیگه رو بو کنن!! (به نظرم این شخصیت نقطه اتصال فانتزی‌های نویسنده به واقعیتشه).

 

یه سِرچَکی انجام دادم و تفکراتمو نظم دادم و نتیجه این شد که:

 

"آدم‌ها رایحه منحصربه‌فردی دارن" که باعث میشه با استشمام چیزی شبیه بهش یاد اون‌ها بیفتید؛اما نه اونجوری که تو رمان‌های فانتزی YA توصیف میشه!!

و این رایحه تحت‌تاثیر خیلی چیزاست: رژیم غذایی، رعایت بهداشت، شوینده‌هایی که استفاده می‌کنن، محیطی که باهاش سر و کار دارن، عطری که می‌زنن، سلامت و بیماری‌ها و باکتری‌هایی که باهاش سر و کله می‌زنن و....

و تازه به تماام مواردی که میشه اسم برد این رو هم باید اضافه کرد که تو حالات مختلف بوهای متفاوتی میدن! 

مثلا یه مرد وقتی تازه فعالیت ورزشی کرده و همون لحظه عرق کرده احتمالا بوی جذابیت میده! اما اگه از همون عامل جذابیت با یه دوش خداحافظی نکنه یه بویی میگیره که سگ هم برای پارس بهش رغبتی نداره!

آدمی که تازه از خواب بیدار شده با اونی که سه ساعته داره تقلا می‌کنه متفاوته!

یا اگه یه آدمی خیلی بوی تمیزی میده و انگار تازه از لباس‌شویی در اومده احتمالا همیشه عادت داره بعد شستشو به لباساش نرم‌کننده بزنه.

شاید صابون یا کرمی مصرف می‌کنه یا مثلا به خاطر نوع کارش با چوب یا چرم سروکار داره.

شاید عادت داره بعد هر وعده غذا مسواک می‌زنه یا همیشه از آدامس یا خوشبوکننده دهان استفاده می‌کنه.

شاید عاشق آب مرکباته و هر روز صبح یه وعده میخوره. یا روی همه‌چیز لیمو می‌زنه. شاید آشپزه و مربا و کیک درست می‌کنه. برای همین بوی وانیل، شکر و میوه می‌ده.

بعضیا مصرف چربی و قندشون زیاده و برعکس تصور عامه این خودش یه عامل کارکرد بد بدن و در نتیجه بوی بده.

بعضیا درونشون رو مدام با دم‌نوش‌ها، شورباها و رژیم سالم تصفیه می‌کنن برای همین حتی در حالت عادی بوی ملایمی دارن.

بعضیا هم به صورت ژنتیکی سیندرلا هستن و خیلی کم پیش میاد بوی خاصی دادن براشون دغدغه باشه.

 

در کل این فانتزی‌هارو بذارید برای عالم خیال! و مطمئن باشید آدمیزاد به صورت طبیعی همیشه بوی دریا یا کوهستان یا میوه و عسل نمیده!!

اگه بوی خودتون یا آدمی نزدیکتون اذیتتون می‌کنه اول به سبک زندگی و سلامت و بهداشت فکر کنید. اینا به دنبال خودشون طراوت میارن. 

 

  • ۱۲ مهر ۰۳ ، ۱۷:۲۱
  • چیــــکآ

اخیرا دو سه تا کتاب خوندم که بوی سفرای دریایی می‌داد!

 

The Wager : که یه ناداستانه. واقعا اتفاق افتاده و همین روزا درباره‌اش کمی مفصل‌تر می‌گم (یکی از کتابای نسبتا متفاوت ترجمانه).

 

این یکی رو احتمالا از صدقه سر بلاگرهای کتاب درباره‌اش زیاد شنیدین:

Fable :  توصیف جزئیاتش از اقیانوس، دنیای زیر آب و زندگی روی کشتی باعث میشه موقع مطالعه بوی دریا از صفحات کتاب بزنه زیر بینی‌تون.

 

خلاصه که برگشتم به همان مود جزیره گنج و رابینسون کروزوئه! 

اقیانوس و جزیره می‌خوام. اگه کتابی تو این حال و هوا می‌شناسین ممنون میشم بهم معرفی کنین. 

 

 

 

 

 

  • ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۰۷
  • چیــــکآ

دو پست تو یه روز کمی زیاده‌رویه اما باید برون‌ریزی می‌کردم.

قضیه اینه که من از ملاقات دوباره با آدمایی که تو گذشته دور انداختم، 

م

ت

ن

ف

ر

م

و بعضیا خیلی ناگهانی منو در این موقعیت رها می‌کنن.

این بعضیا گاهی اپلیکیشن تخصصی زبان یا شبکه کاری هستن.

و لعنت به همه‌شون!

انگار که یه شرکت و زندگی جدید یا یه جشن بزرگ باشه و تو با خودت و جمع مختصر کنارت خوشحال باشی و صاحب مجلس از اون سر سالن بیاد؛ دست بذاره پشتت و هیجان‌زده بگه داره خوش می‌گذره، نه؟ بذار یه مهمون ویژه بهت معرفی کنم. فکر کنم بشناسیش!

بعد هم درحالیکه هولت میده جلو تو رو با آدمی چشم تو چشم کنه که اگه در این جهان فقط تو باشی و اون به انتهای هستی فرار میکنی حتی ممکنه خودت رو بکشی که مجبور نشی قیافه شخص مورد نظر رو یک بار دیگه ببینی. بعدم میره یه جای دور و گم میشه و تو رو با حمله عصبی آشنایی که امیدوار بودی دیگه تموم شده باشه و دوباره داره متکا میندازه تو مغزت و پیژامه بالا می‌کشه تنها می‌ذاره.

لعنتی من نمی‌خوام اینو بشناسم. من برای اینکه دیگه اینو نشناسم یه چیزی هم میدم که حافظه‌مو پاک کنن! لازم باشه خودم میرم هر دیو و ددی رو بخوام بشناسم سرچ می‌کنم. دست از سرم بردار!

  • ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۲
  • چیــــکآ

آدمیزاد اگر بیش از حد جایی بمونه مثل درخت میشه؛

ریشه‌هاش رو تا اعماق می‌رسونه و جدا کردنش تبر می‌خواد.

درد داره.

و همیشه یه بخشی از وجودش اونجا باقی میمونه.

گاهی به قلب یه آدم، یا به یه قطعه زمین، و گاهی حتی به یه منظره دوردست وابسته میشه.

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: حس می‌کنم یه طوفانی وارد کنج عزلتم شده. مثل فرودو که رویای الف‌هارو به گرمای بگ‌اند داد و زمان عزیمت خوشحال/ناراحت بود حس می‌کنم می‌خوامش و نمی‌خوامش. از سال پیش تا الان همه‌چیز زیادی تغییر کرده و من بیشتر از همه‌چیز. و هنوز تغییر دلخواهم رو نمی‌بینم.

 

  • ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۴۰
  • چیــــکآ

بعد چندین سال رفتم کتابخونه محلی و دوباره تمدید اشتراک کردم!

حتما از بیرون به نظر می‌رسه مغزمو با پوره سیب‌زمینی عوض کردم. اما در دفاع از خودم باید بگم بوی اون‌جا با کتاب‌فروشی فرق داره!

بوی کتاب نو و عود دست‌ساز و باد اسپلیت یه طرف،

هوای دم‌کرده و راکد قفسه‌های قدیمی با انبوه کتاب‌هایی که بارها دست‌ به دست شدن و بین‌شون کلی خاطره و احساس خوابیده یه طرف دیگه.

یه لحظه رایحه کتاب‌های کهنه من رو کند و برد به اول راهنمایی.

اولین بارم نبود که به یه کتابخونه سر می‌زدم، اما اون بار با ذوق خاصی به هدف هری پاتر رفتم.

خب پیداش نکردم! ولی به جاش تول‌کو برداشتم! تول‌کو!

و این تازه شروع گنده‌خوانی‌های یه بچه 12 ساله بود. تو همون تابستون "دخمه" ژوزه ساراماگو و "آن‌سوی نیمه‌شب" از سیدنی شلدون رو خوندم.

فهمیدم؟ تا یه حدی! حدود سه سال بعد "صد سال تنهایی" رو خوندم و کنارش به "دارن شان" ناخنک می‌زدم!

با رفتنم به دبیرستان رفت‌وآمدم هم کمتر شد و به تدریج قطع. امروز که بعد سال‌ها خودم رو راضی کردم تا یه سری به اونجا بزنم به محض ورود اون رایحه خاطره‌آلود به صورتم برخورد کرد و تقریبا تو زمان به عقب پرتاب شدم!

به این فکر کردم که هر زمانی از عمرم باشه رد شدن از ورودی مخزن کتابخونه حس گذر از دروازه رو داره. با وجود اطلاع حدودی از محتوا، همیشه منتظرم چشمم به یه کتاب متفاوت بخوره. یه ماجراجویی جدید. یه دوست تازه.

  • ۱۲ تیر ۰۳ ، ۲۲:۲۶
  • چیــــکآ

یه کلیپ تو اینستاگرام دیدم از سوال‌های عجیبی که تو کتاب‌فروشی می‌پرسن.

اگه دیدین باید بگم تقریبا بیشترش سوال‌های رایجیه!

یکی از عجیب‌ترین‌هاش حتی برای خود ما اتفاق افتاد.

وقتی ساعت 10 شب بین سفارش‌های انبوه نمایشگاه مجازی گیر افتاده بودیم؛

و فروشگاه نیمه‌تعطیل بود،

به بنده‌خدایی سرش رو آورد داخل و پرسید:

شما کیسه فریزر هم دارید؟

و ما هیچ، ما نگاه،

کمی سکوت،

و بعد:

- نه، متاسفانه!

  • ۱۱ تیر ۰۳ ، ۲۱:۲۰
  • چیــــکآ

به نظر می‌رسه آدم‌ها بعد از درک بخش تاریک این جهان رویکردهای مختلفی انتخاب می‌کنن که با وجود تنوع در جزئیات، در نهایت به چند مسیر محدود میشه:

یه سری تلخ میشن؛ آه و ناله و غرولند و سم‌پاشی.که ای وای این جهان پوچه و هیچ، هیچ، هییییچ.

یه سری ساکت یا پرحرف، ادامه میدن اما شعله زندگی نگاهشون رو ترک می‌کنه.

یه عده دندانه‌دار میشن و انتقام تباهی رویاهاشون رو با تندی از بقیه میگیرن.

یه سری فقط بی‌تفاوت میشن و از این بی‌تفاوت‌ها یه عده زرنگ عزیز هم هستن که گرفتن حق‌شون (داشته یا نداشته) کفایت می‌کنه.

این لیست به همین‌جا ختم نمیشه هرچند که محدوده. 

اما همه گزینه‌هاش تلخ و تاریک نیست.

 

گاهی این خراش‌ها ظرفیت انسان‌ها و جهان درونشون رو ژرف‌تر می‌کنه. عمدتا با دو گروه مواجهیم:

دسته‌ای کم‌حرف و آرومن اما این آرامش از جنس تسلیم نیست. تا ابد امن و قابل اتکا هستن اما همیشه رد برق سرکشی از شادابی و همدلی تو عمق چشم‌هاشون می‌مونه.

و یه عده هم هستن که مالاندرو-وار(!) و شلنگ‌تخته‌اندازان از روی سیاهی‌ها می‌پرن. معمولا شلوغ و ناآرامن با لبخندهای پهن و قهقهه‌های بلند. درحالیکه می‌دونن بالاتر از سیاهی وجود داره با حضورشون تاریکی رو پس می‌زنن و حتی وقتی از زخم‌های عمیقشون رنج می‌برن نمی‌ذارن کسی ناامیدی رو از پرت‌ترین واکنش‌هاشون بو بکشه! چون اراده فولادی و قلب بزرگشون نمی‌ذاره دست از مبارزه و دوست داشتن بردارن.

 

دسته دوم رو ستایش می‌کنم و به نظرم جهان به لطف اوناست که در مداره.

دسته اول اما دروازه تپنده رویاهای منه. هر زمان سایه سیاه نزدیک میشه، پشت پلکم چشم‌های آشنای نادیده‌ای با خونسردی شورانگیزی به من خیره میشه. به ژرفا و آرامش اقیانوس، و درست شبیه تمام رویاها و کابوس‌هایی که همراهم شده کمی آمیخته با شیطنت. به کلمه‌ای نیاز نداره و من به آنی آروم و قرار می‌گیرم. انگار میگه بیا یه روز دیگه هم ادامه بدیم. بیا یکم آتیش بسوزونیم و زندگی کنیم.

 

پ.ن بی‌ربط: تنها مشکلش اینه که هر دفعه بهش میگم لعنتی کجایی خب؟ از کجا باید پیدات کنم؟ و اگر قرار نیست ببینمت انقدر الکی به خوابم نیا! ایش!

 

  • ۱۱ تیر ۰۳ ، ۲۱:۱۲
  • چیــــکآ

زمان‌هایی هست که حس می‌کنی آخرین ذرات امید وجودت رو مصرف کردی. 

که دیگه باور نداری ممکنه رویاهات رو ملاقات کنی و همینه که هست.

شاید در گذشته طعم این پیش‌بینی جز تلخی و خشکی وحشت محض نبود؛

اما حالا بعد از تحقق کابوس‌ها، زمان پرسه‌زنی به بازیگوشی پرتوهای نور میون ابرها تو خلوت یه روز تابستونی خیره میشی،

رد مبهم درخت‌ها رو تو دامنه کوهستان‌های دور دنبال می‌کنی،

خودت رو تو داستان‌ها غرق می‌کنی،

برنامه می‌ریزی و سعی می‌کنی به جزئیات دقت کنی.

باز هم به رویا ساختن ادامه میدی،

چون زندگی حتی در تلخ‌ترین سناریوی ممکن هنوز تنها چیزیه که داری.

و باید روزهای کشدارش رو دوام بیاری.

حتی اگه برای دوام آوردن مجبور باشی یه دنیای موازی خلق کنی،

ادامه میدی.

در انتظار روزی که واقعیت در یک چرخش ظریف غافلگیرت کنه.

و ببینی حقیقتی در رویاهای تو زندگی می‌کرده.

 

شاید ذخیره امید آدمی هیچ‌وقت به تمام مصرف نمیشه.

 

* یه موسیقی از Martin Czerny به سبک نئوکلاسیک عزیز ازآلبوم فوق‌العاده Requiem for the Lost. 

 

 

hope

  • ۰۷ تیر ۰۳ ، ۱۹:۱۹
  • چیــــکآ

"اون" میگه:

«گاهی فکر می‌کردم. به همه‌چیز، به همه شکل: اما همیشه تنها. با خودم.

این‌بار تنها نبودم. همراه دوستی در نهایت لذت.

هیچ‌چیز، هیچ‌چیز آن احساس را از بین نمی‌برد.

حتی اگر در طول زندگی دوباره اتفاق نیفتد.

هنوز می‌توانم بگویم که من روزی در نهایت لذت بودم.»

 

و من فکر می‌کنم فارغ از روابطی که به هر قیمتی نگه می‌داریم درنهایت این قطعه خاطرات و تجربه‌های ناب سوغاتی ما از هر انسانیه که ملاقات می‌کنیم. و این زیبایی انسان بودنه.

 

 

 

 

  • ۱۵ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۵
  • چیــــکآ